#پ_شکوری
همیشه یه سری کتاب و اسباببازی و لباس پخش و پلا ریخته بود کف خونهمون😨
به این باور رسیده بودم که وضعیت خونهی بچهدار همینه. نباید الکی سخت بگیرم به خودم و بچهها🤷🏻♀️
تلاش خاصی برای تغییر شرایط نمیکردم😅
یه بار توی یه پیج خارجی😅 مربوط به یه خانواده ۱۰ نفره یه چیز جالب دیدم!
یه سری فیلم از بخشای مختلف کمدها و انباریهاشون گرفته بود🎥
و نشون میداد که چطور همه وسایل، لباسا، اسباببازیا و... رو منظم دستهبندی کرده بودن طوری که دست بچهها بهش نرسه😅
از اونجا با Organization آشنا شدم😁
فهمیدم یه بخش زیادی از نامرتبی خونهمون به خاطر اینه که وسایل دستهبندی نشدن و در دسترس بچهها هستن.
و همین باعث میشه توی نصف روز چند تا کشو لباس، دو طبقه کتابخونه و چند تا کیسه اسباببازی پخش بشه کف خونه😱
بعد یه مدت طولانی بالاخره تونستیم این کارو انجام بدیم😅
یه تعداد ظرفهای دردار پلاستیکی گرفتیم،
اسباببازی🧩 های شبیه به هم رو توی یه ظرف گذاشتیم،
لگو ها، کاسه بشقابها، عروسکا، ماشینها، جورچینها و...😁
کتابای📚 دو طبقه پایین کتابخونههامون رو خالی کردیم تا دیگه همهش نگران نابود شدن کتابا و نامرتب شدن خونه نباشیم 😅
برای لباسامون هم👚
چون کمدهامون جا نداشت، باید یه دراور میخریدیم.
یه گزینهی باحال پیدا کردیم😁
دراور بدون دستگیره😆
دیگه بچههای زیر دو سال نمیتونن بازش کنن.
و خداروشکر دیگه لباسامون همهش پخش نمیشه کف اتاق😂
قفل کودک هم بد نیست برای کشو و کمد. ولی برا ما جواب نداد خیلی، بچه ها کندنش😆
البته الانم خونمون خیلی مرتب نیستا😅
بالاخره خونهی بچه کوچیک دار خیلی فرق داره با خونهای که بچه کوچیک نداره.
ولی خب از اون وضع بحرانی سابق خارج شدیم خداروشکر.
پ.ن۱: گاهی یه ظرف اسباب بازی رو میذاریم انباری و بعد یکی دو هفته میاریم برای بچهها... اینجوری براشون جذابتر میشه اون اسباب بازیا و بیشتر باهاش بازی میکنن چون جدیده😆😉
پ.ن۲: یه سری تکنیکهای ساده هست واسه دسته بندی خونه👌🏻
یه سری وسایل هم هست به اسم ارگانایزر.
البته با وسایل ساده (جعبه میوه، کارتن و...) هم میشه همون کارو کرد. فقط یه خورده سلیقه و وقت میخواد.
شما وسایلتون رو چطوری از دسترس بچهها در امان نگه میدارید؟😅
اگه از تکنیکهای دستهبندی وسایل استفاده میکنید به ما و بقیه مامانا هم بگید.🌷
#پ_شکوری
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#قسمت_اول
#م_ح
سال ۱۳۶۶ تو تهران متولد شدم.
دو تا خواهر و دو تا داداش بودیم و من به عنوان بچهی اول، دختر آروم و معقولی😌 بودم.
همیشه کمک حال مادرم بودم و از اونجایی که درسم خوب بود، از بچگی معلم خصوصی👩🏻🏫 خوبی بودم و مسائل تحصیلی خواهر برادرها رو حل میکردم.
جایزهم هم این بود که ۳ ماه تابستان رو پیش مادربزرگم👵🏻 در شهرستان بگذرونم و اون ۳ ماه دوران طلایی✨ زندگی من بود.
دشت🌱
و دمن🌳
و طبیعت🌲
و داییها👱🏻♂
و خالههای👩🏻 مهربون...
خلاصه هایدی بودم تو این ۳ ماه😅😂
به خاطر بچهی اول بودن، به خودکفایی در تمام زمینهها، حتی دیکته به خود🙇🏻♀📖 رسیده بودم.
تو ابتدائی، خودم تنهایی یه گوشه، قرآن حفظ میکردم.
از علائقم این بود که برم تو مدرسه و یه سوره بخونم و یه ستاره⭐ بگیرم.😄
خانوادهی من خیلی متدین نبودن و تقریبا من توی این خانواده یه چادر چاقچوریِ تمام عیار به چشم میاومدم و همیشه مورد نصیحت که این چه سبکیه🙄 یه کم راحت باش، شادتر باش... و از این حرفها.
محرمها میرفتم تو اتاقم و یواشکی به بهانهی درس خوندن مداحی گوش میکردم.🎧
دختر پویایی بودم. مربیگری👩🏻🏫 و یه خورده خطاطی✒️ و موسیقی🎼، از کارهایی بود که همزمان با دبیرستان انجام میدادم.
اهل ورزشم بودم و دان۲ کاراته داشتم.🥋
با اینکه حرفهای بودم، اما چون سبک ورزشیم آزاد بود و بینالمللی نبود، مدالها🏅به مسابقات داخلی ختم میشد.
یک بار بهم پیشنهاد شد که میتونم بهصورت آزاد برم لهستان و مسابقه بدم.🥋
شاید با یه کم اصرار، خانواده راضی میشدن راهیم کنن، اما دوست نداشتم اینجوری پیشرفت کنم.🤷🏻♀
چون اینجور قهرمانی، به جای اینکه افتخار ملی به حساب بیاد، جنبه مالی پیدا میکرد.😕
از اونجایی که به صورت ذاتی، ریاضیم📐📈، از بقیهی درسها بهتر بود، رشتهی من هم شد ریاضی فیزیک.
بعد از کنکور، رشتهی مهندسی عمران در یکی از دانشگاههای شمال کشور قبول شدم.😏
دوران دانشجویی شروع شد.😁
خداروشکر تو خوابگاه دوستهای خوبی داشتم.😍
از بچگی با اینکه دوست داشتم مسجدی و چادری باشم ولی به خاطر جو خانواده، دچار دوگانگی بودم.⁉️🔀
گاهی چادر سرم میکردم،
و گاهی میذاشتمش کنار.😣
تا اینکه با ورود به دانشگاه، با دختری آشنا شدم که عزمم رو برای راهم، جزم کرد🤗
و مطمئنم کرد که راهی که میرم غلط نیست.😃
ترم ۷ دانشگاه بودم که از طریق یه آشنا به آقای همسر معرفی شدم.😌
از بچگی علاقهی خاصی به شاه عبدالعظیم🕌 داشتم و همین بود که خدا، از هممحلیهای آقا نصیبمون کرد.😌
#م_ح
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_اول
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
*کانال مادران شریف ایران زمین*
@madaran_sharif
#م_ح
#قسمت_دوم
از اونجایی که من دوست داشتم با یه آدم از خانوادهی خیلی مذهبی ازدواج کنم، پدرم مخالفت نکرد و جلسهی بلهبرون برگزار شد.😌
به طرز عجیبی جلسه با خنده و شادی گذشت، بدون هیچ صحبت خاصی.
آخرش فهمیدیم مهریهی مختصر مفیدی تعیین شد و ما عروس شدیم.😅
همسرم اون زمان دانشجو بودن و شغل درست و حسابی و پس اندازی نداشتن. تازه سربازی هم نرفته بودن.😅 کلا اوضاع خیلی ایده ال بود.😁
عقدمون بدون خرید و در محضر، با حضور ۱۰ نفر انجام شد.
هرچند ساده بود، اما همین که در محضر حضرت عبدالعظیم برگزار میشد ارزشمندش میکرد.😊
حدود یک سال عقد بودیم و تو این مدت من درسم رو تموم کردم و بعد، در جستجوی کار راهی شهر شدم.🙃
در دوران دانشجویی یک سال در یک شرکت، به عنوان طراح کار کردم. حالا، باید برای کسب تجربه و البته کمک مالی میرفتم سراغ یه کار دیگه.
اما یه دختر چادری و معذب در رابطه با نامحرم کجا،
و فضای کار برای یک عمرانی کجا.😑
با احتساب شرایطم و جو دو سه تا شرکتی که توی ورودیشون قبول شدم، باید تصمیم سختی میگرفتم و یکی رو انتخاب میکردم.😶
خیلی ناراحتکننده بود ولی تصمیم گرفتم که با اون شرایط تو اون شرکتها کار نکنم.😫😓
شهرداری و جاهای دولتی هم که گیر فلک نمیاومد.😒
با همسر دودوتا چهارتا کردیم ببینیم چه جوری بریم سر خونه زندگیمون.
دیدیم چیز زیادی نداریم و از اونجایی که بنای زندگی رو بر سازندگی و استقلال گذاشتیم، به یه مهمانی🍛 به جای عروسی، در منزل پدرم و یک زیرزمین استیجاری اکتفا کردیم.
البته لباس عروس👰🏻 تنم کردم و یه سرویس بدل که خدایی نکرده آرزو به دل نمونم.😂
منتقد زیاد داشتیم؛ ولی وقتی یه مادر داری که به علایقت احترام میذاره😌 و همسری که خیلی شبیه رویاهاته، گوشهات شنواییشو از دست میده😅 و خوش و خرم به زندگی میرسی.😊
قبل از اینکه بریم سر خونه زندگیمون، اردوی ازدواج دانشجویی مشهد رو رفتیم.😍
وقتی همه با چادر یه رنگ میرفتن حرم🕌 و اونهمه آدم مهمون عروسیت در محضر امام رضا میشدن، احساس میکردی باشکوهترین عروسی دنیا رو داری.😍
همون اوایل ازدواج بود که همسرم همونجایی که دوست داشتن مشغول کار شدن.🤗
البته کار توام بود با ماموریت که یه خورده شرایط رو سخت میکرد، اما خیلی جای شکر داشت.🤲🏻
۱۰ ماه بعد همسر باید میرفتن سربازی.👮🏻♂
همین موقعها بود که تصمیم گرفتیم یه نفر سوم رو عضو خانواده کنیم.👶🏻
فکر میکردیم حالا که تحت نظر دکتر👩🏻⚕ و با رعایت تمام اصول پیش رفتیم همه چی حله و ۹ ماه بعد یه بچه تپل میاد...
اما خواست خدا چیز دیگهای بود و بچه نموند...
#م_ح
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_دوم
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_ح
#قسمت_سوم
دوری از همسر😟 و ناراحتی از دست دادن😫 بچه و همزمان با اینها تمام شدن موعد خونه😓 شرایط سختی رو رقم زده بود.
اما وقتی یقین داشته باشی خدا رو کنارت داری💖 و خیلی نعمتهای دیگه، این چیزها خیلی به نظر نمیاد و میگذرن☺️
دورهی آموزشی همسر تموم شد و خونه رو عوض کردیم و زندگی از نو شروع شد😊
به خاطر از دست دادن بچه و خونه نشینی بعد از اون دوران پرشور کار و درس و ورزش، کمی دچار افسردگی شدم.😟
مدام خودم رو برای انتخاب رشته غلط سرزنش میکردم😞
تا اینکه🤗
یک سال بعد خدا فرزند دیگهای به ما عطا کرد.🤰🏻
البته من در طول این یک سال، تلاش میکردم📚 در یک رشته مرتبط، ارشد قبول شم.
گاهیم تدریس خصوصی👩🏻🏫 توی خونه داشتم و طراحی🖋 میکردم
دلم نمیاومد کلا از رشتهم دست بکشم و مسیر تحصیلیم رو عوض کنم.🥺
مدام تو همون فضا دست و پا میزدم، تا اینکه تصمیم گرفتم برم دنبال علاقهم🤔 و وارد حوزه بشم.
قبول شدن در حوزه همزمان بود با ماه سوم بارداری و مادری که به شدت ویار داشت.😫
ساختمان مدرسه قدیمی بود و بوی خاصی میداد🤧 و وارد شدن به کلاس همانا و بدحال شدن من همانا🤷🏻♀️
انقدر حالم بد میشد که مدیر حوزه خودشون درخواست کردن برم خونه و فعلا حضوری نرم...
۹ ماه سپری شد.
بچه بریچ بود و یه خورده هم برای اومدن عجله کرد، تا اینکه دکتر درهفته ۳۸ تصمیم به سزارین گرفت😟
اما وجود یه پسر کوچولوی شیرین👶🏻 سختیهای سزارین رو کمرنگ کرد😍
زندگیمون شکل تازهای گرفت.😄
باوجود یه پسر تپل بازیگوش، روزهای سخت، آسون به چشم میاومد.🤗
از اونجایی که همسرم خیلی به تمیزی خونه اهمیت میدادن، بعد زایمانم هم تلاشم رو میکردم که اسباب رضایت همسر رو فراهم کنم و همین، سبب خیر شد که یادم بره افسردگی بعد از زایمان بگیرم😅
از اول زندگی خودکفا و مستقل بودم و در مادری هم انگار، ۴۰ سال مادری کردم و کاملا آشنا به امور بودم.😏
از اول تمام کارهای بچه رو خودم انجام میدادم.
یادم میاد بچه ده روزه بود، شربتی که میدادم، پرید توی گلوش و نتونست قورت بده😵
رنگ صورتش کبود شد و بیحال افتاد😱
یه لحظه نفس عمیق کشیدم و دستمو کردم تو حلقش...
که باعث سرفه کردن و باز شدن راه گلوش شد.🤲🏻
نمیدونم کارم چقدر علمی بود، ولی بعدا دکتر گفت کار به موقعی کردی👌🏻
پسرم بزرگ میشد💗
همسرم کار و ماموریت🧔🏻
و من خونهداری و بچهداری👶🏻 و تکوتوک تدریس خونگی📖
زندگی راه خودش رو میرفت تا اینکه باخبر شدیم پای یه کوچولوی دیگه درمیونه...💖
#م_ح
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_سوم
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_ح
#قسمت_چهارم
پسرم یک سال و هشت ماهه بود که متوجه بارداری دوم شدم.
من و همسر هیچ وقت راجع به تعداد بچه صحبت نکردهبودیم، اما با شنیدن خبر بارداری دوم عکسالعمل خوبی داشت و همین باعث دلگرمی من بود.😏
هر چند اطرافیان خیلی روی خوشی نشون ندادن.🙄
مادرم هم از این ناراحت بود که چرا نوهی عزیزش باید با شیر خداحافظی کنه.
غافل از اینکه نوه جان فعلا قصد ادامه شیر داره😅 و تا نزدیک ۲ سالگی شیر میخوره و بالاخره با نذر و نیاز، رضایت میده.😁
تا ۷ ماهگی بارداری همه چی خوب بود.
تا اینکه برای زایمان دکترم رو از بین دکترهای معروف انتخاب کردم.👩🏻⚕
دکتر جدید گفت باید برای پروندهی من سونوی جدید بدی. تو سونوی جدید اندازه سر بچه رو، برخلاف سونوهای قبل کوچیک زدن.
دکتر گفت بچه مشکوک به نوعی عقبماندگی هست.
و با اینکه من میگفتم حالا به فرض هم اینطور باشه، من که نمیتونم سقط کنم، راضی نمیشد و ما از این مرکز به اون مرکز روانه میشدیم.🏥
تا اینکه پس از صرف هزینه هنگفت، گفتن که سر بچه تو لگنه و دستگاه نمیتونه اندازه سر رو دقیق بگه.😑
بعد طی اون مدارج، میتونستم برای مامایی امتحان بدم.😎 ممنون که اینقدر به فکر سطح علمی ما مادرها هستن.🙏🏻
گل دختر داشتن همانا و برکت آمدن همانا.
یکی دوماه قبل از تولدش، ما صاحب یک آپارتمان ۱۵ سال ساخت نقلی در طبقهی سوم شدیم.🏘
هرچند که آسانسور نداشت و کمی قدیمی بود اما همینکه دیگه مستاجر نبودیم و فقط با کمک خداوند تونستیم خونه رو بخریم، خیلی خوشحالمون میکرد.😃
دختر کوچولوی ما به دنیا اومد.
داداش مهربونش هم، حسابی تحویلش میگرفت و چندین بار ایشون رو مورد محبت شدیییید قرار داد.
روزهای به نسبت سختی بود.😟
بچهها یه جورایی شبیه دوقلو بودن.👶🏻👧🏻
با این تفاوت که یکی پوره سیبزمینی میخواست
اون یکی شیر.
این بازی میخواست، اون لالاش میومد.
(پسرم خیلی غذای سفره نمیخورد و باید غذای مخصوصش رو درست میکردم.)🥘
علاوه بر اون، پسرم آسم آلرژیک هم داشت و اگر سرما میخورد بیچاره بودم.😰
دخترم هم ۳ ماه اول، راس ساعت ۱۲ گریه رو شروع میکرد و ۳ بامداد تموم میکرد که اونم فکر کنم خسته میشد.🥴
از اونجایی که کار همسرم سخت بود و شبها باید میخوابید، ما ۳ تایی میرفتیم تو اتاق، در رو میبستیم و به صورت ضربتی و درگیری همدیگه رو میخوابوندیم.😴
روزها داشت میگذشت.
من همچنان در فواصل بچهداری، شاگرد میگرفتم و به خودم دلگرمی میدادم که ناراحت نباشیهااا😉
تو هنوز همون مهندسی، با همون درجه از توانایی💪🏻📝
#م_ح
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_چهارم
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_ح
#قسمت_پنجم
سالی یک بار دفترچه حوزه رو پر میکردم و میفرستادم.😉
(حوزهای که میرفتم، با اینکه باید جای منو نگه میداشتن، ولی گفتن برای چی جات خالی بمونه؟
مرخصیت رو بگذرون و هر وقت خواستی برگردی، دوباره دفترچه رو پر کن و بفرست.😐
و من دو سال دفترچه رو پر کردم، ولی قبول نشدم.)
یه مدت بود کمردرد داشتم. ماموریتهای زیاد همسر و دست تنها بودن باعث شده بود دیسک بگیرم.
با این حال، وقتی میدونی همسرت هدف بزرگی رو دنبال میکنه و تو هم در اون شریکی، همهی اینها رو به جون میخری که یاریش کنی.💑
دخترم ۱۴ ماهه بود. حس عجیبی داشتم. معدهام سنگین بود.
میافتادم یه گوشه و نمیتونستم تکون بخورم.🤒
همون روزا پسرم رو بردم دندونپزشکی.
وقتی میخواستن عکس دندون بگیرن ، یه حسی بهم گفت تو پیش بچه نباش👼🏻 با اینکه مطمئن بودم باردار نیستم.🤷🏻♀
ولی حسم درست میگفت.
همکارهای همسرم- با اینکه چند سال از ایشون بزرگتر بودن- یا مجرد بودن یا اگه متاهل بودن، بچه نداشتن یا نهایتا یه بچه داشتن.
در این فضا، همسر من داشت صاحب فرزند سوم میشد و همکاراش، حسابی دستش میانداختن.
شرایط جسمیم بد بود و دکترها احتمال سقط میدادن.
با تمام وجود دعا میکردیم فرزند عزیزمون سالم و صالح بیاد تو بغلمون.🤲🏻
از اونجا که اگه خداوند برچیزی اراده کنه هیچ چیزی تو دنیا نمیتونه جلوش رو بگیره، بچهی ما هم موند😇 و بالاخره به دنیا اومد.🤗
روزهای اول ۳ فرزندی این شکلی بود:
سه تا بچهی نق نقووو، پدری که معمولا نیست
و مادری برق گرفته.🤯🙇🏻♀
سعی کردم خیلی زود خودم رو جمع و جور کنم.
اول خودمو کوک کردم:
توسل🤲🏻
تقویت و انرژیزایی🍵🍲
و تنظیم خواب🛌
اوضاع خیلی بهتر شد.👌🏻
و تازه جذابیتهای بچهها شروع شد.😍
مثلا یهو میبینی بچهی اول چه عاقل شده.😃
یا اینکه چقدر بچهها در کنار هم خوشن حتی وقتی مامان نمیتونه تک تک بهشون توجه کنه.😁
زندگی داشت میگذشت.
یه روزهایی بود صبحم اینجوری آغاز میشد:
مامان بیا منو بشور (پسر)
ماما جیششش (دختر)
پوشک نیازمند تعویض (پسر کوچیکه
طول روزم هم به بازی کردن و ریخت و پاشها میگذشت.
خیلی راضیکننده نبود.😕
باید به روحیهی خودم هم میرسیدم تا مادر پرنشاطتری باشم.
به عنوان تفریح، اینکه بچهها رو بذاری بری یه دوری بزنی🌳
یا در طول روز وقت بذاری و یه دمنوش🍵 بخوری، خوب بود؛
ولی من نیاز به شارژ اساسی هم داشتم.🔌🔋
دوست داشتم بتونم مطالعه کنم.📖
گاهی حال آدم با مطالعه آزاد کتاب خوب میشه.😌
گاهیم شرایطش پیش میاد و درس میخونی.📒
#م_ح
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_پنجم
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_ح
#قسمت_پایانی
دیدم حالا که نمیتونم حضوری حوزه رو برم، بهتره مجازی بخونم.👩🏻💻
امتحان ورودی جامعهالزهرا شرکت کردم و خداروشکر قبول شدم و درسخوندن مجازی رو شروع کردم. بماند که مجازی چه مزایایی نسبت به حضوری داره.😊
هرچند خیلی آسون نیست و سختیهایی هم داره.
مخصوصا وقتهایی که همسرم نیست و دست تنهام.
بعد از نماز صبح، دست به کار میشدم.😉
اول درسم رو میخوندم.📚👩🏻💻
بعد کارهای خونه...🧽🍲
ساعت ۸، دوان دوان تو خیابان به دنبال تهیه مایحتاج خانه و نون و میوه و...🍎🍇🍞
باید سریع میرسیدم تا بچهها بیدار نشن.😴
گاهی شبها باید زبالهها رو میبردم.
صبر میکردم بچهها بخوابن.
بعد حدودا ۱ نصف شب، چاقو🔪 به دست میرفتم زبالهها رو میذاشتم.😅
(روحیه بروسلیگری در من موج میزد و معمولا آماده سر صحنهها حاضر میشدم.😂 گفته بودم که دان دو کاراته هم داشتم.😁)
دوست نداشتم بار زندگیم روی دوش کسی باشه.
دلم میخواست کارهام رو خودم انجام بدم.💪🏻
این روزها، پسر کوچکم ۲ سالهاست و من ترم ۵ سطح ۲ ام.
طبق همون برنامه پیش میرم و معمولا صبح زود به درسهام میرسم و کارهای منزل و بچهها.
بازی اصلیترین کار برای بچههاست.
البته خوبه به جای دادن ماهی🐟، ماهیگیری یادشون بدیم🕵🏻♀ و خودشونو راه بندازیم.👩🏻🔧👨🏻🔧
از وقتی پسرم خیلی کوچیک بود، سعی میکردم بهش یاد بدم که با هر چیزی چه کارهایی میتونیم انجام بدیم.🙂
حتی وقتی دل و جیگر کابینتها و کمدها رو میریخت بیرون، میگفتم بیا ببینیم با اینها چیکار میتونیم بکنیم؟🤓
مثلا برج بسازیم.🏛
یا با قاشق و چنگال آهنگ بزنیم.🥁
یا مجلههایی که نمیخوایم رو دوربُری کنیم✂️ و ...
و این کارها باعث شد که الان پسرم وقت کم بیاره😅، برای به پایان رسیدن پروژههاش!😁
بازیهای دیگه مثل گلبازی و خمیرهای دستساز خونگی و یه خرده آزادی مثل نقاشیکردن دیوارهای حمام با گِل یا رنگانگشتی هم که جذابیتهای خودش رو داره.😏
یکی از خوبیهای مادر محصل بودن، برای بچهها اینه که دوست دارن به تقلید از مادرشون فیلسوفوار👩🏻🏫 کتاب دست بگیرن📖 و ادای مامان رو دربیارن🤓
و حداقل ساعتی به نوشتن جزوات علمی به خط میخی بپردازن.😎
البته به همه اینها پختن کیک و شیرینی و انواع نانها را حداقل هفتهای ۲ بار اضافه کنید که اینها دیگه چاشنی روزمرگیهاست.🥐🙂
گاهی ممکنه به نظرمون بیاد بچهی زیاد داشتن خیلیییی سخته.😩
اما اگه بچه اول رو خوب براش وقت بذاریم😌 از بابت بقیه هم نسبتا خیالمون راحتتر میشه.😉
#م_ح
#تجربیات_تخصصی
#قسمت_پایانی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
*کانال مادران شریف ایران زمین*
@madaran_sharif
#ط_اکبری
خودکار و دفترم رو برداشتم یواشکی رفتم اتاق،🤫
رو به دیوار نشستم معلوم نشه دارم چه میکنم تا سراغم نیان!😅
دقایقی گذشت.🕰
خب خدا رو شکر!😌
بچه ها سراغم نیومدن و تونستم با وجود ضیق وقت، #خاطرات روزهای آخر #شیردهی ام را هم بنویسم💪🏻
نگاه متعجبم را به دنبال بچهها راه انداختم.👀
بله! رضا داره دست و پا شکسته #کتاب میخونه📖
و طاها با اشارهی انگشت، کلماتی رو از رضا میپرسه: «این چی نوشته؟ این *ب* داره!»🤩 و...
محمد کوچولو همزمان که داستان رضا رو میشنوه، انگاری داره با لگوها برج میسازه!
چه دنیای قشنگی دارن این سه تا فرشته باهم.😍
چه حس #فراغت خوبی!☺️
ای وااای داره میاد سمت من!🤭
بیحرکت!
دستا بالا!🙌🏻
اومد یه قطعه لگو که کنارم افتاده بود، برداشت و با بیاعتنایی رفت.😏😆
منو باش! میخواستم دفترمو پنهون کنم مبادا صفحاتش به روزگار بقیه کتابام بیوفته😄
منو باش فکر کردم دیده نشستم، اومده ازم شیر بخواد!
راستی یادش به خیر... دلم تنگ شد برای وقتیکه حین شیرخوردنش، میخندید و شیر از گوشه لبش میچکید.😚
یادش بخیر... قبلا رضا تا میدید دارم مینویسم، میخواست نوشتن یادش بدم📝 و رشتهی افکارمو پاره میکرد😕 میرفتم سرمشق بدم! الان ماشاءالله دیگه واسه خودش #دفتر_خاطرات داره!📖 کتاب میخونه.😍
یادش به خیر... طاها چقدر سوال پیچم میکرد.❓❓
دیگه سوالاشو از رضا میپرسه!🤓
راستی دیگه وسط نوشتن هیچکدوم از سرویس بهداشتی پیجم نکردن!!😃
خدا رو شکر، خودشون کارشون رو تمیز انجام میدن.💦🤗
با مرور این #خاطرات، یه لحظه حس کردم دیگه اون روزها تموم شده و دیگه با من کاری ندارن!👋🏻
بغض سنگینی گلوم رو گرفت.😢
حس شادی بابت بزرگ شدن بچهها👦🏻🧒🏻🧑🏻 و #فراغت نسبی من😌 گره خورد با دلتنگی اون روزها... کاش بیشتر لذت میبردم و بهتر استفاده میکردم از اون روزها!😔
بله تمام شد😢
داشت بغضم میترکید،😭 که یکهو محمد کوچولو اومد و به سرعت خودکار رو از دستم ربود و چشم تو چشم ازم پرسید: « برات جوجو بچشم؟؟!»
من:😃 آخ جووون😍 #آن_روزها هنوز کامل تموم نشده!😂
بله عزیزم! شما بیا خرس بکش! بفرما! دفتر که هیچ! سر من تقدیم تو باد.😆
#ط_اکبری
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
*کانال مادران شریف ایران زمین*
@madaran_sharif
#ز_م
بعضی وقتا حس میکنم نیاز دارم از بچهها فاصله بگیرم.😖
کمی نبینمشون!😒
کمی (مامان، مامان، مامان یه دقه بیا ایجا) نشنوم.😤
کمی به ذهنم فرصت سکون و آرامش بدم.😬
گاهی میبینم بعضیا میگن: مادر که نباید خسته بشه، مادر که نباید از کنار بچه زیر دو سال تکون بخوره و...
ولی من یه مدته یاد گرفتم اگر میخوام مادر بهتری باشم گاهی باید بچه ها رو نبینم.😏
این گاهیها با شرایط فرق میکنه.
گاهی یه روز تعطیله که میشه یه ساعت برم قدم بزنم یا تو پارک کتاب بخونم و بچهها پیش باباشون باشن.🌲🌳
گاهی قبل از شام میشه نیم ساعت برم تو اتاق و کمتر جلوی چشم باشم.🏃🏻♀️
گاهی هم وقتی هیچ راه فراری نیست میتونم برای آرامش ذهنی چند دقیقه به حمام پناه ببرم.🚿🛁
معمولا وقتی جلوی چشمشونم مدام صدام میزنن ولی وقتی نیستم خودشون مشغول بازی میشن. برای همین گاهی که خیلی خسته میشم چند دقیقه میرم توی حمام و در رو میبندم و تو چند دقیقهای که با هم مشغولن منم یه نفسی میکشم.😤
فکر کنم همهمون میتونیم لابهلای همهی نقشها و مسئولیتهامون دنبال یه فضای کوچیک بگردیم که گاهی توش یه تجدید قوای موقت 💪🏻 کنیم.
فقط کافیه این حق رو به خودمون بدیم.😊
#ز_م
#روزنوشت_های_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#م_شیخحسنی
همه چی از يه آب خوردن ساده شروع شد.
اَب...اَب...و دستم رو گرفت و برد به لیوانش اشاره کرد و گفت: اَب...💦
با اینکه ۱ سال و ۲ ماهشه و قبلا هم خودش آب میخورد، حالا چند وقته فقط از دست ما آب میخوره😮
نمیخواستم اينجوری عادت کنه،
لیوانو گذاشتم زمین وگفتم: مامانی خودت بردار☺️
(ميدونم یه کم ظالمانه بود، اما لازم دیدم)
لیوانو برداشت یه کم خورد و یهو بقیشو خالی کرد رو فرش😐
- وااای مامانی😞
میشد یه دعوای ریز باهاش بکنم با چاشنی يه اخم چند دقیقهای و قهر... و اونم دیگه این کارو نکنه و بچه به اصطلاح مودبی بشه😚
اما یاد روایتی از امام علی(ع) افتادم😍
خودم رو در حد پسرکم کوچولو کردم و شدم همبازیش!🧒🏻💕👩🏻
راه دومی ک انتخاب کردم ۲ ساعت و نیم طول کشید!😐😁
اول تشت آوردم و من لیوانو پر میکردم و میدادم اوشون میریختن توتشت، که یهو سرم رو چرخوندم دیدم تشت رو برعکس کرد و دوباره آب ریخت رو فرش!
و من:😊😒
سفرهی بزرگی پهن کردم و آب بازی رسما شروع شد.
از لیوان به تشت، از تشت به پارچ، از پارچ به تشت و... نهایتا خیس شدن لباسهامون
و من:☺😌
آب بازی به حموم کشیده شد!
حالا شیر آب🚰 و دوش🚿 و اردک 🐤 هم اومدن تو بازی.
کاری بهش نداشتم و فقط با بازیهاش همراه میشدم. خودمم داشتم کیف میکردم😁و همهش یاد حرف استادم میافتادم ک با بچه بازی نکنید بخاطر نيازش به بازی، بازی کنید که خودتون لذت ببرید👌🏻
نمیخواستم کاری رو بکنه که من ميخواستم! فقط بهش ایده میدادم تا کشف کنه😍
و به چه کشفهای خوبی هم رسید؛
اینکه اگ لیوان رو برعکس روی سطح آب بزاره باید فشارش بده تا بره پایین
اینکه پارچ رو ک یهو میبره زیر آب، قل قل میکنه،
به اردکش🦆 آب داد😍 البته که خودشم کلی آب خورد😝
و کلی بازی ديگه که ازشون لذت میبرد
و نتیجه مهم نبود. پر کردن و جابهجا کردن توی ظرفها کاری بود ک من ميخواستم یاد بگيره👌🏻
شاید به نظر خیلیها بچهی اصطلاحا مودب اینکار رو نمیکنه!
آبش رو میخوره، لیوانش رو میده به مامانش و میره ادامه کارتونش رو میبینه😄
هیچ کدوم از این تجربهها رو نمیکنه، وقتی هم بزرگ شد، شاید بترسه از تجربه کردن، چشمش👀 به دهن مافوقش باشه و دائم بترسه که مبادا سرزنش بشه!
پ.ن۱: هرکس با کودک سروکار دارد، با او کودکانه رفتار کند.
💙امام علی(ع)💙
پ.ن۲: ناهار نداریم و باید حاضری بخوریم🙁 اما در عوض نهار روحیمون رو پر و پیمون صرف کردیم😍💪🏻
پ.ن۳: بعد یه حموم اساسی، گل پسر خوووب خوابید😘 و من هم به کارام رسیدم😃
#م_شیخحسنی
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ع_ف
یک سال پیش، همین روزا درحالی که آخرین شب بارداریم🤰🏻 بود، همسرم داشتن برام تدبر سوره صف رو توضیح میدادن تا برای ارائه👩🏻🏫 دادنش آماده بشن.
سوره با این آیات شروع میشه:
💚
بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَنِ الرَّحِیم
سَبَّحَ لِلَّهِ مَا فِی السَّمَاوَاتِ وَمَا فِی الأرْضِ وَهُوَ الْعَزِیزُ الْحَکِیمُ ﴿١﴾ یَا أَیُّهَا الَّذِینَ آمَنُوا لِمَ تَقُولُونَ مَا لا تَفْعَلُونَ ﴿٢﴾ کَبُرَ مَقْتًا عِنْدَ اللَّهِ أَنْ تَقُولُوا مَا لا تَفْعَلُونَ ﴿٣﴾ إِنَّ اللَّهَ یُحِبُّ الَّذِینَ یُقَاتِلُونَ فِی سَبِیلِهِ صَفًّا کَأَنَّهُمْ بُنْیَانٌ مَرْصُوصٌ ﴿٤﴾
💚
اونقدر زیبا شرح میدادن که در ذهنم ماند و تکرار شد و تکرار شد و...
فردا حدود ۳ نصفه شب انگار کسی بیدارم کرد و... وقتش شده بود!
با اینکه خیلی منتظر این لحظه و تمام شدن شرایط سخت بارداری بودم، اما میترسیدم... یادم نیست شاید دستهام هم میلرزید.🤷🏻♀️
یاد زایمان قبلی میافتادم: دردهای نفس گیری که نمیدونی کی تموم میشن و ماماهایی👩🏻🦱 که هرچی بهشون التماس میکنی یه کاری بکنن، فقط لبخند🙂 میزنن که خیلی خوب داره پیش میره! لحظاتی که هیچکس نمیتونه برات کاری کنه.
همهش این فکرا میاومد تو ذهنم و دلشوره عجیبی بهم میداد.🥺
سوار ماشین🚗 شدیم و به سمت بیمارستان حرکت کردیم.
شب، هوای خنک و خلوتی خیابانها انگار منو به خدا نزدیکتر میکرد.
از پنجره به آسمان تاریک 🌃 نگاه میکردم و مدام این قسمت از آیه تو ذهنم تکرار میشد: «...کَأَنَّهُمْ بُنْیَانٌ مَرْصُوصٌ»
با خودم گفتم از چی اینقدر میترسی؟🤔
از درد کشیدن یا مردن؟
پس چرا قبل از حالا اینقدر لاف مومن بودن و یار امام زمان بودن میزدی؟😏
حالا که وقتشه میترسی؟🤔
محکم باش!
فقط چند ساعته،⏳
فکر کن تو میدان جنگی در کنار پیغمبر میجنگی، اگه اون موقع بودی، آیا جزء افرادی بودی که بعد چند تا زخم، ترس از مردن باعث عقب نشینی شون شد یا کسایی که تا پای جون کنار رسول خدا ایستادند؟😊
محکم باش، مثل «بنایی فولادی»!
این افکار کمی آرومم کرد، شاید قطره اشکی هم اومد.
به خدا گفتم: کمکم کن در اوج اون دردها به غلط کردن نیوفتم و ایمانم به راهی که انتخاب کردم پابرجا بمونه.
بعد از حدود ۳ ساعت، همه چیز تموم شد و الحمدلله پسرم به سلامت به دنیا اومد.
و ما رو یاد آیه ششم همین سوره انداخت که چطور خدای مهربون، شب قبل از به دنیا اومدنش بهمون خبر داده بود:
«...وَمُبَشِّرًا بِرَسُولٍ يَأْتِي مِنْ بَعْدِي اسْمُهُ أَحْمَدُ...»
چون اسم پسرم سید احمده...
#ع_ف
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif