بریم با هم برشی از فصل هشتم پاییز آمد رو بخونیم: 📖
به صورتش لبخند زدم و گفتم: «احمد تو خیلی مهربان و با انصاف هستی.»
گفت: «تو هم نجیب و و باوقاری. فقط یک کم حساسی.»
گفتم: «من وقتی با تو ازدواج کردم، فکر کردم شاید مثل بعضی از پاسدارها که اجازه نمیدهند توی خانه موسیقی پخش شود، همسرشان برقصد و لباسهای رنگارنگ بپوشد، باشی. اما تو خودت از من میخواهی برایت آواز بخوانم. از سر و لباسم تعریف میکنی. تو باعث میشوی احساس شادی و اعتمادبهنفس کنم. حس کنم زن زیبا و جذابی هستم.»
احمد صورتم را بوسید و گفت: «خب هستی! تو همسر زیبای من هستی! اینکه به زن اجازه ندهی در کنار همسرش، در چهاردیواری خانهاش، بپوشد و برقصد و شاد باشد واقعاً جز تعصب و تحجر نمیتواند باشد. من با زندگی تجملاتی و اسراف مخالفم. تو هم هستی. ما هر دو انقلابی هستیم. انقلاب یعنی تغییر دادن درون به سادهزیستی، دوری از عافیتطلبی، اما بهرهمند شدن از لذتهای حلال نعمتی است که اگر از خودمان دریغ کنیم، ثوابی در آن نیست و اتفاقاً باعث تکبر و بهتر دیدن خودمان از دیگران هم میشود.
حرفهای احمد منقلب و احساساتیام کرد. از ته دل آه کشیدم و خیره شدم به او که داشت به پشت علی میزد تا آروغ بعد از شیرش را بزند. با خودم فکر کردم او استاد من است. من کنار احمد انسان کاملتری هستم. همان لحظه فکر کردم تحمل از دست دادن هر کدام از اعضای خانوادهام را دارم، اما تحمل از دست دادن احمد را ندارم. من زن خوشبختی بودم، اما عاشق بودن و زندگی کردن با کسی که میدانی جانش را آمادهی فدا کردن در راه حق کردهاست، سخت دردناک است.
ناخودآگاه پرسیدم: «احمد تو مرا دوست داری؟»
علی را گذاشت سر جایش، با تعجب نگاهم کرد و گفت: «این چه سؤالی است! خب معلوم است که دوستت دارم.»
گفتم: «چقدر؟»
کمی فکر کرد و گفت: «نمیدانم، اگر بگویم به اندازه کل دنیا دروغ گفتهام.»
گفتم: «ولی من تو را از دنیا هم بیشتر دوست دارم.»
خندید و گفت: «آها … عجله کردی سید خانم … من اصلاً دنیا را دوست ندارم. دنیا مادیات است. تو عشق معنوی من هستی. مادیات برایم ارزشی ندارد و خیلی زود عادی میشود. من تو را به اندازهی جان خودم که دوست دارم آن را در راه خدا فدا کنم دوست دارم. فقط همین را میتوانم بگویم.»
📚 صفحات ۱۲۴ و ۱۲۵ کتاب پاییز آمد
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ر_محمدی
(مامان دو دختر ۴.۵ و ۲ ساله)
وقتی به ساعتهای پایانی روز نزدیک میشیم یه جمله توی مغزم تکرار میشه:
«کاش شبانهروزم بیشتر از ۲۴ ساعت بود»
همهٔ کارهای جامونده از برنامهم توی ذهنم لیست میشن،
مثل یه فاکتور بلند بالا بعد از یه خرید دلچسب؛
کتابهایی که بخونم،
صداهایی که بشنوم،
چیزهایی که بنویسم،
فکرهایی که بکنم،
و حتی خوراکیهایی که بخورم!
کارهایی که وقت گذاشتن برای بیشتریاشون خیلی برام شیرینه
نه از سر اجباره نه با اکراه...
دخترها ۳ ساله و ۱ ساله هستن.
بابای خونه بعد از انجام مسئولیت مسواک و دستشویی ۳ ساله که خودش یک بازی حداقل یک ربعهست، شب به خیر میگه و میره که بخوابه.😴
اما مامان... بچهها برای خوابیدن مامان رو میخوان. این یه قانون نانوشتهست!😬
راضی به جدایی از مامان نیستن و وقتی شب بیدار بشن فقط مامانه که میتونه اونها رو دوباره با چوب جادوش خواب کنه.🪄
بچهها هنوز یاد نگرفتن خودشون بخوابن.... مثل توی فیلما؛ شب به خیر بگن و برن توی رختخواب، در حالیکه مامان و بابا با دو تا لیوان چایی نشستن و مشغول گفتوگو هستن.😁
نه!🤦🏻♀️
بچهها خودشون نمیخوابن😏
باید از ۸ صبح بیدار بوده باشن و توی روز نخوابیده باشن تا بالاخره ساعت ۱۱ بعد از ۵-۶ تا قصه خوابشون ببره.
اما حتماً من زودتر از اونا به خواب رفتم...😴
ساعت حوالی ۳ و ۴ صبح به هوای داشتن ساعت اختصاصی (!me-time) و انجام کارهام بیدار میشم.
میرم توی آشپزخونه، کتری رو روشن میکنم.
که صدای یکساله میاد.😥
شبها تا صبح چند باری بیدار میشه اما مادرها به این بیدار شدنها عادت دارن.
توی گوشیم کتاب الکترونیکی بازه تا وقتی رفتم سراغ دخترم، اون چند دقیقه رو از دست ندم.
دوباره برمیگردم و پشت میز آشپزخونه (کنج خلوتم) میشینم.
خیلی زود سه ساله بیدار میشه.
چند وقتیه شب که از نیمه میگذره با جیغ و گریه بلند میشه.😥
بهونههای عجیب میگیره و به هیچ حربهای آروم نمیشه.
جیغها کار خودشون رو میکنن و یک ساله به گریه میافته.
و نهایتاً تلاش مشترک مامان و بابا دوباره بچهها رو به خواب میبره.
انقدر گذشته که کتری یخ کرده، بدون اینکه آبی از توش به لیوانم جاری بشه
و من کنار بچهها به خوابی عمیق و اجباری رفتم...
حالا مدتیه کاملا بیانگیزه شدم برای سحر بیدار شدن.
میخوابم و هیچ تمایلی ندارم تا بیدار شدن بچهها و حتی بعدش سرم رو از روی بالشت بلند کنم.
با کرختی بیدار میشم!
بدون داشتن کوچیکترین خلوت شبانه با خودم.😓
و حتی فرصتی چند دقیقهای برای فکر کردن به شام و نهار اون روز!
و این همه فکر نکردن چقدر آزارم میده.
اما سعی میکنم شرایط رو بپذیرم.
مدتی میگذره...
از چالشهای شبانهٔ ۳ ساله کمی فاصله میگیریم و اوضاع آرومتر شده.
از سر میگیرم.
بیدار میشم.
بیدار میشه.
میاد کنارم میشینه و میگه:
«وقتی میبینم بیداری دلم میخواد منم بیدار باشم.😁
میدونی چیه مامان؟
منم چند سال دیگه بزرگ میشم، مدرسه میرم، مثل تو شب بیدار میشم و نسکافه میخورم و درس میخونم...
حالا میای با هم بازیهای این کتابو انجام بدیم؟»
بازی میکنیم.
کتاب میخونیم.
نمیخوابه.
میریم توی اتاق و با هم میخوابیم... تا خود صبح.😴
هر صبح با خودم تکرار میکنم؛ این نیز بگذرد...
نیمهٔ اول شب خواب بچهها سنگینتره.
کاش میشد که این بدن ضعیف و رنجور و فقیر همراهی میکرد و به خواب غفلت نمیرفت...😥
هر چند کیفیت خواب ساعات اولیهٔ شب بهتره...
👈🏻 فکری به ذهنم میرسه که همراهی پدر رو میطلبه...
مدتی تلاش میکنیم و میبینیم که بچهها میتونن کنار پدر هم با خوشحالی به خواب برن👌🏻و اگه نیمهشب هم بیدار شدن و دیدن مامان کنارشون نیست، به حضور پدر راضی باشن.
حالا مامان چند ماهی میشه به خواب اجباری نمیره و چند ساعتی برای با خودش بودن، توی سکوت و خلوتی شب وقت داره.
به همین سادگی؛
گاهی وقتها شرایطی که یه چالش بزرگ برای مادر به حساب میاد، میتونه با همکاری و همراهی اطرافیانی مثل پدر یا یه دوست، به سادگی بهبود پیدا کنه...
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
🎊چهل و چهارمین سالروز پیروزی شکوهمند انقلاب اسلامی ایران مبارک باد🎊
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ط_اکبری
(مامان #رضا ٨، #طه ٧، #محمد ۴ و #زهرا ١.۵ساله)
- نهههه! میدونی من وقتی باردار میشم این چیزا بیشتر اذیتم میکنه روحیهم بد میشه کلا!
+ نه جانم توجیه نکن!
خب ناراحته!
داغونه!
چهجوری بهت بفهمونه از دست کارات عصبانیه؟!
- راجع به کی حرف میزنی؟؟
+ همون شیطون که پسِ گوشِت هی داره حرف میزنه!
و اون نَفْسِ ... خودت که هی پیاز داغش رو زیاد میکنه!🤨
- هعیییی
آخه نمیدونی که چه اتفاقاتی افتاده.
ماجراهای تو در تو
حرف پشت حرف
اینا رو بذار کنار حالتهای بد بارداری
و اینکه آدم یه کم لوستر میشه...
+ خب تو دلِ همین قضایا دست و پای شیطون درازتر میشه.👹
- آره میدونم...
ولی یادم میره دیگه
+ ولی شیطون یادش نمیره!
نِشسته سر راه خدا و شش دانگ حواسش بهت جمعه.😈
- خب دیگه بسه داری منو میترسونی.😐
+ بایدم بترسی!
تا نترسی که نمیری تو بغل خدا.☺️
- کاش زودتر حواسم به این چیزا بود.
گمونم دیگه بهش اجازه نمیدادم که لبخند رو ازم بگیره... هلم بده یه گوشه... زانوهامو بیاره تو بغلم... شب و روز اشکم رو دربیاره...
+ عیبی نداره حالا هم دیر نشده.
دست به دامان خدا شو که جلوی این دو تا دشمنترین دشمنهات، جز خدا کسی نمیتونه کمکت کنه.
یاعلی🤚🏻
دوباره برنامههام رو از سر گرفتم.
نذاشتم تلخیهای گذشته، شیرینی لحظات بودن در کنار خانوادهم رو ازم بگیره.
خیلی عجیب بود!
حالا که توجهم به حضور شیطان بیشتر جمع شده بود، دیگه میفهمیدم کجا داره میگه حرف بزن، کجا میگه غصه بخور، کجا میگه جوابشو بده، اینجوری هم جواب بده!😏
حتی گاهی نصف شب که بیدار میشدم برم گلاب به روتون دست به آب دوباره هی حرف میزد!😕
ول کن نبود!
یه لحظه هم از دست نمیداد.
😈 👈🏻 دیدی از وقتیکه فهمیده بارداری دیگه بهت زنگ نزده؟! میدونی حتماً اینطور فکر میکنه که...
👈🏻 اصلاً حواست بود دیشب فلانی چی گفت؟😏
از کجا معلوم فلانی فلان حرف رو بهش نزده باشه؟😳
👈🏻 اصلاً میدونی احتمالاً...
👈🏻 دقت کردی از وقتی دوباره باردار شدی هی مریض میشی یا بچههات مریض میشن؟ فکر نمیکنی خدا هم...
👈🏻 راستی چیزی به عید نمونده، میخوای همه بیان اینجور خونهات رو ساده و با فرشهای رنگارنگ ببینن؟ چی میگن بهت؟
حالا که دست شوهرت باز شده برو چشم بازار رو دربیار تا حرفی نزنن
تیپ خودت فراموشت نشه.😈
- ای باااابااااا ولم کن میخوام بخوابم. فردا بچهها کلاس آنلاین دارن باید بین هر چهارتاشون واسه خودم دوی ماراتون بذارم.😂
😈 همین دیگه! دستی دستی خودتو گرفتار کردی!
خنده نداره، باید به حال خودت گریه کنی!
- نه مثل اینکه ول کن نیست...
پاشدم یه آبی به سر و صورتم زدم و نشستم پای حفظ قرآنم.
چه سکوت دلنشینی...
بعد هم اذان گفت و نماز خوندم.
بعدشم حسابی با خدا حرف زدم و تلاش کردم دلمشغولیها و مشکلات رو بذارم کنار با خدا معامله کنم.
عجیب دیگه ساکت شده بود شیطونکِ پس گردنم!😆
در طول روز هم اگه از هر فرصتی برای مرور محفوظاتم استفاده کنم دیگه جای خالی تو ذهنم پیدا نمیکنه خودشو جا کنه.👌🏻
اما!
حالا رفته بود پسِ گردن یه فامیل دور نشسته بود و حالا اون داشت بهم پیامک میداد که آخه چه خبرتونهههه؟؟؟
مگه وحی اومده که شما با این وضع اجاره نشینی و... حتما باید بچه بیارید؟
اصلا این حرفها که از سیرهٔ ائمه میزنی واسه عهد خودشونه. الان باید بهروز باشی! آخرین مدل!😬
نمیدونی مردا چه موجوداتی هستن.😈
میخوای آدم حسابی تربیت کنی؟ یار امام زمان؟؟ دلت خیلی خوشه!!
بچهها بزرگ میشن هیچکدوم به راه پدر مادر نیستن!
حالا وایسا میبینی اون روزی که بهت میگم رو.😈
اگه پشتم به خدا گرم نبود و ذکر استغفار نمیگفتم و حواسم به اون شیطونک پس گردنش نبود چنان جوابی بهش میدادم که... جلو خدا شرمنده بشم.😐
با خودم قرار گذاشته بودم یه مدت دقت کنم به کارام.
اینکه برای نفسه یا به دنبالش لبخند خداست؟
بنابراین عجالتا تصمیم گرفتم دل اون شیطونک رو بسوزونم و با طمأنینه و احترام جواب دادم.
حالا تا بعد، کی پیروز میدان میشه اللهاعلم!
بعد هم دیگه صبح شد و باید کارام رو شروع میکردم،
و
واسه اتفاقات پیشرو هم باید دست به دامان خدا میشدم.
نکنه حرفهای جدیدی که شنیدم قراره هی انرژیام رو بگیره.😞
😈 مطمئن باش تو فامیل کسی دوستت نداره عوض کمک دارن حالتم میگیرن!
لاحول ولا قوة الا بالله
😈 نمیخوای حداقل یه کم گریه کنی؟؟
صلی الله علیک یا اباعبدالله
😈 واسه خودت یه کم گریه کن! (قشنگ چشمات قرمز شه سر و وضعت بههم بریزه شوهرت رو ناراحت راهی کنی)
لاحول ولا قوة الا بالله
😈 جون من یه چیکه اشک!
خدا جون تو ربالعالمینی، همه چیز تو ید قدرت توست، خودت حواست بهم باشه...
من بییاری تو نمیتونم...
لاحول ولا قوة الا بالله
🇮🇷🇮🇷🇮🇷
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
سلام دوستان😃✋🏻
ببینید امروز چی آوردیم براتون🤩
۶ قسمت پست در مورد برنامهریزی😍
تجربه یه مامان با دو تا دختر کوچولو که فعالیتهای متنوعی رو تجربه کردن؛
از درس خوندن حضوری و مجازی 📚
تا سر کار رفتن حضوری و دورکاری 👩🏻💻
و ...
برای همین واقعیه و فقط نسخه و فرمول برای برنامه ریزی کردن نیست👌🏻😍
البته همونطور که گفتن، برنامه ریزی یه بخشش دونستن اصوله، و بقیه ش همت کردنه💪🏻
و اینکه چطوری شما با توجه به شرایطتون، یادبگیرید خودتون برای خود خودتون برنامهریزی کنید تا بتونید به کاراتون برسید
این چند قسمت رو از دست ندید که در قالب خاطرات جذاب و خوندنی از صفر تا صد یه برنامهریزی واقعی یعنی از هدفگذاری تا اجرا و ارزیابی برنامه رو توضیح دادن🤩🤩
👇🏻👇🏻👇🏻
https://eitaa.com/madaran_sharif/1025
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
راستی!!
اگه مطالب کانال براتون مفیده و دوستش دارید، برای دوستانتون هم بفرستید و ازشون بخواید از طریق شناسه پایین پستها، عضو جمع مادران شریف ایران زمین بشن😃
@madaran_sharif
لابد شما هم شنیدید که بچه رو زیر ۷ سال باید آزاد گذاشت؛
❓ولی آیا این آزادی نامحدوده؟
❓بچه هرکاری کرد نباید چیزی بهش بگیم؟
✅ پاسخ کتاب من دیگر ما رو بخونید.👆🏻
#من_دیگر_ما
#از_لابهلای_کتابها
☘️☘️☘️
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
#ز_جعفری
(مامان دو دختر ۶ و ۴ ساله)
از چند ماه قبل تقویم 📅 رو که ورق میزدم، وقتی به ماه بهمن رسیدم با خودم گفتم: بهبه! چه ماه زیبایی! چه اعیادی! و چه تعطیلیهایی🤩 سه تا شنبه تعطیل.🥳
از همون موقع تو ذهنم بود ۲-۳ تا کار اساسی که چند وقته تو ذهنمه رو تو فرصت این تعطیلیها انجام بدیم!
شنبهٔ اول که به مناسبت روز پدر به دید و بازدید و عرض ادب به پدرها گذشت.
اما جمعهٔ قبل از ۲۲ بهمن، بعد از صبحانه یهو به ذهنم رسید که نقشه رو عملی کنم.😋
رو کردم به همسرم و گفتم: عزیزم ممکنه امروز که خونه هستی به مناسبت یومالله ۲۲ بهمن✌🏻 کمک کنی و این پردهٔ پذیرایی رو بعد از ۳ سال باز کنی و بشوریم؟!
با گفتن این جمله دختر بزرگم از جا پرید و درحالیکه چشماش از شادی برق میزد! (انگار که یه هدیهٔ شگفتانگیز گرفته باشه!) داد زد: آخ جون! خونهتکونی!😅🏠
همسرم درحالیکه جا خورده بود گفت: نه بابا جون، مامان منظورش فقط شستن پرده بود چون خیلی وقته...
و من درحالیکه ناخودآگاه لبخند شیطنتآمیزی گوشهٔ لبم ظاهر شده بود، 😈 گفتم: حالا دل بچه رو نشکن دیگه، کار خاصی نمیکنیم که...🤪
خلاصه سفرهٔ صبحانه جمع شد و همسر نردبون آوردن و پرده رو پایین آوردن و با دیدن شیشههایی که تقریباً ۳ سال بود دستمال نخورده بودن 🖼 گفتن: خب حالا میخوای شیشه پاککن هم بده یه دستمالی بزنیم!😁
این جمله شادی بیشتری رو تو چشمای بچهها آورد: مامان به ما هم پیسپیسی بده!
و اینگونه بود که درحالیکه من داشتم به پیشنهاد شخص همسر به کارهای مطالعاتی عقبافتادهٔ خودم میرسیدم، 🤓 به کمک پدر و دخترها کل شیشههای پنجرهٔ پذیرایی و دیوار زیرشون با پیسپیسی برق افتادن و دخترها که ظاهراً خیلی هم از کارشون لذت میبردن😅 هر چند دقیقه یکبار منو صدا میکردن که مامان ببین چه تمیز شد! و من هم آفرین و تشکر و لبخندی نثارشون میکردم.😍
البته اعتراف میکنم که اصلاً نیتم تمیز کردن دیوارها نبود و کاری که اون روز دخترها با شوق انجام میدادن، خودم یادم نمیاد خونهٔ مامانم انجام داده باشم! هر چند که واقعاً براشون تفریح بود و چون میدیدم که به دلخواه خودشون و کاملاً هم به صورت بازی انجام میدادن، حرفی نمیزدم و دخالتی نمیکردم. هر کدوم یه اسپری آب داشتن و یه دستمال و انصافاً هم خوب تمیز میکردن!
جای چسبهایی که تا چند وقت پیش نقاشیها و کاردستیهاشون رو میچسبوندن، خیلی خوب پاک میشد و اثری نمیموند و من به این فکر میکردم که چقدر زود گذشت اون روزهایی که در و دیوار خونه پر از کاغذ و نقاشی و کاردستی بود و روزانه یه کیسهٔ متوسط خرده کاغذ جمع میکردیم و هفتهای یکبار هم چسب نواری جدید میخریدیم! (هر چند که هنوز هم کمابیش این جریان ادامه داره 😄)
تو دلم خوشحال بودم که اون روزها بیخود جلوشون رو نگرفتم و از ترس کثیفی دیوارها و موندن جای چسب تو ذوقشون نزدم و نهیشون نکردم، حالا پاک کردن جای همون چسبها براشون چه بازی جذابی شده بود!
خلاصه که دخترهای ما تا اینجا از خونهتکونی خیلی خوششون اومده!
اینم باید بگم که ما هیچ وقت خونهتکونی به اون معنایی که معمولاً تو ذهن میاد و خانمهای قدیمی (و حتی بعضی خانومهای امروزی😉) سرتاپای خونه رو غسل میدادن نداشتیم!😅 به خصوص سالهای قبل که بچهها کوچکتر بودن و ریختوپاشها بیشتر. من هم سعی میکردم بیخود و بیجهت فشاری به خودم وارد نکنم و از بهانهٔ حضور بچه کوچیک توی خونه نهایت استفاده رو ببرم.😉
ضمناً خواهشمندیم بلند نشین بعد از خوندن این پست به جان همسر محترم بیوفتین برای خونه تکونی و درودهای پدران شریف رو نثار مادران شریف کنین. 🙈 اون بندگان خدا هم همین روزهای تعطیل رو برای استراحت و در کنار خانواده بودن دارن، ولی خب میشه در فرصتهایی که سرحالن و با به کار بردن کمی سیاستهای خانومانه😈 آقایون رو هم برای بخشی از کارها همراه کرد.
پن: همونطور که متوجه شدین یکی از کارهای اساسیای که چند وقت بود تو ذهن داشتم، شستن پردهی پذیرایی بود! خیلی هم کدبانو هستم تازه.😎😋
#سبک_مادری
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
سلام😃
صبحتون بخیر🥳
یکم باهم عکسای مامانها و نینیهای طبیعت رو ببینیم؟😍
👇🏻👇🏻👇🏻
#مادران_طبیعت😍
#نینی_های_طبیعت😍
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif