«از بچگی اهل کتاب بودم، حتی به زبانهای دیگر»
#مامان_صالحه
(مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ساله)
#قسمت_دوم
زندگی در غربت و اقتضائاتش، آن هم در دو دورهٔ حساس زیر هفت سال و نوجوانی، شخصیت من را با همسالانم مقداری متفاوت کرده بود.🙄
مثلاً تکروی را به جمعگرایی ترجیح میدادم.
خیلی محبتم زیاد نبود و در دوران کودکی، دنیای درونیِ خودم را داشتم و با یک پریِ خیالی دوست بودم.😅
گرههای دوران کودکی کمکم باز شد اما چالشهای دوران نوجوانی و هویتیابیام جدیتر و سختتر بود. تا مدتها درگیر آنها بودم.
عادات و الگوهای فرهنگی برای ما مثل هوا برای نفس کشیدن اند.🌫
ما اصلاً متوجهش نمیشویم، تا وقتی که وارد فرهنگ متفاوتی شویم و تازه آن وقت میفهمیم که چقدر ناخودآگاه تحت تاثیر آنها بودیم.
یک مزیت مهم خانوادهٔ ما این بود که مادرم از قبل از دبستان، من و برادرم را با قرآن آشنا کردند.💕
مادرم با من قرآن تمرین میکردند اما برادرم از من بهتر حفظ میکرد.
و بالاخره هم برادرم در دوران نوجوانی، در دورهٔ حفظ یک ساله شرکت کرد و توانست حافظ کل قرآن شود و آرزوی دیرینهٔ مادرم با این موفقیت برادرم برآورده شد.🤩
سوم ابتدایی را جهشی خواندم.
عشقِ کتاب هم بودم. مادرم همیشه میگویند که من تو را با کتاب از شیر بریدم.😅
اوایل دورانِ راهنمایی، ساعات فراغت به کتابخانهٔ مدرسه میرفتم و همینطور ایستاده کتاب میخواندم. بچهها در حیاط بازی میکردند و ترجیح من قصههای خوب برای بچههای خوب بود.🙂
۱۲-۱۳ ساله که بودم، پدرم برای سفر بازگشتمان به ایران، تدارک سفرِ حج عمره دید.🕋💖
نوجوان بودم که حج را به جا آوردم.😊
در حد توان خودم سعی کردم مستحبات را هم انجام دهم.
شنیده بودم اولین بار که مشرف میشوی برای زیارت خانه خدا، اگر وقتی وارد مسجدالحرام میشوی، سرت را بیندازی پایین و به جایی برسی که با اینکه میتوانی خانه خدا را ببینی، ولی سرت را بالا نیاوری و به سجده بروی، در آن سجده از خدا هر چه بخواهی، مستجاب میشود.😇
من هم همینکار را کردم.
یادم است از خدا همه چیز خواستم.
مادی و معنوی دنیا.💗
علیالخصوص یک همسر خوب و نسل و فرزندان سالم و صالح.💝
انقدر هیجانِ آن لحظات زیاد بود و دلم میخواست زودتر خانهٔ خدا را ببینم که نگو...🤗
اما الان دوست دارم برگردم به آن لحظات و سرم را از سجده بر ندارم.🥺
در آن حج، یک دور سعی صفا و مروه هم رفتم به نیّتِ باز شدنِ گره ازدواجِ داییام. اینطور بود که در هر بار رفت و هر بار برگشت باید سورهای را میخواندم.
وقتی برگشتیم، همان سال داییام ازدواج کرد.😍
سوم دبیرستانم که تمام شد، همسرِ همان داییام که گفتم، متقاعدم کرد که به جای دانشگاه، بروم حوزه.😊
درسم خیلی خوب بود و معدلم بالا بود اما تصمیم گرفتم به جای طبیب جسم شدن؛ طبیب روح بشوم.🤗
ضمن اینکه آن موقع فکر میکردم که معلوم نیست اگه بروم دانشگاه همینطوری بمانم.🤷🏻♀️
پیشدانشگاهی را نخوندم.
آزمون ورودی حوزههای علمیه را دادم و سریع قبول شدم.
توی کلاسمان از همه کوچکتر بودم.😄
من ازدواجی نبودم ولی حوزه مرا ازدواجی کرد. میدیدم همه ازدواج کردهاند، من هم بدم نمیآمد.😝
همان سال چند تا خواستگار غریبه برایم آمد.
من تنها دختر خانواده بودم و پدر و مادرم در رعایت رسم و رسوم خواستگاری و... بیتجربه بودند.
چون ازدواج خودشان سنتی نبود.
در دانشگاه با یک واسطه با هم آشنا شده بودند و بعد خانوادهها را در جریان گذاشته بودند. همچنین سالها از فضای فرهنگی کشور و زادگاهشان دور مانده بودند.
به خاطر همین رعایت نشدن آداب در خواستگاریها، تحت فشار بودم.😰
به علاوه فکر میکردم اگر پدر و مادرم دوست دارند من ازدواج کنم به این معناست که مرا دوست ندارند!!😪
مجموع این شرایط باعث شد وقتی تابستان آمد و حوزه تعطیل شد، به مادرم گفتم اصلاً خواستگار راه نده.😑
من ازدواج نمیکنم!😒
اما همان موقع که این حرف را زدم، یک خانمی زنگ زد!😂
اصرار داشت که با پسرِ طلبهاش بیایند خواستگاری...
مادرم با اینکه وضعیت من را میدیدند اما میگفتند من نمیتوانم یک پسر جوان مومن را رد کنم و باعث فتنه در زمین بشوم.🤷🏻♀️
✨به استناد روایت امام جواد علیهالسلام که فرمودند: "اگر کسی به خواستگارى دختر شما آمد و از تقوا و تدیّن و امانتدارى او مطمئن بودید، با او موافقت كنید وگرنه شما سبب فتنه و فساد بزرگى در روى زمین خواهید شد."
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
خدايا!
اين ماه را با بندگیمان برای حضرتت پُر كن،
و اوقاتش را به طاعتمان برای وجود مباركت زينت ده،
و در روزش ما را به روزه داشتن و در شبش ما را به نماز و زاری به درگاهت، و فروتنی به پيشگاهت، و خواري در برابرت ياری فرما تا روزش به غفلت ما از روزه، و شبش به كوتاهی ما از عبادت گواهی ندهد.
اللّهُمّ اشْحَنْهُ بِعِبَادَتِنَا إِيّاكَ، وَ زَيّنْ أَوْقَاتَهُ بِطَاعَتِنَا لَكَ، وَ أَعِنّا فِي نَهَارِهِ عَلَي صِيَامِهِ، وَ فِي لَيْلِهِ عَلَي الصّلَاةِ وَ التّضَرّعِ إِلَيْكَ، وَ الْخُشُوعِ لَكَ، وَ الذّلّةِ بَيْنَ يَدَيْكَ حَتّي لَا يَشْهَدَ نَهَارُهُ عَلَيْنَا بِغَفْلَةٍ، وَ لَا لَيْلُهُ بِتَفْرِيطٍ.
(صحیفهٔ سجادیه، نیایش هنگام فرارسیدن ماه رمضان)
🌙🌙🌙
مژده ای منتظران ماه خدا آمده است
ماه شبهای مناجات و دعا آمده است
ماه دلدادگی بنده به معبود رسید
بر سر سفرهٔ شاهانه، گدا آمده است
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
فقط چهارچوب تعیین میکردم! ☝🏻😑
#مامان_صالحه
(مامان سه تا دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله)
#قسمت_سوم
تابستان سال ۹۱ وقتی این خواستگار آمد، فقط ۱۷ ساله بود و سال اول حوزه را تمام کرده بودم.
با اصل ازدواج مشکلی نداشتم اما واقعاً هیچ وقت در تصورم نمیگنجید در این سن ازدواج کنم!😳
از آن طرف پدرم هم ایران نبودند و مادرم جلسات خواستگاری را با این خواستگارِ غریبهٔ طلبه و ساده، تند تند برگزار میکردند.
فقط ده جلسه خواستگاری با همین یک خواستگار، بدون حضور پدرم، برگزار کردند!🤯
هر چه به او میگفتم صبر کن، گوش نمیکرد.
کلا فشار از پایین زیاد بود و چانهزنی از بالا جواب نمیداد.😂
برای من خیلی سخت بود که بدون حضور پدر و رعایت شرایط، داریم طوری جلسات را جلو می بریم که دیگر جواب منفی دادن سخت شود.😣
مادرم همیشه میگفتند: من ۲۶ ساله بود که ازدواج کردم و خیلی دیر بود. نمیخواهم در مورد دخترم این اشتباه را بکنم!😵💫
برای همین فشار مضاعفی روی من بود.
مدام بحث میکردیم!🤦🏻♀
مادرم در مورد هر خواستگاری که میپسندید از من استدلال میخواست که چرا میخواهی نه بگویی!؟😅 و من باید دلیل و برهان میآوردم.
جلسهٔ یازدهم خواستگاری بود که پدرم برگشتند.😫
تازه بزرگان فامیل آمدند و یک خواستگاری رسمی شکل گرفت!!🤧
طوری هم بود که انگار جواب من مثبت است؛
ولی هیچ چیز از پریشانی من کم نمیکرد.🤕
آن روزها من درگیر فضای فکری عقیدتی سیاسی شده بودم.
انگار ایام انقلاب باشد!😅
بلند میشدم میرفتم لانهٔ جاسوسی خیابان مفتح، برای شرکت در جلسات شرح کتابهای شهید مطهری در بسیج دانشجویی!🤪
هفتهنامههای تند جریان انقلابی را میخواندم.😎
خیلی آرمانخواه شده بودم.
فضا هم انقلابی و سیاسی بود. سالهای بعد از ۸۸...
از یک طرف، برنامهٔ درسی کمالگرایانهام این بود که سطح سه تفسیر و فقه و فلسفه و... (!) را بگیرم و الگویم بانو امین بودند.😅
و از آن طرف برای خودم وظایف زن در خانه را به صورت حقوقی تعریف میکردم!🤦🏻♀
به جای اینکه نگاه اخلاقی و حقوقی همزمان به زندگی داشته باشم.😐
مثلاً دنبال مردی بودم که محدودم نکند و حق طلاق و تحصیل و انتخاب مسکن و خروج از کشور به من بدهد.😅
فقط هدف و چهارچوب تعیین میکردم.☝🏻
بدون اینکه به فضای واقعی و میدانی توجهی بکنم...
در همان مدت یک ماه خواستگاری، چند نفر از فامیل هم از من خواستگاری کردند!!!😳
کمکم حرف و حدیث سر خواستگاری ایشان شکل گرفت و صدای مخالفت بلند شد که این آدم به درد دختر شما نمیخورد. چون نازپرورده است و آخرش بدبخت میشود.😶🌫
راستش ما از لحاظ فکری و آرمانهای زندگی با هم تفاهم داشتیم.
ولی بقیهٔ چیزها نه...😮💨
آنها اصالتا از شهر و فرهنگ دیگری بودند و وضع اقتصادی ما خیلی بهتر بود.
حتی از ظاهرش هم خوشم نمیآمد!🥴
دوست داشتم پدرم مخالفت کنند تا کارم راحت شود.🥲
اما ایشان یک جلسه رفتند برای تحقیق و خیلی خوشحال برگشتند و گفتند: «خیلی پسرِ خوبیه!»😂
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
ضمن خیر مقدم به اعضای جدید، این قصهی زندگی جذاب و پرماجرای یکی از مامانهای مهربون ایرانه، که پر از اتفاقات مختلف بوده...
از زندگی در بوسنی گرفته تا مشکلات و اتفاقات ازدواج و ارشد خوندن با سه تا بچه...
قسمت اولش رو از اینجا بخونید👆🏻
#پیام_شما
سلام
بله، همینطوره...
در مورد این بانوی بزرگوار که از ۱۷ - ۱۸ تا بچه نگهداری کردن تا مادرهاشون به حج برن، از #مامان_صالحه پرسیدیم.
جالب بود که گفتن ایشون الان مادر ۵ فرزند هستند و بعد از اینکه به ایران برگشتند، یک فرزند دیگر هم آوردند.
دو تا دختر دارند که اولین دخترشون، ۵ یا ۶ تا بچه دارند...
و اینکه این بانو از فعالان اجتماعی و مردمی خیلی خفنِ 😍 استان کرمان هستند و کارهای ایشون منشأ برکت برای خیلی از خانوادههای کرمانی شده...
مخصوصا در دوران کرونا.
«و ناگهان همهٔ این برنامهها قطع شده بود.»
#مامان_صالحه
(مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ساله)
#قسمت_چهارم
در ایام خواستگاری نشانههایی بود که کار نه گفتن را برای من سخت میکرد. 🧩
پیش استاد اخلاقِ خانوادهٔ خودمان رفتیم که نظر بدهند ما به هم میخوریم یا نه.
به من که گفتند: "تو لیاقت این پسر را نداری."😳
اما به ایشان گفتند: "این دختر، یک دختر بچه است. باید تاتیتاتی او را جلو ببری."😂
از همه مهمتر اینکه شخصِ همسرم، از نظر فکری و عقیدتی نزدیک ۸۰-۹۰ درصد با ملاکهای منِ آرمانخواه مطابقت داشت و میدانستم چنین خواستگاری دیگر خیلی سخت پیدا میشود.☝️🏻🤐
من عادت نداشتم احساساتی تصمیم بگیرم. کتابخواندن، فکر و عقل مرا طوری تنظیم کرده بود که غیر از موافقت راه دیگری نداشتم.🤒😬
بله را گفتم.
ولی انگار زورکی بود!🙄
هنوز به لحاظ عاطفی آماده نشده بودم و مجموع اتفاقات به شدت اذیتم کرده بود.😪
از آن طرف هم مثل دخترهای عادی فکر نمیکردم و همه چیز را خیلی دقیق موشکافی میکردم؛ ولی از عهدهٔ تحلیلشان برنمیآمدم و نمیتوانستم مشکلاتم را حل کنم.🤯
آخرِ تابستان ۹۱ بود که عقد کردیم.
همسرم همهٔ تلاشش را میکرد که گرههای روح و روانم را باز، و کمبودهایم را جبران کند.❤️
من هم از قیدوبند نظارت پدر و مادر رها شده بودم و از این قضیه خوشم میآمد.😝
مثلاً اگر میخواستم با دخترخالهام (که خواهر رضاییام بود و همسن هم) بروم کوه، اجازه میدادند چون دیگر متأهل شده بودم.🤭
پدر و مادرم به خاطر به هم نخوردن زیّ طلبگیِ همسرم، جهیزیهام را بینهایت ساده و مختصر دادند.
طوری که بعداً هرکس میدید، تعجب میکرد.😯
خودم هم بدم نمیآمد از زوائد بزنم. از همان زمان برای دوران فرزنددار شدن دوراندیشی میکردم.😌
تخت و بوفه و مبل نخریدیم.
فقط وسایل معمول و سادهٔ برقیِ آشپزخانه و خانه، یک کاناپه و چند تا کمد برایِ منی که کلی لباس و خرت و پرت داشتم و چرخ خیاطی که بلد بودم و پدرم به من هدیه داد. همین.😉
حتی تلویزیون و تلفن نداشتیم.
فقط قفسههای کتابخانهمان زیاد و زیادتر میشد.📚
۹ ماه دوران عقدمان طول کشید.
تاریخ عروسی افتاده بود بین روزهای امتحان پایان ترمم.
یادم هست که صبح روز ۲۴ خرداد رفتیم برای انتخابات ریاست جمهوری رأی دادیم.🗳
فردای آن روز درحالیکه نامزد ریاست جمهوری مورد نظرمان رای نیاورده بود، مشغول شادی عروسی بودیم.😁
و دو روز بعد از عروسی هم امتحان یک درس سخت را داشتم که در جلسهٔ امتحان حاضر شدم و نمرهٔ نسبتاً خوبی گرفتم.😌
برخلاف جهیزیه، عروسیِ ما البته ساده نبود.
همسرم برای دلخوش کردن و پایبند کردن من به زندگی و بستن دهانِ منتقدان و خوش گذشتن به فامیل و ... خودشان را در قرض انداختند و همه کار برایم کردند.
اما بعد از عروسی تازه مرا در جریان بدهیهایش گذاشتند 🤦🏻♀ و من هم همهٔ سکههای هدیهٔ اقوام پدری و النگوهای هدیهٔ اقوام مادری را بهخاطر هزینههای عروسی برای فروش به ایشان دادم تا زودتر از بار قرضها رها شویم.
متأسفانه ما آن زمان، سواد مالی درست و حسابی نداشتیم که از قبل، تبعات کارهای خودمان و آن عروسی پرخرج را پیشبینی کنیم.😖
چیزی که زوجهای جوان معمولاً توجه نمیکنند و بهخاطر یک شب و یک حرف و یک دلخوشی زودگذر، سختیهای جبرانناپذیری را به جان میخرند.😓
از همان ابتدایِ زندگی برای درس همسرم به قم رفتیم.👩❤️👨
و من هم به حوزهٔ معصومیه انتقالی گرفتم.
البته بعداً متوجه شدم کار انتقالیام با مرخصی تحصیلیام تلاقی کرده و برای همین انتقالیام را قبول نکردهاند.
بهتر هم شد.🙃
سال بعدش انتقالی گرفتم به جامعهالزهرا که شرایط درس خواندن برای متاهلها و بچهدارها در آنجا فراهمتر بود.🥳
سال اول زندگی آنقدر تحت فشار اقتصادی بودیم که عملاً هیچ خریدی نمیکردیم.😩
من به شوهرم فشار نمیآوردم که برایم حتی یک روسری یا جوراب بخرد.😔
وسیلهٔ نقلیه هم نداشتیم و منی که در تمام عمرم به تعداد انگشتان دست هم سوار اتوبوس نشده بودم، فشار زیادی را تحمل میکردم.😥
چون اصلاً سختیکشیده نبودم.
دور شدن از خانوادهام و زندگی در یک شهر غریب هم مسئلهٔ دیگر بود.
مثلاً وقتی من تهران بودم، برای تفریح به استخر و کوه میرفتم،🏔
نقاشی میکردم،🎨
خیاطی میکردم،👚🧥
کلاسهای فکری و فرهنگی می رفتم...🎒
و ناگهان همهٔ این برنامهها قطع شده بود.😪
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
جوایز برندههای پویش کتابخوانی اسفندماه (کتاب کاش برگردی) تقدیم شد. 😍
بشتابید به سوی پویش فروردین 🤩
کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی (دباغ) 👆🏻
✅ اطلاعات بیشتر در کانال پویش کتابخوانی مادران شریف ایران زمین:
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«یک مشاورهٔ تخصصی»
#مامان_صالحه
(مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله)
#قسمت_پنجم
بهخاطر مشکلات زندگی و البته گرههای عاطفی قدیمی خیلی راحت جلوی پدرم، مادرم و همسرم حرف از طلاق میزدم.😨
به خاطر خراب بودنِ حالِ روانم آن سال را مرخصی گرفتم.
این مرخصی خیلی خوب و لازم بود و بعداً که دوستانم متوجه شدند به من آفرین گفتند که شجاعت به خرج دادم و مرخصی گرفتم.👌🏻
آن زمان همیشه علت مشکل را اشتباه تشخیص میدادم.
فکر میکردم علت این ناراحتیها این است که شوهرم را دوست ندارم.
اما اینطور نبود و واقعا در کنارش آرامش گرفته بودم.💞
تصورات غلطی هم داشتم.
مثلاً فکر میکردم خانوادهٔ شوهرم و فرهنگ متفاوت آنها باعث میشوند من از زندگی لذت نبرم.😑
به این فکر افتادم که کمکِ تخصصی بگیرم.👩🏻💼
آن زمان من در حوزهٔ علمیه واحد روانشناسی داشتم.
استادمان واقعا باسواد و فرهیخته بودند.
اما فقط کسانی را که مشکلشان خیلی جدی بود، به ایشان ارجاع میدادند.
به مشاور معمولی حوزه مراجعه کردم و ایشان تشخیص دادند که بهتر است به خانم دکتر مراجعه کنم.✍🏻
خانم دکتر اطلاعات زندگی ما را پرسیدند و همان اول به من این اطمینان را دادند که من و همسرم، نیمهٔ مکمل هم هستیم و در مسیر رشد خیلی میتوانیم به یکدیگر کمک کنیم. 🌱
این بیانِ ایشان به من آرامش داد.💆🏻♀
بعد هم تمرینی را برایم تجویز کردند:👌🏻
👈🏻اول: محسنات و معایب همسرم را بنویسم.
👈🏻دوم: اختلافات فرهنگی خودم و خانوادهٔ همسرم را نادیده بگیرم و اصلاً تصور کنم که همسرم خانوادهای ندارند...
👈🏻سوم: توصیهٔ جدی کردند که دنبال کردن علایقم را دوباره شروع کنم.
انجام دادن تمرینها را پرانگیزه شروع کردم.
وقتی محاسن و معایب همسرم را نوشتم، دیدم که واقعاً خوبیهایش خیلی بیشتر است.
بعد سعی کردم مدتی به خانوادهٔ همسرم و اختلافاتمان با آنها، فکر نکنم.
با توجه به اینکه آنها تهران بودند و ما قم، و رفتوآمدمان کم بود، این کار واقعا عملی بود.
البته بعد از مدتی که خلقیات ایشان دستم آمده بود و آنها هم مرا شناختند، اوضاع خیلی بهتر شد.
چون معمولاً اوایل ازدواج، دلخوریهای ناشی از صحبتهای پیش پا افتاده و فرهنگ متفاوت، بیشتر است.
ولی با گذشت زمان، عروس، مادرشوهرش را میشناسد و مادرشوهر، عروسش را و زندگی روی روال میافتد.
حتی زن و شوهر هم برای شناخت اخلاق یکدیگر زمان لازم دارند.⏰
در قدم سوم، شروع کردم به دنبال کردن علایقم.
نقاشی کشیدن، کتاب خواندن، استخر رفتن و...
که واقعاً در بهبود حالم خیلی تاثیر داشت.😍
حال روحیام خیلی بهتر شد.
ولی با این حال، مشکلات مالیمان جدی بود و من هم دختری نبودم که از این چیزها شکایت کنم و جلوی دیگران حرفش را بزنم. 💪🏻
الحمدلله زمستانِ اولین سال ازدواجمان، همسرم یک موتور خریدند.🏍
با همان موتور میرفتیم زیارت و در شهر میگشتیم و اغلب اوقات به ویتامینههای شهر قم میرفتیم تا آبمیوه بخوریم.🍹
همسرم دل به دلم میدادند تا غصههایم را فراموش کنم❤️ و به زندگی مشترک عادت کنم.💖
با دوستانش هم آشنا شده بودیم و رفتوآمدمان روزبهروز زیادتر میشد.
همسرانِ رفقای شوهرم برایم عین خواهر بودند.😘 معاشرت با آنها، باعث میشد حال و هوایم عوض شود و دلگرم زندگی شوم.
همسرم اهل درس بود و دلم نمیآمد به کاری غیر از درس وادارش کنم که وضع مالیمان بهتر شود.
زنداییام گفته بود که سورهٔ ذاریات مشکلات مالی را حل میکند.✨
من هم هر روز صبح، بین الطلوعینها سورهٔ ذاریات میخواندم.
روز چهلم یا پنجاهم بود که پدرم برایم یک پراید مدل ۸۳ خریدند.😍🤩
خیلی امیدوار شدم.
همهاش توی دلم میگفتم خدایا، یعنی وقتی من ده ساله بودم تو به فکرِ ماشینِ من بودی! خدایا شکرت.🥰🤲🏻
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
*«مهاجرت به روستایی در قم»*
#مامان_صالحه
(مامان دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله)
#قسمت_ششم
کمکم روحیهام داشت بهتر میشد...
همان روزها مسالهٔ جمعیت را حضرت آقا مطرح کردند و همسرم گفتند بیا بچهدار شویم...
ما از زمان خواستگاری، روی ۴ تا بچه توافق داشتیم، ولی در مورد زمانش حرفم این بود که من تحت فشار ازدواج کردم و دیگر تحت فشار بچهدار نمیشوم.😑
یا میگفتم اگر بچهدار شوم باید باز هم بیاورم که بچهام تنها نماند.
تا اینکه بچهٔ یکی از دوستانمان به دنیا آمد.
من و همسرم رفتیم یک لباس برای نوزاد هدیه بگیریم تا برویم دیدنِ بچه.👶🏻
یادم میآید دمِ در مغازه، کوچکیِ لباس نوزاد شگفتزدهام کرد.😍
با خودم گفتم: به دنیا آمدن بچه، یک معجزه است! و خیلی ناگهانی راضی شدم که بچهدار شویم!!☺️
بار اول سقط شد، اما ناامید نشدیم.
اصلاً هم نمیترسیدم و به آینده فکر نمیکردم که بخواهم بهخاطر مشکلات اقتصادی بچه نیاورم.
همیشه این آیهٔ کلامالله زیر گوشم بود که «وَلَا تَقْتُلُوا أَوْلَادَكُمْ خَشْيَةَ إِمْلَاقٍ ۖ نَحْنُ نَرْزُقُهُمْ وَإِيَّاكُمْ»☝️🏻
از آن گذشته، من که نمیتوانستم روند پیشرفت زندگیام را معطل وضع مالیمان کنم!🤷🏻♀️
آن ایام، پدرم یک سالی بود که به ماموریت طولانی مدت رفته بودند، در کشوری که شرایط اقامت با خانواده در آنجا مهیا نبود.
به همین دلیل مادرم که یک سال در تهران تنها زندگی کرده بودند، تصمیم گرفتند به قم بیاید تا لااقل در کنار من باشند.
این برای من لطف خدا بود که مادرم تا حدود تابستان ۹۶ در شهر قم ساکن شدند.💓🤲🏻
ترم اول سال تحصیلی ۹۴-۹۵ را باردار بودم و با حمایت مادرم سر کلاس رفتم.
آن ترم، معدلم فقط چند صدم مانده بود تا ۲۰ بشود.😊
ترم بعد مرخصی گرفتم تا بدون اضطراب، مادری را تجربه کنم.🥰
مقدار زیادی قرآن برای فرزندم خواندم. فرزندی که نمیدانستم دختر است یا پسر.👧🏻👦🏻
سونوگرافی هم نرفته بودم.
دلم میخواست همان لحظهٔ به دنیا آمدن، اشتیاقی برای هوشیار ماندن داشته باشم و واقعا لحظهٔ شیرین به دنیا آمدنش هیچوقت از خاطرم نمیرود...
۵ روز مانده به شروع سال ۹۵، وقتی بیستویک ساله بودم، دخترم به دنیا آمد و من به "مقام مادری" نائل شدم.🤱🏻😍😇
دخترم حدوداً سه ماهه بود که جابهجا شدیم.
از حومهٔ شهر به خانهای داخل شهر رفتیم که خیلی بد بود.😣
شاید از بد بودنش بود که صاحبخانه میگفت هرکس در این خانه آمده صاحبخانه شده، چون واقعا آدم تلاش میکرد از آن وضعیت خلاص شود.😩
تابستان آن سال تصمیم گرفتم از مادرم برای نگهداری دخترم کمک بگیرم و ۴ واحد تابستانی بردارم و با این کار، واحدهای درسیام را به حد نصاب خاصی برسانم که دیگر میتوانستم درسم را غیرحضوری ادامه دهم، ولی مدرکم مانند معرفتجویان حضوری صادر شود.🤓🎓
دخترم ۶ ماهه شده بود و نزدیک ایام اربعین...
برای اولین بار، سفر اربعین به صورت خانوادگی نصیبمان شد.🤩
خیلی خاطرهانگیز بود. هم خانوادهٔ خودم و هم خانوادهٔ همسرم با ما همراه شدند.😄
و البته آخرش در عراق به سختی مریض شدم و مجبور شدیم زود برگردیم.
در مسیر رفتن، در یک توقفگاه در ایران، به خانهای برای پذیرایی شدن رفتیم که معماری قدیمی و باصفایی داشت.😍
کرسی گذاشته بودند و همهٔ وسایلشان سنتی بود.😍🤩
من اجازه گرفتم و از آنجا چند تا عکس گرفتم...
گرچه شاید مستقیماً از امام حسین علیهالسلام خانه نخواستیم، اما رزق مادی آن سفر برایمان خانهای شبیه آن خانه شد.☺️
خانهای که در آن ساکن بودیم هم اجارهاش بالا بود و هم به خاطر معماری منزل خیلی نمیتوانستیم مهمان دعوت کنیم و البته خیلی دلگیر بود.
به همین خاطر، جرقهٔ رفتن از آن خانه در ذهن ما زده شد. تصمیم گرفتیم به یک روستا نزدیک قم برویم.😍 روستای طایقان.
در آن روستا، از یک خانهٔ خشتی با سقفِ طاقیشکل خوشمان آمد که البته در ظاهر خیلی بیرنگ و لعاب بود.
تصمیم گرفتیم همانجا را بخریم و بعد با هم بسازیمش.💪🏻
خانه را فقط با قیمت ۳۴ میلیون تومان (در سال ۹۵) خریدیم.😍
این پول در واقع پول رهن خانهٔ قبلیمان و پول فروش سرویس طلای من بود.
۵ میلیون هم خرج بازسازیاش کردیم و تمام!
و اما خانه چه شکلی بود؟😁
سه اتاق داشت که فقط دوتایشان به هم متصل بود.
یک اتاق آن طرف حیاط قرار داشت که طبقهٔ پایینش هم یک زیرزمین بود.
دستشویی و حمام هم در حیاط بودند.
همسرم دو ماه و نیم روی خانه کار کرد.
آنجا را رنگ زد و یک حمام کنار یک اتاق درست کرد و همینطور یک حوض آب داخل حیاط.🙂
و چقدر هم دوستانش در این ماجرا به ما کمک کردند.💓
در اتاق بالای زیرزمین که جدای از بقیهٔ بخشهای خانه بود، کتابخانهمان را چیدیم و آنجا را اتاق مهمان کردیم و بقیهٔ وسایل را در آن دو اتاق متصل به هم گذاشتیم.
از اوایل سال ۹۶ به آنجا رفتیم و آن خانه شد خانهٔ دوستداشتنیِ ما.😍💞😍
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
سلام 🌹
طاعات و عباداتتون قبول حق ❤️
یک خبر خیلی جذاب درباره پویش کتابخوانی این ماه (کتاب خاطرات مرضیه حدیدچی) داریم براتون: 😇
یه دوست عزیز، دو تا هدیهی ویژه به هدایای این پویش اضافه کردن 😍 😍
به نیت سلامتی و تعجیل در فرج امام زمان ارواحنا فداه ♥️
دوتا کد هدیه اشتراک یک ساله طاقچه بینهایت (کتابخانه الکترونیکی طاقچه) 🏆🏆🤩🤩
یعنی الان علاوه بر ۵ جایزه ۵۰ هزار تومانی
دو تا اشتراک یکساله طاقچه بینهایت هم داریم. 🥳
پس بشتابید به سوی کتاب این ماه🤓
توی پیام سنجاق شده و کانال زیر، اطلاعات بیشتر درباره روش تهیه کتاب و شرکت در پویش هست:
🔗 eitaa.com/madaran_sharif_pooyesh_ketab
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«اینجا بود که با همسرم خیلی صمیمی شدیم...»
#مامان_صالحه
(مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله)
#قسمت_هفتم
در آن سادگی، محبت از در و دیوار میریخت روی زمین...🌧
دیدن آسمان آبی، حیاط بزرگ، حوض آبی ولو اینکه آب هم نداشت و خالی بود! و رنگ خاکی کاهگلهای دیوارهای ما، نشاط خاصی ایجاد میکرد که هر کس میآمد این را می گفت.💖
حالا دیگه خانهدار شده بودیم و مقداری از فشارهای مالیمان کم شده بود.
در واقع ما با پول پیش یک خانه در شهر، صاحبخانه شده بودیم.👌🏻
از وقتی که رفتیم به آن روستا، حلقهٔ دوستان نزدیک و صمیمیمان هم یکی یکی تصمیم گرفتند به آنجا بیایند.😚🤗
خیلیهایشان زمین خریدند و خانههای بزرگی آنجا ساختند.😍
دلمان به همدیگر خوش بود و در بسیاری از اوقات میتوانستیم بهراحتی به یکدیگر کمک کنیم.☺️
هر چند وقت یکبار هم برایمان مهمان میآمد و خیلی خوش میگذشت.😊
برای تفریح به حرم میرفتیم و به این واسطه حالمان واقعا خیلی خوب میشد.😇
من هر روز آن دو تا اتاقی را که در آنها زندگی میکردیم و جمعا ۳۶ متر بود، جارو میزدم.🧹
یک اتاق و یک زیرزمین هم داشتیم که از حیاط راه داشت و کتابخانهمان را آنجا گذاشته بودیم.
صبحها که برای نماز از خواب بیدار میشدم، دیگر نمیخوابیدم.
فایل صوتی درسهایم را بین روزهای تحصیلیِ ترم تقسیم کرده بودم و بعد از نماز صبح به آنها گوش میدادم و در بین آن، ناهار را بار میگذاشتم، به بچه سر میزدم، شیرش را میدادم و...
گاهی همسرم هم برای ناهار خوردن به خانه میآمد و با هم غذا میخوردیم و این خیلی عالی بود.😍 چون کار علمیاش را در همان روستا با دوستانش پیش میبرد و البته بعضی وقتها هم به شهر میرفت.
در دورهای که در خانهٔ روستاییمان بودیم، مادرم بعد از یک سال به تهران برگشتند ولی چون شرایط ادامهٔ تحصیل در روستا، با توجه به غیرحضوری بودن تحصیلم برای من ایدهآل بود، از نبودنشان اذیت نمیشدم.
سختی کار من وقتی بود که کرمانشاه زلزله آمد و همسرم بارها برای کمک جهادی به آنجا رفتند.
من هم با دخترم به خانهٔ پدرم در تهران میرفتم. بچهام هربار که از پدرش دور میشد، مریض میشد.🤒
حتی در همان شرایط هم، فایلهای صوتی دروس غیرحضوریام را گوش میدادم و پیاده میکردم.🤦🏻♀
چارهای نبود!
باید درسم را به هر شکل ممکن جلو میبردم که زودتر تمام شود و از سطح دو فارغالتحصیل شوم.
چون میدانستم اگر بماند، بعید است دیگر بتوانم تمامش کنم.🎓
در روستا، همیشه داستانی بود که ما را سرگرم کند.😅
مدتی اینکه فلان دوستمان هم دوست دارد برای زندگی به روستا بیاید،🌸
مدتی مرغ و خروسهای خودمان،🐓
مدتی کفترهایی که در فلان جمع جهادی هدیه گرفته بودیم🕊و قفس درست و حسابی نداشتند،😂
بلدرچینهای همسایه، گاوهای آن یکی همسایه و شیرِ تازه،🐄 جوجهتیغی توی حیاطمان،🦔
گربههای روی دیوار،🐈 و ستارههای آسمان که در شهر پنهان بودند اما در روستا برایمان قصهها میگفتند، 🌌 و همینطور دورهمیهای دوستانه و گپوگفت بزرگترها و بازیهای بچهها🧸⚽️...
من حس میکنم در آن خانه بود که من و همسر با هم خیلی صمیمی شدیم.💕
احساس میکردیم هر دو با هم هدف مشترکی پیدا کردیم و تصمیم گرفتیم که به آن برسیم و موفق هم شدیم.💪🏻
احساس میکردیم چون یک بار خواستیم و توانستیم، پس بعد از این هم اگر بخواهیم، مشکلاتمان را از سر راه برمیداریم.
انگار اعتماد به نفس خانوادگیمان بالا رفته بود.😌
البته که همسرم خیلی بیشتر از من برای درست کردن آن خانه تلاش کردند، اما خودشان میدانستند که هر دختری حاضر نیست در آنجا زندگی کند چون این رویا، رویای هر دختری نیست.💫
برای همین هم خیلی عمیق به هم گره خوردیم.💞 یکدل و یکرنگ شده بودیم و با هم برای آینده رویا میبافتیم.
هر دوی ما در جریان خواستگاری، نامزدی و سالهای بعد از آن اذیت شده بودیم و حالا رویاهای دستیافتنی و دستنیافتنیِ ما در آن روستا، باعث شده بود تلخیِ گذشتهها را فراموش کنیم، خاطرههای خوش بسیار زیادی بسازیم تا در صندوقچهٔ خاطراتمان تلنبار شوند و خاطرات قدیمیها را کمتر ببینیم و زندگیمان را از نو بسازیم.
گاهی که یاد تلخیهای گذشته میافتادم، از همسرم میخواستم که مرا ببخشد...
و او با مهربانی میگفت من همان موقع تو را بخشیده بودم.💖
واقعا هر چه اتفاق افتاد:
هم خواست خدا بود،✨
و هم اقتضای آن شرایط و اجتنابناپذیر،
و هم عامل رشد و کمال ما🌱
برای همین، گذشتهها را کنار گذاشتم.
در حال زندگی میکردم و به آینده فکر میکردم...
در کنارِ همسری که زندگی بدونِ او برای من قابل تصور نبود.💗
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
حضور خانم #ز_فرقانی در برنامه سیّدخندان 📺
(مامان علی ۱۴، فاطمه ۹/۵، طوبا ۷، مبینا ۵، محمد مهدی ملقب به گوجی جان ۲ ساله )
۲ فروردین ۱۴۰۲، خانم فرقانی عزیز، چهرهٔ نام آشنای مادران شریف🥰 به همراه خانواده، مهمان برنامه طنز سیّدخندان در شبکه دو بودن و شعر بامزهای درباره دیدوبازدید نوروزی خوندن😄
اگر این برنامه رو ندید نگران نباشید، ما براتون آوردیمش😉👆
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«بغض گلویم را میفشرد از شدت ابتلائات»
#مامان_صالحه
(مامان سه دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله)
#قسمت_هشتم
شهریور ۹۷ دخترم را از پوشک گرفتم.
همان وقت بود که خدا دومی را به ما هدیه داد.💝
میدانستم پایانِ بارداریِ دومم (خرداد ۹۸) با تمام شدن دورانِ سطح دو (لیسانس حوزه) همزمان میشود.
برای همین برای درس خواندنم برنامهریزی میکردم و آماده بودم که در شرایط پس از تولد دخترم، بروم امتحاناتم را بدهم و فارغ التحصیل شوم.📓
گاه و بیگاه مهمان داشتیم.
جالبش این بود که گاهی یک ماه هیچ مهمانی نمیآمد، اما دقیقاً شبهای امتحان، مهمان میآمد.😁
و من که خیلی کلهشق بودم، همهٔ کارها را با هم جلو میبردم.😅
اسفند سال ۹۷ قرار بود به یک اردوی جهادی در استان کرمانشاه برویم که امکان اسکان خانوادهها هم فراهم بود.
از سوی دیگر، شب سوم و چهارم عید عروسی پسرخالهام در بروجرد بود.
باید برای این دو رویداد مهم برنامهریزی میکردم.
آن سال لباسهای بارداری، خیلی گشاد و چینچینی و گران بودند.
من هم تصمیم گرفتم یک لباس مهمانی بارداری، متناسب با سلیقهٔ خودم بدوزم.
با اینکه هزینهٔ ناچیزی صرف دوختن لباسم کردم، نتیجهٔ کار بسیار زیبا شد.🧵
آخرین روزهای اسفند راهی اردوی جهادی شدیم.
به خانمها هم مسئولیت داده بودند.
بعضی از دختران مجرد گروه فکر میکردند که خانمهای بچهدار فقط میآیند که همراه همسرانشان باشند و با این کار هزینه روی دست گروه میگذارند.😐 اما الحمدلله ما بچهدارها، وظایفمان را به خوبی انجام دادیم، درحالیکه من ۷ ماهه باردار بودم.
نوروز سال ۹۸ را آنجا تحویل کردیم و بعد از تمام شدن اردو، به سمت بروجرد در استان لرستان حرکت کردیم.
در مسیر، یک گیرهٔ سر تزیینی برای آن لباس مهمانیام درست کردم.🤪
شبِ عروسی به بروجرد رسیدیم.
چند وقت بود که خانواده و فامیل عزیزم را ندیده بودم و چقدر از دیدن آنها خوشحال و پرانرژی شدم.😍
آخر شب که برای خوابیدن به منزل مادربزرگ و پدربزرگم رفتیم، متوجه حال پریشان همسرم شدم...😰
به من گفتند که باید به استان گلستان بروم.
آققلا سیل آمده و کمک لازم است.
در آن شرایط راضی شدن به رفتن همسرم برایم بسیار سخت بود، اما صبح با نگرانی زیاد او را راهی کردم.🥺
هوا سرد و ابری و زمین منتظر برف بود.
دلم عجیب شور میزد...
با پدر و مادرم تصمیم گرفتیم به اقوام پدریام در پلدختر سر بزنیم.
همان روز از بروجرد راه افتادیم و به پلدختر رسیدیم.
چند روز از اقامتمان نگذشته بود که آب رودخانهٔ پلدختر هم بالا آمد.
آب خیلی وحشی و مواج بود.🌊
من که باردار بودم، حتی دلِ دیدنِ آن را هم نداشتم.🤕
در همه حال زیر لب ذکر میگفتم.
ماه رجب بود و مدام دعا میخواندم.
میترسیدم سیل بیاید.
با خودم میگفتم اگر سیل بیاید، داخل چمدانم پر از آب میشود.
آن وقت چطور کارهای خودم و بچه را انجام دهم.😓😣
کسی باورش نمیشد سیل بیاید.
انگار فقط من مشغول خیالپردازی بودم!😳
آخرش پدرم را راضی کردم برگردیم.
فردای روزی که از پلدختر برگشتیم، سیل آمد.😱
حالا از یک طرف نگران اقوام بودیم که البته همان روز اول فهمیدیم همه الحمدلله سالم هستند و از طرف دیگر، شهر زیر آب رفته بود و حالا این همسرم بودند که از گلستان به سمت پلدختر میآمدند.
همسرم و دوستانشان اولین گروه جهادی بودند که وارد شهر شدند.
پدرم هم بعد از اینکه ما را به تهران رساند، برای کمک به مردم شهرش به پلدختر برگشت.
من ماندم و مادرم و یک بچه و نصفی.
و بغضی که گلویم را از شدت ابتلائات میفشرد.😭
تصمیم گرفتیم برای عوض شدن حال و هوایمان به خانهٔ ما در قم برویم.
رسیدیم خانه و شب را خوابیدیم.
صبح تازه بیدار شده بودم. دیدم مادرم و دخترم دارند توی حیاط، بادام میشکنند.
کارشان که تمام شد، همین که وارد خانه شدند، در یک لحظه دیدیم صدای وحشتناک و بلندی بهگوش میرسد.😥😣
انگار خانه داشت خراب میشد.😶
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif
«بیست روز بعد زایمان، امتحاناتم شروع میشد.»
#مامان_صالحه
(مامان دختر ۷، ۴ و ۱.۵ ساله)
#قسمت_نهم
در یک لحظه صدای وحشتناک و بلندی شنیدیم.😥😣
انگار خانه داشت خراب میشد.😶
در دلم درحال مرور کردن شهادتین بودم که صدا قطع شد.😳
به حیاط رفتیم و دیدیم که دیوار خشتیِ حائل بین خانهٔ ما و همسایه که بیش از یک متر عرض و بیش از دو متر ارتفاع داشت، در حیاطمان آوار شده است.😱🤕
این دیوار قدیمی سالها بود که سالم مانده بود، اما ما زیر آن دیوار یک باغچه درست کرده بودیم و با بارانهای سیلآسای آن روزها، مقدار زیادی آب در آن باغچه نفوذ کرده و پیِ دیوار را سست و آن را خراب کرده بود.😭
در حیاطمان به اندازهٔ بار چند خاور خاک تلنبار شده بود و مرغ و خروسهایمان زیر آوار مرده بودند.🥺
فقط خدا را شکر میکردیم که مادرم و دخترم به داخل خانه آمده بودند.🤲🏻😭
با همسرم در پلدختر تماس گرفتم.
تلفن آنتن نمیداد و صدایم را درست نمیشنیدند. وقتی گفتم دیوار ریخته، گفتند: "عیبی ندارد، یک پرده بین خانهٔ خودتان و همسایه بزنید تا من برگردم"😳 و من از شدت عصبانیت نمیدانستم چه کار کنم!😫
برادرم به سراغمان آمدند و با غم شدیدی دوباره به در خانهام قفل زدم😔 و به خانهٔ مادرم در تهران برگشتیم.
همسرم بعد از مدتی که برگشتند و وضعیت خانه را دیدند. بسیار ناراحت شدند، مخصوصاً وقتی که اسباببازی له شدهٔ دخترمان را زیر آوار دید.🥺
خانه را یکی دو ماه بعد تعمیر کردیم و همسرم یک بخش جدید به خانه اضافه کردند.
حالا همه جا را خاک گرفته بود.
ماه آخر بارداریام بود.
آنقدر شستم و سابیدم که ضعف گرفتم و بیمار شدم.🤧
چیزی شبیه خروسک که باعث شد ۵۰ روز صدایم در نیاید😣 و زمان زایمان هم به خاطر اینکه نمیتوانستم حرف بزنم، خیلی اذیت شوم.🙁
نیمهٔ خرداد ۹۸ دخترم به دنیا آمد.💕
بیست روز بعد، امتحانات پایان ترمم بود.
مادرم پیشم نبود.
در روزهای امتحان، همسرم، دختر اولم را که ۳ ساله بود، در خانه نگه میداشتند و من با نوزادم، از روستا تا قم را با ماشین رانندگی میکردم.
هر بار هم یک نفر برای کمک دادن و نگه داشتن نوزاد به همراهم میآمد.
دو بار مادر عروسمان که ساکن قم بودند، آمدند.
یکی دو بار هم دوست صمیمیام، که البته باردار بودند و برایشان مشقت داشت.🥺❤️
یک روز هم هیچکس را نتوانستم پیدا کنم.
مرا به سالن اصلی امتحان راه ندادند و بیرون از سالن با یک مراقب دیگر امتحان دادم.
حتی حین آزمون بچه بیدار شد و کسی هم دخترم را نگرفت.☹️
آن امتحان را با سختی زیاد پشت سر گذاشتم.😪
ولی بالاخره موفق شدم.💪🏻
در تمام این ماجراها، سرسخت بودم و جوابش را گرفتم و بالاخره درسم تمام شد.🤲🏻💖☺️
در همان ایام امتحاناتِ من، همسرم مسأله بازگشتمان به تهران را مطرح کرد که کار تمرکز بر امتحاناتم را سخت میکرد.🤕
حالا باید تصمیمات سختی میگرفتیم.
در نهایت از خانهمان دل بریدیم و برای تامین هزینه بازگشت به تهران، آن را فروختیم.🙂
آن زمان کارهای ما حسابی به هم پیچیده بود.
بعد از امتحاناتم باید چند کار را در مدت کوتاهی انجام میدادیم.
خانه گرفتن در تهران و اسبابکشی از قم به تهران و برگذار کردن عروسی برادرم در منزل ما در قم.😁
چون خانوادهٔ عروس ما ساکن قم بودند و مهمان زیادی از شهرستان میآمد، از جهات مختلف تصمیم بر این شد که مهمانی عروسی در قم باشد.☺️
نکتهٔ جالب توجه این بود که همان روز عید غدیر که عروسی برادرم بود، صاحبخانهٔ ما در تهران هم میگفتند باید منزل را آمادهٔ پذیرایی کنید و وسایلتان را بچینید!😅
چون صاحبخانهٔ ما سید بودند و شرط اجاره دادن منزلشان به ما این بود که در مراسم عید غدیر، منزل در اختیارشان باشد.😁
خلاصه ظرفِ سه روز، هم از مهمانهای عروسیِ برادرم در قم پذیرایی کردیم و هم طی دو مرحله به تهران اسبابکشی کردیم.
یک طوری که هم خانهٔ تهران را چیده باشیم و هم خانهٔ قم خالی از وسایل نشود!😂
خیلی سخت و در عین حال جالب بود. بسیار فکر کردیم که به نتیجه برسیم چطور باید اینها را با هم جمع کنیم.😁
برگشتمان به تهران به این علت بود که همسرم میگفتند کارشان در قم تمام شده و باید برگردند تهران تا رسالت طلبگیشان را دنبال کنند.💪🏻💚
فصل جدیدی از زندگیِ ما شروع شد.
#تجربیات_تخصصی
#مادران_شریف_ایران_زمین
🍀🍀🍀
کانال مادران شریف ایران زمین
@madaran_sharif