eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
707 دنبال‌کننده
1.9هزار عکس
191 ویدیو
44 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
*کوچک اما اثرگذار* یک سالی هست که من و همسرم دغدغه‌ی کار فرهنگی داخل محیط کوچک روستامون رو داریم، ولی بنا به دلایلی تا امروز شرایطش فراهم نشده و ما دوتا هستیم و عذاب وجدانِ بعد از شنیدن اخبار منفی از اوضاع نوجوان‌های دختر و پسرمون. عصرِ روزی که یک روضه‌ی مقاومت دعوت بودیم، موقع برگشت به منزل، با همسرم در مورد ضرورت کارهای این‌چنینی صحبت می‌کردیم و همسرم از دغدغه‌هاشون می‌گفتند و اینکه چه راهکارهایی می‌تونیم پیاده کنیم تا نتیجه بهتری بگیریم. با همسرم گرم صحبت بودیم که رسیدیم به سر کوچه. وقتی با ماشین پیچیدیم داخل کوچه‌ی خودمون، یک چیزی توجه من رو به خودش جلب کرد و چشم‌هام از تعجب گرد شد. انگار کاغذ نصب کرده بودند روی دیوار. چون کوچه‌ی ما بن بست هست، تعجب کردم و تا وقتی که همسرم درب پارکینگ رو باز کنند و ماشین رو بگذارند داخل، با گوشی دویدم سر کوچه و محو خوندن متن زیبای برگه‌ها شدم. با خودم گفتم: بفرما دختر...! خدا داره میگه اگر زمینه و شرایطش فراهم نیست، دلیل نمیشه بی‌کار بگردید! همین کار خودش یک مدل کار فرهنگی هست دیگه! الان خودت رو ببین چقدر از نوشتار قشنگ این متن لذت بردی! نیازی نیست حتما به فکر کارهای بزرگ باشید. با کارهای کوچک شروع کنید، فقط شروع کنید، من خودم بقیه‌ی کار رو درست می‌کنم. و اینجوری شد که با وجود اندک دلهره‌ای که در مورد برگزاری مهمانی داخل خونه‌م داشتم و بهونه‌هایی که داشتند از ذهنم رد می‌شدند تا من رو منصرف کنند، تصمیم گرفتم یک مهمونی با کمک مادرانه‌ای های مهربان برگزار کنم و افرادی که تا امروز دغدغه‌ی کار فرهنگی براشون داشتم رو هم دعوت کنم و مابقی رو بسپارم دست خدا. @madaranemeidan
یتیم خانه ایران! چند وقتی بود که از خونه نشینی خسته شده بوم‌و دوست داشتم یک کاری انجام بدم. تصمیم گرفتم کلاس زبان برم . از قضا معلم این ترم به شدت ضد انقلاب هست و روحیه ی خود_تحقیر بینی داره. سر کلاس، حین حل تمرین ها، کلیپ های اغتشاشات رو نگاه میکند و گاهی وقت ها هم حرف های تند و مخالف نظام میزند. بعضی وقت ها پاسخی می دادم اما بنظرم کم بود و باید کار دیگه ای میکردم تا اینکه زمان امتحان میانترم رسید. برای بخش نوشتاری، باید در مورد فیلمی می‌نوشتیم، تصمیم‌ گرفتم کار فرهنگی بکنم و جوابی در خور فعالیت های ضد فرهنگی استاد بدم. بنابراین در حد توان متنی درباره ی فیلم یتیم خانه ی ایران نوشتم و تشریح کردم انگلیس چه بر سر مردم ایران آورده است. در قضیه خرید گندم چه اتفاقات تلخی رقم خورده است. علت قحطی و کشتار وسیع مردم مظلوم ایران رو به علت اعتماد اشتباه و فریب خوردگی و خیانت یک عده تشریح کردم. کاش موضوع درباره ی یک کتاب بود تا تاریخ مستطاب رو خلاصه میکردم! @madaranemeidan
*مادران مسلح می شوند!* دومین جلسه ی معرفتی_ مهارتی مادران جهاد تبیین، بنا بر قرار هفتگی (دوشنبه ها و چهارشنبه ها ساعت ۹:۳۰) با حضور تدریجی مادران با قدرت شروع شد. یک مادر بچه بغل بود. یک مادر دیگه بچه به دست! هرکس هم مجهز به سلاح قلم و دفتر و کوله پشتی های پر از وسایل رفاهی کوچولوها بود! استاد ارائه دهنده چه کسی بود؟! مامان باردار پابه ماهی که تمام جلسه را صبورانه و در عین حال ایستاده گفت, روی تخته نوشت, تک تک توضیح داد و به سوالها هم آخرسر‌ جواب داد. سوال های پراکنده را به مدرسین مربوطه رجوع داد و گعده گپ و گفتگو رو کنترل کرد. دو فصل کتاب مبنایی" طرح کلی اندیشه اسلامی" نوشته ی مقام معظم رهبری شرح و ارائه داده شد. در این دو فصل، نگاه رهبری به دین، فواید ایمان، تعریف اسلام و همینطور نقطه ی آغاز تلاش و مجهادت ها، ثمرات پیاده شدن توحید در جامعه و بعد فردی بیان و تشریح شد. اخرسر، استاد محترم تکلیفی در منزل در نظر گرفتن تا موعد جلسه ی آینده انجام بدیم. @madaranemeidan
*سرباز مترو!* گفت ای دلال کنعانی فروش/ ز آرزوی این پسر سر گشته‌ام ده کلاوه ریسمانش رشته‌ام/ این زمن بستان و با من بیع کن دست در دست منش نه بی سخن/ خنده آمد مرد را، گفت ای سلیم نیست درخورد تو این در یتیم/ هست صد گنجش بها در انجمن مه تو و مه ریسمانت ای پیرزن/ پیرزن گفتا که دانستم یقین کین پسر را کس بنفروشد بدین/ لیک اینم بس که چه دشمن چه دوست گوید این زن از خریداران اوست سرم رو بالا گرفتم تا ببینم به کدوم ایستگاه رسیدم. چشمم افتاد به نوشته های حال خراب کن روی در واگن های مترو. از قضا دو تا دختر بی حجاب هم نشسته بودن کف مترو و به در تکیه داده بودن. اگه یکی رو دیوار بیرون ساختمون، بنویسه مرگ بر بابام،خونم به جوش میاد!! با ناخن میرم نوشته ها رو پاک میکنم!!! بنابراین دستم رو بردم توی کیف و چندتا دستمال کاغذی برداشتم. خداروشکر الکل هم به برکت کرونا هنوز توی کیفم بود .پاشدم رفتم سمت در روبرو! الکل رو روی نوشته ها پاشیدم و با دستم که کمی می‌لرزید و اشکی که توی چشمام حلقه زده بود شروع به پاک کردن شعارها کردم. پاک شو ! پاک شو! آخه تو فکر کردی اینا با ماژیک وایت برد میان شعار می‌نویسن, ساده ؟؟! سعی کردم خودمو نبازم و دست از تلاش برنداشتم. نگاهی به زیر پام انداختم , دیدم یکی از دخترها داره بهم می‌خنده. نگاهم رو کمی اون طرف تر بردم.چندتا تا پسر ده یازده ساله کنار هم کف مترو نشسته بودن. رفتم نقشه مترو رو ببینم کجا باید پیاده بشم که چشمم افتاد به دکمه ی قرمز رنگ ارتباط با راننده. دکمه رو زدم و با صدایی بلند و رسا طوری که همه بشنون گفتم : سلام، خسته نباشید! از واگن یک صحبت میکنم، روی درهای مترو شعار نوشتن. لطفاً اعلام کنید پاک کنن. چشمی که راننده گفت دلم کمی آروم گرفت. یهو صدای یکی از پسر بچه ها بلند شد و من رو خطاب قرار داد و گفت خاله! خاله! با خودم فکر کردم الان میخواد باهام بحث کنه و شعار بده! گفتم: جانم! گفت: خاله، بیا ببین رو درهای دیگه هم نوشتن! بهش جواب دادم: اطلاع دادم، الان میان پاک میکنن. یکیشون بلند شد اومد سمتم و گفت : منم می‌خوام کمک کنم و شعارها ر‌و پاک کنم. ناخودآگاه گفتم : قربون تو بشم من!! الکل و دستمال ها رو بهش دادم و شروع کرد با جسه ی کوچیک اما مردونش به پاک کردن ! گفت: خاله پاک نمیشه ! گفتم اشکال نداره کمرنگ هم بشه عالیه عزیزم . ادامه دادم :ازت ممنونم که شجاعانه اومدی پاک کنی تازه جایزه هم داری! یک اسکناسی رو از زیپ کنار کیفم درآوردم و با احترام روی دو دستم بهش تقدیم کردم . پیاده شدم ، پله ها رو به سمت بالا رفتم و رسیدم به اتاق پلیس مترو و گزارش شعار نوشتن رو دادم و پلیس با دستی که روی سینش گذاشت و چشمی که گفت مرهمی بر دل ناخوش و احوالم شد. خوشحال و در عین حال دلشکسته راهروی مترو رو پشت سر گذاشتم . @madaranemeidan
🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻🌻 عرض سلام و خداقوت خدمت همراهان محترم کانال مادران میدان. شما نیز می توانید روایت های حضور میدانی خود در این روزها را برای ما ارسال کنید. منتظر دریافت پیشنهادات، انتقادات و روایت های میدانی شما هستیم. @m_borzoyi @madaranemeidan
*مادران مسلح می شوند!* سومین جلسه از دوره معرفتی _ مهارتی مادران میدان برگزار شد. ساعت حوالی ۱۰ صبح چهارشنبه ۲۵ آبان ماه ۱۴۰۱ اکثر دوستان شرکت کننده در دوره در کلاس حاضرند واستاد پا به ماه ما نیز پر انرژی با لبخند همیشگی اش روبرومان نشسته وآماده برای شروع کلاس هست که یکی از خانم ها بلند میشود ومیگوید: صوت جلسه قبل رو گوش دادم پر از سر وصدا بچه ها بود ، من امروز حاضرم که بچه های شما رو بازی بدم ( تازه از اسباب بازی نوه هاش رو هم با خودش آورده بود)،که انشالله یه صوت تر تمیز و واضح از جلسه ضبط بشه بعد من اون صوت رو گوش میدم. همه مخصوصا ما بچه دارها از این پیشنهاد ذوق زده شدیم، ناخودآگاه ذهنم رفت روی مباحث جلسه قبل کتاب طرح کلی: اونجا که حضرت آقا انفاق رو که‌در قرآن از خصایص متقین هست اینگونه تعریف میکنند: " انفاق آن خرج کردنی را می‌گویند که با آن یک خلئی پر شود یک نیاز راستینی برآورده شود، انفاق کار مردمان باهوش است که نیاز ها وخلاءها رو میفهمند." و واقعا در این صحنه خواهر بزرگوارم رو مصداق این صحبت دیدم ، خوشا به حالش،بهش ته دلم خیلی غبطه خوردم. واما بعد: از استاد درباره نبوت شنیدیم و ولایت. این که پیامبر کارخانه انسان سازی راه اندازی می‌کند وقواره جامعه را توحیدی می‌کند وموانع رشد وکمال افراد را می‌زداید تا در این محیط انسانها به رشد وکمال مطلوب خود برسند. واینکه آن پیامبرانی فرجام نبوتشان خوش بوده که پیروانشان دو ویژگی داشته اند: ایمان وصبر واین تعریف نو ودلنشین از ولایت : ولایت به هم پیوستگی وهم جبهگی واتصال شدید بین انسان های هم هدف،هم مسیر وهمراه که خطشان را از سایر گروه ها جدا کرده اند ،وپیروی از یک نقطه مرکزی به نام ولی دارند. طی این دوجلسه از طرح کلی اندیشه اسلامی در قرآن شنیدیم ونسیم معرفت بخش این کتاب دوباره جان تازه‌ای در وجودمان که به دنبال انجام وظیفه در میدان جهاد تبيين هستیم دمید. @madaranemeidan
*نذری شهدا* تشییع پیکر شهید حسن براتی بود. دوست داشتم نذری کوچیک به نیت شهدای اغتشاشات انجام بدهم. خیلی سریع دست به کار شدم و حلوای شیر درست کردم. در بسته های کوچک بسته بندی کردم و عکس یکی از شهدا را همراه یک متن کوتاه چسباندم روی بسته ها. بچه ها خیلی مشتاق بودند که خودشان نذری ها را بدهند. رسیدیم به مکان مورد نظر، هنوز شهید را نیاورده بودند. به خاطر سن کم بچه ها جای دوری از تجمع ایستادیم و بچه ها هر کودکی را میدیدند بهش نذری میدادند. وقتی نذری ها تمام شد بچه ها که حس خوبی از این کار پیدا کرده بودند، درخواست داشتن دفعه بعد بیشتر درست کنم. @madaranemeidan
*گِره‌های باز نشدنی* ساعت حوالی سه بعدازظهر یک روز پاییزی است. به روضه آمده‌ایم. اما روضه‌ی مقاومت، روضه‌ای با یاد شهدای شاهچراغ. آمده‌ایم تا بگوییم ما هم مادر آرتین هستیم. تا بگوییم آرتین تنها نیست. آمده‌ایم تا نگاه کبوترهای پر شکسته‌ی حرم شاهچراغ، چراغ راه زندگی‌مان شود. کودکان مسئولیت کفش‌داری را برعهده گرفته‌اند‌. به یاد آخرین باری که کفش‌های پرواز در شاهچراغ جفت شد. آن‌هایی که به روضه دعوت شده‌اند از نظر ظاهری شاید شبیه ما نباشند اما مادر هستند و همین اشتراک برای‌ ما کافی ست. دور هم حلقه زده‌ایم. یکی یکی مادران خود را معرفی می‌کنند. اسم، شغل، تعداد فرزندان. کم‌کم یخ‌ها باز می‌شود. مادر جوانی می‌گوید که مادر چهار شهید است. نگاه‌ها با بُهت به سمتش می‌چرخد. کسی می‌گوید: "ولی بهتون نمیاد مادر چهار شهید باشین؟!" مادر جوان توضیح می‌دهد که فرزندانش قبل از آمدن به این دنیا به خیل شهیدان پیوسته اند. مداح می آید. اما برخلاف اکثر روضه‌ها مداحی نمی‌کند. حرف هایی می‌زند از جنس روشنگری. می‌گوید: «بحث، بحث اسلام نیست، بحث ایران است. دشمنی‌ها از آنجا شروع ‌شد که اسلام اثرگذار شد. دشمن اگر ما فقط حجاب داشته باشیم و نماز بخوانیم کاری به کار ما ندارد. با دینِ بی‌خطر ما کاری ندارد. اگر قوی نشویم اگر تأثیرگذار نباشیم، اگر جلوی استکبار ایستادگی نکنیم، اگر مستقل نشویم، کاری با ما ندارد. اما اگر هرکدام از این‌ها را داشته باشیم یعنی خطرناک هستیم. آن زمان دیگر مهم نیست من بی‌حجابم و تو با حجاب.» می‌گوید: «همه ی شما مادر هستید، همه‌ی شما می‌خواهید بچه‌ای تربیت کنید که افتخار شما باشد اگر نهایت تلاش تان را هم بکنید دست تنها نمی‌شود. بیایید با هم به ارباب بی‌سرمان سلام دهیم تا خودش مربی بچه‌های‌مان شود تا در این هزار توی فتنه‌ها راه را گم نکنند.» آن طرف تر، از اتاق کوچکی صداهایی متفاوت به گوش می‌رسد. صدای زندگی، صدای نشاط. بچه‌ها کنار هم نشسته‌اند و نی‌های پلاستیکی در دست‌شان گُل کرده. آن هم چه گلی، گل لاله! مربی واحد کودک، همزمان با بچه‌ها صحبت می‌کند. این کاردستی، گل چیه؟! گل لاله. نماد چی هست؟ صداها بلند می‌شود تا اینکه به جواب می‌رسند. نماد شهدا، شهدای شاهچراغ، شهدای امنیت. مربی می‌گوید: «حالا می‌خواهیم با این گل های زیبا، یک بازی قشنگ انجام بدهیم. اما اول باهم یک انیمیشن ببینیم.» مداح رفته است. بچه‌ها جلوی تلویزیون، در حلقه‌ای از مادران ردیف می‌نشینند. انیمیشن پخش می‌شود. انیمیشنی با موضوع وحدت! تمام که می‌شود سوال‌ها شروع می‌شود. بچه‌ها کدوم قسمت قشنگ‌تر بود؟! این انیمیشنی که دیدید یعنی چی؟! تقریبا تمام بچه‌ها درست پاسخ می‌دهند. آفرین یعنی باهم باشیم. یکی می‌گوید: «یعنی هر وقت خواستیم بریم جایی تنها نریم. وقتی تنها نباشیم کسی نمی‌تونه به ما آسیب بزنه.» حالا نوبت قصه رسیده است. مربی می‌گوید: «بچه‌های مدرسه، کاردستی درست کرده بودند. وقتی رسیدند خونه به مامان هاشون گفتند میشه بریم پارک با کاردستی هامون بازی کنیم؟ و همه باهم راهی شدند. توی پارک بچه‌ها دست همدیگر رو گرفتند. کاردستی‌ها رو گذاشتند وسط و اطراف شون حلقه زدند. عمو زنجیر باف، بله، زنجیر منو بافتی، بله، یکی از بچه ها قهر می‌کنه و می‌ره. حلقه بهم می‌خورد. حالا فرصتی پیش اومده تا دو تا از بچه‌های شیطون بلا بیان و از این حلقه‌ی شکسته شده سواستفاده کنند و کاردستی‌ها رو بردارند و خراب کنند. قصه با بازی آمیخته می‌شود. مربی ادامه می‌دهد. بچه‌ها چرا این‌جوری شد؟! چی‌کار کنیم؟! حلقه‌ی اتحاد دوباره شکل می‌گیرد؟! بچه‌ها خودشان خراب کارها را بیرون می‌کنند و محکم و با عشق دست همدیگر را می‌گیرند. با جمع شدن بساط بازی، سفره‌ها پهن می‌شوند. آش همدلی، آش وحدت خورده می‌شود. جای همه‌ی آن‌هایی که نبودند سبز. مراسم تمام می‌شود اما دل مادران بهم گره خورده است. از همان گره‌هایی که دیگر به این راحتی‌ها باز نمی‌شود. می‌گویند می‌خواهیم در برنامه‌های دیگر شما هم حضور داشته باشیم. می‌گویند خیلی خوش گذشت. خیلی متفاوت بود. حالا به سر خط رسیده‌ایم. باید دوباره بساط دیگری پهن کنیم برای یک‌دل شدن. برای روشن کردن. برای روشن شدن. من و تو اگر ما نشویم... @madaranemeidan
"با سبد اسباب‌بازی‌اش به میدان جهاد تبیین آمده بود." توی مادرانه سبزوار یه مادربزرگ مهربون و جوون داریم که به خاطر نوه‌هاش توی برنامه‌های مادرانه شرکت می‌کنه. قبل از شروع دومین جلسه دوره معرفتی_مهارتی "مادران میدان تبیین"، اومد و گفت؛ من جلسه قبل غائب بود و فایل جلسه رو گوش کردم ولی اینقدر همهمه و سروصدای بچه‌ها زیاد بود که حرفهای استاد مفهوم نبود. حالا امروز اومدم کلی اسباب‌بازی هم با خودم آوردم که بچه‌ها رو سرگرم کنم تا شما توی سکوت و آرامش این جلسه رو برگزار کنین. خودم بعدا صوتش رو گوش می‌کنم. دلم می‌خواست این مادربزرگ مهربون رو بغل کنم و ببوسم و بگم با این کارش چه کمکی به جبهه تبیین می‌کنه. نه که ما همه‌مون مادریم و رحمتهای الهی همیشه ضمیمه‌مون هستن، نمیشه جلسه‌ای رو بدون بچه برگزار کنیم. یعنی در این زمینه توانمند شدیم که وسط شلوغی و سروصدای بچه‌ها، جدی‌ترین مباحث فکری فلسفی رو بگیم و بشنویم. ولی خب این روال برای همه قابل هضم نیست و البته حق هم دارند. و البته‌تر که واقعا مادرها هم نیاز دارند که زمانهایی رو دور از بچه‌ها سپری کنند و اطرافیان توی این زمینه می‌تونن به مادرا کمک کنن. خلاصه اینکه این مادربزرگ مهربون امروز با سبد اسباب‌بازی‌اش اومده بود که به جبهه تبیین کمک کنه مثل زمان جنگ که هر کس به هر طریقی که می‌تونست توی دفاع مقدس مشارکت می‌کرد. مادربزرگ عزیز! جهادت مقبول❤️ @madaranemeidan
"بروید مثل حضرت زهرا (س)، مردم را آگاه کنید." مدتی است مادرم وارد دنیای زیبا و جذاب کتابخوانی شده. از کتاب "خاکهای نرم کوشک" گرفته تا کتابهای از زبان حسین" و "علی از زبان علی" و... این روزها مشغول خواندن کتابی درباره زندگی حضرت زهراست که تازگی‌ها برایش برده‌ام. امروز که به دیدنش رفتم‌ کلی برایم دعا کرد بابت آن کتاب. بچه‌ها را به مادرم سپردم که برای تبیین به جلسه‌ای بروم. گفت: با خیال راحت بچه‌ها را بگذار و برو. من هم برایتان دعا می‌کنم. شما بروید و مردم را آگاه کنید همین طور که حضرت زهرا (س) این کار را می‌کرد. این قسمت از سبک زندگی حضرت زهرا (س)(رسالت روشنگری) را تازه دریافت کرده. از وقتی این کتاب را می‌خواند. @madaranemeidan
40.15M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
حضور جالب و متفاوت یک کافه کتاب در دبیرستان دخترانه چقدر این روزها به ایده‌های خوب نیاز داریم. @madaranemeidan
*شروع خوب ما!* من و دخترم مهمونی زنانه دعوت بودیم و تصمیم گرفتیم با مترو برویم تا بسته هایی که آماده کرده ایم را بین مردم پخش کنیم. چادر و روسری ام را روی سرم مرتب کردم، دخترم هم مقنعه صورتی قشنگش اش را سر کرد و راه افتادیم. دخترم بسته های کوچک صورتی را که به خانم ها می داد غافلگیر میشدند و با لبخند ازش تشکر می کردند. از آن جایی که مخاطبمان رهگذرها بودند، فرصت گفت و گو نبود ولی همین هم الحمدلله خوب بود. خلاصه شروع خوبی بود هم برای من هم برای دختر ۶سال و نیمه ام. @madaranemeidan
*مهمانیِ چند مرحله‌ای* خیلی وقت بود دلم می‌خواست یک کار درست و حسابی برای خانم‌های اطرافم که می‌شناسم شروع کنم. یک کار متفاوت‌تر از آن چیزی که تا الان در جریان بود. دورهمی‌های زیادی رو توی این مدت یک‌ساله که خودم رو به جمع‌شون نزدیک کرده بودم داشتیم. چه توی روستا و چه شهر. خوشبختانه طی همین مدت چیزهای زیادی در مورد تک‌تک‌شون متوجه شده بودم. خداوند من رو طوری خلق کرده که با هر سن و طرز فکری راحت ارتباط برقرار می‌کنم. خیلی از دوستان نزدیکم طرز فکر و پوشش شون متفاوت با من هست. از آرایشگر و فروشنده بگیرید تا دانشجو و محصل و پیر و جوان. ولی خب میزان تأثیرگذاری که روی این افراد داشتم مورد قبول نبود برای خودم. به همین دلیل تصمیم گرفتم که یک حرکت انتحاری بزنم و با کمک مادرانه‌ای‌های سبزوار که اتفاقا از دوستان خوبم هستند، با توسل به دایی شهید همسرم، یک مهمانیِ تبینی به همراه عصرانه تدارک ببینم. موقع دعوت از مهمان‌ها خیلی چالش داشتم اما سپردم دست خدا و همون‌طور که همیشه کمکش رو ازم دریغ نکرده، یکی یکی افرادی که باید؛ انتخاب و دعوت شدند. چالش بعدی این بود که در مورد چه موضوعی حرف بزنیم؟! که باز هم این رو سپردم دست خالقم و گفتم هرچه پیش آید خوش آید. همون‌طور که دوست داشتم، در حد توان جمع حاضر، هم یک مقدار از فرزندآوری صحبت شد و هم اندکی از فعالیت‌های خوب مادرانه و کارها و اتفاقات قشنگی که در این مجموعه در حال رخ دادن هست. به چند نفر از خانم‌ها هم گفتم حتما در برنامه‌های حضور داشته باشید که خیلی مفید هست. و باز هم اینکه شرکت کنند یا نه و دغدغه‌ی این قضیه را سپردم دست خدا جانم. تا قبل از پهن شدن سفره‌ی عصرانه، کنترل مهمانان بخاطر تعداد و مدل روحیه‌‌ای که داشتند یک مقدار سخت بود. ولی بعد از جمع شدن سفره، و رفتن تعدادی از مهمانان که اتفاقا همان شرهای مجلس بودند! فرصت فراهم شد با دوستان مادرانه و مابقی مهمان‌ها و مخصوصا دختران نوجوان جمع‌مون صحبت‌های خوبی بکنیم. دخترامون یک مقدار از دغدغه‌های ذهنی و چالش‌های این روزهای آشوب‌ها برای ما گفتند و سوالات‌شون رو هم پرسیدند. ما هم سعی کردیم بیشتر گوش کنیم و تا حدی جواب دادیم که باعث پرسش سوالات بیشتر بشه و دغدغه‌هاشون از دلشون بیرون بزنه. مامان‌ها هم بودند و امیدوارم از دل صحبت‌هامون متوجه خلأها و کمبودهای تربیتی دختران نوجوان‌ مون شده باشند و شروع به حرکت در مسیر رشد فردی خودشون و دختران‌شون کنند. و در انتها هم با شادی و خوشحالی با دوستان مادرانه‌ای مون خداحافظی کردیم. و یک مقداری هم خودم تنهایی منبر رفتم برای افرادی که باقی مانده بودند و از فامیل نزدیک و اقوام همسر بودند. دوباره هم گفتم که براشون مهم باشه اینکه نسل امروزی مثل ما با جواب‌های از سر بازکنی قانع نمی‌شند و دنبال جواب قانع‌کننده می‌گردند. و در انتها با آخرین بازماندگان مهمانی هم خداحافظی کرده و همگی رو به خدای بزرگ سپردم و من موندم و کلی فکر و ایده برای خانم‌هایی که به نظرم استقبال کرده بودند از این مهمانی و مخصوصا دختران نوجوان جمع که دربه‌در دنبال یک جمعی هستند که حرف بزنند تا سوالات‌شون پاسخ داده بشه. و در آخر، باز هم مثل همیشه تمام کارها و پیش‌آمدهای پیش روی خودم رو به خدای بزرگ و مهربانم سپردم و رفتم تا به وظیفه‌ی خطیر رسیدگی به وضعیت آشپزخانه برسم. @madaranemeidan
*خنثی کردن مین در منزل* این روزها بیشتر از هر وقتی گرفتار هستم و درست و حسابی به هیچ‌کاری نمی‌رسم. امروز وسط این بدو بدو ها، پسر کوچکم بد قلقی می‌کرد و امان نمی‌داد بس که برادر بزرگ خودش رو اذیت کرد. و من هم که طبق معمول درمانده و پریشان از کارهای آقای دانشمند (این لقب از وقتی عینکی شده توسط همسرم بهش اعطا شده) چشمم افتاد به کتاب کشتی نجات. ورق زدم و یک داستان انتخاب کردم و به بچه‌ها گفتم بیایید بازی. پسر بزرگم با ذوق فراوان پرید و کنارم نشست. پسر کوچک غرغر‌کنان آمد و گفت کو؟ شما که می‌خواهی کتاب بخوانی! من نمی‌خواهم، من رفتم. و من التماس کنان گفتم بیا بنشین بازی هست. از همین بازی‌ها که دوست داری. فقط باید از کتاب یاد بگیریم. تا نگاه نکنم از کجا بفهمم چطور بازی کنیم؟ خلاصه آمد و نِشست. داستان ازین قرار بود که داعشی‌ها شهر فوعه را محاصره کرده‌اند و مردم در سختی قرار دارند. ماه محرم هست و مردم حالا نمی‌توانند عزاداری کنند چون داعش اجازه نمی‌دهد. ولی مردم تصمیم گرفته‌اند با کندن یک خَندق از محاصره بیرون بیایند و حرکت کنند به سمت کَفریا برای عزاداریِ امام حسین علیه السلام. هنوز می‌خواستم توضیح بدهم چطور بازی کنیم که ترجیح دادم کتاب را ببندم تا بچه‌ها متن را نبینند چون وقت برای درست کردن چیزهایی که لازم بود نداشتم. کتاب را بستم و گفتم بسم الله، بریم بازی. از بچه‌ها خواستم داخل خانه از ملافه و چادر رنگی استفاده کنند و تونل بسازند. بعد هم گفتم که برای خودشون اسم انتخاب کنند. پسر کوچکم شد علی و پسر بزرگم هم ابراهیم. من هم فرمانده و پسرها شدند قهرمان های من. صدای اذان بلند شد، از علی و ابراهیم خواستم برای نماز جماعت آماده باشند، نماز را به جماعت خواندیم و بعد حرکت کردیم. از خندق‌ها عبور کردیم، از سیم خاردارها گذشتیم و حتی مین خنثی کردیم! وسطِ بازی از قاعده‌ی کتاب هم خارج شدیم چون داعشی‌ها به ما حمله کردند و ما مجبور شدیم دفاع کنیم. چندبار هم بچه‌ها مجروح شدند و با دم مسیحاییِ همدیگر، فورا خوب شدند! یک‌بار هم ابراهیم اسیر شد که علی رفت و آزادش کرد. خلاصه ما بعد از کش و قوس‌های فراوان به کفریا رسیدیم و با یک مداحی از مهدی رسولی عزاداری کردیم و بعد از بازی، علی‌رغم‌ علاقه‌ی بچه‌ها به شروع یک بازیِ جدید، به این بازی خاتمه دادیم و همه خوشحال و سرخوش از اوقاتی که سپری شد، برگشتیم سراغ کارهای خودمان. @madaranemeidan
*همه‌ی پسرهایِ من* برای قسمتِ جوانه‌ی مادرانه‌مون برنامه داشتیم. یک روضه به مناسبت شهادت شهدای شاهچراغ. من مسئول هماهنگی برنامه‌ها بودم. اما دلم راضی نمی‌شد. می‌خواستم بچه‌های خودم رو هم کمی درگیر کنم. سرم خیلی شلوغ بود ولی نمی‌خواستم این فرصت رو از دست بدم. تصمیم گرفتم آجیل مشکل‌گشا تهیه کنم (مخلوط نخود، کشمش، شکلات، مویز و...) و داخلش یک برگه بگذارم. یک طرفِ برگه پرچم ایران بکشم و طرف دیگه یک جمله کوتاه قشنگ خطاب به بچه‌های جوانه مون که همه پسر بچه‌های هفت تا یازده سال هستند. رفتم کاغذ و قیچی و مدادرنگی آوردم. پسر بزرگم در حال نوشتن تکالیفش بود و پسر وسطی در حال نقاشی. شروع کردم به برش دادن. سوال‌های بچه‌ها کم‌کم شروع شد. مامان می‌خوای چی درست کنی؟ مامان کاردستی درست می‌کنی؟ مامان منم می‌خوام کمک کنم. این همان چیزی بود که می‌خواستم. بله پسرم حتما بیایید. می‌خوام پرچم ایران بکشم، می‌تونید کمک کنید تا رنگش کنیم. پسر بزرگم در برش و پسر وسطی در رنگ‌آمیزی کمک کرد. پسر وسطی که پنج ساله هست گفت: مامان چقدر زیاد درست می‌کنی مگه ما چند نفر هستیم؟ جواب دادم، برای بچه‌های دیگه هم درست می‌کنیم پسرم تا بِبریم روضه‌ی مادرانه با هم بخوریم. برای اینکه به بقیه‌ی بچه‌ها بگیم چقدر دوست شون داریم و با پرچم‌ها مون بگیم که ما یک ایران قوی داریم. -مامان پرچم من خیلی خوشگل شده. -مامان من خودم می‌خوام به بچه‌ها پرچم بدم. . . . این هم جملاتی که روی برگه‌ها نوشتیم: •پسر دلیر من،دشمن از موفقیت تو می‌ترسد. •پسر عزیز من، ایران سرزمین امن الهی است. •پسر دلیر من، تو هم یک حاج قاسم هستی. •پسر باهوش من، تو آینده‌ساز کشورت هستی. •پسر قهرمان من، به زودی سردار سیدعلی خواهی شد. •پسر غیور من، دشمن از شجاعت و غیرت تو می‌ترسد. •پسر شجاع من، مراقب خواهرها و مادرهای سرزمین ت باش. @madaranemeidan
*روز آزادی زن!* همیشه توی سر و کله زدن با جماعت نوجوان دست به دامن تاریخ می شوم. فکر می کنم این چنگ زدن به تاریخ راه نجات هر دویمان است هم برای من که توی مارپیچ سوالات جور واجور گیر نکنم، هم برای نوجوان که هویتش توی زمان گم و گور نشود و بداند شجره طیبه اش به کجا وصل است. قول و قرار آخرمان این بار توی رواق امام بود. می خواستم توی این جلسه آخری از یک شجره طیبه و خبیثه دیگر رونمایی کنم. هوا بس ناجوانمردانه سرد بود. بدو بدو از باب الجواد خودم را رساندم به رواق امام. گرمای رواق از پشت پرده خورد به صورتم و حسابی حالم جا آمد. چشم چرخاندم توی جمعیت و دیدم درست در نقطه قول و قرارمان نشسته اند و مشغول گپ و گفت اند. کتاب را زیر چادرم قایم کردم و آرام آرام بهشان نزدیک شدم.‌ یکی شان تا مرا دید بقیه را خبر کرد و خودشان را جمع جور کردند و بالای مجلس برایم جا باز کردند. روی جلد کتاب یه کاغذ سفید بزرگ چسبانده بودم تا اسمش پیدا نباشد. کتاب را گذاشتم جلویم. سوال و جواب ها به صف شدند. _خانم! اسم کتاب چیه؟ _خانم کتاب تون پاره شده؟ _خانم باز چه فیلمی قراره اجرا کنین برامون؟ _خانم _خانم ترمز خانم خانم را کشیدم و گفتم:« خیال کردین همین جوری مفتی جوابو میذارم کف دستتون؟! سخت در اشتباهید. خرج داره!» یکی شان که تازه عضو جمع مان شده بود چادر سفید روی سرش را کشید جلو و گفت:« خانم بگو چند تا مشتری بشیم!» لبخندی زدم و گفتم:« عجله نکن. کم کم میریم جلو تا سر قیمت با هم کنار بیایم.» بعد هم ادامه دادم و گفتم:« یه صلوات بفرستین تا بریم سر معامله.» توی دلم توسلی به امام رضا کردم و شروع کردم به خواندن متنی که آماده کرده بودم. *هر سال هفدهم دی، میدان مجسمه مشهد شاهد جشن کشف حجاب بود. زنان و مردان موافقِ این سیاست در این ‌روز به منظور تجلیل از اقدام رضاخان، گرد هم می‌آمدند و دسته‌گل‌هایی به پای مجسمه او می‌ریختند؛ ۱۷دی‌ماه ۱۳۵۶ شمسی هم مثل هر سال، همه چیز برای تجلیل از رضاخان آماده بود و زمستان سرد و ساکت شهر، خیال رژیم را از هر مزاحمی آسوده کرده بود، غافل از آنکه بانوان باحجاب مشهدی در این‌ روز آماده برافروختن شعله تظاهراتی بودند* ساکت شدم و منتظر عکس العمل دختر ها ماندم. چند لحظه ای نگذشت که یکی شان پرسید:« خانم چرا با حجاب ها می خواستن اعتراض کنن خب اونا بی حجابی رو دوست داشتن موافق بودن. این تعرض به آزادی بقیه نیس؟» لبخندی زدم و گفتم:« آفرین سوال خوبی پرسیدی! حالا کی می تونه کمک کنه جواب بدیم؟» جمع بچه ها توی سکوت فرورفته بود. چیزی نگفتم و سطری دیگری از کتاب را خواندم. آن جایی که در میانه تظاهرات ماموران ریختند بر سر زن های باحجاب و دستگیرشان کردند. نقطه را گذاشتم سر خط و پرسیدم:« در ادامه سوال مطهره جان منم یه سوال برام پیش اومد. این خانم ها هم دوست داشتن با حجاب باشن اعتراض داشتن. چرا بهشون تعرض شد و گرفتن بردنشون؟!» یکی از بچه ها گفت:« خب خانم بذارن هرکس هرجور می خواد باشه چه کاریه این بگیر و ببندا. مثل وضعی که الان درست کردن. خب بذارن هرکس خودش انتخاب کنه!» انگشتم را گذاشتم لای کتاب و گفتم:« دمت گرم عجب نکته ای گفتی! هرکس خودش انتخاب کنه. خدا هم تو قرآن همینو میگه. میگه ما راه رو نشون دادیم میخوای بیا میخوای نیا! ولی یه سوال!؟ برای انتخاب درست نباید ذهن آزادی داشته باشیم دور از غبار و آلودگی بتونیم راه ها رو ببینیم و انتخاب کنیم؟ مثلا شما می‌خواین برین خونتون راهش ازین صحن هست ولی من چون دوست دارم شما از اون صحن برین و مسیرتون عوض بشه انقد گرد و غبار می پاشم که راه اصلی رو نبینین و مجبور بشین همین راه رو انتخاب کنین! الان شما اینجا انتخاب کردین آزادانه؟» یکی از دخترها گفت:« نه خانم اجبار بوده دیگه. وقتی اون راه درسته رو ندیدیم چه جوری انتخاب کردیم.» گفتم:« آفرین دختر باهوش! من ریز ریز مسیر درست رو بستم و شما مجبور شدین از راه اشتباه برین و هیچ وقت هم به خونه نرسین. درست مثل کاری که رضاخان کرد اومد زورکی حجاب رو از سر زن ها کشید. بعد هم انقد بی حجابی رو تمدن و کلاس جلوه داد تو چشم زن ها و گفت این تنها راه آزادی شماست که اونام فک کردن راه همینه و‌ رفتن سراغش و خیال کردن آزاد شدن. زن های مشهدی هم ۱۷دی اومدن بیرون تا به زن ها، همین پیام رو بدن و بگن راه اصلی کدومه. حالا هم این راه رو ببینید هم اون راه. بعد خودتون انتخاب کنید! اومدن غبارایی که جلوی چشما رو گرفته بود بزنن کنار. آزادی وقتی معنی داره که کسی نرم نرم منو سراغ جنس دلخواه خودش نبره!» مرضیه که کوچکترین عضو گروه مان بود گفت:« خانم پس جنگ نرم ینی همین؟ ینی نذارن ما آزاد باشیم.» زدم به پشتش و گفتم:« آفرین زدی به هدف!» در ادامه سطرهای دیگری از کتاب را خواندیم و در موردش با هم حرف زدیم. حالا دیگر صبر بچه ها تمام شده بود و اصرار داشتند که از اسم کتاب برایشان رونمایی کنم. کاغذ روی جلد را با
زکردم و به طرفشان گرفتم: روز آزادی زن! کتاب را بردند که بخوانند طبق قول و قرار همیشگی مان به شرط‌ها و شروطها ؛) @madaranemeidan