eitaa logo
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
721 دنبال‌کننده
2.1هزار عکس
197 ویدیو
47 فایل
🌱 امام خمینی(ره): «.... اگر در طول انقلاب وفاداری و عواطف و حضور زنان در میدان های مختلف، در راه پیمایی‌ها و انتخابات‌ها نمی بود، یقینا این حرکت عظیم مردمی، نمی توانست این گونه شکل پیدا کند.» مدار مادران انقلابی(مادرانه) ارتباط با ما: @M_borzoyi
مشاهده در ایتا
دانلود
چهارمین جلسه تدریس دوره مهارتی_معرفتی مادران میدان تبیین موضوع: حساب و کتاب انقلاب با سرجمع شدن مادرها، استاد محترم بحث خود را آغاز می‌کنند. " تفاوت بسیار مهمی که در نظام فکری انقلاب اسلامی برخلاف سایر نظام های سکولار دنیا وجود دارد توجه به نظام محاسبه در کنار نظام اندیشه است. دستگاه محاسباتی امام و حضرت آقا مبتنی بر چندین شاخصه کلیدی هست از جمله : نگاه توحیدی سنت های الهی ایمان به راه و به مردم فهم درست از مکانیسم پیروزی و شکست و امتحان و ابتلا حرکت دیدن نهضت نصرت الهی آرمانگرایی در کنار واقع بینی و ... است. و امروز تمام تلاش دشمن، تغییر این نوع نظام محاسبه در مردم است. با اینکه در طول کلاس، یکی دو نفر از مادران خیّر سعی در کنترل و سرگرم کردن بچه ها در بیرون از کلاس دارند، اما از آنجا که کودکان در هیچ چارچوبی نمی گنجند، در تمام طول کلاس صدایشان طنین انداز بود. با شروع اذان، ادامه کلاس به بعد از نماز جماعت موکول شد. در ادامه نیز استاد محترم به شرایط و واقعیات کنونی ایران و جهان اشاره داشتند که سراسر تزریق امید و انگیزه بخش بود. @madaranemeidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*نذر فوتبالی* امروز هم نذری پیروزی تیم ملی فوتبال مون رو مقابل آمریکا آماده کردم تا برسه به دست همسایه و من مطمئنم دعا اثر دارد❤️ @madaranemeidan
*نذر* شهربانو خانم،همسر بزرگوار امام حسین (علیه السلام) برای پیروزی تیم ملی فوتبال مقابل آمریکا ی جنایت کار @madaranemeidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
*جشن هواداری از تیم ملی ایران 🇮🇷* مامانها ی دهه ی شصتی، هفتادی، و بچه های دهه هشتادی و نودی قزوین سنگ تموم گذاشتن 👌 👏 👏 👏 ببینید و لذت ببرید @madaranemeidan
*لبخند اتحاد* بسم رب الشهدا - دوستان می‌آیید برای شهدای امنیت بسته‌های قشنگ درست کنیم، خیرات بدیم؟ پاسخ دوست دغدغه‌مندمان شد یک همت گروهی از مادران منطقه حکیمیه تهران. یکی تور و ربان خرید، یکی کیسه‌ها را دوخت، دیگری دفترچه و خط‌کش سفارش داد، آن یکی خوراکی‌اش را تهیه کرد. بسته ها که آماده شد، قراری را هماهنگ کردیم: فردا ساعت ۱۲ روبه‌روی دبستان فدک. ساعت تعطیلی بچه‌ها، خودمان را جلو مدرسه رساندیم‌. بسته ها را به پیوست لبخندی صمیمانه اینگونه به دست مادران دادیم: هدیه‌ای هست از طرف شهدای امنیت برای شما و فرزند گلتون. با حجاب و بی حجاب بسته‌ها را با لبخند و تشکر می‌گرفتند و باز هم فهمیدیم رشته محبت بین ما ایرانی ها را، تیغ هیچ رسانه‌ی خارجی نمی‌برد. @madaranemeidan
*حظ مادری* این کار دختر کلاس دوازدهمی منه، به مناسبت میلاد خانم حضرت زینب سلام الله علیها؛برای حدود۱۵۰ تا از بچه های مدرسه اش، تو هر برگه یه متن کوتاه نوشت،شکل ستاره درست کرد با شکلات ،تا به بچه ها بده... برای سه فرزند دیگه هم،شکلات همراه با یه متن کوتاه؛برای میلاد که فردا برای همکلاسی هاشون ببرن... @madaranemeidan
*📚باغ کتاب📚* پنج شنبه،۳ آذر بود که همراه تعداد زیادی از خانم ها،از گروه های مختلف و مادرانه شمال شرق تهران؛حکمیه جمع شده بودیم. چند سری بسته فرهنگی آماده کردیم: ۳۰۰ تا بسته کلیپس دار،که همراهش جمله زیبا درباره حجاب بود، و ۳۰۰ بسته شکلات؛به همراه متن باحال حجاب تهیه شد و بین افراد پخش شد این دفعه،دو دسته مخاطب رو برای بسته ها هدف گرفتیم... و یک نامه هم نوشتیم،چهل تا امضای ناب پای نامه زدیم و بابت شرایط باغ کتاب از مسیولینش مطالبه کردیم... جالب اینجا بود که فقط حضور دسته جمعی ما؛ باعث شده بود بعضی از افراد که شالشون رو انداخته بودن دور گردنشون با دیدن اینهمه محجبه ناخودآگاه شالشونو مینداختن رو سرشون... موقع گرفتن بسته ها لبخند میزدن و صدای پچ پچی که مدام شنیده می‌شد چقدر چادری زیاد شده اینجا... @madaranemeidan
دومین بار بود که می‌دیدمشان. سه دختر نوجوان دوست‌داشتنی با کلی سوال و گره ذهنی. از همان بار اول که در میهمانی قبلی سر صحبت را با آنها باز کردم به سادگی و صفا و صداقت‌شان غبطه خوردم. سوالات زیادی توی ذهن‌شان می‌چرخید که من در جلسه اول دوست نداشتم پاسخی به آنها بدهم. فقط می‌خواستم حرفهایشان را بشنوم. دیروز هم برای دومین بار در میهمانی تبیینی دیگری آنها را دیدم. یعنی این بار یکی از همان دخترها میهمانی گرفته بود و از ما هم دعوت کرده بود برویم. این بار چهار نفر دیگر از دوستانشان هم‌ بودند. ما رفتیم توی اتاق مشغول گپ و گفت با دخترها شدیم، مادرها و بقیه میهمانها توی سالن میخواستند مستند "بازگشت‌گمورا" ببینند. البته به این تجربه رسیدیم که در یک جمع ناهمسان و از سنین مختلف و در یک محیط غیر از سالن اکران، پخش مستند گزینه مناسبی نیست و راه بهتر، شکل دادن گفتگو پیرامون موضوع مستند و انگیزه دادن جهت تماشای آن در فرصتی دیگر است. و اما داخل اتاق با گل‌دخترهای دهه هشتادی مشغول گفت و گو شدیم. البته من سعی داشتم بیشتر شنونده باشم. میهمانهای جدید هم دغدغه‌ها و مساله‌هایی شبیه سه نفر قبل داشتند. چرا مثل پسرها آزاد نیستیم؟ چرا به خاطر آنها باید حجاب رعایت کنیم؟ داشتن دوست اجتماعی چه اشکالی دارد؟ و..... چیزهای زیادی دستگیرم شد که مهمترینش این بود که چقدر این دخترهای نوجوان و جوان دوست‌داشتنی و پاک بودند. تا پای حرفهایشان ننشینی و درد دلهایشان را گوش نکنی، تا جرقه‌های فطرتشان را نبینی، تا خلاها و کمبودهای دوران رشدشان(که خودشان تقصیری در آن نداشته‌اند) را نبینی، متوجه این نکته نمی‌شوی. این جلسه هم بنا نداشتم زیاد حرف بزنم. می‌خواستم بیشتر شنونده باشم. مهرشان به دلم نشست. بنا شد یک گروه بزنیم و هفته‌های بعد هم با هم قرار بگذاریم و همدیگر را ببینیم و صحبت کنیم. این هم رزق زیبای امروز من بود. این روزها میفهمم که چقدر برای جوانها و نوجوانها و فرزندان آینده سرزمین‌مان کم گذاشته‌ایم. باید برگردیم و جبران کنیم. @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
"نوشته‌هایی از جنس دوستی" بعضی هاطوری برخورد میکنن انگار من دشمنشونم به همکلاسیام میگن این چادریه؛ چرا باهاش دوستین؟ ●• اینها را من میگویم ↻خب راستش را بخواهید مدرسه را همانطور که بود دوست داشتم با رقابت های رفاقتی و خنده های بی پایانِ دوستانه و دلخوشی های کوچکش اما چند وقتی است اوضاع بهم ریخته بین بچه ها شکافی عمیق ایجاد شده! یا باید اینوری باشی یا اونوری مثل من چادری را دشمن میدانند و خودشان را دشمن ما این دودستگی اذیتم میکند دیگر به جای بگو و بخند؛ اخم و گوشه و کنایه است... جو مدرسه سنگین شده و روی دیوار کلاس ها، شعارهای مختلف خودنمایی میکند تنور شایعات بدجوری داغ است این روز ها در مدرسه بحث، بحثِ زیست و ریاضی نیست بحث انتقام است و براندازی... ↯می گویم: کاش همه چی همان بشود که بود؛ غرق خوشی های گذشته بودم _ مادر اما ناگهان فکری به ذهنشان رسید: چهارشنبه ولادت حضرت زینب سلام الله علیها است؛ میتونی شکلات ببری و در کنار این شکلات ها دست نوشته ای رو مهمون چشمای دوستانت کنی ∞خوشحال شدم؛ خیلی زیاد... با ذوق شروع کردم به نوشتن اما نه از جنس این روزها، بلکه نوشته هایی از جنس دوستی، دوستی با خدا... 🌿••|چهارشنبه بود شکلات های رنگی با چاشنی دست نوشته هایی از جنس محبت، دوستی و وحدت، بین بچه ها پخش میشد... دیگر خبری از تفاوت ها نبود از اینکه تو چادری هستی و فلانی بی حجاب ذوق میکردم از ذوق هایشان، از برق چشمانشان هنگام خواندن دست نوشته ها از اینکه دوستم من را به کناری کشید و گفت: یه ماهی میشه با خدا قهرم و الان که ستاره رو باز کردم نوشته شد بود و خدایی هست بالاتر از حد تصور... [🖇☁️] و حالا سیل تشکر ها بود که به سمتم جاری میشد و من مبهوت این همه مهربانی... 🌾•• آن روز با زبان بی زبانی فریاد زدم: فارق از رنگ و لهجه؛ ما همه ایرانی هستیم و این تفرقه، توطئه‌ی دشمن. همه‌ی ما فرزندان علی‌بن‌ابی‌طالب علیه‌السلام و حضرت زهرا‌ سلام‌الله‌علیها هستیم. ما باید در کنار هم باشیم و نه در روبه روی هم؛ که جنگ بین ما، همان پیروزی دشمن است @madaranemeidan
*ترشی تبیینی* فکرم درگیر حرف های این روزهای فامیل بود. اعتراض به معیشت، اعتراض به مسئولین، نادیده گرفتن نوجوان ها...... این ها حرف هایی بود که توی مهمونی های آشنایان زیاد میشنیدم. حالا باید چکار میکردم. تبیین خواهرشوهر و مادرشوهر باید چطور باشه که احترام ها حفظ بشه و سوتفاهم نشه...؟! چطوری با خواهرم صحبت کنم که جبهه نگیره و بد برداشت نکنه...؟! قدم اول چیه؟! یاد حرف های کلاس تبیین افتادم: "خدمت و محبت لازمه و مقدمه ی هر تبیینی است." بلند شدم از ترشی های دست سازم که خیلی پیششان طرفدار داره، هرکدام یک شیشه جدا کردم. بازهم یک جمله ی دیگه توی ذهنم تداعی شد: "از دعا و توسل غافل نشین که دل ها دست خداست." توی دلم نیت کردم... _خدایا با خوردن هر لقمه از این ترشی ناقابل ، خودت شیرینی ولایت و اثرپذیری از حق را به دلشان بیانداز. اخ جانی که از ته دل، موقع تحویل، گفتند، خیالم را راحت کرد و خدا رو شکر کردم. باید این محبت ها را بیشتر و خالص تر کنیم تا حرفمان اثرگذار باشد. حالا دارم به قدم های بعدی فکر میکنم باید خودم را مجهز تر کنم... باید کلاس های تبیین را با جدیت بیشتری دنبال کنم. @madaranemeidan
*زمینه سازان هشتادی* دوتا خواهر دهه هشتادی دارم هردو دانشجوی تهران هستند. از وقتی باب این رسانه ی بی شاخ و دم، سرش توی زندگی ها پیدا شد، کمی بینمان فاصله شد. انگار دغدغه ها و علاقه ها متفاوت شد دنبال زبان مشترکی بودم. یکیش شیرینی نوزاد خواهرزاده برای خاله بود که عجب بینمان را خوب چفت کرده بود... انها با وجود همه ی تفاوت های ظاهری و فکری، عاشق پسر پنج ماهه ام بودن... خواهرام طرفدار این شلوغی ها و اغتشاشات هستن😔 اول فکر میکردم فقط بخاطر هیجانشه اما وقتی سرصحبت را باز کردم دیدم که چقدر اطلاعات بروزی دارند چقدر ظلم ستیز و عدالت خواهند. چقدر جسور و شجاعانه حرف میزدند. طوری که انگار مسیح علینژاد هم مهره ی خودشان است. کمی که مسائل را باز کردیم دیدم بغضی گلوی ابجی کوچیکه رو گرفت گفت ما با اسم امام خمینی و رهبری بزرگ شده ایم... به خدا راضی نیستیم که کسی به این بزرگانمون فحش بده یا بی احترامی کنه😭 ما فقط دنبال حق پایمال شده مون هستیم. از ارادتی که هنوز به امامین انقلاب داشت خیلی ذوق کردم😭 نوجوان امروزی با وجود همه ی کم کاری های ما، باوجود این همه هجمه ی رسانه ای دشمن، ولی چقدر نسبت به زمان ما رشد کرده و دلش اماده است فقط باید دریابیمش. چقدر براشون کم گذاشتم باید جبران کنم "خدمت و محبت لازمه ی جهاد تبیین" حالا حرف رهبری عزیزمون برام قابل درک تر شد: *همین دهه هشتادیا* *همین دهه هشتادیا* *همین دهه هشتادیا* *انقلاب ما رو به اوج خودش میرسونند.* @madaranemeidan
گوشی زنگ میخوره.خواهرمه... _آبجی ما نزدیک خونه تونیم چند دقیقه دیگه بیا سرکوچه. سریع وسایل رو می چینم جلو پله ها.چادرمو سرم میکنم و طی چند مرحله وسایل رو از طبقه ی دوم میارم تو کوچه.سبد ظرف ها،قابلمه غذا و یک سطل بزرگ پر از انگورهای محلی روستامون. قراره خانوادگی با وانت شوهر خواهرم بریم پارک تا بچه ها هوایی تازه کنند. به زحمت وسایل رو میارم تا سرخیابون. یک نایلون هم میدم دست پسر ۴ ساله م. با زحمت اما با ذوق نایلون رو تا سرکوچه می‌بره. سرکوچه منتظر وانت می مونیم. کمی آنطرف تر چند تا پسر حدود ۱۳_۱۴ ساله با هم مشغول صحبتند.لهجه ی غلیظ سبزواری دارند.از اون تیپ پسرهایی که فکر می‌کنی با ماشین زمان از دهه ی شصت یهو پریده ن به دهه ی ۱۴۰۰. همان تیپ و لباس ،همان سبک حرف زدن،همان چغری،همان تیزی و فرزی.یک دوچرخه ی تقریبا زهوار در رفته ای هم دارند که احتمالا وسیله ایاب و ذهابشان است.مشخصه بچه این محل نیستند. نمیدانم چرا حس خوبی بهشون دارم. با هم پچ پچ میکنند.انگار میخوان چیزی بگن. یهو یکیشون می‌پرسه :۰خاله انگورا فروشیه؟ از جسارت و صداقت شون خوشم میاد. لبخند میزنم و میگم نه بچه ها فروشی نیست. بعد از داخل سبد چند خوشه درشت برمیدارم و به سمتشان حرکت میکنم.هم خجالت میکشند هم دلشان پیش انگورهاست.تعارف میکنند و نمیگیرند.هر جور شده انگورها رو بهشون میدم.یکیشون از خجالت دور میشه.سهم او رو هم ب دوستش میدم. تشکر می‌کنند.میگم بچه ی کجایید؟ میگن خ ناوی. میپرسم اینجا کاری دارید؟ میگن آره اومدیم مغازه دوستمون که اینجا شاگرد مکانیکه. میگم ماشاالله ب شما رفیقای با مرام. اگه انگور دوست دارید میتونید هنوز هم بردارید.انگورها نذر حاج قاسمه.بخورید نوش جان.اگر هم دوست داشتید برا حاج قاسم یه دونه صلوات بفرستید. بعد میپرسم حاج قاسمو میشناسید دیگه! با یه لحن افتخار آمیز و مغرورانه میگن آره حاج قاسم سلیمانی. با سر تاییدشان میکنم. ازشون فاصله میگیرم و دوباره کنار وسایل وایمیستم و مجدد نگاهم رو می‌دوزم ب خیابان تا تو اون شلوغی وانت رو پیدا کنم. وانت از راه میرسه و اون طرف خیابون توقف میکنه.با سرعت خیز برمیدارم تا سبد رو بردارم که یکی از پسرها با لهجه شیرین سبزواری می‌پرسه خَله(خاله) این که الان دخترا و زنا شال و روسری هاشونو برمیدارن کار خوبیه یا بد؟ اصلا انتظار چنین سوالی رو نداشتم.سوالشون حاکی از درگیری ذهنی شون با مسئله است. ولی چطوری اخه تو این دو دقیقه براشون شرح ماجرا کنم؟ توپ رو پاس میدم تو میدون خودشون. خودت چی فکر میکنی؟ انگار زرنگ تر از منه. میگه: ما نمی‌دونیم.شما بگید. گیر میفتم وای خدا کمکم کن. از مسیر دیگه ای وارد میشم.میگم بچه ها شما آبجی دارید؟ اره. دوست دارید کسی اونا رو ببینه؟ دوست دارید چجوری باشه ظاهرشون؟ جواب میدن هر جور خودشون دوست دارند زندگی کنند. سبد ظرف ها تو دستم خشک میشه.چقدر حرفا آشناست برام. هر کی هر جور دوست داره زندگی کنه به ما ربطی نداره. وانت بوق میزنه شوهر خواهرم میاد برای کمک ...چشمم ب وانته حواسم پیش بچه هاس. تیر آخر رو پرتاب میکنم. میپرسم بچه ها حاج قاسم رو دوست دارید؟ میگن آره خیلی. میگم بچه ها حاج قاسم دوست داره این چادر و روسری رو سر خانم های ما بمونه. بچه ها اونایی که تو خارج الان طرفدار آتیش زدن شال و روسری ان و میخان ما رو ب جون هم بندازن تا ما خودمون همو بکشیم ،همونا بودن که حاج قاسم ما رو شهید کردن. اونا هیچ وقت خوبی و خوشی و خوشبختی ما رو نمیخان‌. بچه ها سکوت می‌کنند.دوست دارند بیشتر حرف بزنم. اما حیف که موقعیت ندارم. کاش دختر بودن تا بهشون شماره میدادم یا آدرس خونمون رو .تا با وعده ی روزای بعد بیشتر حرفاشونو می‌شنیدم و با هم بیشتر گپ می‌زدیم. بچه ها میخان کمکم کنند.تشکر میکنم. از پسرها خداحافظی میکنم و در حالی ک تمام حواسم پیش بچه هاست ازشون دور میشم. @madaranemeidan
ساعت ۷:۲۵ صبحه. خانوادگی مشغول صبحانه خوردن هستیم و همزمان سخنرانی استاد پناهیان با موضوع رو گوش می‌کنیم. @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
"شب دراز است و مادران میدان تبیین، بیدار" کنار بخاری دراز می‌کشم. از شدت خستگی نمی‌فهمم کی خوابم می‌برد. صدای گریه دختر یک ساله‌ام توی گوشیم می‌پیچید. فکر می‌کنم خواب می‌بینم ولی خواب نبود. چون داشت از سر و کولم بالا می‌رفت. چشم‌‌هایم را به زور باز می‌کنم، بیقرار شیر است. در آغوشش می‌کشم تا آرام بگیرد. با صدای اذان مغرب برای دومین بار چشم‌هایم را باز می‌کنم. بارها از مادرم شنیده‌ام که خواب غروب خوب نیست ولی واقعا به این خواب کوتاه نیاز داشتم. این روزها روال خیلی چیزها فرق می‌کند از جمله زمان و مکان خواب مادران. بلند می‌شوم. وضو می‌گیرم و نماز می‌خوانم. بعد هم به آشپزخانه می‌روم تا فکری برای شام بکنم. جهاد تبیین این روزها، ورزیده‌مان کرده. مدیریت زمان هم‌ یادمان داده. وقتی توی آشپزخانه مشغول پخت‌وپز یا شست‌وشو هستم، صوتهایی که برای تبیین این روزها نشان کرده‌ام را روی اسپیکر پخش می‌کنم و در حین کار گوش می‌کنم. گروه مادرانه را باز می‌کنم. اوه چه خبر است!؟ فرصت ندارم تمام پیامها را با دقت بخوانم. با خودم قرار گذاشته‌ام که زمان رجوعم به گوشی در زمانهای خاصی باشد که به وظایفی که در خانه دارم، خلل وارد نکند. وسط پیامها چند ویس پشت سر هم توجهم را جلب می‌کند. ویسها در پاسخ پیامهایی است که به مشکلات اقتصادی کشور و فسادها و... سخت بودن تبیین در این شرایط اشاره دارد. ویسها را باز میکنم و مشغول کار می‌شوم. تا سیب‌زمینی‌ها را داخل روغن داغ می‌ریزم دختر کلاس اولی‌ام بنا می‌کند به بهانه‌گیری. مامان! میخوام مشقهامو بنویسم. تو هم بیا کنارم بشین. برایش توضیح می‌دهم که الآن دستم بند است و چند دقیقه دیگر به سراغش می‌روم، ولی ول‌کن نیست. _ مامان! گرسنمه. می‌فهمم بدخلقی‌اش از کجا آب می‌خورد. _الآن برای دختر گلم یه چای خوشمزه با کلوچه میارم که بخوره و سرحال بشه. همانطور که گوشهایم را تیز کرده‌ام که وسط کارها و حرفهایم نکته‌ای از آن را از دست ندهم، کمی نبات و گلاب داخل لیوان چای می‌ریزم و هم می‌زنم. کلوچه‌ها را هم داخل بشقاب می‌گذارم و جلوی دخترم می‌گذارم؛ بفرمایید دختر گلم. تا اینا رو بخوری منم کارم تموم میشه و با هم میریم سراغ مشقهات. برای خودم هم یک چای می‌ریزم. یک قااشق چایخوری کاکائو داخل چای می‌ریزم و هم می‌زنم. بر عکس روزهای دیگر امروز عصر خوابیده‌ام ولی هنوز هم خوابم می‌آید. کاکائو را می‌خورم به امید اینکه خواب را از سرم بپراند. به ویس آخر رسیده‌ام. اسپیکر را داخل اتاق می‌برم که کنار دخترم بنشینم و او هم مشقهایش را بنویسد و سوالهایش را بپرسد. لباسهای خشک‌شده را از روی رخت‌آویز برمیدارم و داخل سبد لباسها می‌گذارم. هم صوت را گوش می‌کنم و هم لباسها را مرتب می‌کنم و هم به سوالات دخترم جواب می‌دهم. آقای خانه از راه می‌رسد. دمنوش بِه را برای همسرم روی اپن می‌گذارم و سفره شام را پهن می‌کنم. حساب و کتاب کردم دیدم فردا صبح کلاس دوره تبیین داریم و نمیرسم فردا ظرفها را بشورم، پس بعد از شام فورا می‌روم سروقت ظرفها. کف آشپزخانه هم کثیف‌تر از آن است که بتوانم تا فردا به همین حال بگذارمش. نصف شبی دست به دامان جارو برقی می‌شوم.🙈 آخر روال زندگی‌مان این روزها تغییر کرده. خدا این جارو در زدن در ساعات اوج مصرف برق را بر ما ببخشاید. آشپزخانه را که سروسامان می‌دهم رختخواب بچه‌‌ها را پهن میکنم. تا پدرشان بخاری اتاقشان را راه بیندازد، از بچه‌ها می‌خواهم کتاب قصه‌هایشان را بیاورند تا برایشان بخوانم. یکی بود یکی نبود، غیر از خدای مهربون هیچ کس نبود.... یک قصه از کتاب کلیله و دمنه که دخترم چند روزی است درخواست داده برایشان می‌خوانم. البته دختر کوچکتر هم درخواست دارد کتاب "نگو نمی‌توانم" از محمدرضا سرشار را برایش بخوانم. کتابی که خییییلی دوستش دارم و در عین سادگی پیامهای بزرگی دارد حتی برای ما بزرگترها. با خواندن کتابها یاد زمزمه‌های بعضی از مادران افتادم که می‌گویند ما نمیتوانیم تبیین کنیم. ما بلد نیستیم. یادم باشد ناظر به این کتاب این بحث را برای مادران توضیح بدهم. درخواست هر دو دختر را اجابت می‌کنم و هر دو کتاب را می‌خوانم. پدر خانواده زودتر از همه خوابش می‌برد. بعد هم بچه‌ها یکی‌یکی به خواب می‌روند و من می‌مانم و روایتهای تبیینی که باید بنویسم، برنامه‌هایی که باید بچینم، مطالبی که باید آماده کنم و.... شب دراز است و مادران میدان تبیین، بیدار..... @madaranemeidan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
فعالیت مشترک مادران میدان و یک گروه فرهنگی شمال شرق گفتگوی مادران غیر هم تیپ با هم در مورد مسئله ی حجاب بچه هاشون مشغول بازی و نقاشی (با مربی)... این ها به صرف چای و شیرینی،تخمه وارد بحث شدن... و به احترام بقیه شالها رو هم جلوتر آوردن و یا از رو گردن روی سر گذاشتن و نشستن... یا کلاه رو مرتب تر کردن و کنار زیلو ایستادن... یا کمی عقب تر روی نیمکت های کناری گوش دادن... چند نفر دعوت ما رو قبول نکردن و نیومدن... چندین نفر هم هدیه گلدون ها رو با عکس شهید آرمان و حدیث درباره حجاب گرفتن،تشکر کردن و رفتن... تعدادی هم روی زیلو،پای کار نشستن حتی پرسیدن کی دوباره میاین اینجا، بازم برنامه دارید؟ از اونطرف یک تیم هم بصورت سیار توی پارک گشت زدن و گلدون کاکتوس زیبا رو به مناسبت میلاد حضرت زینب(سلام الله) هدیه دادن و ارتباط گرفتن و... خلاصه دست خدا با جماعت بود وسایه شهید روی سر ما❤️ @madaranemeidan
این هم گلدان هایی که حرفش رو زده بودم... دوتا از خانم های شهرک تهیه کردن... تو برنامه مادرانه پارک پلیس رزق معنوی شد🌻🌱 @madaranemeidan
"اندر حکایات یک مادر پیگیر"👏 بعد از گام اول که گزارشش رو قبلا نوشتم، تصمیم گرفتم تا گام دوم را بردارم 👣👣 رفتم مدرسه دخترم وچون چند سال آنجا جزء انجمن اولیا بودم مدیر کاملا من را می شناخت. راستش توی دلم یک نگرانی نسبت به مطرح کردن موضوع داشتم ولی گفتم قوی عمل کنم 💪💪💪و خیلی با آرامش و خندان 🧕🧕🧕وارد دفتر مدرسه شدم. به مدیر معاون و معاون پرورشی که در دفتر مشغول کاری بودند سلام کردم.🖐🖐 نمی دانستم چطور شروع کنم مدیر خیلی با معرفت تعارف کرد بفرمایید بنشینید رفتم و روبروی معاون پرورشی نشستم. او هم کوتاهی نکرد و چن تا برگه به من داد و گفت لطفا مرتب می کنی؟ در حال کمک بودم و فکر می کردم چه کار کنم چطور شروع کنم؟ گفتم یا امام زمان به زبانم و فکر جملاتی رو بیار که بتونم بگم.🙏🙏🙏 گفتم راستی خانم .... شما مستند ایکسونامی رو دیدین؟ گفت:نه اصلا اهل فیلم نیستم.. گفتم: نه تلویزیونی نیست، تبلیغاتش رو هم توی گروه ندیدین؟ گفت:نه چی هست؟ شروع دادم به توضیح دادن مدیر گفت: چه جالب ...! کجا می شه ببینی زمان و مکانش؟ خوش حال شدم که مدیر از کارش جدا شد🤩🤩 وبه حرف من گوش داد. پا شدم رفتم جلوی مدیر و گفتم زمان و مکان و هماهنگی هاش با من. فقط اگه اجازه میدین مادر ها رو دعوت کنم مدیر گفت باید مادرهایی رو که من می دونم و می گم بگین و ببرین😠😠😠 گفتم: باشه یک هفته گذشت دوباره رفتم مدرسه گفتم چی شد؟ کی مادر ها رو دعوت کنم؟ گفت: این هفته کار دارم ، باید کارهای اداری انجام بدی و از ادراه اجازه بگیری🤦‍♀🤦‍♀🤦‍♀ خدای ناکرده اگه اتفاقی برای مادر ها بیفته کی باید جوابگو باشه ؟؟؟😳😳😳 گفتم باشه از ادراه اجازه می گیرم رفتم خونه وگوشی رو برداشتم📱📱📱 بعد از چند تا تماس و دیدار موفق شدم اجازه بگیرم🤓🤓 هفته سوم رفتم مدرسه و گفتم بلاخره اجازه شو گرفتم حالا می تونم دعوت کنم؟🤔🤔🤔 مدیر گفت: این اسامی را بگیر دفتر تلفن را از خانم...بگیر وخودت شماره ها را پیدا کن خودت تماس بگیر وتلفن دعوتشون کن.🙈🙈 البته ناگفته نماند که این وسط هم حرف هایی از عوامل محترم مدرسه بازگو شد از این قبیل که این کارا باید با اجازه باشه، مسئولیت داره، اگه مناسب نباشه و.... حرف ها زیاد بود اما تو راهی قدم گذاشته بودم که این ها را با کمال میل می پذیرفتم و با جان و دل می خریدم❤️❤️❤️ بلاخره روزی که مدیر اعلام کرده بود رسید ساعت ۹ صبح مدرسه بودم مدیر کمی کسالت داشت و نیامده بود. گفتم هر طور شده امروز کار رو تمام می کنم شروع کردم اسم بچه ها و مادر ها رو از دفتر پیدا کردم و جلوی اسمشان علامت زدم✅✅ تقریبا تا ۱۱ طول کشید که شماره ی بیست نفر را پیدا کردم😰😰😰 البته بعد از این کار تا زمان تعطیلی بچه ها با مادرها صحبت کردم وتمام گرفتم و بعضی ها رو راضی شون کردم بیان برای دیدن ساعت ۳ بعد از ظهر حسینیه هنر منتظر بودم سه تا چهار نفر بیشتر نیامده بودن 😔😔😔 رفتم جلوی کوچه تا کسی دنبال آدرس نگرده طی نیم ساعت تقریبا ۱۲ نفر جمع شدند بازم نگران و مضطرب که اگه مادر ها دوست نداشته باشند چی؟!😬😬😬😬 مستند اکران شد مابین فیلم خیلی مخفیانه چهره مادرها رو رصد می کردم ببینم در چه حس وحالی هستن😎😎😎 الحمدلله همه عمیقا غرق تماشا بودن چند نفر سوالاتی داشتند که قبلا با هماهنگی یک نفر مسئول پاسخگویی توضیح و جواب داده شد نزدیک اذان شد گروهی سریع رفتند وبعضی هم شروع کردند پرسیدن سوال که الحمدالله به لطف خدا و یاری امام زمان صلوات الله علیه شبهات و سوالات شنیده شدو پاسخگویی شو. حالا کمی آرامش داشتم😇😇😇 گفتم ان شاءالله قدم بعدی اکران فیلم لوپتو برای بچه های مدرسه..... @madaranemeidan
🇮🇷مادران میدان🇮🇷
قهرمان ما! پنجشنبه ۱۰ آذر ۱۴۰۱، مادرانه سبزوار توی سالن ورزشی سوم شعبان، برگزار کننده‌ی یه جشن باحاله با مهمونای با حالتر🎊🎉🎀 به دو مناسبت: میلاد حضرت زینب (س) و سالگرد شهادت میرزا کوچک خان جنگلی مهمونا شرکت کنندگان دوره معرفتی_مهارتی هستند و دوستان و آشناهاشون به اتفاق فرشته‌های کوچولوشون👩‍👧‍👧👩‍👧‍👦 ساعت نه و نیم هست که وارد سالن میشم، تعدادی از مهمونا اومدن و روی حصیرهایی که وسط سالن پهن شده نشستن. مسئولینِ جشن هم در حال بدو بدو و انجام کارها و مسئولیتهاشون. رفته‌رفته به جمعیت افزوده میشه و عده ای در حال احوالپرسی و خوش و بش. مادر و بچه همه کنار هم نشستیم با پوشش‌ها و حجاب‌های متفاوت. مجری با خوندن یک شعر رسماً آغاز برنامه رو اعلام میکنه بعد از قرائت سوره کوتاهی که توسط یکی از بچه‌های مهمونها تلاوت میشه، یهو کلی بادکنک سبز و سفید و قرمز بین بچه ها توزیع میشه 🎈🎈🎈 ایستاده سرود ملی میخونیم و از تماشای رقص بادکنک‌های به رنگ پرچم تو دستها لذت می‌بریم😍🤩 هنوز تو اوج حس و هیجان هستیم که خانم مداح، بساط یک مولودی‌خوانی همراه با کف و سوت و هورا و هلهله 👏💃🎉🎊برامون ترتیب میده در رثای حضرت زینب میخونه و دم می‌گیریم بارون شکلاته که همینطوری رو سرمون می باره 🍬🍬🍬 خب خب! با اعلام مجری همه بچه ها با چشم بسته منتظر برنامه بعدین که ... وقتی با اجازه مجری چشاشون باز میشه 👀 یه مرد با لباس های محلی و پالتو بلند و محاسن و موی انبوه و یه تفنگ به کمر جلوشون ظاهر شده 🧙‍♂ یعنی کی میتونه باشه؟! سوالی که تو ذهن بچه‌ها چرخ میزنه🤔🤔 _: به من میگن میرزا، میرزا کوچک خان جنگلی این اسمو کجا شنیدین بچه ها؟ اون قسمت سرود سلام فرمانده که اسم میرزا کوچک‌خان میاد توی میکروفن پخش میشه. _: سرود سلام فرمانده 😃 سرود رفیق شهیدم 😃 _: خب چقدر از من می‌دونید؟ میرزا شروع به تعریف میکنه: از هجوم و اشغال دشمن میگه از خودش و دوستاش که دلاورمردانه جلوشون ایستادن به عشق وطن و در نهایت فدای یک اسم شدند👈ایران 🇮🇷🇮🇷 بعد میپرسه شما چی بچه ها، اگه یه روز دشمن نگاه چپ به کشورمون بکنه چیکار میکنید؟ _: معلومه کاری میکنیم از کرده‌ی خودش پشیمون بشه😡👊✊💪 بعد هم با توپ های کوچیک تو دستشون پرچم های آمریکا و اسرائیل و انگلیس که روی دیوار بود رو هدف پرتاب های خودشون قرار میدن صورتک‌های میرزا که دوستان واحد کودک از قبل آماده کرده بودن بین بچه‌ها تقسیم میشه. حالا همه بچه ها آدمک به دست دور میرزا حلقه زدن و سرود رفیق شهیدم رو هم خوانی میکنن و مامانایی که گوشی بدست در حال ثبت و ضبط این لحظات هستن📸 حالا میرزا کوچک مهربون با سبد میوه اش بین بچه ها راه میره و اونا رو مهمون نارنگی های شیرین و خوشمزه ش میکنه 🍊🍊 و میگه این نارنگی‌های خوشمزه رو از جنگلهای شمال براتون آوردم. اینجای برنامه بچه ها از مادرا جدا شدن و برای بازی به اون سمت سالن رفتن و خانم عباسی مسئول مادرانه سبزوار هم دقایقی با مادران درباره حوادث اخیر صحبت کرد. از قهرمان‌های واقعی کشور ما که کم هم نیستند ولی متاسفانه ناشناخته موندن گفت، تا قهرمان‌های غیرواقعی و ساختگی و پوشالی غربی که با سلاح رسانه تو ذهن بچه های ما تبدیل به الگو و قهرمان کردن و گفت یکی از این قهرمانها میرزا کوچک خان جنگلی هست که امروز به شما و به بچه‌ها معرفی شد. از خانواده گفت؛ خانواده بزرگی به اسم ایران، اعضای این خانواده با هر شکل و زبان و فرهنگ و تفکر و پوششی همه زیر پرچم ایران🇮🇷🇮🇷 یکدل و متحد هستن و اجازه دخالت بیگانه رو تو مشکلات داخلی شون نمیدن دیگه داریم میرسیم به قسمت آخر و البته هیجان انگیز ماجرا بازی 😍😍 البته این بار قراره مادرا بازی کنن و بچه ها تشویق 😃👏 حالا بازی چی هست ؟🤔 مادرا باید تو دو تا گروه ۱۰ نفره کنار هم بایستن و بادکنک‌های رنگ پرچم ایران رو بدون دخالت دست بین خودشون نگه دارن و از نقطه شروع به مقصد که ته سالن هست برسونن با شمارش ۱_۲_۳ مسابقه شروع میشه و بچه ها شروع به تشویق ماماناشون میکنن👏👏 بماند که کلا قانون مسابقه به فنا رفت و فقط خدا فهمید چی شد و چی نشد 🤔 ولی غرض که تزریق شادی و نشاط بود حاصل شد و هیچی از ارزش های تیم بازنده که باز هم فقط خدا میدونه کی بود کم نشد😝😝 حالا حلقه بزرگ مادر و کودک دست به دست می چرخن وبازی عموزنجیرباف و ماگلیم‌ماسنبلیم رو انجام میدن😝😝 بعد همه مادرا و بچه‌ها همون طور که حلقه زدن روی زمین می‌شینن و مثلا می‌خوابن. میرزا کوچک‌خان که حالا تغییر ظاهر داده و از لباس میرزا خارج شده، مثلا لوکوموتیورانی هست که پشت سرشون راه میره، دستش رو روی شونه هر کس میزاره از خواب بیدار میشه و پشت سر میرزا راه میفته و سوار قطار انقلاب میشه. میرزا همه رو از خواب غفلت بیدار میکنه و با خودش همراه میکنه. حالا قطار انقلاب پر شده از مادرا و بچه‌هایی که یکصدا با