eitaa logo
آقا مهدی
3.1هزار دنبال‌کننده
6.1هزار عکس
1.3هزار ویدیو
95 فایل
خوشـبـحـال هـر عاشـقـی که اثری از معشوق دارد. شهیدِ حَرَم|شهید مهدی حسینی| کانال رسمی/ بانظارت خانواده شهید ٢٧مرداد١٣٥٩ / ولادت ١٢مهر١٣٩٥ / پرواز مزار:طهران/گلزارشهدا/قطعه٢٦-رديف٩١-شماره٤٤
مشاهده در ایتا
دانلود
آقا مهدی
#شرح_دعای_ندبه ۳۸ ✨ فلسفه گریه و مویه در دعای ندبه، به معنی گریه‌ بر خواسته های کوچک دنیایی نیست؛
شرح دعای ندبه 39.mp3
8.69M
۳۹ ✨ ♨️ چرا بعضی‌ها در مسیر یاریِ امام، بدون هیچ سابقه‌ی جهادی، موفق می‌شوند و به پیش می‌روند، و بعضی هرچه دست و پا می‌زنند، نمی‌شود که نمی‌شود که نمی‌شود ...! ✖️موفقیت در مسیرِ یاری امام، وابسته است به .... 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 صبح که می خواستم خداحافظی کنم، صدای خواهرم را شنیدم که میگفت و دیگر باید جوابی به این بندگان خدا بدهیم. بی آنکه حرفی بزنم، در را بستم و از خانه خارج شدم. این بار خواهرم همراهم بود. دلم گرم بود که اگر لحظه ای بلرزم، قوت قلبم هست تا یاری ام کند. راستش خودم را نمی توانستم فریب بدهم. از لحظه ی خارج شدن از خانه دنبال نشانی بودم. نه. دارم بازهم طفره می روم. دنبال کسی بودم. می شناختمش. می دانستم دوباره می بینمش. راه می رفتم و تمام هوش و حواسم به اطراف بود. درست حدس زده بودم. همان جایی که روز قبل دیده بودمش، ایستاده بود. سکینه تا دیدش، خواست حرفی بزند که متوجهش کردم حرفی نزند. قیافه ی معصومش، دلم را به هم ریخت و همین باعث شد وقتی سلام کرد، هم جوابش را بدهم و هم بایستم. با خواهرم حرف می زد و روی سخنش با من بود. من با سکینه حرف میزدم و روی سخنم با او. - بهش بگو این مدت کجا بودن؟ حالا برگشتن که چی؟ او مرتب توضیح می داد که مأموریت بوده و تازه برگشته است. همینطوری که پیاده راه می رفتیم، توضیح می داد که معذور بوده و چاره ای نداشته است. - به ایشون بگو. بدونه. باشنیدن این جمله نگاهی به سکینه کرد و با نگرانی پرسید «چی رو باید بدونم؟» - زهرا امروز به خواستگارش جواب مثبت می ده. هنوز حرف های سکینه تمام نشده بود که صدای مهدی رفت بالا. عصبانیت از نگاهش می بارید. - چی داره ؟ خواستگار داره؟ حالا دیگر اشک امانش را بریده بود. شده بود مثل خودم. زیرلب حرف میزد و راه می رفت. - چرا منتظرم نموندی؟ من که میخواستم بیام خواستگاری. چرا این کار رو با من کردی زهرا؟ چرا؟ من خواستم خودت تصمیم بگیری و انتخاب کنی. این بود انتخابت؟ روزی که می رفتم، مطمئن نبودم زنده برمی گردم. نخواستم یه عمر به پای من بشینی. خواستم خودت تصمیم بگیری. این بود تصمیمت؟ خواستم حرفی برای دفاع از خودم بزنم که صدایش بلندتر شد. عابرانی که رد می شدند، توقف می کردند برای دیدن این صحنه و من نمی دانستم باید چه جوابی بدهم. لحظه ی رفتن رسید و می خواست آخرین جملاتش را هم گفته باشد «زهرا، اگه شده تموم عالم رو به هم می ریزم و به دستت می آرم.» چند قدمی می رفتیم و می ایستاد. حسابی به هم ریخته بود. یک لحظه انگار چیزی به ذهنش رسیده باشد، ایستاد و با چشمان بارانی اش نگاهم کرد. انگشترش را از میان انگشتانش خارج کرد و به سمتم گرفت. انگشتری با نگین عقیق قهوه ای که نام پنج تن روی آن نقش بسته بود. ناخوداگاه دستم را برای گرفتنش دراز کردم. سرش را انداخت پایین و با حالتی محجوب گفت «این نشون منه.» نگین انگشتری را بوسیدم و همان جا آن را میان انگشتانم نشاندم. حالا، انگار تمام آشفتگی هایم داشت تمام می شد. از به هم ریختگیهای دلم خبری نبود. دیگر حس می کردم هر چیزی سر جای خودش است. وجدانم درد نمیکرد. آرامش داشت. در این آسودگی، باز هوای بهشت در سرم پیچید. راهم را وقتی از کلاس برمی گشتم، به سمت بهشت زهرا کج کردم؛ به سمت قطعه هایی که پاتوق مان بود. با خواهرم خیلی از پنج شنبه ها را آنجا میگذراندیم. می دانستم مهدی هم خیلی از روزها این جا می آید. آرام دل خیلی ها همین جاست... ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃نتیجه صــ✨ــبر🍃 اَلصَّبْرُ یُعَقِّبُ خَیْراً، فَاصْبِرُوا تَظْفُرُوا عاقبت صبر و شکیبایی خیر است، بنابراین صبر کنید، تا پیروز شوید. (ع)| بحارالانوار، ج ۷۱، ص ۹۶📚 🌱| @mahdihoseini_ir
💢 تضعیف غیرت دینی مردم از جمله اهداف کلیدی دشمن در جنگ نرم دشمن در شرایط کنونی یکی از اهداف اصلی‌اش همانا حساسیت زدایی از مردم جامعه ما و به ویژه نسل جوان نسبت به مباحث دینی است، چرا که می‌داند با وجود غیرت دینی ایرانیان، عملاً راه به جایی نمی‌برد. در واقع یکی از مهم‌ترین اهداف دشمن در بستر جنگ نرم، تضعیف همین غیرت دینی است، کما اینکه مقام معظم رهبری در سال‌های اخیر با اشاره به این مساله، اذهان عمومی و از جمله نخبگان و دغدغه مندان جامعه را متوجه اهمیت و ضرورت جهاد کبیر به معنای تسلیم نشدن در برابر دشمن کرده‌اند. با توجه به اینکه یکی از برنامه‌های دشمن در وهله کنونی، ناظر به حساست زدایی مردم و نسل جدید نسبت به اصول و مبانی انقلاب اسلامی همچون اصل حاکمیت دین خدا و و تسلیم نشدن در برابر دشمن مستکبر است، لذا وظیفه و رسالت ما در مقابل برنامه‌ها و اهداف دشمن، زمینه سازی برای تقویت غیرت دینی و بصیرت افزایی در جامعه است. ما امروز در کوران یک جنگ شناختی – ادراکی آن هم به شکل ترکیبی قرار داریم که یکی از اهداف دشمن در این نبرد تمام عیار، تضعیف روحیه و نگاه انقلابی ملت همچنین، کمرنگ کردن امید به آینده است. در این میان از جریانات انقلابی به خصوص جوانان مؤمن و کاربلد و باانگیزه انتظار می‌رود که در راستای لبیک به فرمایشات مقام معظم رهبری، خود را به خصوص در عرصه رسانه و فضای مجازی و فعالیت‌های مؤثر فرهنگی قوی کنند و به شکلی هدفمند و در سایه هم افزایی و انسجام به خنثی سازی توطئه‌های شوم دشمن بپردازند. 🌷 🖌 مدرس و پژوهشگر فضای مجازی📲 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 با خیالی آسوده به خانه برگشت و داشت فکر میکرد موضوع خواستگاری را چگونه با مادرش مطرح کند. بی آنکه حرفی بزند، در اتاق راه می رفت و فکر میکرد. صدای آرام و آهنگین مداحی، فضای خوشی به اتاق بخشیده بود. گوهر خانم متوجه آشفتگی مهدی شد و سعی کرد راه صحبت را با او باز کند. - چند متر بود؟ مهدی با تعجب به صورت مادرش نگاه کرد. - چی چند متر بود؟ - اتاق رو میگم. الان یه ساعته داری این جا رو متر میکنی. مهدی تازه متوجه منظور مادر شده بود. - نفهمیدم. فکرم مشغوله. گوهر خانم گردوهای شکسته شده را با هاون میکوبید برای فسنجان. با لبخند گفت خب بیا بشین، بگو ببینم چرا فکرت مشغوله. به چی فکر میکنی؟ مهدی قدری تعلل کرد، ولی می دانست فرصتی که دنبالش میگشته حالا به سادگی فراهم شده است. برای همین از این فرصت استفاده کرد. نشست کنار گوهر خانم و شروع کرد به مقدمه چینی. - اینها رو برای چی میخوای مامان؟ گوهر خانم که مهدی را خوب می شناخت، متوجه شد در حال مقدمه ی برای گفتن موضوعی مهم است. زیرچشمی به مهدی نگاه می کرد و گفت «من که میدونم میخوای چیزی بگی. برو سر اصل مطلب.» با شنیدن این جمله دلش ریخت، ضربان قلبش سرعت گرفت. سرش را انداخت پایین و با حیای خاصی گفت «اگه بخوام ازدواج کنم.» مادر از شنیدن حرف مهدی کاملا تعجب کرد. شاید به خاطر شرایط مهدی، انتظار نداشت این جمله را از او بشنود. هر دو، دقایقی ساکت بودند. صدای کوبیده شدن هاون که با صدای ضبط همراه شده بود، حس موسیقیایی دمّام را یاد مهدی می آورد. گوهر خانم تصمیم گرفت سکوت را بشکند و آب پاکی را بریزد روی دست مهدی. وقار و آرامش مهدی مانع این کار می شد، ولی چاره ای ندید که بگوید. سرش پایین بود تا نگاهش با نگاه مهدی تلاقی نکند. - فکر میکنی الان شرایط خوبیه برای ازدواج تو؟ - شرایط چطوریه مگه؟ گوهر خانم که زمینه را برای زدن حرف آخر مناسب دید، گفت «خودت دانشجویی. ما مستأجریم. درآمد نداری. برادرهات درس می خونن. بالأخره همه ی این شرایط رو باید در نظر بگیری. اصلش هم اینه که باید درآمد داشته باشی. دستت توی جیب خودت باشه. هر وقت دیدی این شرایط فراهم شد، بگو، من هم روی چشم هام. برات زن میگیرم.» مهدی هیچ حرفی برای زدن نداشت. می توانست برای خواسته اش اصرار کند. اصلا پایش را بکند در یک کفش و بگوید من هم مثل هر جوان دیگری که وقت ازدواجش می رسد، احساس نیاز به همسر دارم. این حق طبیعی من است. اما آن حیای همیشگی مانع از این شد که روی حرف مادرش حرفی بزند... زد بیرون از خانه. نمی دانست کجا برود. مسجد، پیش بچه ها.... هرجا. حتما متوجه حالش می شدند. حس می کرد نمی تواند غمش را پشت چشمانش پنهان کند. آشوب و به هم ریختگی اش را کجای دلش می گذاشت که کسی نفهمد. بهترین کسی که در این حالات می توانست دلداری اش بدهد حسین بود. حسین خودش ازدواج کرده بود و حال مهدی را خوب می فهمید. حسین از آن طیف آدمهای صبوری بود که می نشست، حرف هایت را خوب گوش میکرد و بعدش هر کاری از دستش بر می آمد، انجام میداد. درست حدس زده بود. او هم مشاور خوبی بود و هم دوست خوبی. این را از آن جایی مطمئن شد که حسین با همسرش منصوره خانم موضوع را مطرح کرد و او هم پذیرفت که خودشان دست به کار شوند برای راضی کردن مادر. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
همین ڪه نام مرا مے برند میگریَم از این به بعد من و آه و چشم تر شده ای چه نام مرثیه وارے ست "مادر پسران" براے مادر تنهاے بے پسر شده ای... ✍محمدمهدی سیار 🏴 (س) تسلیت باد 🥀| @mahdihoseini_ir
🍃آنقدر گریه کردم که... سوی چشمانم هم فدایت شد یاحسین(ع) غریبِ مادر🍃 بُکی الحُسَینُ علیه السلام خَمسَ حِجَجٍ، و کانَت امُّ جَعفَرٍ الکلابِیةُ تَندُبُ الحُسَینَ علیه السلام و تَبکیهِ و قَد کفَّ بَصَرُها. بر حسین علیه السلام پنج سال گریسته شد. امّ جعفر کلابی ( )، برای حسین علیه السلام مرثیه می سرایید و می‌گریست تا اینکه چشمانش نابینا شد. (ع)| الأمالی للشجری: ج ۱، ص ۱۷۵📚 ✨ 🏴| @mahdihoseini_ir
نمۍ دانم از دلتنگۍ عاشـــق ترم يا از عاشقـــۍ دلتنگ تر! فقط مۍ دانم در آغـــوش منۍ بۍ آنڪه باشۍ و رفته اۍ بۍ آنڪه نباشۍ... 🌷روز اکرام مادران شهدا و همسران شهدا 🏴 (س) 🥀مادر معزز / معراج شهدا مهر و محرم ۱۳۹۵ 🏴| @mahdihoseini_ir
4_5985487091088231042.mp3
6.8M
➕ بعضی مقام‌ها، آنقدر بلندند که ترس همه‌ی وجودت را دربرمی‌گیرد! آیا من بعنوان یک انسان عادی، قابلیت ادراک چنین مراتبی را دارم، یا این عاشقی‌ها تنها اختصاص به معصومین و امامزادگان دارد؟ ➖ و بانوی کرامت، حضرت ام‌البنین سلام‌الله علیها به این سوال ما پاسخی عینی می‌دهد! ▪️ویژه‌ی وفات سلام‌الله‌علیها 🏴| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 شب که مهدی به خانه برگشت، از رفتار پدر فهمید که مادرش موضوع را با او در میان گذاشته است. پدر را خوب می شناخت. همیشه با دلش راه آمده بود. حالا دلش قرص بود و خیالش راحت که این بار هم می تواند به شانه های محکم پدر تکیه کند. رفت آرام نشست کنج اتاق. حامد [برادرش] در حال تماشای تلویزیون بود و فاطمه، خواهر کوچکترش هم با عروسک بازی میکرد. پدر آمد کنارش نشست و ظرف میوه را مقابل شان گذاشت. مهدی می دانست پدر می خواهد رشته ی کلامش را باز کند. - چی می خوری پوست بگیرم بابا؟ - شما زحمت نکشید. خودم یه پرتقال پوست می گیرم. پدر بر حسب عادت، دنبال بهترین پرتقال بود تا برایش پوست بگیرد. - مادرت باهام صحبت کرده، ولی دوست دارم از زبون خودت بشنوم. مهدی اول سعی کرد حاشیه برود ولی فایده ای نداشت. پدر اصرار داشت از دهان خود مهدی بشنود. شروع کرد به حرف زدن و این بار راحت تر از قبل. - من به مامان گفتم می خوام... می خوام اگه بشه برام برید خواستگاری. پدر که با دقت حرف های مهدی را می شنید، احساس غرور می کرد. انگار داشت به ثمر رسیدن زحمت هایش را می دید. شاید برای هر مادر و پدری شنیدن این جملات افتخارآفرین باشد و آرزو باشد دیدن فرزند، در لباس دامادی. حرف های مهدی در یک جمله خلاصه شده بود. «خواستگاری از دخترخاله زهرا.» انتظارش از جانب پدر هم برآورده نشد. - باید مستقل شی. خیال ما که از بابت استقلال تو راحت شد، چشم. برات زن هم میگیریم. ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍂روشی برای هـلـ🤭ـاک شدن!🍂 مَنِ اسْتَبَدَّ بِرَأیِهِ هَلَکَ هر که به رأی خود تکیه زند هلاک شود. (ع)| نهج البلاغه، ح ۱۶۱، ص ۱۱۶۳ 🌱| @mahdihoseini_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
‌🎥 ببینید| رهبرمعظم انقلاب : خیلی مرد قوی‌ای بود مرحوم نواب، من شنیدم یک وقتی رفته بود اردن گوش ملک حسین [پادشاه اردن] را گرفته بود، گفته بود پسر عموجان این انگلیسها خیلی خطرناکند، آخر سید است ملک حسین. آدم اینجوری‌ای بود گوش ملک حسین را میگرفت فشار میداد. ‌‌ انتشار به مناسبت سالگرد شهادت 🌱| @mahdihoseini_ir
🌨عکسِ متفاوتِ دیده نشده و برفی از ؛ شهیدی که مرحوم آیت الله حق شناس می گفتند که به این آقا خیلی احترام بگذارید و هم سفارش کرده بود مزارش نزدیک مزار این شهید معزز باشد. روح هر سه بزرگوار شاد با صلوات 🌱| @mahdihoseini_ir
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 هر روز صبح، چشمم را به این امید باز می کردم که خبری از خواستگاری به گوشم برسد، ولی غروب که میشد، هیچ خبری نبود و این، انتظار هر روزه ی من شده بود. در تقسیم نگاه هایم بین دیدنی های اطراف، بیشترین سهم برای انگشتر نشانم بود. روی چشمانم می گذاشتم و به خودم وعده می دادم کمی هم صبر کن بالأخره این فراق به پایان می رسد. من این فراق را تجربه کرده ام. این بار که طولانی تر از دفعه ی پیش نشده. امروز نشد، خب فردا. فردا هم روز دیگری است که با انتظار رنگش میکنم. از چشم به راهی هم روزهای زیادی میگذشت. طاقتم تمام شده بود. تصمیم گرفتم بروم سراغ منصوره خانم. او حتما می دانست دلیل طولانی شدن این انتظار را. همان طور که توقع داشتم، با مهربانی تحویلم گرفت و کلی خبرداشت برایم. می گفت خبرهای خوش، اما من بیش از هر چیزی دلم می خواست از حالش باخبر شوم. اول بشنوم حالش خوب است. خیالم که آسوده شد، خبرهای خوش بشنوم. با آب وتاب برایم تعریف می کرد که واسطه ی خیر شده اند و با حسین آقا به منزل خاله رفته اند. مفصل هم، با دست پخت خاله گوهر پذیرایی شده بودند. اما این واسطه گری خیلی مؤثر نبوده است. حرف شان هم این بوده که مهدی خودش هنوز درآمد ندارد، باید مطمئن شوند توانایی اداره ی یک زندگی و خانواده را دارد و بعد آستین هایشان را بالا بزنند و بروند خواستگاری. با شنیدن حرف هایش دل سرد شده بودم از لحظه شماری. با خودم فکر می کردم چند ماه باید بگذرد تا او بتواند روی پای خودش بایستد و تا کی چشمان من باید حرکت عقربه های ساعت را دایره وار دنبال کند تا روز موعود برسد. حالم خوب نبود. هرچه اصرار کرد برای ناهار بمانم، نپذیرفتم و راه افتادم به سمت منزل. از کنار گل فروشی که عبور می کردم، با حسرت به جوانی نگاه میکردم که دسته گل زیبایی سفارش داده بود. پوزخندی به خودم زدم و زیرلب گفتم «باش تا صبح دولتت بدمه.» جوان از گل فروشی بیرون آمد و از مقابلم گذشت. با دیدنش تمام دنیا روی سرم آوار شد. این داماد خوشبخت، مهدی بود که داشت با گل سفارشی اش به سمت ماشین می رفت. حیران مانده بودم. این همانی است که چند روز پیش برای من نشان آورد و حالا برای دختر دیگری نشان می برد؟ به هر زحمتی بود، برگشتم تا از منصوره بپرسم. مهدی هرشب به حسین آقا سر میزد. این که کوچه را با چه وضعی طی کردم، برایم کاملا عادی بود. صحنه ای که دیده بودم، مرا وامیداشت زودتر از جریان با خبر شوم. درست حدس زده بودم. مهدی داشت میرفت خواستگاری، اما نه منزل ما. نمیدانم چطور در این شهر شلوغ گم شد. دستانم را سایه بان میکردم تا از دوردست او را ببینم. اما آن چه می دیدم سراب بود و بس. حالا باید برای دل تنگی هایم فاتحه می خواندم و هیچ کس نبود برایم سنگ قبری سفارش دهد. او چه می دانست من با خیالش نفس می کشیدم... ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir
🍃پنج ثـ🍒ـمره گفتار نیک🍃 اَلْقَوْلُ الْحَسَنُ یُثْرِی الْمالَ وَ یُنْمِی الرِّزْقَ وَ یُنْسِئُ فِی الاَْجَلِ وَ یُحَبِّبُ اِلَی الاَْهْلِ وَ یُدْخِلُ الْجَنَّةَ گفتار نیک، ثروت را زیاد و روزی را فراوان می‌کند، مرگ را به تأخیر می‌اندازد، انسان را در خانواده محبوب می‌کند و به بهشت وارد می‌نماید. (ع)| خصال، ص ۳۱۷، ح ۱۰۰📚 🌱| @mahdihoseini_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹نماهنگ| تریبون مقاومت مروری اجمالی بر خط مقاومت و ایستادگی ملت در چهل سال بیانات رهبر معظم انقلاب در خطبه‌های نماز جمعه تهران، انتشار به مناسبت ۲۸ دی‌ماه، سالروز نخستین به امامت آیت‌الله العظمی خامنه‌ای در سال ۵۸ 🌱| @mahdihoseini_ir
🍃ستمکاران مراقـ😒ـب باشند🍃 یَوْمُ‏ الْمَظْلُومِ‏ عَلَی الظَّالِمِ أَشَدُّ مِنْ یَوْمِ الظَّالِمِ عَلَی الْمَظْلُوم‏ روز انتقام مظلوم از ظالم، شدیدتر از روز ستم کردن ظالم بر مظلوم است. (ع)| نهج البلاغه، حکمت ۲۴۱📚 🌱| @mahdihoseini_ir
✉️ نامه به نویسنده کتاب «من زنده‌ام» کتاب جذاب «من زنده‌ام» را به خاطر دارید؟ "خاطرات اسارت خانم معصومه آباد وهمراهانش" یکی از خوانندگان این کتاب «سردار سلیمانی» است. وی پس از خواندن کتاب نامه‌ای برای نویسنده آن نوشته است: "خواهر خوبم. در آن اسارت، اسارت را به اسارت گرفتی سعی کن در این آزادی اسیر نشوی انشالله کتابت را به همه زبان‌ها ترجمه می‌کنم تا همه بدانند زینب بنت رسول الله چگونه بوده است وقتی کنیز او معصومه اینگونه معصوم بوده است. به تو بعنوان خواهرم، بعنوان معرف دختر مسلمان شیعه، معرف ایران اسلامی، معرف تربیت خمینی افتخار می‌کنیم. حقیقتا شگفت زده شدم و هزاران بار به تو و دوستانت مرحبا گفتم" ساعت ۲۳، (نینوا)، سلیمانی 🔻مهمتر از این نامه، یادداشت بعدی است که سردار شهید، خطاب به خانم آباد نوشته است: بسمه تعالی خواهرم، مثل همان برادرهای اسیرت همه جا با تعصّب مراقبت می کردم کسی عکس روی جلد کتابت را نبیند. و در تمام کتاب با ناراحتی و استرس بدنبال این بودم که آیا کسی به شما جسارت کرد؟ آخر مجبور شدم روی عکست را با کاغذ بچسبانم تا نامحرمی او را نبیند. برادرت، بغداد، سلیمانی 🌱| @mahdihoseini_ir
آقا مهدی
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه #عشق
دوستان ببخشید دیشب قسمت بعدی مجموعه گذاشته نشد. برای جبران امروز زودتر منتشر کردیم، بخوانید🍏 ادامه مجموعه 💕 👇👇👇
🌱 الا یا ایهّا الساقی اَدِر کاَساً و ناوِلها که عشق آسان نمود اوّل ولی افتاد مشکلها... مجموعه 💕 از اینکه هر روز بروم سر کلاس و از درس چیزی نفهمم، از خودم خجالت می کشیدم. مشارکتم در درس و بحث به صفر رسیده بود. همکلاسی هایم هم متوجه حالم شده بودند. راست گفته اند که رنگ رخساره خبر می دهد از سر درون. رنگ پریده ی من گویای احوال ناخوشم بود. مثل هر روز درس که تمام شد، آمدم بیرون. ولی این بار روبه رویم مثل روزهای قبل، یکنواخت و تکراری نبود. ایستاده بود جلوی در حوزه و داشت نگاهم می کرد. در همان اولین نگاهش قلبم و علائم حیاتی ام ریخت به هم. لحظه ای مات ایستادم و نگاهش کردم. به هم ریخته بود. چشمانش مثل همیشه آرامش نداشت. انگار خسته بود. به خودم نهیب زدم که من حرفی با او ندارم. حرف هایش را قبلا شنیده ام. چقدر با وعده هایش دل خوش شده ام. راهم را کج کردم که بروم. آمد جلویم ایستاد. پاهایم همراهی ام نمیکرد. هرچه میگفتم باید برویم و ماندن جایز نیست، انگار چسبیده بودند به زمین. با صدایی آرام گفت «می خوام باهاتون حرف بزنم.» این جا حقش بود هرچه فریاد داشتم سرش بزنم، ولی باز هم دلم نیامد. گفتم «حرفی هم مانده؟» دستش را مقابلم گرفت تا مانع رفتنم شود. گفت «خیلی حرف ها مونده که باید بشنوی» پوزخندی زدم و گفتم «مثلا چی؟» به سمت ماشین دعوتم کرد و گفت «میرسونمتون، حرف هام رو تو راه بشنوید.» عقل حکم میکرد آخرین حرف هایش را هم بشنوم و احساسم میگفت نباید بمانم و یک بار دیگر بازی بخورم. در کشمکش عقل و احساس بودم که دوباره گفت «بشینید توی ماشین صحبت کنیم.» سعی کردم عصبانیتم را پنهان کنم و بدون اینکه نگاهش کنم، سوار ماشین شدم. لحظاتی در سکوت گذشت، ولی این سکوت با همیشه متفاوت بود. با تمام سکوت هایی که از سال های نوجوانی همراهی مان کرده بود در حالی که دلهایمان، لحظه ها را با هم سپری می کردند. دلم می خواست زودتر شروع کنم به حرف زدن. سکوت را با صدایی بغض آلود شکستم : - میتونم بپرسم چرا این کار رو کردی؟ - یعنی نمیدونی؟ - یعنی باید بدونم؟ - میخواستم حسم رو درک کنی. بفهمی. - حس شما چی بود اون وقت؟ لبخند تلخی زد و در حالی که سوئیچ را می چرخاند تا ماشین را روشن کند، به آینه نگاه کرد. - حس بیتابی. حس یه قلب آشوب. حس به مسافر بی رمق. حس یه آدمی که به یه امید رفته مأموریت و تمام لحظه هاش رو به یاد اون امید گذرونده. حس غربت. اینها را گفت کمی ساکت شد و ادامه داد «از این حسها دیگه.» متوجه منظورش شده بودم. بغضم داشت میترکید ولی کلی زحمت کشیدم تا خودم را کنترل کنم. باز این غرور آمده بود سراغم و دلم نمی خواست حس تازه ای به احساساتش اضافه شود؛ آن هم حس شکستن من! خوب موفق شده بود انتقام بگیرد، حسابی حالم جا آمده بود. خیلی بیشتر از آن چه انتظار داشت، زده بود به هدف. حرفی نزدم و راه افتاد. بین راه حرف هایش را هم می زد. - من فقط خواستم محبتت رو تلافی کنم. خواستم مثل من، توی اون لحظات قرار بگیری. بعد منو خوب بفهمی. فکر میکنم حالا حال منو درک کردی، اما حال تو کجا و حال من کجا. تو سنگ تموم گذاشتی تو بی معرفتی، اما من.... آه سردی کشیدم و هیچ نگفتم. متوجه آهم که شد، گفت «به دلیل دیگه هم داشت. مامان و بابا موافق نبودن خیلی، خواستم ببرم شون خواستگاری، حالا منتظر جواب من هستن که زنگ بزنن خونه ی عروس خانوم!» با شنیدن کلمات آخرش، دنیا روی سرم آوار شد. احساس پشیمانی می کردم از این که خواسته بودم برای آخرین بار حرف هایش را بشنوم. ای کاش نمی پذیرفتم و میگذاشتم هرطور می خواهد، تصمیم بگیرد. دلم سوخته و خاکستر شده بود. چه باید به او میگفتم؛ هیچ! من نمی خواستم مجبور به انتخابش کنم. خودش باید تصمیم میگرفت. رسیده بودیم سر کوچه. بدون اینکه حرف هایمان صورت جلسه شود، از ماشین پیاده شدم و چقدر منتظر بودم حسن ختام جلسه همان بشود که می خواستم، ولی آخرین کلمه اش فقط خداحافظ بود. همین! این تلخ ترین خداحافظی بود که در تمام عمر کوتاهم کشیدم. کم و بیش از خانه ی خاله خبرهایی میرسید که خاله راضی به وصلت با خانواده ای است که برای خواستگاری به آنجا رفته اند. مهدی برای اینکه موافقت مادر و پدرش را برای رسیدن به خواسته اش ترغیب کند، مجددا متوسل به حسین آقا شده بود. این بار هم حسین آقا و منصوره خانم برای جلب نظر خاله گوهر؛ راهی منزلشان شده بودند. این رفت و آمدها بالاخره کار خودش را کرد و قرار اولین خواستگاری گذاشته شد.❣ ادامه دارد... 🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃🌿🍃 🦋ماجرای پر فراز و نشیب ازدواج و بانو به قلم بانو و روایتگری بانو سلیمانی زاده همسر شهید/برش هایی از کتاب 🔺کپی از مجموعه ممنوع است، در همینجا بخوانید🔻 @mahdihoseini_ir