🔥 #رمان_فرار_از_جهنم 👣🔥
#قسمت_سی_و_هفتم
تمامش رو خوندم
تعجب کردم ... مگه پسر داری؟ ... پس چرا هیچ وقت باهات نیومده مسجد؟ ... .
.
همون طور که به پشتی مبل تکیه داده بود، گفت ... از اینکه پسر منه و توی یه خانواده مسلمان، راضی نیست ... ترجیح میده یه نوجوان امریکایی باشه تا مسلمان ... خنده تلخی زد ... اونم بهم میگه آدم مزخرفی هستم ... .
.
چشم هاش بسته بود اما می تونستم غم رو توی وجودش حس کنم ... همیشه فکر می کردم آدم بی درد و غمیه ... .
.
قرآن رو باز کردم و شروع کردم به خوندن ... اما تمام مدت حواسم به اون بود ... حس می کردم غم سنگینی رو تحمل می کنه و داشت از درون گریه می کرد ...
.
.
من از دستش کلافه بودم ... از پس منطق و قدرت فکر و کلامش بر نمی اومدم ... حرف هاش من رو در دوگانگی شدید قرار می داد و ذهنم رو بهم می ریخت ... طوری که قدرت کنترل و مدیریت و تصمیم رو از دست می دادم ... .
.
من بهش گفتم مزخرف ... اما فقط عصبی بودم ... ترجیح می دادم اون آدم مزخرفی باشه تا من ... اما پسر اون یه احمق بود ... فقط یه احمق می تونست از داشتن چنین پدری ناراحت باشه ... یه احمق که اونقدر خوشبخت بود که قدرت دیدن و درک چنین نعمتی رو نداشت ...
.
.
از صفحه 40 به بعد، حاجی رفته بود اما من تمام روز و شب، قرآن رو زمین نگذاشتم ...18 ساعت طول کشید ... نمی دونستم هر کدوم از اون جملات، معنای کدوم یکی از اون کلمات عربی بود ... اما تصمیم گرفته بودم؛ اونو تا آخر بخونم ... .
.
این انتخاب من بود ... اما تنها انتخابم نبود ...
#ادامه_دارد...
نویسنده: #شهید_مدافع_حرم_طاهاایمانی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
یبارم بابام پی ام داد گفت شنیدم قراره با دوستات بری شمال داداش کوچیکتم باید با خودت ببری
گفتم داداش خودتی ؟
گفت نه من بابامم😾😂😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#دانستنی_ها_و_معماهای_قرآنی
#اعضای_بدن_در_قرآن
📌 از چانه در کجا یاد شده است؟
سه بار در سوره های اسرا و یس (اذقان)
📌 از خون چند بار و در کجا یاد شده است؟
در ۶ آیه از جمله در سوره های بقره، مائده، انعام و نحل ( دماء)
📌 از دست چند بار و در کجا یاد شده است؟
در ۳۶ آیه از جمله در سورههای قصص، عنکبوت، یس، صافات و حشر (ایدیهم)
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#ترفند
ایده های خوشمزه 😋
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#معرفی_کتاب
کتاب "پوتین قرمزها" خاطرات مرتضی بشیری، بازجو و مدیرمسئول جنگ روانی قرارگاه خاتم الانبیا را به قلم فاطمه بهبودی روایت می کند. از جذابیت های خاطرات بشیری، روایت جلسات بازجویی از نیروهای عراقی است که گاه در خلال این خاطرات، مطالب خواندنی از اتفاقات تاریخی نقل می شود که فجایع رخ داده در جنگ تحمیلی را بیشتر نمایان می کند.
#پوتین_قرمزها
#فاطمه_بهبودی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
•┈┈••✾•✨📚✨•✾••┈┈•
وقتی به مقصد رسیدیم، سفرای کشورهای خارجی منتظر ورود اسرا بودند. اسرا را بدون معطلی به هتل هدایت کردم. وقتی داشتم وارد می شدم، فردی مانع ورودم شد. تعجب کردم.
پرسیدم:" به دلیل همراه داشتن سلاح نباید داخل شوم؟"
گفت:" نه! فضای اینجا دیپلماتیک است و ظاهر شما مناسب اینجا نیست!"
نگاهی به سر تا پایش انداختم و گفتم:" مرد حسابی، من از تو دیپلمات ترم!"
بی توجه گفت:" به هرحال، نمی توانیم شما را راه بدهیم."
زل زدم به چشم هایش، که از نگاه من فرار می کرد، و گفتم:" پیروزی های ما با همین لباس خاکی بسیجی به دست آمده، نه با کت و شلواری که به تن شماست!"
📌 بخشی از کتاب #پوتین_قرمزها
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_سوم
خودم و جمع كردم. اگه بخواي حاضرم به تو هم نشون بدم. حتي يه بار هم خودم باهاش صحبت كردم. خصوصيِ خصوصي! فقط من و خودش بوديم. باورت نمي شه، نه؟!
بدون اين كه منتظر جواب من بشود، سر رسيدش را از توي كيفش درآورد:
-مي دونم كه باورت نمي شه ؛ يعني هيچ كس باورش نمي شه. همه اولش مثل تو تعجب ميكنن. اما وقتي امضاش رو ميبينن، از شدت هيجان زدگي پس ميافتن.
صفحه اول سر رسيدش را جلوي چشمانم گرفت تا امضاي مادرم را ببينم. امضاي خانم « مستانه مظفري »، هنر پيشه مطرح و مشهور سينما.
غرور و افتخار از داشتن چنين امضايي از وجودش ميباريد. انگار مالك بزرگ ترين گنج جهان شده بود. گنجي كه به مادر من تعلق داشت، اما براي من هيچ ارزشي نداشت. فقط سايه اش مثل يك بختكِ مزاحم، روي سرم بود و همه جا مرا دنبال ميكرد.
هيچ گاه هم به من اجازه نداده بود كه خودم باشم؛ <<مريم عطوفت.>> هميشه دخترِ خانم « مستانه مظفري » بودهام كه بايد از داشتن چنين مادري به خودش ميباليد، اما خودش نمي دانست چرا؟ آن دختر هم مثل بچه اي شيشه اي سرش را گرم ميكند و فكر ميكند الماس است، به آن امضاء ميباليد و وقتي هم كه سكوت و تعجب مرا از اين همه اشتياق ديد، فكر كرد توانسته است مرا غافلگير كند:
-ديدي گفتم باور نمي کنی؟ اين كه چيزي نيست. يه خبر ديگه هم دارم كه مطمئنم از شنيدنش بيشتر غافلگير ميشي. ديروز كه با مستانه مظفري صحبت كردم، تونستم شماره تلفنش رو بگيرم.
از حفظ، شماره اي را گفت كه هيچ شباهتي به شماره تلفن ما نداشت. شماره تلفن دفتر فيلمسازيشان بود. جايي كه معمولاً كسي نمي توانست آن جا پيدايش كند.
-مي بيني! همان وقت حفظش كردم. ميخواي بگم تو هم بنويسي؟! اصلاً ميخواي تو رو هم با اون آشنا كنم.
با سكوت بي خيالانه اي سرم را تكان دادم. معلوم بود كه خيلي تعجب كرده است.
-نه؟! يعني تو واقعاً دلت نمي خواد با اون آشنا بشي؟! تو ديگه چه جانوري هستي دختر؟!
كاش ميدانست كه چه قدر دلم ميخواهد با او بيشتر آشنا شوم. بيشتر به افكار و دغدغه هايش پي ببرم و يا آنها را درك كنم.
دلم ميخواست ميتوانستم با او از مشكلاتمان، گريهها و رنج هايمان صحبت كنم. اما نتوانستم. دلم نمي آمد او را نااميد كنم يا اين بت خيالي را كه در ذهنش ساخته شده بشكنم. پس گذاشتم تا همچنان با اين معشوق فرضي اش سرگرم باشد.
صداي كارگردان مرا از افكارم جدا كرد. بلندگوي دستي اش را جلوي دهان برد و گفت:
-بسيار خب! فوراً آماده بشين تا پلان رسيدن « نسرين و شكوفه » رو هم بگيريم. اين آخريشه ديگه! تماشاگران هم ساكت باشن! چون اين ...
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_چهارم
_چون این پلان خيلي حساسه! بهتره كه توي همون برداشت اول تكليفش روشن بشه. « مستانه » تو هم آماده باش. اين صحنه به حس بيشتري نياز داره. يه بار ديگه ديالوگ هات رو نگاه كن.
دختري كه كنار من بود با هيجان به صحنه اي خيره شد كه قرار بود فيلمبرداري شود.
دخترك ۴-۵ ساله اي را كه بازيگر نقش شكوفه بود، به درون خانه فرستادند. مادر هم جلوي در ايستاد. با صداي كارگردان فيلمبرداري شروع شد.
-همه سر جاي خودشون! آماده! نور، صدا، دوربين، حركت.!
مادر با مشت به در كوبيد. چند لحظه بعد صداي شكوفه آمد كه ميپرسيد:
« كيه؟ »
مادر با لحني كه سعي ميكرد بغض آلود باشد، جيغ زد:
-باز كن عزيزم! باز كن منم! مادرت!
در باز شد و شكوفه خودش را بيرون انداخت. در بغل مادر كه دستانش را باز كرده بود تا او را در آغوش كشد، جا گرفت ؛ در آغوش مادر من! مادري كه مدت هاست عطر آغوشش را فراموش كرده ام. مادري كه هم ميتوانستم هنر پيشه شوم تا دستِ كم در فيلم ها دخترِ مادرم باشم. مادري كه اكنون براي سعادت دختري كه دخترش نبود گريه ميكرد.
با همه اين احوال، گاهي از داشتن مادري چنين مشهور و معروف احساس غرور خاصي داشتم. دلم ميخواست بدانم دختري كه كنار من ایستاده بود و اين گونه عاشقانه او را ستايش ميكرد، چرا
چنين علاقه اي به او پيدا كرده است ؛ علاقه اي كه در من وجود نداشت، اما دلم آن را طلب ميكرد.
-چه صحنه زيبا و با احساسي! صداي دختر كناري ام، توجه مرا به مادرم جلب كرد. شكوفه را در آغوش كشيده بود و گريه ميكرد ؛ گريه ميكرد و حرف ميزد.
-مي بيني دخترم! بالاخره برگشتم!... بالاخره به دستت آوردم!... فكر كردي تنها رهات ميكنم و ميرم...؟! ميرم و ميذارم كه باباي نادونت هر بلايي خواست سرت بياره... نه عزيزم! من به هيچ قيمتي از تو دست نمي كشم. من به خاطر تو از همه چيز ميگذرم. حتي التماس كردن به بابات... حتي مخالفت كردن با پيشنهاد پدر خودم كه از من ميخواست از بابات طلاق بگيرم و خودمو راحت كنم... اما تكليف تو چي شد؟... چه كس ديگه اي به فكر تو بود... تو هنوز مادر ميخواي... هنوز كسي رو ميخواي كه شبها برات قصه و لالايي بگه... فردا كه خواستي مدرسه بري، صبحها با خنده راهيت كنه... تو كسي رو ميخواي كه وقتي برات خواستگار اومد، ناز كنه و بگه دخترم قصد ازدواج نداره.
حرفهايش بيشتر آتشم ميزد.
كاش حتي يك بار با نقش بازي كردن، اين حرفها را در گوش من هم زمزمه كرده بود تا دلم را به آنها خوش كنم، تا كمي بيشتر دوستش داشته باشم. همان قدر كه در كودكي دوستش داشتم. حتي بيشتر از اين دختر كنار دستيام كه از مادرم فقط اسمش را بلد است. بالاخره به خودم
جرئت دادم و از دختر كناريام پرسيدم:
- چرا دوستش داري؟
همان طور كه نگاهش به مادرم بود، جواب داد:
- براي اينكه تمام اون چيزهايي رو كه دوست دارم ولي ندارم، يكجا داره!
- مثلا چه چيز؟
- مثلا اميد، آرزو، دلخوشي به يه مادر! هميشه توي فيلم هاش نقش مادر رو بازي ميكنه ؛ مادري كه بچه هاش رو عاشقونه دوست داره. حتي اگر فيلم باشه، بازم دلم رو خوش ميكنه. بالاخره همهاش هم كه دروغ نيست. اون جاي مادري رو كه من ندارم برام گرفته. خوش به حال دخترش كه چنين مادري داره. باور كن به اون حسوديم ميشه.
دلم ميخواست به او بگويم:
"باورم ميشه. چون اون دختر هم به تو حسوديش ميشه. تو مادر نداري و دنبال مادر ميگردي. اما، اون مادري داره كه هيچ وقت برايش مادري نكرده"
باز هم چيزي نگفتم. صداي كارگران دوبار بلند شد و فرمان "كات" داد. دختر عاشقانه براي مادرم ابراز احساسات ميكرد، كف ميزد و اشك هايش را پاك ميكرد. مادرم هم خونسردانه بلند شد و پس از احترام كوتاهي به مردم، به سوي همكارانش رفت. دختر با اشتياق حيرت انگيزي مردم را پس ميزد و به دنبال مادر ميرفت. من هم به دنبالش به سوي مادر رفتم.
مادر ليوان شربتش را برداشت و با خستگي روي يكي از صندليها رها شد. كارگران خسته نباشيدي گفت و رفت كنار فيلمبردار.
دختر كه اكنون در جلوي من ايستاده بود، صبر كرد تا اطراف مادر خلوت شود. من هم صبر كردم و ايستادم. پس از چند لحظه ...
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
26.05M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 کارتون خورشید نینوا
🇮🇷 قسمت دوم
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1