|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
...از خش خش پشت تلفن فهمیدم که عمه داره گوشی رو از عطیه میگیره!
_سلام عزیز عمه.. خوبی؟ همگی خوبن؟
_سلام... ممنون همه خوبن سلام دارن خدمتتون... خسته نباشید!
_مرسی گلم... می بینی این عطیه رو همش در حال غر زدنه! من نمی دونم کی کار می کنه!
عمه نمی دونست من هم دست کمی از دخترش ندارم و به قول عطیه الان دارم خودشیرینی می کنم! خنده ام رو خوردم.
_می دونم دیر زنگ زدم عمه جون ببخشید ولی اگه کمک لازم دارین بیام!
_نه عزیزدلم عطیه هست... تو همونجا کمک دست مامانت باش اون بنده خدا هم تنهاست!
_چشم ولی خلاصه اگه کاری دارین خوشحال میشم!
عمه_نه دخترم خیلی ممنون... من باهات تعارف ندارم... سلام به مامان برسون!
_چشم بزرگیتون رو شماهم به همگی سلام برسونین!
تلفن رو که قطع کردم خنده هایی رو که تو دلم جمع کرده بودم رو بیرون ریختم!
حسابی دلتنگ امیرعلی بودم برای همین بعد از نهار که مدت طولانی رو مامان برای استراحت اعلام کرده بود این روز آخری... روی تختم نشستم وبا تلفن همراهم شماره اش رو گرفتم... این چند روز نزدیک عید خیلی کم همدیگه رو دیده بودیم به خاطر مشغله کاریش!
با بوق اول تماس وصل شدو من خندون گفتم: سلام خسته نباشید!
خندید به لحن سرخوشم
_سلام خانوم...ممنون!
_بد موقع که زنگ نزدم؟
_نه عزیزم... از صبح سرم شلوغ بود نزدیکه عیده و همه مردم دارن میرن سفر میان اینجا خیالشون راحت باشه از ماشینشون... تازه داشتم نماز ظهر و عصرم و می خوندم... بین دونماز بودم که زنگ زدی!
مهربون گفتم: قبول باشه!
_قبول حق!
دمغ گفتم: امشب؛ نصفه شب تحویل ساله کاش کنار هم بودیم... دوست داشتم تو برام دعای تحویل سال رو بخونی!
سکوت کرده بود و من صدای سبحان الله گفتنش رو می شنیدم... حتم داشتم داره تسبیحات حضرت زهرا (س) رو میگه برای همین سکوت کردم که گفت: منم دوست داشتم عزیزم... ولی گمونم من تحویل سالی خواب باشم دارم از خستگی می میرم!
براق شدم
_خدانکنه...
خندید که بچگانه گفتم: اگه خیلی خسته ای پس لالایی من چی؟
میون خنده گفت: بدعادت شدی ها!
لب چیدم و لحنم تغییر نکرد
_نخیرم خیلی هم عادت خوبیه!
دیگه قرآن خوندن هرشب امیرعلی از پشت تلفن برای خوابیدن من شده بود عادتم! مثل یک لالایی شیرین آرومم میکرد البته اگر فاکتور می گرفتیم بی قرار شدنم رو.
خنده اش بلند تر شد و یک هو قطع شد
_مرسی زنگ زدی محیا باهات که حرف می زنم خستگیم در میره!
خوشحال شدم از این جمله ساده که بوی دوستت دارم می داد
_منم خوشحال میشم صدات رو می شنوم... حالا اگه جدی خسته بودی امشب رو می گذرم از لالایی ام! برو بخواب ولی موقع تحویل سال بیدارت می کنم می خوام اولین نفری باشم که بهت عید رو تبریک میگه!
بی حواس ادامه دادم
_هرچند اولین بوسه سال نوت نصیب من نمیشه!
وقتی امیرعلی با صدای بلند خندید تازه به خودم اومدم و فهمیدم چی گفتم... تمام بدنم داغ شد و صورتم قرمز آروم گفتم: ببخشید!
با شیطنت و خنده گفت: چرا اونوقت؟
_اذیت نکن دیگه امیرعلی! حواسم نبود چی میگم!
هنوزم لحنش شیطون بود
_خیلی هم حرفت قشنگ بود!
لبخندی روی صورتم نشست و زبری کف دستم روی صورتم کشیدم و برای عوض کردن بحث گفتم: پوست دستم حسابی ضمخت شده وقتی به لباسم گیر می کنه بدم میاد از بس مامان با این مواد شوینده از من کار کشید!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#دانستنی_ها_و_معماهای_قرآنی
#اعداد_و_ریاضیات_در_قرآن
📌 عدد ۵۰ چند بار در قرآن آمده است؟
یک بار در آیه ۱۴ سوره عنکبوت آمده است و مربوط به حضرت نوح علیه السلام است.
📌 عدد ۵۰۰۰۰ در قرآن مربوط به چیست؟
یک بار در آیه ۴ سوره معراج آمده است مربوط به اندازه روز قیامت است.
📌 عدد ۴ چند بار در قرآن آمده است؟
۱۲ بار از جمله در سوره های بقره، نساء، توبه، نور و....
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
الان تو اتوبان یه پورشه با سرعت از کنار ماشین بابام رد شد بابام گفت الان حالیش میکنم
گفتم میخوای چیکار کنی؟😳
گفت بی توجهی پسرم بی توجهی😄😜
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
*مباحث استاد عظیم هاشم زاده* (کارشناس، روانشناس و مشاور خانواده)
(( درباره تربیت نـوجوان ))
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
👇👇
#قسمت سوم
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_هشتاد_ونه
عاطفه كه داشت چادرش را آويزان
مي كرد، دستانش را يكهو عقب كشيد. چادر افتاد روي زمين و عاطفه برگشت طرف ما.
- يه بار ديگه بگو ببينم چي گفتي فاطمه!
- گفتم كه امروز يه آقا پسري اومده درحسينيه و سراغ تو روگرفته. سرايدار هم گفته كه خبرنداره. بعد هم آقاي پارسا گفته.
عاطفه اما باور نمي كرد:
- شوخي ميكني فاطمه! شوخي، شوخي! با منم شوخي!😳😳
من نمي فهميدم كه عاطفه چرا اين قدر تعجب كرده. ولي فاطمه انكار كرد.
- نه عاطفه جون، من راجع به هر چي با كسي شوخي كنم، راجع به چنين چيزهايي شوخي نمي كنم. موقعي كه آقاي پارسا به من گفتن، مريم هم بود.
من گفتم:
- تو يعني! اين قدر از برادرت ميترسي عاطفه؟!
با عصبانيت دستش را تكان داد.😠
- برو ببينم بابا، دادشم كجا بود؟
- خودت ديروز گفتي كه دادشت اين جاست! خودت گفتي آدرس اين جا رو پيدا كرده.
- تو هم دلت خوشهها بابا! اونها همه اش فيلم بود!
يخ كردم. عاطفه چه ميگويد؟ «فيلم بود! يعني چي؟ ». فاطمه مشكوك شد:
- مريم چي ميگه؟ عاطفه!
ولي عاطفه در عين حالي كه كلافه به نظر ميرسيد، نتوانست جلوي خنده اش را هم بگيرد.
- چيزي نيست فاطمه جون! واقعيت اينه كه ما ديروز صبح به هر كي گفتيم با من بياد تا بريم بلوز بخريم، كسي تحويلمون نگرفت. فقط مونده بود مريم. اگه اون رو هم از دست ميدادم، ديگه تموم بود. منم گفتم يه طوري دلش روبه رحم بيارم كه دلش به حال من بسوزه وحتما با من بياد. براي همين هم بهش گفتم كه آقا داشم اومده مشهد ومن ميترسم تنها برم خريد؛ اگه اون من رو تنها ببينه، بعدا ًكه برگردم اصفهان، دعوايم ميكنه. ظاهراً هم نقشم روخوب بازي كردم. چون مريم هم باور كرد. فقط چون مانتوش خشك نشده بود، تيرم به هدف نخورد.
- پس دروغ گفتي!
- نه بابا، دروغ چيه، فيلم بازي كردم. البته مامانم آدرس اينجا رو از من گرفت و به من گفت كه ممكنه مسعود بياد مشهد، ولي لحنش بيشتر به شوخي ميبرد تا جدي. منم ديروز صبح از پنجره يكي رو ديدم كه شبيه او بود، ولي خودش نبود. همون موقع به نظرم رسيد خوبه يه همچين نقشي رو براي مريم بازي كنم كه از دادشم ميترسم.
ثريا برای اطمينان پرسيد:
-پس نمي ترسي؟
عاطفه با انگشت سبابه اش به خودش اشاره كرد:😳😜
- من؟! ترس!؟ اونم از مسعود. بابا يه حرفايي ميزني ها! مگه من دختر بچهام كه از مسعود بترسم.
فهيمه پرسيد:
-پس بالاخره اون پسره برادرت نبود، نه؟
عاطفه دوباره به تته پته افتاد:
- نه فهيمه جون خدا نكنه! زبونت رو گاز بگير.
ثريا شانه هايش را بالا انداخت:
- پس حتما دوست پسرت بوده!
عاطفه در حاليكه بالاخره خونسردي را به دست آورده بود، خودش را انداخت كنار ما.
- نه ثريا جون! ما دختر شهرستاني هستيم. نه از اين شانسها داريم. نه كسي تحويلمون ميگيره!
- دم خروس رو ببينيم يا قسم حضرت عباس رو باور كنيم؟! پس اين شازده كه اومده دنبالت كي بوده؟ (نكنه مراديه؟ )
اين جمله ي كوتاه از دهان سميه پريد و عواقب زيادي را به دنبال آورد ثريا نگاه خيره اي به عاطفه كرد و نگاهي به سميه، و بعد مثل يك ترقه از جا پريد:
- صبر كن! صبر كنين ببينم چي شد؟ آقاي مرادي كي باشن؟
عاطفه شد مثل لبو سرخ ولي تلخ! هيچ وقت فكر نكرده بودم كه عاطفه هم ميتواند سرخ بشود. عاطفه نگاه تندي به ثريا كرد و بعد زير لب گفت:
- خدا از بهشت نجاتت بده سميه كه گند زدي رفت!
سميه با تاسفي مصنوعي زد به گونه هايش.
- اخ اصلا يادم نبود كه به بقيه چيزي نگفتي.☺️🙈
- ديگه بيشتر از اين گندش رو درنيار سميه.
ديگه حتي فهيمه هم كه معمولا در اين قضايا دوزاري اش كج بود، فهميد كه وضعيت قرمز است. با نگاهي گيج و مستاصل بچهها را به نوبت نگاه ميكرد. انگار از كسي كمك ميخواست تا او را هم در جريان قرار دهند. اولين كسي كه اقدام كرد، ثريا بود. دو دستش را به سمت عاطفه و سميه دراز كرد. در حالي كه كف دستهايش به سمت بيرون بود. انگار ميخواست دو نفر را از هم جدا كند.
ادامه👇
صبر كنين خانمها، آرامشتون رو حفظ كنين. هيجان زده نشين. كه براي فشارتون خوب نيست. الان همه ي مسائل روشن ميشه. همه چيز به ترتيب. اول عاطفه خانم! شما بفرمايين اين آقاي مرادي كي باشن؟!
عاطفه در حالي كه به مرور داشت خودش را كنترل ميكرد و از سرخي چهره اش هم كم ميشد، نفس عميقي كشيد، سرش را تكان داد و گفت:
- نمي دونم!
راحله پوزخندي زد. ثريا با نگاه متعجبي حرف عاطفه را تاييد كرد.
- همين طوره! نمي دونين...! همين درسته! پس ما هم ميريم سراغ سميه خانم!
برگشت به طرف سميه:
- شما بفرمايين سميه خانم! اون چي بوده كه عاطفه خانم به ما نگفتن؟
- فكر ميكنم نه من مجبور باشم كه از مسائل خصوصي دوستم چيزي به شما بگم و نه به شما ربطي داشته باشه كه از همه چيز و همه كس خبر داشته باشين.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️☀️ #دختران_آفتاب ☀️☀️
قسمت #نود
جواب با لحني بين جدي و شوخي بود. اما براي ثريا هيچ كدامش اهميتي نداشت، فقط نتيجه اي كه ميخواست بگيرد برايش مهم بود.
- خيلي خب! پس معلوم ميشه كه عاطفه خانم، علي رغم شهرستاني بودنشون و ظاهري كه از خودشون نشون ميدن، سرشون تو حساب و كتابه.
- يعني چه؟
- يعني اين كه معلوم ميشه پسرهاي تهران حتي به دختر شهرستاني هم روي خوش نشون ميدن!
عاطفه پوزخند تمسخر آميزي زد تا ناراحتيش را پنهان كند. ولي سميه كه ميديد باعث چه حرفهاي شده، بيشتر عصباني شد.
- اين حرفها يعني چي ثريا؟! كافر همه را به كيش خود پندارد؟! اين (مرادي) از بچههاي دانشكده مونه.
اما اين جواب هم نتوانست مزه ي شيرين پيروزي را از لاي دندانهاي خندان ثريا بيرون بكشد.
- چه فرقي ميكنه؟ حالا چه بيرون از دانشگاه و چه داخل دانشگاه؟! اين فقط نشون ميده كه عاطفه هنوز كلاسش رو اين قدر پايين نياورده كه به روي خوش نشون بده!
- ولي اين مرادي از عاطفه خواستگاري كرده!
دهان ثريا كه باز شده بود تا جواب سميه را بدهد، همانطور وسط راه باز ماند. چشمهايش گشاد شد و نفس عميقي كشيد. بعد با صداي جيغي دهان ثريا بسته شد و همه به خودشان آمدند.
-ووي! فداي هرچي دختر اصفهانيه! دم همتون گرم.
و بعد كف زد و كل كشيد. شايد اگر سميه جيغ نزده بود، ثريا كمي هم رقصيده بود.
-ثريا بسه ديگه.
ثريا دست هايش را كه باز كرده بود. همانطور باز گذاشت، صدايش بند آمد و مثل يخ وا رفت.
- چيه سميه خانم. حق نداريم برا عروسي رفيقمون شادي كنيم.
سميه آرام شد. صدايش پايين امد.
- اولا كه محرّمه. مثل اينكه همه اشم نبايد به همه تذكر بدم. ثانيا هم عاطفه به اين آقاي مرادي جواب رد داده.
دستهاي ثريا با نا اميدي افتاد روي زانوهايش و اخم هايش رادرهم كشيد.
- چيكار كرده؟
- گفتم جواب رد داده. يعني خواستگاري مرادي رو قبول نكرده. اگر نفهميدي باز هم توضيح بدم.
-نه! نه! فهميدم. ولي آخه چرا؟
سميه پرسيد:
- چرا چي؟ چیو فهميدي؟!
- نه! منظورم اينه كه چرا جواب رد داده؟!
-من چه ميدونم! چرا ازمن ميپرسي، ازخودشون بپرسين! ميگن نميخوان ازدواج كنن!
معلوم بود سميه هم از دست عاطفه دلخور است. احتمالا از جواب رد دادنش. بالاخره فاطمه كه از اول تا حالا ساكت مانده بود، رو به عاطفه كرد:
- سميه راست ميگه؟!
عاطفه با سر تاييد كرد. فاطمه پرسيد:
- چرا؟
- (چرا) چي؟ چرا جواب رد دادم؟!
- چرا گفتي كه نمي خواي ازدواج كني؟
- برا اين كه نمي خوام زير بار يه مرد ديگه برم. همون مسعود براي هفت پشتم كافيه!
- اولا كه همه مردها مثل مسعود نيستن. نمونه اش باباي خودت، باباي ماها، عَ... و يكهو جمله اش بريد.
فكر ميكنم ميخواست بگويد (علي)! شايد هم به همين دليل بود كه موجي از شادي صورتش را پر كرد. عاطفه با لبخند مبهمي گفت:
- نه بابا! اون بنده ي خدا هيچ شباهتي به مسعود نداره. از اتفاق خيلي هم ساكت و سر به زيره!
ثريا خنديد:😄
-پس مباركه!
راحله زير لب گفت:
- حيف اون پسر نيست كه گير يه افعي مثل تو بيفته؟😃
فاطمه هم گفت:
-پس ديگه چه دردي داري كه ميگي (نه)!
عاطفه سرش را پايين انداخت و با ريشههاي فرش بازي كرد.
- من كه با اصلش مشكلي ندارم. نگفتم كه ازدواج نمي كنم! من روي زمانش مشكل دارم.🙈
- مشكلت چيه؟
- ببين من الان دانشجوام!
فاطمه خنديد:
- خوب شد گفتي، و گرنه ما نمي دونستيم. خب ما هم دانشجوييم!😄
- نه منظورم اينه كه هنوز دو سال ديگه مونده تا درسم تمام بشه. هنوز خيلي ديگه كار دارم.
- مگه كسي جلوت رو گرفته؟!
- الان نه، ولي اگه ازدواج كنم، چرا. اون وقت جلوم رو ميگيره.
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🎥 #تماشایی | 🌹🍃نعمت وحدت
⁉️ در مورد وحدت زیاد شنیدهایم اما اصلاً وحدت یعنی چه؟
🤝 #هفته_وحدت
🌹 #میلاد_پیامبر_اکرم
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 دکتررئیسی: از همه مردم دعوت میکنم تا واکسن بزنند
🇮🇷🍃رئیسجمهور در گفتوگوی زنده تلویزیونی:
🔹باید از حالت انفعالی به شرایط فعال برسیم؛ نباید در مقابله با موج احتمالی کرونا منفعل باشیم و پیشگیری و پیشبینی و برخورد احتمالی الزامی است.
🔹از همه کسانی که واکسن تزریق نکرده اند دعوت میکنم تا این واکسن را دریافت کنند.
🔹از رسانه ملی و بخشهای مختلف خواستهایم تا مردم را برای موضوع تزریق واکسن به صورت اقناعی، تشویق کنند.
#واکسن
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
🌺خدایــا
🍃آفتـاب
امروز نیز برآمد
🌺درود بر جادههای
🍃بی انتهای جبروتت
تو را عاشقانه فریاد می زنم
🌺چون به تڪرار
🍃اسمت عادت کردهام
🍁🍂صبح زیبای پاییزیتون بخیر
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#زندگی_به_سبک_شهدا
شهید زوریک مرادیان
زندگینامه 📝
🍃🌹شهید زوریک مرادیان تنها فرزند پسر خانواده «واهان مرادیان» و «کاتارینه» بود. او چهار خواهر به نامهای روبینا، اُفیک، دیانا و ژانت داشت. شهید زوریک بعد از طی کردن سه ماه آموزشی دوران سربازی به منطقه پیرانشهر در غرب کشور اعزام شد. اخلاق و رفتار شهید زوریک همه را به سوی خود جذب میکرد. سرانجام 19 مهر 1359 در هنگامه نبرد و زمانی که شهید زوریک مرادیان در سنگر انفرادی خود برای شلیک خمپاره آماده میشد، بمباران هواپیماهای دشمن، سنگرش را مورد هدف قرار دارد و شهید زوریک مرادیان در اثر شدت جراحات حاصل از ترکشهای بمب به شهادت رسید تا نامش در تاریخ بهعنوان اولین شهید مسیحی کشور ثبت شود.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
اگه نتونی
آرامش رو در
درونت داشته باشی
جاهای دیگه هم
نمیتونی پیداش کنی.
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتویکم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
لحنش جدی شدو صداش آروم
_تازه دست هات شده مثل دست های شوهرت!
با همه وجودم مهربون و با محبت گفتم: محیا فدای دست هات!
صدای خنده آرومش رو شنیدم
_خدا نکنه... خب دیگه کاری نداری محیا جان؟ نماز عصرم و بخونم دیگه خیلی داره دیر میشه!
_نه نه ببخش اصلا حواسم نبود... خیلی پر حرفی کردم!
_خیلی هم عالی بود... خداحافظ!
خداحافظی آرومی گفتم و با خوشی از حرفش تماس رو قطع کردم!
***
محسن_از همین الان بگم من یکی لب به این کیک نمیزنم!
ابروهام و دادم بالا و همونطور که تخم مرغ ها رو هم می زدم تا یک دست بشه گفتم: بهتر اصلا کی خواست بهت بده!
محمد هم دست به کمر به من نگاه می کرد
_بیچاره امیرعلی که مجبوره این کیک رو بخوره
عصبی گفتم : مامان میشه بیاین این دوقلوهاتون و بیرون کنین من تمرکز داشته باشم!
هردوتاشون قهقه زدن
محسن_حالا انگاری داره اتم میشکافه که تمرکز نداره یک کیک قراره بپزی ها!
با حرص پامو روی زمین کوبیدم و داد زدم
_مامان!
مامان با خنده وارد آشپزخونه شد
_چیه؟ باز چه خبره؟
چشم غره ای به محمد و محسن رفتم
_نمی زارن کیکم و درست کنم!
محمد یک صندلی از پشت میز بیرون کشید و نشست
_ما به تو چیکار داریم... تو اگه کار بلدی به جای این همه غرغر کیکت و درست کن!
محسن هم حرفش و تایید کرد _والا!
رو کرد به محمد و ادامه داد
_ولی میگم محمد بیا یک زنگ به اورژانس بزنیم بره در خونه عمه وایسته... دل نگرانم برای امیرعلی!
مامان ریز ریز خندید و من جیغ بنفشی سرشون کشیدم که مجبور شدن برن بیرون از آشپزخونه امشب سوم فروردین بود و تولد امیرعلی... همه قرار بود بریم خونه عمه همدم عید دیدنی... داشتم برای تولد امیرعلی کیک درست می کردم البته یک کیک کوچیک که فقط بتونم غافلگیرش کنم... عطیه صبح گفته بود که قراره عصری امیرعلی بره تعمیرگاه به یکی از دوست های عمو احمد قول تعمییر ماشنش رو داده!
مایع کیکم آماده بود..ته قالب گرد رو چرب کردم و مواد رو ریختم توش... قالب رو توی فر گذاشتم که از قبل مامان برام روشن کرده بود... نفسم رو با صدا بیرون دادم و عرق روی پیشونیم و پاک کردم... دعا دعا می کردم کیکم خراب نشه!
گوشیم شروع کرد به زنگ زدن و اسم عطیه روش چشمک می زد دفعه سوم بود زنگ می زد
_سلام بفرمایید؟
_علیک... چه عصبانی؟ کیکت و پختی؟
_اگه تو اجازه بدی بله گذاشتمش توی فر!
_حالا چه شکلی هست؟
_کیکه دیگه قراره چه شکلی باشه؟
بلند بلند خندید
_منظورم اینه که شکل قلبه ساده است... یا قلب تیر خورده؟
_خودت و مسخره کن کیکم گرده و ساده!
_از بس بی سلیقه ای!
_همون تو که ته سلیقه ای بسه!
عطیه_راستی چی خریدی برای داداشم؟
_از اسرار مگوه فضول خانوم!
_خب حالا کادو من مطمئنن از تو بهتره!
_آها اونوقت شما چی خریدی؟
صداش و مسخره کرد
_یک دست سرویس آچار که همه اش از طلاست... چشمت درآد!
خندیدم که حرصی گفت: الان که زنگ زدم به امیرعلی و تولدش و تبریک گفتم... سوپریز کردنت که رفت روی هوا... اونوقت دیگه به من نمی گی از اسرار مگوه!
-خب خب... لوس نشی خودشیرینیت گل کنه جدی جدی بهش زنگ بزنی ها!
بدجنس گفت: قول نمی دم سعی می کنم!
_مواظب باش سعی ات نتیجه بده!
عطر کیکم تو آشپزخونه پیچید و من از تو شیشه فر نگاهش کردم که داشت پف می کرد
_الو مردی اون ور خط؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتودوم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
_خیلی بی ادبی عطیه... نخیر بفرمایید!
_هیچی کاری نداشتم ...کاری نداری تو؟!
خندیدم
_آدم نمیشی تو ..نخیر امری نیست!
_بچه پرو باز روت زیاد شده ها برو به کیک پختنت برس... حیف من که دارم از پشت تلفن بهت روحیه میدم کیک آشغالی نپزی!
خندیدم
_نخواستم روحیه بدی برو سر درست!
_لیاقت نداری...بای بای محیا دارم زنگ میزنم امیرعلی تا ادبت یادت بیاد بای بای!
_تو غلط بکنی بای بای عطی جون!
باخنده گوشی رو قطع کردم و ذوق زده به کیکم خیره شدم
بابا کمکم کرد و کیک شکلاتیم رو برد توی ماشین.
_حالا حتما باید بری تعمیرگاه دختر بابا؟
مثل بچه ها گفتم: آره دیگه می خوام غافلگیرش کنم!
بابا امان از شما جوونایی گفت و ماشین و روشن کرد برای رسوندنم و من کیفم رو چک کردم و با دیدن کادو و گل سرخی که برای امیرعلی خریده بودم نفس راحتی کشیدم.
کیک رو روی دستم گذاشتم و با زحمت پیاده شدم
_خب صبر کن کمکت کنم دختر..
لبخندی زدم
_نه خودم میرم ممنون که من و رسوندین
بابا هم لبخند پدرانه ای مهمونم کرد
_برو بهتون خوش بگذره!
دستم و به نشونه خداحافظی تکون دادم و ماشین بابا دور شد
خداروشکر امیرعلی تنها بود و متوجه من نشد چون سرش کاملا توی موتور ماشین پارک شده روی چاله بود
_سلام آقا خسته نباشی!
با چشم های گرد شده سربلند کرد صورتش حسابی سیاه بود و من آروم خندیدم به قیافه بانمکش با شیطنت گفتم: جواب سلام واجبه ها
به خودش اومد
_سلام... تو اینجا چیکار می کنی ؟
کیک و کیفم رو روی میز نزدیکم گذاشتم و با برداشتن گل با قدم های کوتاهم رفتم به سمتش
گفتم: تولدت مبارک خواستم اولین کسی باشم که بهت تبریک می گه!
گل رز غنچه رو گذاشتم توی جیب لباس کارش... نگاه متعجب و خندونش و دوخت توی چشم هام
_محیا؟؟!!!
خندیدم
_جونم ؟
نگاه مهربونش چشم هام ونشونه رفت و با نفس عمیقی گل رو بو کشید
_ممنون!
داشتم ذوب می شدم زیر نگاهش...گفتم: کمک نمی خوای؟؟
خندید
_شما بلدی؟
با شیطنت گفتم: من نه ولی آقامون بلده
بازم خندید
_اونوقت این میشه کمک باز که رسید به خودم!
لبخندی زدم و نگاهی به در تعمیرگاه انداختم...
_ امشب شب من بود و این تولد ساده دنیایی از لذت بود!
لباس کارش بوی تند روغن ماشین می داد ولی بازم مهم نبود
_انشا الله صد ساله بشی و سایه ات همیشه روی سرم!
سرش و پایین آورد و از روی چادر کنار گوشم گرم و مهربون گفت: ممنون عزیزدلم واقعا غافلگیر شدم...
با نفس عمیقی عطر چادرم رو بلعید و ادامه داد
_ببخشید دست هام خیلی کثیفه.
با اعتراض گفتم: امیرعلییییی!
خندید
_جون امیرعلی؟!
خندیدم...
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
📚 نماز خواندن روی فرش نجس
⁉️ سوال: آیا نماز خواندن روی فرش نجس صحیح است؟
✅ جواب: محل سجده نمازگزار باید پاک باشد ولی اگر مکان نمازگزار به غیر از جایی که پیشانی را بر آن می گذارد، نجس باشد، چنانچه نجاست آن به بدن یا لباس سرایت نکند، اشکال ندارد و نماز صحیح است.
#احکام
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مهمون اومده بود خونمون بابام داشت گز تعارف میکرد به مهمون
طرف گفت ممنون یکی خوردم
بابام گفت دوتا خوردی ولی بازم بردار
دیگ نیومدن خونمون 😂
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1