ﺍﺯ بزرگی ﭘﺮﺳﯿﺪﻧﺪ ﭼﺮﺍ ﺍﯾﻨﻘﺪﺭ ﺁﺭﺍﻣﯽ؟
گفت ﺑﻌﺪ ﺍﺯ ﺳﺎﻟﻬﺎ ﻣﻄﺎﻟﻌﻪ ﻭ ﺗﺠﺮﺑﻪ، ﺯﻧﺪﮔﯽ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﺑﺮ ﭘﻨﺞ ﺍﺻﻞ ﺑﻨﺎ ﮐﺮﺩﻡ:
1. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﺭﺯﻕ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﻧﻤﯽﺧﻮﺭﺩ، ﭘﺲ ﺁﺭﺍﻡ ﺷﺪﻡ!
2. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﺧﺪﺍ ﻣﺮﺍ ﻣﯽﺑﯿﻨﺪ، ﭘﺲ ﺣﯿﺎ ﮐﺮﺩﻡ!
3. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﮐﺎﺭ ﻣﺮﺍ ﺩﯾﮕﺮﯼ ﺍﻧﺠﺎﻡ ﻧﻤﯽﺩﻫﺪ، ﭘﺲ ﺗﻼﺵ ﮐﺮﺩﻡ!
4. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﭘﺎﯾﺎﻥ ﮐﺎﺭﻡ ﻣﺮﮒ ﺍﺳﺖ، ﭘﺲ ﻣﻬﯿﺎ ﺷﺪﻡ!
5. ﺩﺍﻧﺴﺘﻢ ﮐﻪ ﻧﯿﮑﯽ ﻭ ﺑﺪﯼ ﮔﻢ ﻧﻤﯽﺷﻮﺩ ﻭ ﺳﺮﺍﻧﺠﺎﻡ ﺑﻪ ﺳﻮﯼ ﻣﻦ ﺑﺎﺯﻣﯽﮔﺮﺩﺩ، ﭘﺲ ﺑﺮ ﺧﻮﺑﯽ ﺍﻓﺰﻭﺩﻡ ﻭ ﺍﺯ ﺑﺪﯼ ﮐﻢ ﮐﺮﺩﻡ!
ﻭ ﻫﺮ ﺭﻭﺯ ﺍﯾﻦ 5 ﺍﺻﻞ ﺭﺍ ﺑﻪ
ﺧﻮﺩ ﯾﺎﺩﺁﻭﺭﯼ ﻣﯽﮐردم🍂🍁🍃
شب پاییزی تون به خیرو شادی
🦋|↬🍁🍁🍁
مهم نیست چقدر عقبی!
شاید برگ برنده داشته باشی. شروع کن!
#پرانرژی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتوپنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
هجوم خون و به صورتم حس کردم وسرفه هام بیشتر شد... خنده ریز ریز نفیسه و دختر عموی بزرگم که مثلا با هم مشغول حرف زدن بودن نشون می داد حرف عطیه رو شنیدن! با ببخشیدی رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب سر کشیدم تا نفسم بالا اومد
_زنده ای؟
خصمانه به عطیه ای که تو آشپزخونه سرک می کشید نگاه کردم که لبخند دندون نمایی زد
_مگه دستم بهت نرسه عطی دونه دونه اون گیسات و می کنم!
زبونش رو برام درآورد
_بیخود بچه پرو... ولی خودمونیم محیا از این به بعد شب های تولد امیرعلی سعی کن کیک سه طبقه بپزی چون تجربه امشب ثابت کرده که همه در چنین شبی میان خونه ما عید دیدنی و ما هم با مهمون هامون صددرصد میایم خونه شما... نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم که!
خندیدم
_ده دقیقه جدی باش!
-جدی میگم ها... مهمون های توی هال گفته من رو تصدیق می کنه فقط حواست باشه که دفعه بعد چون به احتمال زیاد رفتین خونه خودتون و شرتون کم شده...
چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد
_حواست باشه این جوری هول نشی چون قطعا اون موقع دعا می کنن بیان شیرینی بچه دارشدنت و بخورن!
چشم هام گرد شدو دستم رفت سمت دمپاییم و پرتش کردم سمت عطیه که جا خالی داد و من داد زدم
_مگه دستم بهت نرسه بی حیا!
***
کتابم و بستم و با گریه سرم و گرفتم بین دست هام... فردا امتحان داشتم و همه مسئله های سخت رو باهم قاطی کرده بودم!
توجهی به زنگ در خونه نکردم و توی دلم خدا رو صدا زدم!
_سلام عرض شد!
ذوق زده روی صندلی میز تحریرم چرخیدم _امیرعلی! سلام!
به کل یادم رفته بود امشب قراره بیاد اینجا... چه زود هم اومده بود امشب...
با لبخند نگاهم می کرد و به چهار چوب در اتاق تکیه داده بود
_چیزی شده؟
سرم رو خاروندم
_نه چطور مگه؟
با قدم های کوتاه اومد سمتم
_قیافه ات داد میزنه آماده گریه بودی چی شده؟
با به یادآوردن امتحانم قیافه ام درهم شد و با ناله گفتم: فردا امتحان دارم همه مسئله هارو هم قاطی کردم!
با خنده مهربونی موهایی رو که از حرص چند بار بهم ریخته بودم و میدونستم اصلا وضعیت خوبی ندارن، مرتب کردو گفت: این که دیگه گریه نداره دختر خوب... وقتی اینجوری عصبی هستی درس خوندن فایده نداره... پاشو حاضر شو بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه... هوا بهاریه و عالی... پاشو!
دمغ گفتم: آخه امتحان فردام....!
نذاشت ادامه بدم
_پاشو بریم برگشتیم خودم کمکت می کنم ...
خوشحال و ذوق زده پریدم
_الان آماده میشم!
با خنده گونه ام رو کشید
_فدات بشم که با چیزهای ساده خوشحال میشی... تا من چایی که زن دایی برام ریخته رو می خورم تو هم زود بیا!
دستم روی گونه ام رفت و ماساژش دادم و امیرعلی باخنده بیرون رفت!
مثل بچه ها دستم رو موقع راه رفتن تکون می دادم که امیرعلی انگشت هاش رو بین انگشت هام قفل کرد تا به کارم ادامه ندم!
هوای بهاری رو با یک نفس بلند وارد ریه هام کردم...
_ببخشید دیگه بیرون رفتن ماهم اینجوریه... باید با پای پیاده بری گردش!
دلم نمی خواست امروزم با این حرفها خراب بشه. با ذوق گفتم: خیلی هم عالیه... ممنون که اومدیم بیرون حس می کنم داره مغزم از هنگ بودن بیرون میاد!
خندیدو دستم رو فشار آرومی داد که گفتم: حالا کجا میریم؟
سنگ ریز زیر پاش رو شوت کرد
_هرجا که دوست داری...تو بگو کجا بریم!
کمی فکر کردم و با ذوق از جا پریدم
_بریم پارک کوچه پشتی!...دلم تاب بازی می خواد!
نگاهی به صورت امیرعلی کردم به خاطر چشم های گرد شده اش از ته دل خندیدم... خنده من به خنده اش انداخت!
_امان از دست تو نمیشه همین و آروم بگی حتما باید چند سانتم بپری بالا!
لب پایینم و گزیدم
_خب ببخشید... میریم پارک؟!
با خنده سر تکون داد
_چشم میریم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#قسمت_شصتوششم
🌸🍃🌺🍃🌸
...
دستم رو که حصار دست امیرعلی بود بالا آوردم... دست امیرعلی رو بین دودستم گرفتم و گفتم
_آخ جون میریم تاب بازی... چقدر دلم می خواست!
آروم می خندید
_محیا خانوم تاب بازی نداریم!
اخم مصنوعی کردم
_چرا آخه ؟
یک ابروش و بالا داد
_منظورم به خودم بود همینم مونده با این سنم سوار تاب بشم... البته شما هم به شرط خلوت بودن پارک می تونین تاب بازی کنید ها گفته باشم!
لب هام رو جمع کردم و گفتم: باشه!
ولی عجب باشه ای گفتم! از صدتا نه بدتر بود خداروشکر به خاطر تاریکی هوا پارک خلوت بود و من به زور امیرعلی رو سوار تاب کردم و محکم تابش می دادم!
چشم هاش رو به خاطر سرعت تاب روی هم فشار می داد
_محیا بسه... بسه... حالم داره بهم می خوره!
دوباره محکم تابش دادم و با خنده گفتم: امیرعلی از تاب می ترسی؟؟ وای وای وای!
نفس زنون خندید
_مگه من از این تاب نیام پایین محیا! نوبت تو هم میشه دیگه؟!
با خنده نچی گفتم و اومدم رو به روش
_راه نداره اصلا من پشیمون شدم! حوصله تاب بازی ندارم!
سرعت تاب داشت کمتر می شد و امیرعلی با خنده ابرو بالا می انداخت
_جدی؟!... اگه شده به زور بغلت کنم و بنشونمت روی تاب، باید تاب سواری کنی فهمیدی!
من یک دل سیر به خطو نشون کشیدنش خندیدم و با خودم فکر کردم اگه واقعا می شد روی پای امیرعلی بشینم و تاب بخورم چه خوب بود!
با کشیده شدن پای امیرعلی روی زمین خاکی، به خودم اومدم... تاب از حرکت وایستاده بود و امیرعلی با نگاه شیطونش خیره به من... سریع به خودم اومدم و با یک جیغ شروع کردم به دویدن و امیرعلی دنبالم!
_غلط کردم امیرعلی ببخشید...
به صدای بچگونه ام خندید
_راه نداره!
به خاطر سرعت زیادش نزدیک تر شده بود و من باز جیغ زدم... دستم و گرفت و افتادم توی بغلش... هر دو نفس نفس میزدیم و خیره به چشم های همدیگه با التماس گفتم: ببخش دیگه جون محیا!
خنده رو لبش رفت و انگشت اشاره اش به نشونه سکوت نشست روی لبم... نفس عمیقی کشید تا آروم بشه اخم مصنوعی کرد
_دیگه جون خودت و قسم نخور هیچ وقت!
لب هام با خوشی به یک خنده باز شد!
گفت: حالا بریم که نوبت تاب بازی توعه!
یک قدم رفتم عقب و دست هام رو به حالت تسلیم بالا آوردم
_نه نه... میشه بجاش الاکلنگ سوار بشیم؟؟!
بلند خندید
_دیگه چی؟ همون تابم به اجبار سوار شدم... بدو ببینم!
قیافه ام و مظلوم کردم که دستم رو کشید
_قیافه ات و اونجوری نکن زشت میشی!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مداحی آنلاین - نسیم رحمت میرسه دوباره - سیدمجید بنی فاطمه.mp3
9.08M
#دوروزتا
#میلادپیامبراکرمصلیاللهعلیهوآله
#میلادامامجعفرصادقعلیهالسلام
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
نسیم رحمت میرسه دوباره
یکی از آسمون خبر میاره
🎤 سید مجید بنی فاطمه
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_نود_وپنج
- همه اش! قوانين مربوط به ازدواج، مهريه، طلاق...
راحله هنوز هم مشكوك بود:
- تو واقعا به اين حرف معتقدي؟ فكر ميكني با رعايت اين حقوق ميشه نظام خانواده رو حفظ كرد؟
- چرا نباشم؟!
- يعني فكر نمي كني در بعضي از اين حقوق از مردها جانبداري شده و همين مسئله هم باعث شده كه اختلاف در خانوادهها بيشتر بشه؟!
- ميتوني مثال بزني!
- مثلا قانون تعدد زوجات! چرا بايد مردها بتونن با چند زن ازدواج كنن، ولي زنها نتونن؟
- به دلايل زيادي. اولا از لحاظ بهداشت نسل، زن نمي تونه با بيش از يه مرد ازدواج كنه. چون كه در اين صورت مشخص نمي شه فرزند متولد شده از كدام پدره. ثانيا از لحاظ اقتصادي هم مديريت خانواده با مرده، پس يه مرد ميتونه مديريت و سرپرستي چند خانواده رو به عهده داشته باشه. مثل مدير عاملي كه چند تا سازمان رو اداره ميكنه. ولي همون طور كه يه اداره نمي تونه با مديريت چند تا مدير اداره بشه، يه زن هم نمي تونه زير سرپرستي چند تا مرد باشه.
ولي ثريا هنوز هم معترض بود.
- حالا فرض كنيم زنها نمي تونن با چند تا مرد ازدواج كنن، چه دليلي داره كه مردها با چند تا زن ازدواج كنن؟ اين توهين به زنهاست.
- بايد ببينيم اين كارها در هر وضعيتي مخالف مصلحت انسانهاست يا نه؟ بذارين با يك مثال قضيه رو روشن تر كنيم. فرض كنين كه در جزيره اي، ده زن و هفت مرد زندگي كنند. ۷ نفر مرد با ۷ نفر از زنها ازدواج ميكنن. پس ۳ تا از زنها بي شوهر ميمونن و در نتيجه از تمام امكانات و مواهب مثل امنيت و رفاه اقتصادي كه زنان شوهر دار بهره مندند، بي بهر ميمونن، چرا؟ فقط به علت اينكه تعداد مردها كمتر از زنها بوده و قراره كه تعدادي از زنها بي شوهر بمونن. خب اين ظلم به اون زنهاي بي شوهره. چرا اونها نبايد بتونن مثل بقيه ي هم جنسهاشون زندگي كنن؟! چرا فقط اونها بايد چنين بي عدالتي رو تحمل كنن؟ شما خودتون رو بذارين جاي يكي از اون سه نفر، ببينين ميتونين چنين قانوني رو تحمل كنين؟ يا اينكه اجازه ميدين با ازدواج كردن مجدد سه نفر از مردها، مشكل اون زنها هم حل بشه. من ميخوام بگم كه براي سلامت ازدواج همون هفت زن هم بهتره كه مشكل اون سه نفر باقي مونده حل بشه و گرنه ممكنه كه اون سه نفر با منحرف كردن و از هم پاشوندن زندگيهاي ديگه، انتقام خودشون رو از اون زنها بگيرن. حالا در برهههايي از تاريخ به علت جنگهاي دراز
مدت و آسيب پذيري بيشتر مردها در برابر حوادث، مواقعي پيش ميومد كه تعداد مردها كمتر از زنها ميشد! يعني همون حالتي كه توي اون جزيره پيش اومده بود. خب! حالا شما خودتون بگين، براي اينكه هم مشكل زنهاي بي شوهر حل بشه و هم سلامت جامعه به خطر نيفته، بايد چه راه حلي رو انتخاب كرد؟ پس اگر خوب دقت كنين ميبينين كه اين قانون به نفع خود زنهاست، چون خيلي از زنهاي بيوه هم داراي سرپرست ميشن.
فهيمه باز هم دستي به عينكش زد و مطمئن شد كه سر جايش است. خيالش كه راحت شد حرفش را هم زد:
- اين موارد كه در تاريخ هميشگي نبوده. ولي اين قانون هميشگيه؟
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_نود_وشش
فاطمه- حتي اگه حادثه اي هم پيش نياد، چون روند تكثير جمعيت به طور طبيعي هر سال بيشتر از سالهاي قبله و معمولا هم دخترها با مرداني كه ۴-۵ سال از خودشون بزرگترن ازدواج ميكنن پس بخش زيادي از دخترا بي شوهر ميمونن.
فهیمه- يعني چه؟ چه ربطي داره؟
فاطمه- تو متولد چه سالي هستي؟
فهیمه- فرض كن ۱۳۵۰.
فاطمه- قاعدتا با پسري ازدواج ميكني كه متولد ۴۵ و ۴۶ باشه! حالا اگه جمعيت دخترها و پسرهاي سال ۴۵ رو سرشماري كنيم و هر كدوم ۲۰۰۰۰۰ نفر باشن، مسلما اين تعداد در سال ۱۳۵۰ به هر كدوم ۳۰۰۰۰۰ نفر ميرسه! پس وقتي كه ۲۰۰۰۰۰ نفر از پسرهاي سال ۴۵ با ۲۰۰۰۰۰ نفر از دخترهاي سال ۱۳۵۰ ازدواج كنند، ۱۰۰۰۰۰ نفر از دخترهاي هم سن تو بي شوهر ميمونند و اين روند هر سال اضافه ميشه. در يه مقاله خوندم كه با اين روند در سال ۱۳۸۰، ۵/۲ ميليون دختر بيشتر از پسرها داريم!
فهیمه- پس با تمام اين حرفها چرا امروزه در جامعه همه اين كار رو بد ميدونن؟
سميه گفت:
- بچهها من از اين قضيه خاطره اي دارم كه فكر ميكنم براي شما هم جالب باشه. اگه ميخواين تا تعريف كنم.
عاطفه رو كرد به همه بچهها و با لحني خاص گفت:
- حالا براي اينكه تو ذوق بچه نخوره، اجازه بدين تعريف كنه ديگه!😄
ديگر منتظر جواب بقيه نشد و خودش با دستش اجازه را صادر كرد.
سمیه- خانواده ما با دو تا از خانوادههاي همكاران بابام دوست بودن، دوستي چندين و چند ساله. به طوري كه به مرور رفت و آمد خانوادگي هم پيدا كرده بوديم. مردها با همديگه بودن، زنها با هم و بچهها هم با همديگه. البته دو تا خانواده ديگه سابقه دوستيشون خيلي قديميتر بود. در حقيقت، ما به جمع اونها اضافه شده بوديم چون كه از لحاظ روحيات و مسائل اعتقادي و خيلي چيزاي ديگه با همديگه شبيه بوديم. حتي زمان جنگ هم، هيچ موقع هر سه نفر با هم جبهه نمي رفتن. هميشه دوتاي اونها ميرفتن جبهه و يكي ميموند
كه به خانواده اون دوتاي ديگه برسه و كمكشون كنه. به خصوص آقاي (رسولي) اينا كه هيچ كس رو تو تهران نداشتن. براي همين هم آقاي رسولي كمتر ميرفت جبهه. خلاصه در يكي از جبهه رفتنها كه آقاي رسولي و محلاتي رفته بودن جبهه و باباي من مونده بود تهران، 🌷آقاي رسولي شهيد شد.🌷
آقاي محلاتي تنها و ناراحت برگشت تهران، چون كه نتونسته بود حتي جنازه دوستش رو بياره. از اون به بعد اين جمع سه نفري تقريبا از هم پاشيد. البته نه كاملا ولي خب كم رنگ شد. خانواده رسولي عزادار بودن و بعدها هم مشكلات ديگه اي پيدا كردن، آقاي محلاتي هم بعد از شهيد شدن عزيزترين دوستش، اون هم با اون وضعيت خاص، روز به روز گوشه گير تر و منزوي تر شد.
انگار خجالت ميكشيد در صورت بقيه نگاه كنه.😔
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1