•┈••✾❀🕊﷽🕊❀✾••┈•
صبح را آغاز می کنیم با نام دوست
جنبش عالم همه با یاد اوست
آن خدایی که عشق را در ما نهاد
مهرو محبت هرچه زیبایی ست در اوست
🌱#اللہمعجللولیڪالفرج 🌱
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
°• بیا تا جوونم بمیرم برات...
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
مهم نیست چقدر عقبی!
شاید برگ برنده داشته باشی. شروع کن!
#پرانرژی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتوپنجم
🌸🍃🌺🍃🌸
....
هجوم خون و به صورتم حس کردم وسرفه هام بیشتر شد... خنده ریز ریز نفیسه و دختر عموی بزرگم که مثلا با هم مشغول حرف زدن بودن نشون می داد حرف عطیه رو شنیدن! با ببخشیدی رفتم توی آشپزخونه و یک لیوان آب سر کشیدم تا نفسم بالا اومد
_زنده ای؟
خصمانه به عطیه ای که تو آشپزخونه سرک می کشید نگاه کردم که لبخند دندون نمایی زد
_مگه دستم بهت نرسه عطی دونه دونه اون گیسات و می کنم!
زبونش رو برام درآورد
_بیخود بچه پرو... ولی خودمونیم محیا از این به بعد شب های تولد امیرعلی سعی کن کیک سه طبقه بپزی چون تجربه امشب ثابت کرده که همه در چنین شبی میان خونه ما عید دیدنی و ما هم با مهمون هامون صددرصد میایم خونه شما... نمیشه که شب تولد داداشم نباشیم که!
خندیدم
_ده دقیقه جدی باش!
-جدی میگم ها... مهمون های توی هال گفته من رو تصدیق می کنه فقط حواست باشه که دفعه بعد چون به احتمال زیاد رفتین خونه خودتون و شرتون کم شده...
چپ چپ نگاهش کردم که ادامه داد
_حواست باشه این جوری هول نشی چون قطعا اون موقع دعا می کنن بیان شیرینی بچه دارشدنت و بخورن!
چشم هام گرد شدو دستم رفت سمت دمپاییم و پرتش کردم سمت عطیه که جا خالی داد و من داد زدم
_مگه دستم بهت نرسه بی حیا!
***
کتابم و بستم و با گریه سرم و گرفتم بین دست هام... فردا امتحان داشتم و همه مسئله های سخت رو باهم قاطی کرده بودم!
توجهی به زنگ در خونه نکردم و توی دلم خدا رو صدا زدم!
_سلام عرض شد!
ذوق زده روی صندلی میز تحریرم چرخیدم _امیرعلی! سلام!
به کل یادم رفته بود امشب قراره بیاد اینجا... چه زود هم اومده بود امشب...
با لبخند نگاهم می کرد و به چهار چوب در اتاق تکیه داده بود
_چیزی شده؟
سرم رو خاروندم
_نه چطور مگه؟
با قدم های کوتاه اومد سمتم
_قیافه ات داد میزنه آماده گریه بودی چی شده؟
با به یادآوردن امتحانم قیافه ام درهم شد و با ناله گفتم: فردا امتحان دارم همه مسئله هارو هم قاطی کردم!
با خنده مهربونی موهایی رو که از حرص چند بار بهم ریخته بودم و میدونستم اصلا وضعیت خوبی ندارن، مرتب کردو گفت: این که دیگه گریه نداره دختر خوب... وقتی اینجوری عصبی هستی درس خوندن فایده نداره... پاشو حاضر شو بریم بیرون یکم حال و هوات عوض بشه... هوا بهاریه و عالی... پاشو!
دمغ گفتم: آخه امتحان فردام....!
نذاشت ادامه بدم
_پاشو بریم برگشتیم خودم کمکت می کنم ...
خوشحال و ذوق زده پریدم
_الان آماده میشم!
با خنده گونه ام رو کشید
_فدات بشم که با چیزهای ساده خوشحال میشی... تا من چایی که زن دایی برام ریخته رو می خورم تو هم زود بیا!
دستم روی گونه ام رفت و ماساژش دادم و امیرعلی باخنده بیرون رفت!
مثل بچه ها دستم رو موقع راه رفتن تکون می دادم که امیرعلی انگشت هاش رو بین انگشت هام قفل کرد تا به کارم ادامه ندم!
هوای بهاری رو با یک نفس بلند وارد ریه هام کردم...
_ببخشید دیگه بیرون رفتن ماهم اینجوریه... باید با پای پیاده بری گردش!
دلم نمی خواست امروزم با این حرفها خراب بشه. با ذوق گفتم: خیلی هم عالیه... ممنون که اومدیم بیرون حس می کنم داره مغزم از هنگ بودن بیرون میاد!
خندیدو دستم رو فشار آرومی داد که گفتم: حالا کجا میریم؟
سنگ ریز زیر پاش رو شوت کرد
_هرجا که دوست داری...تو بگو کجا بریم!
کمی فکر کردم و با ذوق از جا پریدم
_بریم پارک کوچه پشتی!...دلم تاب بازی می خواد!
نگاهی به صورت امیرعلی کردم به خاطر چشم های گرد شده اش از ته دل خندیدم... خنده من به خنده اش انداخت!
_امان از دست تو نمیشه همین و آروم بگی حتما باید چند سانتم بپری بالا!
لب پایینم و گزیدم
_خب ببخشید... میریم پارک؟!
با خنده سر تکون داد
_چشم میریم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#قسمت_شصتوششم
🌸🍃🌺🍃🌸
...
دستم رو که حصار دست امیرعلی بود بالا آوردم... دست امیرعلی رو بین دودستم گرفتم و گفتم
_آخ جون میریم تاب بازی... چقدر دلم می خواست!
آروم می خندید
_محیا خانوم تاب بازی نداریم!
اخم مصنوعی کردم
_چرا آخه ؟
یک ابروش و بالا داد
_منظورم به خودم بود همینم مونده با این سنم سوار تاب بشم... البته شما هم به شرط خلوت بودن پارک می تونین تاب بازی کنید ها گفته باشم!
لب هام رو جمع کردم و گفتم: باشه!
ولی عجب باشه ای گفتم! از صدتا نه بدتر بود خداروشکر به خاطر تاریکی هوا پارک خلوت بود و من به زور امیرعلی رو سوار تاب کردم و محکم تابش می دادم!
چشم هاش رو به خاطر سرعت تاب روی هم فشار می داد
_محیا بسه... بسه... حالم داره بهم می خوره!
دوباره محکم تابش دادم و با خنده گفتم: امیرعلی از تاب می ترسی؟؟ وای وای وای!
نفس زنون خندید
_مگه من از این تاب نیام پایین محیا! نوبت تو هم میشه دیگه؟!
با خنده نچی گفتم و اومدم رو به روش
_راه نداره اصلا من پشیمون شدم! حوصله تاب بازی ندارم!
سرعت تاب داشت کمتر می شد و امیرعلی با خنده ابرو بالا می انداخت
_جدی؟!... اگه شده به زور بغلت کنم و بنشونمت روی تاب، باید تاب سواری کنی فهمیدی!
من یک دل سیر به خطو نشون کشیدنش خندیدم و با خودم فکر کردم اگه واقعا می شد روی پای امیرعلی بشینم و تاب بخورم چه خوب بود!
با کشیده شدن پای امیرعلی روی زمین خاکی، به خودم اومدم... تاب از حرکت وایستاده بود و امیرعلی با نگاه شیطونش خیره به من... سریع به خودم اومدم و با یک جیغ شروع کردم به دویدن و امیرعلی دنبالم!
_غلط کردم امیرعلی ببخشید...
به صدای بچگونه ام خندید
_راه نداره!
به خاطر سرعت زیادش نزدیک تر شده بود و من باز جیغ زدم... دستم و گرفت و افتادم توی بغلش... هر دو نفس نفس میزدیم و خیره به چشم های همدیگه با التماس گفتم: ببخش دیگه جون محیا!
خنده رو لبش رفت و انگشت اشاره اش به نشونه سکوت نشست روی لبم... نفس عمیقی کشید تا آروم بشه اخم مصنوعی کرد
_دیگه جون خودت و قسم نخور هیچ وقت!
لب هام با خوشی به یک خنده باز شد!
گفت: حالا بریم که نوبت تاب بازی توعه!
یک قدم رفتم عقب و دست هام رو به حالت تسلیم بالا آوردم
_نه نه... میشه بجاش الاکلنگ سوار بشیم؟؟!
بلند خندید
_دیگه چی؟ همون تابم به اجبار سوار شدم... بدو ببینم!
قیافه ام و مظلوم کردم که دستم رو کشید
_قیافه ات و اونجوری نکن زشت میشی!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
✨جمعههای انتظار💞
🌹🍃ختم ویژه ثامن: ذکر شریف صلوات به نیت؛ سلامتی و فرج آقا امام زمان (عجل الله تعالی فرجه الشریف)
❤️پیامبر اسلام(صلیالله علیه وآله وسلم) فرموند: در قیامت نزدیک ترین مردم به من کسی است که بیشتر بر من صلوات بفرستد.
📚کنز العمال، جلد ۱، صفحه ۴۸۹.
🍃🌹............................
🍃🌹لطفا لینک ختم را باز نموده و تعداد صلوات خود را ذکر نمایید: 👇
https://EitaaBot.ir/counter/d7czt
#امام_زمان
#ته_چین_مرغ_قالبی
برنج 4 لیوان
ماست پرچرب و غلیظ 3 لیوان
زرده تخم مرغ 4 عدد
روغن نصف لیوان
نمک و فلفل ب میزان لازم
زعفرون (هر چه بیشتر بهتر )
مرغ پخته (با پیاز و زردچوبه و نمک و کمی ابلیمو بپزید )ریش ریش شده یا تکه شده به میزان لازم
برنج رو خیس کنید و بعد از چند ساعت درست کنید بهتره برنج رو دون بردارین ابکش کنید.
در ظرفی زرده تخم مرغ رو با زعفرون دم کرده خوب هم بزنید بعد ماست و روغن رو اضافه کنید و در اخر نمک و فلفل اضافه کنید برنج ها رو بریزید توی مواد و مخلوط کنید ته ظرفتون رو روغن بریزید(هر چه روغن بیشتر باشه تهچینتون خوشرنگ تر و قالبی تر در میاد و موقع برگردوندن خورد نمیشه )و نصف برنج رو بریزید و خوب با پشت قاشق فشار بدین تا فیکس بشه مرغ ها رو روی برنج ریخته و در اخر نصف دیگه برنج رو بریزید و خوب فشار بدین تا قالبی برگرده میتونید توی فر با حرارت 180 به مدت یکساعت تا یکساعت و نیم قرار بدید روی قالبتون رو با فویل بپوشونید و چند سوراخ روی فویل ایجاد کنید یا هم توی قابلمه نچسب روی اجاق با حرارت کم به مدت یکساعت یا بیشتر قرار بدین
اشپزی مه گل🍁
مداحی آنلاین - نسیم رحمت میرسه دوباره - سیدمجید بنی فاطمه.mp3
9.08M
#دوروزتا
#میلادپیامبراکرمصلیاللهعلیهوآله
#میلادامامجعفرصادقعلیهالسلام
🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹🌹
نسیم رحمت میرسه دوباره
یکی از آسمون خبر میاره
🎤 سید مجید بنی فاطمه
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁🎁
👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏👏 اعلام برندگان این ماه مسابقات مهر ماه مه گلی
❤️ ❤️
❤️❤️ ❤️ ❤️
❤️❤️❤️❤️
❤️❤️
❤️
سر کار خانم زهرا زارعان
سرکار خانم رقیه بیک محمدزاده
📌لطفا جهت اخذ هدیه تان تاامشب به ایدی زیر مراجعه کنید👇
@mariamm313
🎁
👏
🎁
👏
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_نود_وپنج
- همه اش! قوانين مربوط به ازدواج، مهريه، طلاق...
راحله هنوز هم مشكوك بود:
- تو واقعا به اين حرف معتقدي؟ فكر ميكني با رعايت اين حقوق ميشه نظام خانواده رو حفظ كرد؟
- چرا نباشم؟!
- يعني فكر نمي كني در بعضي از اين حقوق از مردها جانبداري شده و همين مسئله هم باعث شده كه اختلاف در خانوادهها بيشتر بشه؟!
- ميتوني مثال بزني!
- مثلا قانون تعدد زوجات! چرا بايد مردها بتونن با چند زن ازدواج كنن، ولي زنها نتونن؟
- به دلايل زيادي. اولا از لحاظ بهداشت نسل، زن نمي تونه با بيش از يه مرد ازدواج كنه. چون كه در اين صورت مشخص نمي شه فرزند متولد شده از كدام پدره. ثانيا از لحاظ اقتصادي هم مديريت خانواده با مرده، پس يه مرد ميتونه مديريت و سرپرستي چند خانواده رو به عهده داشته باشه. مثل مدير عاملي كه چند تا سازمان رو اداره ميكنه. ولي همون طور كه يه اداره نمي تونه با مديريت چند تا مدير اداره بشه، يه زن هم نمي تونه زير سرپرستي چند تا مرد باشه.
ولي ثريا هنوز هم معترض بود.
- حالا فرض كنيم زنها نمي تونن با چند تا مرد ازدواج كنن، چه دليلي داره كه مردها با چند تا زن ازدواج كنن؟ اين توهين به زنهاست.
- بايد ببينيم اين كارها در هر وضعيتي مخالف مصلحت انسانهاست يا نه؟ بذارين با يك مثال قضيه رو روشن تر كنيم. فرض كنين كه در جزيره اي، ده زن و هفت مرد زندگي كنند. ۷ نفر مرد با ۷ نفر از زنها ازدواج ميكنن. پس ۳ تا از زنها بي شوهر ميمونن و در نتيجه از تمام امكانات و مواهب مثل امنيت و رفاه اقتصادي كه زنان شوهر دار بهره مندند، بي بهر ميمونن، چرا؟ فقط به علت اينكه تعداد مردها كمتر از زنها بوده و قراره كه تعدادي از زنها بي شوهر بمونن. خب اين ظلم به اون زنهاي بي شوهره. چرا اونها نبايد بتونن مثل بقيه ي هم جنسهاشون زندگي كنن؟! چرا فقط اونها بايد چنين بي عدالتي رو تحمل كنن؟ شما خودتون رو بذارين جاي يكي از اون سه نفر، ببينين ميتونين چنين قانوني رو تحمل كنين؟ يا اينكه اجازه ميدين با ازدواج كردن مجدد سه نفر از مردها، مشكل اون زنها هم حل بشه. من ميخوام بگم كه براي سلامت ازدواج همون هفت زن هم بهتره كه مشكل اون سه نفر باقي مونده حل بشه و گرنه ممكنه كه اون سه نفر با منحرف كردن و از هم پاشوندن زندگيهاي ديگه، انتقام خودشون رو از اون زنها بگيرن. حالا در برهههايي از تاريخ به علت جنگهاي دراز
مدت و آسيب پذيري بيشتر مردها در برابر حوادث، مواقعي پيش ميومد كه تعداد مردها كمتر از زنها ميشد! يعني همون حالتي كه توي اون جزيره پيش اومده بود. خب! حالا شما خودتون بگين، براي اينكه هم مشكل زنهاي بي شوهر حل بشه و هم سلامت جامعه به خطر نيفته، بايد چه راه حلي رو انتخاب كرد؟ پس اگر خوب دقت كنين ميبينين كه اين قانون به نفع خود زنهاست، چون خيلي از زنهاي بيوه هم داراي سرپرست ميشن.
فهيمه باز هم دستي به عينكش زد و مطمئن شد كه سر جايش است. خيالش كه راحت شد حرفش را هم زد:
- اين موارد كه در تاريخ هميشگي نبوده. ولي اين قانون هميشگيه؟
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
☀️ #رمان_دختران_آفتاب ☀️
#قسمت_نود_وشش
فاطمه- حتي اگه حادثه اي هم پيش نياد، چون روند تكثير جمعيت به طور طبيعي هر سال بيشتر از سالهاي قبله و معمولا هم دخترها با مرداني كه ۴-۵ سال از خودشون بزرگترن ازدواج ميكنن پس بخش زيادي از دخترا بي شوهر ميمونن.
فهیمه- يعني چه؟ چه ربطي داره؟
فاطمه- تو متولد چه سالي هستي؟
فهیمه- فرض كن ۱۳۵۰.
فاطمه- قاعدتا با پسري ازدواج ميكني كه متولد ۴۵ و ۴۶ باشه! حالا اگه جمعيت دخترها و پسرهاي سال ۴۵ رو سرشماري كنيم و هر كدوم ۲۰۰۰۰۰ نفر باشن، مسلما اين تعداد در سال ۱۳۵۰ به هر كدوم ۳۰۰۰۰۰ نفر ميرسه! پس وقتي كه ۲۰۰۰۰۰ نفر از پسرهاي سال ۴۵ با ۲۰۰۰۰۰ نفر از دخترهاي سال ۱۳۵۰ ازدواج كنند، ۱۰۰۰۰۰ نفر از دخترهاي هم سن تو بي شوهر ميمونند و اين روند هر سال اضافه ميشه. در يه مقاله خوندم كه با اين روند در سال ۱۳۸۰، ۵/۲ ميليون دختر بيشتر از پسرها داريم!
فهیمه- پس با تمام اين حرفها چرا امروزه در جامعه همه اين كار رو بد ميدونن؟
سميه گفت:
- بچهها من از اين قضيه خاطره اي دارم كه فكر ميكنم براي شما هم جالب باشه. اگه ميخواين تا تعريف كنم.
عاطفه رو كرد به همه بچهها و با لحني خاص گفت:
- حالا براي اينكه تو ذوق بچه نخوره، اجازه بدين تعريف كنه ديگه!😄
ديگر منتظر جواب بقيه نشد و خودش با دستش اجازه را صادر كرد.
سمیه- خانواده ما با دو تا از خانوادههاي همكاران بابام دوست بودن، دوستي چندين و چند ساله. به طوري كه به مرور رفت و آمد خانوادگي هم پيدا كرده بوديم. مردها با همديگه بودن، زنها با هم و بچهها هم با همديگه. البته دو تا خانواده ديگه سابقه دوستيشون خيلي قديميتر بود. در حقيقت، ما به جمع اونها اضافه شده بوديم چون كه از لحاظ روحيات و مسائل اعتقادي و خيلي چيزاي ديگه با همديگه شبيه بوديم. حتي زمان جنگ هم، هيچ موقع هر سه نفر با هم جبهه نمي رفتن. هميشه دوتاي اونها ميرفتن جبهه و يكي ميموند
كه به خانواده اون دوتاي ديگه برسه و كمكشون كنه. به خصوص آقاي (رسولي) اينا كه هيچ كس رو تو تهران نداشتن. براي همين هم آقاي رسولي كمتر ميرفت جبهه. خلاصه در يكي از جبهه رفتنها كه آقاي رسولي و محلاتي رفته بودن جبهه و باباي من مونده بود تهران، 🌷آقاي رسولي شهيد شد.🌷
آقاي محلاتي تنها و ناراحت برگشت تهران، چون كه نتونسته بود حتي جنازه دوستش رو بياره. از اون به بعد اين جمع سه نفري تقريبا از هم پاشيد. البته نه كاملا ولي خب كم رنگ شد. خانواده رسولي عزادار بودن و بعدها هم مشكلات ديگه اي پيدا كردن، آقاي محلاتي هم بعد از شهيد شدن عزيزترين دوستش، اون هم با اون وضعيت خاص، روز به روز گوشه گير تر و منزوي تر شد.
انگار خجالت ميكشيد در صورت بقيه نگاه كنه.😔
#ادامه_دارد...
نویسندگان: امیرحسین بانکی،بهزاد دانشگر و محمدرضا رضایتمند
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🎖🎖#تست_هوش🤩🤩
✅ کدام دو شکل دقیقا با هم برابرند ؟
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🦋🦋دوستانی که در مایلند در مسابقه شرکت نمایند تا فردا شب پاسخ پیشنهادی خود را به ایدی زیر ارسال نمایند👇👇👇
@mariamm313
ڪل ایتا رو گشتم🚶🏻♂
اما جز این ڪانال ڪاناله دیگه اے ندیدم کہ انقدر عڪس
چیریکے و بسیجے وچادرانہ داشته باشہ🤓👀
http://eitaa.com/joinchat/3079405611C1a93ac79f8
جمع بر بچه هاے بسیجے و چیریکے 🤐
🌷💖🌷💖🌷💖🌷
❤️الهی به امید تو
🌹🍃سلام و درود به اعضای خوب مهگلی، صبحتون بخیر و شادی
🌷 اولین روز 🌷
🌷 آبـ❤️ـان مـاه رسید🌷
🌷خـــــوب یــــا بــــــــد 🌷
🌷مهر مـــاه تـــمام شـــــد🌷
🌷 الهی آبـــان ماه براتون 🌷
🌷 پر از برکت و شادی 🌷
🌷پــر از آرامـــش 🌷
🌷خوشبختی 🌷
🌷موفقیت🌷
🌷ایمان 🌷
🌷آرزوهاتون🌷
🌷 برآورده به خیر🌷
🌷 صحت و سلامتی 🌷
🌷روزی شما وعزیزانتون🌷
🌷 رحمت خداوند 🌷
🌷بدرقه ی راهو 🌷
🌷 زندگیتون🌷
🌷باشه🌷
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
#چند_شاخه_لطافت
🍀🍀🍀
ان شالله خوب و خوش و سلامت باشین و پر از انگیزه برای رسیدن به هدف👌🌹
به نام او...
#چگونه_تاثیرگذار_باشیم۳
اولین ویژگی یک فرد تاثیر گذار که خیلی مهمه و بقیه ی ویژگی ها تا این یکی رو نداشته باشه اثر ی ندارن عامل بودن هست
_یعنی چی آغاااا 🙃
یعنی به چیزی که میگیم عمل کنیم و توقع کار یا فعلی که داریم روی دیگران اثر کنه اول باید روی خودمون تاثیر بذاره!
مثلا وقتی اون خانم اومد پیش پیامبر عزیزمون گفت به بچه ی من بگید خرما نخور زیادش ضرر داره براش، پیامبر(ص) برای اینکه حرفشون واقعا اثر گذار باشه گفتن برو فردا بیا، باید اول خودمون نخوریم بعد بگیم نخور، گرفتی مطلب رو!
یه مثال ساده: نمیشه دندونهای زرد داشت و به بچه هامون بگیم مسواک بزنید و بعد بگیم چرا حرف ما موثر نیست چرا این بچه ها نمی فهمن مسواک نزنن به ضرر خودشونه😐
از اینجا به بعد ویژگی هایی که میخوایم بگیم شدیدا وابسته به این ویژگی اول هستند 👌
به این نکته هم دقت کنید وقتی عامل باشیم با توجه به جایگاهی که در اون موقعیت قرار داریم بخاطر داشتن ویژگی عامل بودن مطمئنن رشد میکنیم و قدرت تاثیر گذاریمون بیشتر میشه و افراد بیشتری رو در بر میگیره
(البته حواسمون به اون نیت های پنهان هم خیلی باید باشه وگرنه مثل چهار سال اول احمدی نژاد ممکنه عامل یکسری کارها بشیم اما چون نیت های پنهانش درست نبود دیگه خودتون امروزش رو دارید می بینید متاسفانه)
یا مثلا اگر عامل یکسری رفتارها هستیم تا فقط بچمون جلوی دیگران مودب باشه و نیتمون فقط جلب رضایت دیگران هست و به به و تشویق های اونها برای تربیتمون، دیگه نباید توقع داشته باشیم توی بزرگسالی با یه انسان مودب و موثر روبه رو بشیم)
حواسمون باشه نیت های پنهان ما بیشترین تاثیر رو روی کارهای ما داره👌
ادامه دارد....
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
هر چیزی که برات پیش می آید، محصول اندیشه توست پس اگر می خواهی زندگیت را عوض کنی باید از عوض کردن اندیشه هات آغاز کنی..
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتوهفتم
🌸🍃🌺🍃🌸
......
ابروهام بالا پرید
_امیرعلی واقعا که!
خندید و روی صفحه فلزی ضربه زد
_بشین!
لب هام رو تو دهنم جمع کردم
_خواهش می کنم!
_بیا بشین کوچولو تابت بدم اهل تلافی نیستم!
ذوق زده دست هام و بهم کوبیدم و نشستم
_قول دادی ها!
خندید
_باشه قول دادم!
زنجیر های تاب و به طرف عقب کشید
_چادرت و جمع کن... به جایی گیر نکنه!
باشه ای گفتم و چادرم و که از تاب آویزون شده بود و جمع کردم... با حرکت یک دفعه تاب جیغ بلندی کشیدم و دست هام روی زنجیرهای درشت تاب محکم شد!
چشم هام رو بستم و همون طور که تاب تکون می خورد و با جلو عقب شدنش قلبم رو از جا می کند، هوای بهاری رو نفس کشیدم!
هیجان زده گفتم: وای امیرعلی ممنون خیلی کیف داره!
صدای خنده آرومش رو شنیدم
_هروقت خسته شدی بگو تاب و نگه دارم که بریم مثلا فردا امتحان داری ها!
باشه ای گفتم و به آسمون پر ستاره نگاه کردم و از ته دل گفتم: خدایا شکرت...عاشقتم! مرسی که همیشه هستی و این قدر مهربونی با اینکه من بنده خوبی نیستم! ممنونم به خاطر امیرعلی آرزوهام!
_داری با خدا درد و دل می کنی؟
باخنده نگاه از آسمون گرفتم
_آره از کجا فهمیدی؟
-از نگاهت که به آسمون بود و سکوتت!
خوشحال گفتم: امیرعلی تو هم اینجوری با خدا حرف می زنی؟ مثل یک دوست؟
با قدم های آرومی اومد و تاب کنار من نشست و من در حال تاب خوردن به صورتش نگاه کردم
_آره خب بهترین دوست آدم همیشه خداست!بهترین پناه! بهترین همدم! از رگ گردن به آدم نزدیک تر!
شیطون گفتم: داشتم ازش تشکر می کردم بخاطر اینکه آرزوم و برآورده کرد و تو رو به من بخشید... فکر کنم از دستم خسته شده بود که هر وقت صداش کردم تو رو خواستم!
مهربون خندید
_خدا هیچ وقت از بنده هاش خسته نمیشه!
حرکت تاب آروم شده بود
_آره میدونم منظورم آرزوی تکراریم بود که خدا رو خسته کرده!
لحنش جدی شد ولی نگاهش مهربون بود
_خب حالا آرزو کن یک آرزوی جدید و بهتر!
از تاب پایین پریدم و رفتم نزدیکش... به چشم هاش خیره شدم
_دیگه آرزویی ندارم وقتی که تو هستی! تو بهترین آرزوی منی که برآورده شده... مطمئنم کنار تو خوشبخت ترینم پس دیگه آرزویی نمی مونه!
خیره بود به چشم هام
_یعنی دیگه هیچی از خدا نمی خوای؟
خاک چادرم رو تکوندم
_چرا دعا می کنم مثل دعای فرج... دعای سلامتی... شفای مریض ها... خیلی دعاهای دیگه ولی خب آرزوهم دارم این که کنار تو برم سفرهای زیارتی و تو برام زیارت نامه بخونی... تا آخر عمرم کنارت زندگی کنم... خلاصه بازم آرزوهام ختم میشه به تو!
بازوم و گرفت و از تاب بلند شد
_نمیتونم خوشبختت کنم کاش من و آرزو نمی کردی!
با صدای گرفته اش به صورتش نگاه کردم
_امیرعلی این چه حرفیه... من الانم خوشبختم!
نگاهش غم داشت
_نمی تونم یک زندگی ایده آل برات بسازم یا حداقل معمولی... گردش بردن و تفریح کردنمونم که داری می بینی ساده است مثل خودم! برات خاطره های خوش نمی سازه که به یاد موندنی باشه!
پوفی کردم
_باز امشب رسیدیم سر خونه اول؟!
نگاه دزدید از چشم هام و قدم هاش رو آروم برداشت
_حقیقته عزیز من یک حقیقت تلخ!
دویدم دنبالش
_اتفاقا خیلی هم خوبه من عاشق این سادگی ام و این ساده بودن برام پر از خاطره... دوست دارم ساده باشم کنارتو... دوست دارم این امیرعلی ساده رو که غرق این دنیا و دنیایی بودن نیست و برام یک تکیه گاه محکمه!
سکوت کرد و منم سکوت کردم... از پارک بیرون اومدیم... با نفس عمیقی گفت: قهری؟
دلخور گفتم: نباشم؟ من و آوردی بیرون مغزم باز بشه بتونم امتحانم و بخونم... بجاش کلی حرصم دادی... اگه امتحانم و خراب کنم تقصیر توعه... رفتار بدی از من می بینی که هر چند وقت یک بار میرسی به اینجا؟!
_نه نه اصلا... فقط؟!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
|°•🌙•°|:
🌸 ﷽ 🌸
#رمان_به_همین_سادگی
#نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
#عاشقانه_ای_برای_مسلمانان
#قسمت_شصتوهشتم
🌸🍃🌺🍃🌸
.....
کلافه گفتم: کی قراره این فقط ها و اگرها تموم بشه؟ فقط چی؟
نگاهی رو که به من دوخته بود دزدید و خیره شد به قدم هاش
_دیشب که رفته بودیم خونه داییت...!
سکوت کرد... چون دایی سعید مسافرت بودن دیشب تازه رفته بودیم خونه اشون برای عید دیدنی و دیدار سالانه...
_خب؟؟
_خیلی خیلی اتفاقی شنیدم که... که...
کلافه بود بعد یک مکث کوتاه گفت: داییت داشت به مامانت می گفت چرا این قدر زود محیا رو عروس کردی موقعیت های بهتری هم می تونست داشته باشه... موقعیت هایی بهتر از من!
از زور عصبانیت احساس خفگی می کردم... یعنی چی این حرف ها؟... واقعا گفتنش حالا درست بود؟عصبی گفتم: داییم بی خود...
هنوز حرفم و کامل نزده بودم که امیرعلی جلو دهنم و گرفت و سرزنشگر گفت
_محیا!!
از دست داییم عصبانی بودم... از امیر علی دلخور
_حالا این حرف ها چه ربطی به من داشت؟ گناه
من چی بود که باز گفتی نقطه سر خط!
لبخند محوی روی لبش نقاشی شد
_از دیشب با خودم میگم اگه من به حرف مامان گوش نکرده بودم... تو... شاید خوشبخت بودی الان! شاید به قول داییت عجله...
پریدم وسط حرفش و اخم غلیظی کردم
_امیر علی می فهمی معنی حرفت رو؟! من الانم
خوشبختم... خیلی خوشبخت!
_خب من... منظورم این بود که...
_گفته بودم دوستت داشتم ..دارم ...خواهم داشت... نه؟
گرفته گفت: اگه دوستم نداشتی و میومدم خواستگاریت بازم جوابت...
پریدم وسط حرفش
_مطمئن باش مثبت بود!
خندید به لحن محکمم
_آخه آدم های اطرافمم شک می ندازن به جونم که تو خوشبختی کنار من یا نه؟ ببخشید انگار هر چند وقت یک بار محتاج این میشم که مطمئن بشم از دوست داشتنت!!
صورتم و جمع کردم
_آها اونوقت جور دیگه ای نمیشه بهش رسید حتما باید من و زجر بدی با حرف هات؟! من اگه قول بدم در بیست و چهار ساعت هر ده دقیقه بگم امیر علی عاشقتم اونم با صدای بلند که همه دنیا بدونن مشکل حل میشه؟ دیگه بهم شک نمی کنی؟ دور این حرف ها رو خط می کشی؟ ول کن حرف بقیه رو امیرعلی حرف من برات مهمه یا بقیه؟
آروم ولی از ته دل خندید : معلومه که تو... ببخشید!
ابرو بالا انداختم
_نچ این بار جریمه داره!
_شما امر بفرمایید!
خوشحال از خنده اش گفتم: اول اینکه کلی مسئله دارم زحمت توضیح دادنش با شماست... دوما...
سکوت کردم که با صورت خندونش نگاهم کرد
_اولی که به روی چشم و دومی...؟
سرفه مصلحتی کردم و قیافه ام رو جدی گرفتم
_یک دفعه دیگه هم باید من و ببری پارک و نیم ساعت درست تابم بدی... این بار که خوب من و به حرف گرفتی و از زیرش فرار کردی! و سوما...
خندید
_هنوز ادامه داره؟
اخم مصنوعی کردم
_بله که داره... هزار تا شرط می زارم تا یادت باشه دیگه از این حرف ها نزنی!
خنده اش بلندتر شد که گفتم: سر راه یک بسته پاستیل خرسی برام بخر! مغزم باز میشه بهتر درسم و یاد میگیرم!
ابروهاش بالا پرید
_شوخی می کنی؟
_خیلی هم جدی ام!
با خنده لب هاش رو جمع کرد توی دهنش
_چشم ولی مگه بچه ای تو؟
_چه ربطی داره؟! دوست دارم خب! از این به بعدم هر وقت باهات قهر کردم یک بسته پاستیل برام بخری باهات آشتی می کنم! کلا از گل و کادو بهتره حس خوبی به من میده!
نتونست دیگه خنده اش و نگه داره و بلند بلند خندید!
_قربون این شرط های کوچیک و دل بزرگت بشم!
اخم کردم
_نمی خوام... راست میگی دیگه این حرف ها رو نزن!
خنده اش کم شد
_چشم ...حالا دیگه اخم نکن دو بسته پاستیل برات می خرم خوبه؟
ذوق زده دست هام رو بهم کوبیدم
_جدی؟... آخ جون!... می خوای سه بسته بخر که کلا رفع دلخوری بشه!
این بار قهقه زد
_اگه اینجوریه که چشم سه بسته میخرم!
✍🌺🍃🌸🍃🌺🍃
🍃ادامہ دارد....
✍🏻 #نوشته_میم_علیزاده_بیرجندی
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1
🌹🍃اطاعت از والدین
⁉️ سؤال: اطاعت از والدین تا چه حدی شرعاً واجب است؟ آیا در همه امور حتی در زندگی شخصی مثل انتخاب رشته تحصیلی و... هم باید از آنان اطاعت کرد؟
✅ جواب: اطاعت از والدین به خودی خود واجب نیست ولی نباید مخالفت با پدر و مادر، ناراحتی و اذیت قابل توجه آنان را موجب شود مثلاً با اظهار انزجار، راندن و طرد کردن از طرف آنها همراه گردد. طبق فتاوای مقام معظم رهبری
#احکام
(◕ᴗ◕✿)_________🍃🌹
https://eitaa.com/joinchat/2809528345C119136e9a1