eitaa logo
『مـهموم』
157 دنبال‌کننده
3هزار عکس
1.5هزار ویدیو
3 فایل
﷽ - حسین جان من همانم که به آغوش تو آورد پناھ :) خودمانیم ؛ کسی جز تو نفهمید مرا . .♥️
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📝 امام رضا منو دوباره دعوتم کن‌‌... ♥️ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌💔 💚 ⭐️@MAHMOUM01⭐️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💥💥💥 🌺رسول خدا صلی الله علیه و آله فرمودند: 👈بر هر مسلمانی است که هر روز صدقه بدهد؛ 🖊عرض شد : کسی که مال ندارد چکارکند⁉️ حضرت فرمودند : 🔰نشان دادن راه به کسی صدقه است 🔰عیادت بیمــار صدقه است . 🔰امر به معروف صدقه است . 🔰نهی از منکر صدقـه است . 🔰و جـواب سـلام دادن صدقه است 🔰برداشتن چیزهای آسیب رسان از ســر راه صـدقـه است. 📚 بحارالانوار =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ رهایی از گناه ╭┅───────┅╮ @mahmoum01 ╰┅───────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠اهمیت نماز شب 💎مرحوم آیت الله مجتهدی تهرانی: 🔹درروایات داریم که روزقیامت ابتدا نمازشب خوان هابه بهشت می روند، سپس به حساب بقیه مردم رسیدگی می شود. ____________ ▪️ کانال معرفتی |🍀 @mahmoum01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۳۶🌼 @MAHMOUM01
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍پيامبر خدا صلى الله عليه و آله: همه تشنه مى ميرند، مگر ذاكر خدا 📚"ميزان الحكمه ج4 ص224" امروز پنجشنبه ۲ آذر ماه ۹ جمادی الاول ۱۴۴۵ ۲۳ نوامبر ۲۰۲۳ →@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ سلام بر سيدالشهدا........😭 به ياد 🌹شهيد مدافع 🌹شهيد محمد زهره وند (شهيدي با شهادتي حسيني) شرایط سختی بود ، آتش دشمن سنگین بود، موقع عقب اومدن متوجه عدم حضور محمد شدم ،😭 باهاش تماس رادیویی گرفتم ،که پشت بیسیم می گفت : من جفت پاهام تیرخورده ،شما برید کسی برنگرده دارن میان سمتم 😭😭 داشتم گریه می کردم از اینکه نمی تونستم کمکش کنم. (يا زهرا) بعد چند دقیقه که باهاش تماس گرفتم صدایی غیر صدای محمد شنیدم. 😭😭 محمد هم مثل ارباب بی کفن ابا عبدالله عليه السلام 🌹 بدون سر به سوی معشوق پرکشید.😔😭 روحش شاد و یادش گرامیباد :۱۳۹۴/۸/۹ تدفین: ۱۳۹۴/۱۰/۱۹ محل دفن:گلزارشهدای اراک 🕊🌸 🌺شادی ارواح طیبه شهدا صلوات 🦋الّلهُمَّ صَلِّ عَلَی مُحَمَّدٍ وَآلِ مُحَمَّدٍ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼 🌸 🍃 📖 از پله ها پایین رفت تو راه پله نشستم و فقط به صدا هاشون گوش میدادم سهیلا به سپهر سلام کرد که سپهر گفت -: خواهر من! شما فکر نمیکنی داری اشتباه قضاوت میکنی؟ +: چه اشتباهی؟ چی شده؟ -: من نمیدونم کی گوش شمارو پر کرده که من و آوا بچه دار نمیشیم اما این و بدونین اگر مشکلی هست مشکل از منه نه آوا ! اون که باید به خاطر مشکل از من جداشه آواست نه من!! +: اصلا به من چه ربطی داره! دکتری که آوا پیشش ویزیت شده دوست منه! من فقط خواستم کمکی بهت کرده باشم ! که حسرت بچه دار شدن و باخودت نبری تو گور! -: سهیلا احترام خودت و نگه دار من برادر بزرگ تر تو ام!! +: مگه حرف بدی زدم؟ از اولشم این دختره مریض بود گفتم باهاش ازدواج نکن! گوش نکردی! حالا هم خودت بسوز و بساز! -: اونقدر زنم و دوست دارم که حاضرم سرپرستیه بچه دیگه ای رو به عهده بگیرم اما از دستش ندم! +: برو بگیر ولی خیلی باید بی عرضه باشی که نتونی بچه ای از وجود و خون خودت داشته باشی!!! با صدای زنعمو که بی خبر پرسید -: چی شده ؟ سپهر سکوت کرد و صدای قدم هاش و شنیدم که از پله ها بالا میومد... نگاهمون در هم گره خورد از جام پا شدم و رفتم تو اتاق درو محکم پشت سرم بستم نشستم روی تخت و زدم زیر گریه! تو دلم به زمین و زمان فحش میدادم با صدای باز شدن درپتو رو روی خودم کشیدم دیگه دلم هیچکس و نمیخواست ! نشست کنارم زانوهام و تو بغلم جمع کردم +: آوا؟ من نمیزارم کسی بین منو تو جدایی بندازه!من عاشقانه به تو رسیدم ... من زندگیه کنار تورو بدون بچه ترجیح میدم تا زندگی با کسی که هیچ حسی بهش ندارم...! هیچوقت حس وابستگیت و بهم فراموش نمیکنم! اون روزایی که‌من دست ساواک بودم و تو هر روز از نبودم اشک میریختی! من ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ ⿻⤶╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 احساس میکردم ! همه ی اون دوست داشتنت رو،!! تو کنار من باش ... ! این زندگی برای من مثل بهشته حتی بدون بچه! حرف هایی میزد که تو دلم هزاران بار قربون صدقش میرفتم‌‌...! دیگه داشتم زیر پتو خفه میشدم پتو سرمو از زیر پتو بیرون کشیدم و گفتم. -: وای داشتم خفه میشدم هاا! نمیدونم چرا زد زیر خنده ! موهای خیسم و از روی صورت اشک آلودم کنار زد و به پشت گوشم گیر داد و گفت +: خانم خوشگلم پاشو آماده شو بریم رستوران !، باشه؟ با شنیدن کلمه خوشگلم خندیدمو گفتم. -: چشم آقا سیّد جان! خندیدو پیرهنش و از روی چوب لباسی برداشت و رفت طرف پذیرایی در اتاق و بستم و لباس هامو عوض کردم یه روسری قهوه ای سرم کردم و چادرمو برداشتم کلید هارو برداشت در و قفل کرد و دوییدیم سمت ماشین. درو مثل همیشه برام باز کرد! رفتیم به سمت رستوران خودش آقا بابک هنوز اونجا کار میکرد سپهر غذارو سفارش داد و نشستیم روی همون میز دونفره ای که تو اون روز بارونی بعد خرید سیسمونی نشسته بودیم! که گفتم +: سپهر یادته اون روز ؟؟؟ هنونطور که لیوان آب و سر میکشید پرسید -: کدوم روز؟ +: همون روز بعد خرید سیسمونی؟ -: خب ؟ -: من اونروز دوستت داشتم! از وقتی به دلم نشستی که این چادر و سرم کردی! از اون روز تو یه خونه ساختی گوشه قلبم! با ذوق به حرفام گوش میکرد! تو این یک سال و خورده ای که ازدواج کرده بودیم حتی یک بار هم روم نشد این حرف هارو بزنم! با همون لبخند مهربون همیشگیش گفت -: تو قشنگ ترین هدیه خدایی! دیگه نمیدونستم چی بگم فضای رمانتیکی شده بود! بعد شام برگشتیم خونه ! چادرم و روی گیره آویزون کردم ولباس هامو با یه دست لباس راحتی صورتی عوض کردم یه دستی به خونه کشیدم رو فرشی هارو مرتب کردم @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💠 اهمیت نماز ✍رسول الله صلی الله علیه و آله می فرماید: شفاعتم فردای قیامت نصیب کسی نمی شود که نماز واجبش را به تاخیر می اندازد. حضرت عزرائیل سلام‌الله علیه،‌ شبانه‌ روز پنج بار به هر خانه نگاه می‌کند، پیامبر اکرم فرمودند: این پنج بار در اوقات پنجگانه نماز است تا ببیند آنها در موقع نماز، چه می‌کنند. هر خانه که در آن به نماز، در پنج وقت خود اهمیت داده شود، حضرت عزرائیل شهادتین را تلقین صاحب آن خانه می‌کند! خود حضرت عزرائیل شهادتین رو تلقین میکنن!!! 📚 امالی طوسی ،ج ۱، ص ۴۴۰ ‌‌‌‌ =صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ رهایی از گناه ╭┅───────┅╮ @mahmoum01 ╰┅───────┅╯
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌞روزی یک صفحه قران بخوانیم🌞 سوره ❤️ جزء 🍃 صفحه ی ۴۳۷🌼 @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌼بِسْمِ اللَّـهِ الرَّحْمَـٰنِ الرَّحِيمِ🌼 ✍امام على عليه السلام: همه ی بدی ها در مجالست با همنشينِ بد است. 📚"غررالحكم حدیث4774" امروز جمعه ۳ آذر ماه ۱۰ جمادی الاول ۱۴۴۵ ۲۴ نوامبر ۲۰۲۳ →@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌بسمـ رب الشـهدا.....🕊🌸 ﷽یاد خاطرات عاشقان خدا ﷽ 🔰پدر و مادرم، حرفی که با شما دارم این است که در نبود من صبور باشید و خدایی نکرده حرف یا عملی انجام ندهید که باعث رنجش دل امام زمان و رهبر عزیزتر از جانم و خوشحالی دشمنان اسلام شود و بدانید که فرزند شما در مقابل عزیزان امام حسین(ع) هیچ ارزشی ندارد و اگر خواستید برای نبود فرزندتان اشک بریزید برای مظلومیت امام حسین(ع) و فرزندانش گریه کنید. 🔰همیشه راضی باشید به رضای خداوند و شکرگذار خداوند باشید که فرزندتان در راه امام حسین(ع) قربانی شد. و بدانید که من با اراده خودم این راه را انتخاب کردم و همیشه شکرگذار خداوند هستم که مرا لایق این راه دانست. 🌷 ●ولادت : ۱۳۷۰/۱/۱۹ اراک ، مرکزی ●شهادت : ۱۳۹۴/۸/۹ حلب ، سوریه @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‍‌‍‌‌‌‌🌼🌿🌼 🌿🌼 🌼╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 دو تا استکان هارو شستم برگشتم‌تو اتاق سر نماز بود هیچ وقت نماز شبش ترک نمیشد نشستم رو به روش با تسبیح تو دستش ذکر میگفت جا نمازش و تا کرد میدونستم قراره چیزی رو بهم بگه لب تر کرد و گفت -: آوا ؟ سوالی نگاهش کردم،که ادامه داد -: نمیدونم خواسته ام و قبول میکنی یا نه! تو دلم ترسیدم! نکنه میخواد حرف جدایی و بزنه!! اما اون که گفت هیچ وقت حاضر نمیشه از من بگذره!!! منتظر مومدم بقیه حرفش و بزنه -: من!... من میخوام برم جبهه! با تعجب پرسیدم +: جبهه؟؟؟ -: هر لحظه بعثی ها دارن نزدیک تر میشن!... غمگین تر از هر لحظه ای از کنارش پا شدم و نشستم روی تخت. رو مو کردم اونطرف! نشست کنارم و گفت -: یعنی مخالفی؟ +: من واقعا نمیفهمم مگه کشور این همه نظامی و سرباز نداره بعد تو میخوای بری؟؟ -: آوا! عزیزم!! دشمن به خاکمون تعرض کرده! باید دفاع کرد یا نه؟ اگه دست روی دست بزاریم که امنیت و آرامش و ازمون میگیرن! زدم زیر گریه! هر روزباید یه اتفاق جدید میافتاد که دلم مثل سیر و سرکه میجوشید +: نمیشه!! پس تکلیف من چی میشه؟ اگه خدایی نکرده اتفاقی برات بیافته من چی کار کنم!!!؟ ما هنوز دوساله با. هم زندگی میکنیم!!!چطور میخوای بری من و تنها بزاری؟؟ نفس عمیقی کشید و مثل همیشه با مهربونی جواب داد -: خانمم؟ میگی چی کار کنم؟ چشم اصلا تو بگی نرو نمیرم خوبه؟؟ تو دلم خوشحال شدم اما میدونستم ته دلش رفتنه! اصلا این جنگ لعنتی چی بود افتاد تو مملکت! به اندازه کافی از شاه و امثالش کشیده بودیم! دیگه این چه فلاکتی بود!!؟؟ بعد اینکه مسواک زد گرفت و خوابید! نشستم پشت میز مطالعه. و شروع. کردم به نوشتن مقاله های جزوه ام! خسته تر از همیشه بودم نمیخواستم دلش و بشکنم! ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽ ⤶╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 میدونستم چقدر به انقلاب وابسته هست... از طرفی با وابستگیه خودم چه میکردم ...! اشک تو چشمام جمع شد با فکر دور شدن ازش برگه هااز اشکام خیس شدن... نمیخواستم صدای گریه هام بیدارش کنه برای همین نشستم تو آشپز خونه و به کابینت تکیه دادم زانو هامو بغل کردم و زدم زیر گریه! نمیدونم چقدر گذشت با صدای اذان از بانگ مسجد دست و صورتم و شستم و وضو گرفتم. به سمت اتاق قدم برداشتم درو باز کردم هنوز همونطور شیرین خوابیده بود! نشستم روی تخت و آروم گفتم +: سپهرم؟ سپهر جان؟ @MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
باز متوجه نشد آروم دستم نشست روی شونش و تکونش دادم بلکه آروم چشماشو باز کرد +: عزیزم پاشو نماز صبحه! دستی به چشماش کشید و نگاهش به ساعت دیواری انداخت و بدون اینکه چیزی بگه از روی تخت پا شدو رفت جانمازش و براش پهن کردم همیشه عادتش بود بعد نماز صبح صبحونه میخورد و تا وقتی که میخواست بره مدرسه قرآن میخوند... تا نمازش و میخوند میز صبحانه رو حاضر کردم وضو گرفتم و پشت سرش نمازمو خوندم دیگه حرفی از جبهه نمیزد چادرم و سرم کردم. منتظر بودم پالتوش و تنش کنه درو قفل کرد و پیاده راهیه مسجد شدیم دست هاش و مثل همیشه تو دستهام قفل کرد همیشه تو خیابون قدم میزدیم دستهام و رها نمیکرد و میگفت +:تو متعلق به منی! همیشه با این جمله اش قند تو دلم آب میشد... راهمون جدا شد از ورودی بانووان به داخل رفتم ... تو حیاط مسجد کلی جمعیت بود یه طرف برای رزمنده ها لباس گرم میدوختن یه طرف هم مواد غذایی بسته بندی میکردن و طرف دیگه آموزش کار با اسلحه بود... یه سمت دیگه از مسجد نظرم و به خودش جلب کرد یه عده نام نویسی میکردن اما برام عجیب بود مگه زن ها رو هم نام نویسی میکنن برای جنگ!؟ شونه ای بالا انداختم و با ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎💚✨' ᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⿻⤶╮‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌ 🌸 🍃 📖 با ییخیالی رفتم تو صف نماز جماعت! سلام رو گفتیم و با تسبیح شروع کردم ذکر گفتن! کفش هام و از جا کفشی برداشتم و به سمت حیاط مسجد برگشتم با چشم دنبال سپهر میگشتم که گوشه ای منتظرم ایستاده بود و با ناراحتی به صف اعزام خیره بود... میدونستم حتما الان با خودش میگفت کاش منم میرفتم... با لبخند به سمتش رفتم -: سلام آقا سیّد عزیزم قبول باشه! +: سلام ! قبول حق!... دستش و گرفتم و از مسجد بیرون زدیم ! تا راه رسیدن به خونه ناراحت به نظر میرسید ! نمیتونستم حتی یه لحظه هم ناراحتیش و ببینم! کلید انداخت مثل همیشه عقب کشید تا من اول وارد خونه شم... چادرم و روی گیره آویزون کردم متوجه ساکی ته کمد شدم یه ساک سبز تا سپهر تو پذیرایی بود زیپ شو باز کردم با دیدن چفیه و یه جفت چکمه و بطری خالیه آب و یه دست لباس رزم یه قطره اشک روی گونه هام سُر خورد! این یعنی تصمیمش و گرفته بود ... یعنی مخالفت های من بی جا بود... زیپشو بستم و گذاشتمش سر جاش نشستم روی تخت شاید اینطور میخواست بهم بفهمونه که رفتنیه! بی هوا زدم زیر گریه که با صدای سه تقه به در دست هام و از روی صورتم برداشتم با نگرانی پرسید +: چیزی شده عزیزم؟ چرا گریه میکنی؟؟؟؟ سکوت کردم که نشست کنارم با چشمای خیسم تو چشمای مشکی اش خیره شدم !! -: برو...! با شنیدن این جمله ام جا خورد اخم کردو پرسید +: کجا برم؟ -: نمیخوام مانعی باشم برای رفتنت!! نگاهش و از چشمام گرفت‌... دستم و روی انگشتر عقیقش کشیدم و ادامه دادم -: سپهر! برو ولی باید بهم قول بدی مراقب خودت هستی!... من بدون تو نمیتونم زندگی کنم ! اما چون انقدر واست مهمه و فکر میکنی مجبوری بری سد راهت نمیشم! شاید تو دلش خوشحال بود! اما چیزی نگفت... ‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‍‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‌‍‌‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‎‌‌‎‎ '‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‎‌‎‎‌‎‌‌‎‎‎‎‌‌‎‎‎‌‎‌‎‌‌‎‌‎‎‌‌‎‌‎‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ @MAHMOUM01 🌼 🌿🌼 🌼🌿🌼
جوونیموحاضرم‌بدم‌واسه‌یه‌ساعت توحرم:) ‌↴ ‹@MAHMOUM01
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🥀🥀🥀 🛑 چرا از عبادت لذّت نمی بریم⁉️ 🖊حضرت آیت الله جوادی آملی فرمودند: 🔰 اگر انسان مریض،شیرین ترین و خوشمزه ترین گلابی و میوه راهم بخورد،لذّت نمی برد‼️ 🔰 در بُعد معنوی و عبادت هم این گونه است. 🔶 کسی که ((فی قلوبهم مرض)) یعنی قلبش بیمار است، از نماز و عبادت لذّت نمی برد و گاهی هم خسته می شود. 🚫بیماری قلب همان گناهان است. تا انسان گناه را ترک نکند ، علاوه بر این که از عبادت لذّت نمی برد،بلکه خسته هم می شود. ✍ 🤲 ‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌=صَــــدَقِہ جاریِہ ┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄ رهایی از گناه ╭┅───────┅╮ @mahmoum01 ╰┅───────┅╯