eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
812 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
تا خدا بنده نواز است به خلقش چه نیاز می کشم ناز یکی ، تا به همه ناز کنم ...🌹 @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌صد‌و‌سی‌ام **** شبی که قرار بود رضا
🌸🌸🌸🌸🌸 نورا بلند شد و چادرش را مرتب کرد و گفت: –قبل از این که با حنیف آشنا بشم، هر کس رو می‌دیدم عبادت می‌کنه یا مدام تو این حال و هوا هست همش با خودم می‌گفتم اینا چرا از زندگیشون لذت نمیبرن، چرا خوشحال نیستن. حتی دلم براشون می‌سوخت. فکر می‌کردم چقدر به خودشون سخت می‌گذرونن. بعد که با حنیف آشنا شدم به خیلی از واقعیات پی‌بردم. فهمیدم همون حزنی که برای من عجیب بود باعث شادی میشه، اصلا این حزن و غم بود که من رو با خیلی از واقعیات روبرو کرد. حزنی که وقتی که آدم اشتباه می‌کنه به دلش راه پیدا میکنه. سردرگم نگاهش می‌کردم. لبخند زد. –البته نه اون حزن و ناراحتی که الان تو ذهن شماست‌ها. بعضی‌‌ وقتها آدمها نه این که نخوان نمی‌تونن بفهمن، فهمیدن براشون سخته، شاید پری‌ناز هم تو همین مرحلس، نمی‌تونه بفهمه چطور خودش با دستهای خودش زندگی و آیندش رو بر باد داده. چون این رو درک نمی‌کنه از دیگران متوقع هست و این تا وقتی نفهمه عذابش خواهد داد. گفتم: –یعنی من باید منتظر بمونم تا اون فهیم بشه؟ –نه، شما زندگی خودتون رو داشته باشید. تا وقتی برای آدمها یه چیزایی سوال نشه بهش فکر نمیکنن در نتیجه نمی‌فهمنش. گاهی هم هیچ وقت براشون چیزی سوال نمیشه و بهش فکر نمیکنن. جمله‌ی آخر را با غم گفت و بعد به طرف در خروجی راه افتاد. چند دقیقه بعد رضا زنگ زد و گفت: –خوب شد خانم مزینی رو نفرستادیم اینجاها، به جز پیش خدمتها من زنی اینجا ندیدم. این صارمی چی پیش خودش فکر کرده که آدرس داده گفته خانم مزینی بیاد اینجا. اونقدرم راهش پیچ در پیچ بود اگر موبایلم نبود من نمی‌تونستم اینجا رو پیدا کنم. گفتم: –لابد فکر کرده خانم مزینی بیزیمنس منه. حالا نتیجه چی شد؟ –کلی باهاش صحبت کردم و برنامه‌ها رو براش توضیح دادم ، در مورد خرید وطنی و این چیزها هم کلی توجیحش کردم. حالا تو مناقصه شرکت می‌کنیم تا ببینیم خدا چی میخواد. آخه این تنها خودش تصمیم نمی‌گیره که، هئیت مدیره هم هست. –ولی تصمیم نهایی با همین براتیه دیگه. –تا ببینیم خدا چی میخواد. بعد از قطع تماس با خودم گفتم شاید به اُسوه خبر را بگویم خیالش راحت شود احتمالا او هم تمام فکرش پیش جلسه‌ی امشب است. پیامی فرستادم و در چند خط حرفهای رضا را برایش نوشتم. فوری زنگ زد تا جزییات حرفهای رضا را بیشتر بداند. در حال صحبت بودیم که صدای نورا از حیاط آمد. –آقا راستین، بیایید شام. اُسوه پرسید: –نورا خانمه؟ –آره، برای شام صدام میزنه. –مگه شما کجایید؟ –زیر زمینم. سکوت کرد. من ادامه دادم: –گاهی میام اینجا با چوب کار می‌کنم. باز هم حرفی نزد. باید به حرف می‌آوردمش، گفتم: –فکر کنم وسایلم رو دیده باشی، اون موقع که مامانم اینجا قایمت کرد ندیدی؟ با مِن مِن گفت: –بله دیدم. کار قشنگیه. –تابلویی که درست کردم رو دیدید؟ –تابلو نه، فقط چندتا حروف بریده شده بود. –تابلو همینجا رو دیوار بود، چطور ندیدید؟ –متوجه نشدم. مطمئنم تابلوی قشنگیه. –الانم دارم یه مصرع از یه شعر رو درست می‌کنم. فوری گفت: –حالا چرا یه مصرع؟ –خب آخه یه مصرعش اینجا رو کاغذ نوشته شده بود منم ازش خوشم امد تصمیم گرفتم درستش کنم. میخوای برات بخونمش؟ مکثی کرد با صدای لرزانی گفت: –نه دیگه مزاحمتون نمیشم، به کارتون برسید. بعد هم زود خداحافظی کرد. از لرزش صدایش مطمئنم شدم که نوشتن این شعر کار خودش است. البته در شرکت دستخطش را هم دیده بودم شک کرده بودم که خودش نوشته است. @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 **** ماه مهر از را رسید. بعضی از برگها روی زمین پهن بودند و بعضی هنوز امید داشتند، برای ماندگاری بر شاخه‌‌های درختان. ولی همه عاقبتِ برگهای خزان زده را می‌دانیم بالاخره همه‌شان بر زیر پای عابران فرش می‌شوند. همیشه برایم سوال بود که آیا برگها هم عاقبتشان را می‌دانند که در آن بالا ماندگار نیستند؟ برای من پاییز فصل نامهربانیست. چون همیشه و هر ساله فقط با پاییز خلوت کردم، نه با هیچ فصل دیگری، با او درد و دل کردم. از تنهایی‌ام گفتم و از حس عشقی که هیچ وقت نداشتمش، گاهی او هم با من گریه کرد و من زیر قطرات اشکش قدم زدم. ولی در آخر او رفت و من تنهاتر شدم و چشم انتظار دوباره آمدنش. شاید هم نامهربان نبود، فقط خیلی تنها بود. ولی پاییز امسال برایم با تمام سالها فرق داشت. دیگر حس عشق نبود بلکه خود عشق بود دلم می‌خواست لحظه‌لحظه‌هایم را برایش بگویم. پاییز مهربان شده بود. وارد شرکت شدم و جلوی در کفشهایم را روی پادری سُر دادم تا آبش گرفته شود. بلعمی گفت: –این چه وضعه؟ خب یه چتر برمی‌داشتی. دستی به دامنم کشیدم و براندازش کردم. لباسم کمی خیس شده بود و باعث شده بود کمی لرز به تنم بیفتد. –آخه من چه می‌دونستم یهو بارون می‌گیره بلعمی جان، مگه علم و غیب دارم. حالا شانس آوردم بارونش زیاد تند نبود. –امروز از صبح هوا ابری بود دختر. –واقعا؟ من اصلا حواسم نبود. سرم را بلند کردم تا به طرف اتاقم بروم. دیدم جلوی در اتاقش دست به سینه ایستاده و با لبخندی بر لب نگاهم می‌کند. به پاییز گفته بودم که دلم می‌خواهد وارد شرکت که شدم اولین نگاهم با چشم‌های او تلاقی شود. پس این فصل تصمیمش را گرفته بود برای مهربانی. هر چه لرز در تن داشتم همان لحظه تبدیل به گُر گرفتن شد. نمی‌دانم در چشم‌هایش چه داشت که همانجا مرا خشکاند. بلعمی نگاهی به من انداخت و مسیر نگاهم را دنبال کرد. هنوز به مقصد نرسیده بود که راستین داخل اتاق شد و اسمم را صدا زد. بلعمی گفت: –چرا خشکت زده بدو برو داره صدات میزنه. به اتاق رفتم و گفتم: –سلام. ببخشید اگر اجازه بدید برم تو اتاقم یه کم لباسام رو خشک کنم و بعد... فوری اسپیلت را روشن کرد و روی درجه‌ی بالا گذاشت. بعد صندلی برداشت و در مسیر گرمای آن نزدیک میز گذاشت و گفت: –بشین اینجا. می‌خواستم یه خبری رو بهت بگم. تشکر کردم و روی صندلی نشستم و پرسیدم: –اتفاقی افتاده؟ نزدیک‌ترین صندلی را به من انتخاب کرد و نشست. –یادته چند وقت پیش دوستم رامین برای کار انجام دادن اینجا امده بود؟ –بله، خب الان چی شده؟ –اون موقع که ما باهاش کار انجام ندادیم البته به اصرار تو، رفت سراغ یکی از مشتریها، مشترکی که خباز بهش معرفی کرده بود.الان بهم زنگ زدن گفتن به مشکل خوردن و رامینم معلوم نیست کجا غیبش زده. درصد خودش رو برداشته و رفته، سندی هم که واسه ضمانت بهشون داده دست ساز بوده و اصلا همچین ملکی وجود نداشته. با دهان باز نگاهش کردم. –خب کاش شما به اون مشتریه می‌گفتید باهاش کار نکنه. بلند شد و قدم زد. –من از کجا می‌دونستم. اگر تو مانع نمیشدی خود ما جای اونا بودیم. @mahruyn123456
ای که گفتی هیچ مشکل چون فراق یارنیست 💔 گر امید وصل باشد ✨🌸 همچنان دشوار نیست!!! سعــــــــــ🌿ـــــدی @mahruhan123456
👤| 🍃•من در اتاق یک رئیسی رفتم، کار داشتم تا در را باز کردم دیدم یک دختری حالا یا دختر یا خانم، خیلی زیبا است. 🍃• داخل اتاق رئیس رفتم گفتم: شما با این خانم محرم هستی؟ گفت: نه! گفتم: چطور با یک دختر به این زیبایی تو در یک اتاق هستی و در هم بسته است. گفت: آخر ما حزب اللهی هستیم. 🍃•گفتم: خوشا به حالت که اینقدر به خودت خاطرت جمع است. حضرت امیر به زن‌های جوان سلام نمی‌کرد. 🍃•گفتند: یا علی رسول خدا سلام می‌کند تو چرا سلام نمی‌کنی؟ گفت: رسول خدا سی سال از من بزرگتر بود. من سی سال جوان هستم. می‌ترسم به یک زن جوان سلام کنم یک جواب گرمی به من بدهد، دل علی بلرزد. 🍃 گفتم: دل علی می‌لرزد، تو خاطرت جمع است. 🍃 بعضی‌ها خودشان را از امیرالمؤمنین حزب اللهی‌تر می‌دانند. کمی تامل کنیم 👆🏻👆🏻 @mahruyan123456🍃
لینک پارت اول رمان های کانال 👇🏻 1⃣خاطره کاملا واقعی https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 2⃣ رمان عشقی از جنس نور https://eitaa.com/mahruyan123456/458 3⃣رمان پلیسی تلاقی https://eitaa.com/mahruyan123456/917 4⃣رمان جانم میرود https://eitaa.com/mahruyan123456/4164 5⃣رمان عاشقانه https://eitaa.com/mahruyan123456/4834 6⃣رمان مذهبی سجاده صبر https://eitaa.com/mahruyan123456/6037 7⃣رمان بانوی پاک من https://eitaa.com/mahruyan123456/6272 8⃣ پی‌ دی اف رمان غزال https://eitaa.com/mahruyan123456/6286 9⃣ پی‌ دی اف رمان پلاک پنهان https://eitaa.com/mahruyan123456/6245 0⃣1⃣پی دی اف رمان طعم سیب https://eitaa.com/mahruyan123456/6481 1⃣1⃣ فصل دوم رمان https://eitaa.com/mahruyan123456/6428 2⃣1⃣ رمان زیبا و عاشقانه مذهبی طهورا https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 3⃣1⃣ رمان شهر آشوب https://eitaa.com/mahruyan123456/6807 4⃣1⃣پی دی اف رمان تلنگر شهید👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/7585 5⃣1⃣ رمان عبور‌زمان‌بیدارت‌میکند https://eitaa.com/mahruyan123456/7731 ❌ کپی از تمام رمان ها حرام است و پیگرد قانونی دارد ❌
آرامش یعنی میان صدها مشکل خیالت نباشد لبخند بزنی خدایی داری که هوایت را دارد که بابودنش‌ همه چیز حل می شود ... @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♦️🔸کجاست ویران کننده‌ی بناهای شرک و نفاق؟؟ أین هادم أبنیه الشرک و النفاق... (دعای ندبه) @mahruyan123456
دو برادر رزمنده👨🏻🧔🏻 « احمد احمد کاظم!📞📻 بگوشم، کاظم جان! احمد جان، شیخ مهدی پیش شماست؟». اینها رو اناری راننده‌ی مایلِر گفت. بی‌سیم‌چی📻📞 گفت:« آره! کارِش داشتی؟». اناری گفت:« آره! اگه می‌‌‌شه به گوشش کن». بعد از چند لحظه صدای شیخ مهدی اومد که گفت:« بله! کیه؟! بفرما!». اناری مؤدبانه😇 گفت:« مهدی جان، شیخ اکبر!! یعنی...» دوید تو حرفش. گفت:« هان! فهمیدم؛ پرید یا چارچرخش هوا شد؟😁» و بعد زد زیرخنده😂 . اناری گفت:« نه! مجروح شده!» - حالا کجاست؟ - نزدیک خودتون. « نزدیک خودمون دیگه چیه؟ 🤔درست حرف بزن ببینم کجاست!» شیخ مهدی خودشو رسوند به اورژانس🚑. رفت بالا سر برادرش، شیخ اکبرکه سرتاپاش باندبیچی شده بود🤕😓. نگاش کرد و خودشو انداخت رو شیخ اکبر. جیغ شیخ اکبر اورژانسو پر کرد. پرستارا دویدند طرفشون. شیخ مهدی خنده‌کنان و بلند😅 گفت:« خاک به سر صدّام کنند». زد رو دستش وگفت:« ما هم شانس نداریم. گفتم تو شهید شدی و برای خودم کلّی خوشحال بودم که من به جای تو فرمانده‌ی مقر می‌‌‌شم و برای خودم کسی می شم! گفتم موتورتم 🛵به من ارثِ می‌‌‌رسه. همه ی آرزوهامو به باد دادی💨!. تو هم نشدی برادر!». بعد قاه قاه خندید و نشست کنار شیخ اکبر و دوباره با هم خندیدند.😂 @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با خواست خدا مقابله نکن! اگر خودتو کشیدی کنار اگر تسلیم خواست خدا شدی؛ بهتر از اونی که میخوای بهت میدم🧡 @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌صد‌و‌سی‌و‌دوم **** ماه مهر از را رس
–بیچاره ها، خب اینا باید یقه‌ی خباز رو بگیرن دیگه، بگن تو که این رو نمی‌شناختی چرا به ما معرفیش کردی. دوباره روی صندلی نشست. –یقش رو که گرفتن، الانم با هم درگیرن، خبازم گفته پیداش میکنه، چون درصدی هم که قرار بوده از وامه به خباز بده بهش نداده. حالا این وسط می‌دونی چی برام عجیبه؟ –چی؟ آرنجهایش را به شکل افقی روی زانوهایش گذاشت و دستهایش را در هم گره زد و چشم به زمین دوخت و با طمانینه گفت: –این که، تو از کجا می‌دونستی؟ تا آنجا که میشد صاف نشستم تا بیشترین فاصله را با او داشته باشم. –منظورتون چیه؟ انگار متوجه‌ی معذب بودنم شد. او هم صاف نشست. –یادت رفته؟ تو از همون لحظه‌ی اول با این رامین مخالفت کردی، حتی بهت گفتیم کارهای بانکی رو تو انجام بده همونجا فوری گفتی نمی‌تونی، بعد خودت این ماجرای مناقصه رو پیشنهاد دادی. تازه گفتی همه کارهاش رو خودت انجام میدی و حتی برای سرمایه گذاریش گفتی از پس‌اندازت می‌گذری. حتما چیزی می‌دونستی که اینقدر مطمئن حرف میزدی دیگه، درسته؟ "خدایا چی بگم این قانع بشه، خودت آبروم رو حفظ کن." فکری کردم و گفتم: –دلیلش رو نمی‌تونم بگم، چون می‌دونم باور نمی‌کنید. کنجکاوتر نگاهم کرد. –حرف عجیبی میخوای بزنی؟ سرم را کج کردم. –به نظر خودم اصلا عجیب نیست ولی برای شما... –تو بگو، نگران باور کردنش نباش. به کفشهایش زل زدم. –خب اون، از اول که وارد شرکت شد خیلی بد نگاه می‌کرد. من حدس زدم کسی که یه نگاهش رو نمی‌تونه کنترل کنه حتما تو کار هم نمیشه بهش اعتماد کرد. من که نمی‌دونستم اون میخواد چیکار کنه فقط از رفتارش بدم امد. همان موقع آقا رضا وارد اتاق شد و سلام کرد. نفس راحتی کشیدم. می‌دانستم حرفم را باور نکرد ولی در آن لحظه حرف بهتری به نظرم نرسید. بلند شدم و گفتم: –من دیگه برم. آقا رضا پرسید: –جلسه بود؟ مزاحم شدم؟ راستین گفت: –نه بابا داشتیم در مورد رامین حرف میزدیم، بعد همه چیز را برایش توضیح داد. آقا رضا خیلی خوشحال به نظر می‌رسید برای همین عکس‌العمل خاصی به حرفهای راستین نشان نداد و رفت پشت میزش نشست. راستین گفت: –چیه؟ کبکت خروس میخونه. لبخند آقا رضا عمیق‌تر شد. –اگه خبر رو بشنوید پرواز می‌کنید. هر دو چشم به دهان آقا رضا دوختیم. ژست خاصی گرفت و گفت: –ما مناقصه رو برنده شدیم. دستهایم را به هم کوبیدم و گفتم: –واقعا آقا رضا؟ از خوشحالی من خندید. راستین به طرفش رفت و سرش را دو دستی گرفت و محکم بوسیدش. –پسر تو همیشه خوش خبر بودی. آقارضا گفت: –اگه به سختی کارش فکر کنی اونقدرام خوشحالی نداره. راستین با سر تایید کرد و گفت: –آره می‌دونم. ما از همه ارزونتر پیشنهاد دادیم. سود زیادی هم عایدمون نمیشه ولی همین که تونستیم این کار رو بگیریم خیلی برای شرکت خوب شد. آقا رضا خندید. –دیگه آتیش زدیم به مالمون، حراجش کردیم. همه تعجب می‌کردن، می‌گفتن با این قیمتی که گفتین چیزی هم عایدتون میشه؟ گفتم: –درسته سودش کمه، ولی می‌دونید این وسط چقدر شغل ایجاد میشه، اونم فقط به خاطر این که دوربین ایرانی می‌خریم. تازه ممکنه دیگران هم ترغیب بشن. راستین گفت: –فقط امیدوارم جنس ایرانی کارمون رو خراب نکنه. بعد رو به رضا ادامه داد: –حالا کی میریم واسه قرار داد؟ –خودشون زنگ میزنن میگن. @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بعداز ظهر به خانه که رفتم با خوشحالی خبر را به مادر گفتم عکس‌العمل خاصی نشان نداد. چند دقیقه بعد هم صدف آمد. کمی خرید کرده بود. به مادر گفت که تقریبا چیدمان خانه‌ی جدیدشان تمام شده. قرار بود آخر هفته‌ی دیگر سر خانه و زندگیشان بروند. البته بعد از این که یک سفر زیارتی رفتند. صدف وقتی خبر برنده شدن در مناقصه را شنید لبخند زورکی زد و تبریک گفت. یک تبریک خشک و خالی. کمی در چهره‌اش دقت کردم انگار لاغرتر شده بود. کمی هم به نظرم آمد که استرس دارد. پرسیدم: –صدف حالت خوبه؟ احساس کردم از سوالم استرسش بیشتر شد. –آره، چطور مگه؟ –هیچی، به نظرم ناراحت امدی. دوباره همان لبخند مصنوعی‌اش را تحویلم داد. –نه بابا، اتفاقا الان قراره امیرمحسن بیاد بریم خرید، خیلی هم خوشحالم. به اتاقم رفتم. کمی جمع و جورش کردم. روی تختم نشستم. دلم می‌خواست خوشحالی‌ام را با کسی تقسیم کند. بی هدف دوباره لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. صدف را ندیدم حتما با امیرمحسن بیرون رفته‌ بود. همان طور در خیابان قدم میزدم و از دیدن برگهای رنگارنگ لذت می‌بردم که چشمم به یک گلفروشی افتاد. چطور است برای خودم گل بخرم. کسی که برای من گل نمی‌خرد حداقل خودم خودم را تحویل بگیرم. چند شاخه گل رز نباتی برداشتم و دادم تا گل فروش بپیچد. بعد که از مغازه بیرون آمدم تصمیم گرفتم یک مانتو و دامن پاییزه هم برای خودم بخرم. پاساژ سر چهار راه همیشه از این جور مدلها می‌آورد. از پله‌های پاساژ که بالا رفتم صدف و امیرمحسن را دیدم که تقریبا روبروی من ولی در انتهای پاساژ روی نیمکت نشسته‌اند. امیرمحسن چیزی به صدف می‌گفت، انگار حرفهایش سرزنش بار بود چون با حرص دستهایش را هم تکان می‌داد. صدف هم سر به زیر حرفی نمیزد و فقط گوش می‌کرد. نگران شدم. امیرمحسن همیشه خیلی آرام بود اصلا ندیده بودم اینطور با کسی حرف بزند. خیلی با احتیاط طوری که مرا نبینند به قسمت پشتشان رفتم. تقریبا پشت به صدف روی صندلی نشستم. چون دو ردیف صندلی پشت به هم گذاشته بودند. دسته گل را هم طوری روی صورتم گرفتم که دیده نشوم. صدای امیرمحسن را شنیدم که می‌گفت: –تو اگه از اول همه چیز رو می‌گفتی من خوشحالتر میشدم. این که می‌خواستی بعد از عروسیمون بگی خیلی ناراحت کنندس. بدتر از اون اینه که یکی دیگه امد این حرف رو بهم گفت کاش از خودت می‌شنیدم. اصلا نیازی به پنهون کاری نبود. اگر میگم این ازدواج اشتباهه برای اینه که تو یه جورایی انگار مجبور شدی... صدف حرفش را برید. –امیرمحسن به کی قسم بخورم باور کنی؟ من واقعا به خاطر خودت، به خاطر حرفهات خواستم باهات ازدواج کنم. من بهت علاقه دارم. باور کن این موضوع رو چندین بار خواستم بهت بگم ولی ترسیدم یه وقت من رو نخوای. از وقتی اون نامرد تهدیدم میکنه دیگه تصمیمم جدی شد برای این که بهت بگم. همون روز که اون بهت گفت خودم امده بودم رستوران که همه چیز رو بهت بگم. اون یه زمانی محرمم بود ما فقط یه محرمیت دوماهه داشتیم، به یک ماه نرسید که فهمیدم مرد زندگی نیست و ولش کردم. نمیخوام حالا بگم چه کارهایی که نمی‌کرد. اصلا نونی که درمیاورد حلال نبود. نمیخوام بگم من آدم مذهبی هستم. ولی دیگه این چیزا برام مهمه، وقتی هم اعتراض می‌کردم بهم می‌توپید. می‌گفت همه دارن مملکت رو میخورن یه ذره به جایی برنمی‌خوره. حرفها و رفتاراش رو نتونستم تحمل کنم. @mahruyan123456
🌊🌊 روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که ندائی را از عالم غیب شنید: « ای مرد هر چه همین الان آرزو کنی، به تو داده میشود.» مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت: میخواهم کوهی روبرویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود. در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد. ندا آمد: « آرزوی دیگرت چیست؟ » مرد گفت: کور شود هرکه آرزو و دعای کوچک داشته باشد. بلافاصله مرد کور شد! آری وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است. خدا بزرگ است، از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید. از او خودش را بخواهید✨✨ ‌ @mahruyan123456
🌸 🌸 💖 من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد :) - شـــہࢪیـار @mahruyan123456
Γ.•🖇♥️ - ھرجاھوا مطابقِ‌میلت‌نشد،برو فرقِ‌توبادرخت ، ھمین‌پای‌رفتن‌است !🌱'' - @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : چشم دوخته بودم به حرف هایی که از دهانش خارج می شد . نفسم به سختی بالا می آمد اما هر طور شده بود داشتم تحمل می کردم که بره‌ . نمیخواستم طعنه ی بیماری ام بهم بزنه !! لبخند مرموزی بر لب نشاند و موذیانه گفت : از گذشته ی سیاوش چی می دونی ؟ اصلا چیزی واست گفته !؟ در جوابش گفتم : نه چیزی نمی دونم . فقط اینطور که خودش گفته از وقتی که من بهش نه گفتم راهش رو از شما جدا کرده و اومده خونه ی مجردی زندگی کرده . بی مهابا صدایش را رها کرد و با صدای بلند قهقه میزد . و من همان طور مات و مبهوت به او می نگریستم . واقعا تغییر لحظه به لحظه ی شخصیت در خانواده شان ارثی بود . حالا فهمیده بودم که سیاوش به کی رفته . به مادر عجوزه اش !!! او می خندید و من هم چنان سکوت پیشه کرده بودم . خنده از روی لب هایش پر کشید و جدی شد و گفت : اینم از حماقت خودته که هیچی نمی دونی . بهت نگفته که با دختر خواهرم ازدواج کرده !! مثل پنجه ی آفتاب بود . چشمای درشت و طوسی ... زیبایی اش نُقل زبون همه بود . تحصیل کرده و با کمالات ! هر چی ازش بگم کم گفتم . چه خواستگار هایی داشت ... وقتی که سیاوش از تو نا امید شد من بهش پیشنهاد دادم که پریناز هم دختر خیلی خوبیه . اونم موافقت کرد و طی یک هفته همه چیز درست شد و نامزد شدن . از اونجایی که شوهر خواهرم اصرار داشت که این نامزدی باید رسمی بشه . عقد کردن ... گوشه ی مانتو ام را چنگ زده و تمام حرصم را در در مچاله کردن آن خالی می کردم . چه می گفت !!! چطور می توانستم باور کنم حرف هایش را . حرف هاو شعر های عاشقانه ی سیاوش را باور می کردم یا مادرش را ! حس می کردم سینه ام آتش گرفته و چیز هایی که می گفت هم چون سیخ داغی بود که بر بدنم فرو می رفت . آب دهانم را به زور قورت داده و بهش گفتم : من نمی تونم باور کنم . چرا همین حرف ها رو خودش نزد ! اون ادعا داشت که عاشق منه . از یه عاشق بعیدِ ... لب زد و گفت : میل خودت ، اصراری ندارم که این حرف ها رو بهت بقبولانم‌ . اما خوب فکرات رو بُکن . مطمئن باش که تو هنوز نشناختیش اینو من که مادرشم دارم بهت می گم . دوست داشت اما نه اونقدر که بخواد به خاطرت سر به کوه و بیابان بگذاره . تا وقتی که ترو نمی دید هواش از سرش می افتاد اما وای به روزی که می دید ترو ... دیگه میشد برج زهر مار و دق و دلیش رو از سر پریناز‌ بیچاره خالی می کرد . چند ماهی با هم عقد کردن و توی همین خونه ای که تو الان نشستی یه روزی همین جا معبد عشق سیاوش و پریناز بود و همین حرف هایی که به تو می زد به اونم گفته ... روابطشون‌ دیگه از حد گذشت ! درسته که زن و شوهر بودن اما هنوز مراسم عروسی نگرفته بودن که با خبر شدیم بچه تو راه داریم. از طرفی من و خواهرم جا خوردیم اما از طرفی هم خوشحال بودیم . داشتیم نوه دار می شدیم . سیاوش که فهمید غوغا به پا کرد و زد زیر همه چیز !!! --چیکار کرد ؟ مگه پریناز‌ رو دوست نداشت ! آه سردی کشید و گفت : خیلی خوب نقش بازی میکنه . اونقدر حرفه ای که هر کسی بود باورش میشد که عاشق زنش شده و زندگیش رو دوست داره . هر روز و هر شب زندگیمون‌ جنگ و جدل بود و به هیچ صراطی‌ مستقیم نبود . و می گفت من بچه نمی خوام و باید این بچه سِقط بشه . و خب دختر خواهرم عاشقش بود و دلش می خواست باهاش زندگی کنه . و نمی خواست بچه اش بندازه . خلاصه برات بگم طهورا ، هر کاری کردیم که راضی بشه... نشد که نشد . پریناز‌ هم عاشق بچه اش بود و گفت اگر طلاق گرفتم نمی گذارم این بچه از بین‌ بره‌‌ ‌. یادگار سیاوش هست . برای ادامه ی درسش‌ رفتن فرانسه و تصمیم گرفت که بچه اش رو بزرگ کنه . و این نُه ماه تمام و کمال مهریه اش رو دادیم و بعد به دنیا اومدن بچه اش طلاقش داد ... و اصلا هم انگار نه انگار یه دختر چهار ساله اون سر دنیا داره . اما من هر وقت بخوام باهاش حرف میزنم . الهی قربونش برم کُپ با باشه .... بابایی که اصلا ندیده . دستم رو از سرم گرفتم بد جور تیر می کشید و جلوی چشمام سیاهی می رفت ... خدایا امروز چی داشتم می شنیدم ! یه ورق جدید از زندگی برام رقم زدی . و باز هم بار مشکلاتم رو روی شانه هام سنگین تر کردی . به زور از روی مبل بلند شدم به ثریا گفتم : همه این حرف هایی که زدید درست ... اما باید از زبون خود سیاوش بشنوم . --اونم میاد و ازش بپرس . مطمئن باش که دروغی در کار نیست ‌. پسر من بهترین موقعیت رو داره و با قیافه ای جذاب و تو دل برو . دست بذاره روی هر دختری نه بهش نمیگه . اما اون عاشقی مال یک ساعتشه بعدش دل زده میشه . مثل همین الان که سیاوش ولت کرده و رفته ! --رفته دنبال کاری که واسش پیش اومده رامسر . به فکر فرو رفت و با قیافه ای متفکر گفت 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه --پس بازم دروغ گفته ! نه جونم یک هفته است که پیش منه خونه ی من . کارم شده واسه دو تا پسر گُنده غذا درست کنم . یاد بچگی هاشون افتادن و بهانه گیر شدن . من دیگه باید برم . اما هر چه زودتر پات رو بکش بیرون . نگذار طبل رسوایی ات تمام شهر رو پر کنه . اگه به فکر آبروی پدر و مادرت هستی برو ... روسری اش را روی سرش انداخت و قدمی به جلو برداشت و روبرویم ایستاد و گفت : هر وقت خواستی پات رو از گلیمت‌ دراز تر کنی یاد ناهید بیفت . لبخند کجی زد و گفت : می دونی که اگر الان روی ویلچر می شینه به خاطر سِر تق بازی خودش بود . بد جور مزه ی پول کیارش زیر زبونش مزه کرده بود و ول کن نبود . منم مجبور شدم برای اینکه گورش رو گم کنه ترمز ماشینش را بِبِرم و یه تصادف وحشتناک کنه ... چقدر وقیح و بی رحم بود این زن . دست هر چه عفریته و شیطان بود از پشت بسته بود . به خاطر چی حاضر شدی زندگی یه دختر جوون رو نابود کنی آخه زنیکه ی بی وجدان !! تمام نفرتم را در چشمانم ریخته و برای اولین بار بود که جلوی زن عموی ناتنی ام جرات به خرج می دادم و حرف دلم را می زدم : باور ندارم که شما آدم باشی . شما از آدمیت فقط اسمش رو به یدک می کشی ... مطمئن باش دست بالای دست بسیارِ . اونقدر حقیر و پَست هستی که راضی نیستی خوشبختی بچه هات رو ببینی . امید وارم هر چه زودتر چوب کارهات‌ رو بخوری ... هر چند که شاید خوردی و اما سرت رو زیر برف کردی و خودت رو به راهی دیگه زدی . شراره های خشم از نگاهش می بارید دستش را بالا بُرد و محکم به صورتم سیلی زد و با صدای بلند داد زد : خفه شو دختره ی هر جایی ! بهت می فهمونم‌ که گستاخی کردن چه عواقبی داره . دُمت‌ رو قیچی می کنم دختره ی پر رو !!! گم شو برو از زندگی پسرم . سایه ات رو کم کن .. خنده ای مستانه سر دادم و با سر خوشی گفتم : توام نگی میرم . یک ساعت بودن با اون پسر روانی تو صبر ایوب می خواد . به خودت زحمت نده من میرم ... علاقه به زندگی با یه آدم رذل و دروغ گو رو ندارم ... ادامه دارد ... به قلم ✍ دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
لینک پارت اول رمان های کانال 👇🏻 1⃣خاطره کاملا واقعی https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 2⃣ رمان عشقی از جنس نور https://eitaa.com/mahruyan123456/458 3⃣رمان پلیسی تلاقی https://eitaa.com/mahruyan123456/917 4⃣رمان جانم میرود https://eitaa.com/mahruyan123456/4164 5⃣رمان عاشقانه https://eitaa.com/mahruyan123456/4834 6⃣رمان مذهبی سجاده صبر https://eitaa.com/mahruyan123456/6037 7⃣رمان بانوی پاک من https://eitaa.com/mahruyan123456/6272 8⃣ پی‌ دی اف رمان غزال https://eitaa.com/mahruyan123456/6286 9⃣ پی‌ دی اف رمان پلاک پنهان https://eitaa.com/mahruyan123456/6245 0⃣1⃣پی دی اف رمان طعم سیب https://eitaa.com/mahruyan123456/6481 1⃣1⃣ فصل دوم رمان https://eitaa.com/mahruyan123456/6428 2⃣1⃣ رمان زیبا و عاشقانه مذهبی طهورا https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 3⃣1⃣ رمان شهر آشوب https://eitaa.com/mahruyan123456/6807 4⃣1⃣پی دی اف رمان تلنگر شهید👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/7585 5⃣1⃣ رمان عبور‌زمان‌بیدارت‌میکند https://eitaa.com/mahruyan123456/7731 ❌ کپی از تمام رمان ها حرام است و پیگرد قانونی دارد ❌
سلام.حضرت عشق "تـــو" هزار سال است منتظری حضرت صاحب دلم و من به جای سرباز؛ سربارت شده‌ام ...! کسر همین یک نقطه، تعادل دنیا را به هم می‌ریزد ... @mahruyan123456🍃
خانه ای بسازید لبریز از آرامش دیوارهایش را با عشق پیرامونش را با آب زلال مهر و صلح منظره اش را با افکار سالم و سبز بیارایید.. زندگی فقط یک بار؛ فرصت است دریابیدش ! @mahruyan123456🍃