eitaa logo
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
1.9هزار دنبال‌کننده
4.2هزار عکس
813 ویدیو
87 فایل
انگشت به لب مانده ام از قاعده‌ی عشق... ما یار ندیده تب معشوق کشیدیم...🌹 رمان انلاین (( #طهورا 🌺)) به‌قلم⁩پاک‌وروان ⁦ خانم #محیا (#دل‌آرا) ⁦✍🏻 برای سوالات شما عزیزان من اینجام👇👇 @mahyaa2
مشاهده در ایتا
دانلود
لینک پارت اول رمان های کانال 👇🏻 1⃣خاطره کاملا واقعی https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 2⃣ رمان عشقی از جنس نور https://eitaa.com/mahruyan123456/458 3⃣رمان پلیسی تلاقی https://eitaa.com/mahruyan123456/917 4⃣رمان جانم میرود https://eitaa.com/mahruyan123456/4164 5⃣رمان عاشقانه https://eitaa.com/mahruyan123456/4834 6⃣رمان مذهبی سجاده صبر https://eitaa.com/mahruyan123456/6037 7⃣رمان بانوی پاک من https://eitaa.com/mahruyan123456/6272 8⃣ پی‌ دی اف رمان غزال https://eitaa.com/mahruyan123456/6286 9⃣ پی‌ دی اف رمان پلاک پنهان https://eitaa.com/mahruyan123456/6245 0⃣1⃣پی دی اف رمان طعم سیب https://eitaa.com/mahruyan123456/6481 1⃣1⃣ فصل دوم رمان https://eitaa.com/mahruyan123456/6428 2⃣1⃣ رمان زیبا و عاشقانه مذهبی طهورا https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 3⃣1⃣ رمان شهر آشوب https://eitaa.com/mahruyan123456/6807 4⃣1⃣پی دی اف رمان تلنگر شهید👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/7585 5⃣1⃣ رمان عبور‌زمان‌بیدارت‌میکند https://eitaa.com/mahruyan123456/7731 ❌ کپی از تمام رمان ها حرام است و پیگرد قانونی دارد ❌
آرامش یعنی میان صدها مشکل خیالت نباشد لبخند بزنی خدایی داری که هوایت را دارد که بابودنش‌ همه چیز حل می شود ... @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
16.57M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
❌ باید هــــمـــــه بخواهیم...!! " تنها راه" @mahruyan123456
♦️🔸کجاست ویران کننده‌ی بناهای شرک و نفاق؟؟ أین هادم أبنیه الشرک و النفاق... (دعای ندبه) @mahruyan123456
دو برادر رزمنده👨🏻🧔🏻 « احمد احمد کاظم!📞📻 بگوشم، کاظم جان! احمد جان، شیخ مهدی پیش شماست؟». اینها رو اناری راننده‌ی مایلِر گفت. بی‌سیم‌چی📻📞 گفت:« آره! کارِش داشتی؟». اناری گفت:« آره! اگه می‌‌‌شه به گوشش کن». بعد از چند لحظه صدای شیخ مهدی اومد که گفت:« بله! کیه؟! بفرما!». اناری مؤدبانه😇 گفت:« مهدی جان، شیخ اکبر!! یعنی...» دوید تو حرفش. گفت:« هان! فهمیدم؛ پرید یا چارچرخش هوا شد؟😁» و بعد زد زیرخنده😂 . اناری گفت:« نه! مجروح شده!» - حالا کجاست؟ - نزدیک خودتون. « نزدیک خودمون دیگه چیه؟ 🤔درست حرف بزن ببینم کجاست!» شیخ مهدی خودشو رسوند به اورژانس🚑. رفت بالا سر برادرش، شیخ اکبرکه سرتاپاش باندبیچی شده بود🤕😓. نگاش کرد و خودشو انداخت رو شیخ اکبر. جیغ شیخ اکبر اورژانسو پر کرد. پرستارا دویدند طرفشون. شیخ مهدی خنده‌کنان و بلند😅 گفت:« خاک به سر صدّام کنند». زد رو دستش وگفت:« ما هم شانس نداریم. گفتم تو شهید شدی و برای خودم کلّی خوشحال بودم که من به جای تو فرمانده‌ی مقر می‌‌‌شم و برای خودم کسی می شم! گفتم موتورتم 🛵به من ارثِ می‌‌‌رسه. همه ی آرزوهامو به باد دادی💨!. تو هم نشدی برادر!». بعد قاه قاه خندید و نشست کنار شیخ اکبر و دوباره با هم خندیدند.😂 @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
با خواست خدا مقابله نکن! اگر خودتو کشیدی کنار اگر تسلیم خواست خدا شدی؛ بهتر از اونی که میخوای بهت میدم🧡 @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌صد‌و‌سی‌و‌دوم **** ماه مهر از را رس
–بیچاره ها، خب اینا باید یقه‌ی خباز رو بگیرن دیگه، بگن تو که این رو نمی‌شناختی چرا به ما معرفیش کردی. دوباره روی صندلی نشست. –یقش رو که گرفتن، الانم با هم درگیرن، خبازم گفته پیداش میکنه، چون درصدی هم که قرار بوده از وامه به خباز بده بهش نداده. حالا این وسط می‌دونی چی برام عجیبه؟ –چی؟ آرنجهایش را به شکل افقی روی زانوهایش گذاشت و دستهایش را در هم گره زد و چشم به زمین دوخت و با طمانینه گفت: –این که، تو از کجا می‌دونستی؟ تا آنجا که میشد صاف نشستم تا بیشترین فاصله را با او داشته باشم. –منظورتون چیه؟ انگار متوجه‌ی معذب بودنم شد. او هم صاف نشست. –یادت رفته؟ تو از همون لحظه‌ی اول با این رامین مخالفت کردی، حتی بهت گفتیم کارهای بانکی رو تو انجام بده همونجا فوری گفتی نمی‌تونی، بعد خودت این ماجرای مناقصه رو پیشنهاد دادی. تازه گفتی همه کارهاش رو خودت انجام میدی و حتی برای سرمایه گذاریش گفتی از پس‌اندازت می‌گذری. حتما چیزی می‌دونستی که اینقدر مطمئن حرف میزدی دیگه، درسته؟ "خدایا چی بگم این قانع بشه، خودت آبروم رو حفظ کن." فکری کردم و گفتم: –دلیلش رو نمی‌تونم بگم، چون می‌دونم باور نمی‌کنید. کنجکاوتر نگاهم کرد. –حرف عجیبی میخوای بزنی؟ سرم را کج کردم. –به نظر خودم اصلا عجیب نیست ولی برای شما... –تو بگو، نگران باور کردنش نباش. به کفشهایش زل زدم. –خب اون، از اول که وارد شرکت شد خیلی بد نگاه می‌کرد. من حدس زدم کسی که یه نگاهش رو نمی‌تونه کنترل کنه حتما تو کار هم نمیشه بهش اعتماد کرد. من که نمی‌دونستم اون میخواد چیکار کنه فقط از رفتارش بدم امد. همان موقع آقا رضا وارد اتاق شد و سلام کرد. نفس راحتی کشیدم. می‌دانستم حرفم را باور نکرد ولی در آن لحظه حرف بهتری به نظرم نرسید. بلند شدم و گفتم: –من دیگه برم. آقا رضا پرسید: –جلسه بود؟ مزاحم شدم؟ راستین گفت: –نه بابا داشتیم در مورد رامین حرف میزدیم، بعد همه چیز را برایش توضیح داد. آقا رضا خیلی خوشحال به نظر می‌رسید برای همین عکس‌العمل خاصی به حرفهای راستین نشان نداد و رفت پشت میزش نشست. راستین گفت: –چیه؟ کبکت خروس میخونه. لبخند آقا رضا عمیق‌تر شد. –اگه خبر رو بشنوید پرواز می‌کنید. هر دو چشم به دهان آقا رضا دوختیم. ژست خاصی گرفت و گفت: –ما مناقصه رو برنده شدیم. دستهایم را به هم کوبیدم و گفتم: –واقعا آقا رضا؟ از خوشحالی من خندید. راستین به طرفش رفت و سرش را دو دستی گرفت و محکم بوسیدش. –پسر تو همیشه خوش خبر بودی. آقارضا گفت: –اگه به سختی کارش فکر کنی اونقدرام خوشحالی نداره. راستین با سر تایید کرد و گفت: –آره می‌دونم. ما از همه ارزونتر پیشنهاد دادیم. سود زیادی هم عایدمون نمیشه ولی همین که تونستیم این کار رو بگیریم خیلی برای شرکت خوب شد. آقا رضا خندید. –دیگه آتیش زدیم به مالمون، حراجش کردیم. همه تعجب می‌کردن، می‌گفتن با این قیمتی که گفتین چیزی هم عایدتون میشه؟ گفتم: –درسته سودش کمه، ولی می‌دونید این وسط چقدر شغل ایجاد میشه، اونم فقط به خاطر این که دوربین ایرانی می‌خریم. تازه ممکنه دیگران هم ترغیب بشن. راستین گفت: –فقط امیدوارم جنس ایرانی کارمون رو خراب نکنه. بعد رو به رضا ادامه داد: –حالا کی میریم واسه قرار داد؟ –خودشون زنگ میزنن میگن. @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 بعداز ظهر به خانه که رفتم با خوشحالی خبر را به مادر گفتم عکس‌العمل خاصی نشان نداد. چند دقیقه بعد هم صدف آمد. کمی خرید کرده بود. به مادر گفت که تقریبا چیدمان خانه‌ی جدیدشان تمام شده. قرار بود آخر هفته‌ی دیگر سر خانه و زندگیشان بروند. البته بعد از این که یک سفر زیارتی رفتند. صدف وقتی خبر برنده شدن در مناقصه را شنید لبخند زورکی زد و تبریک گفت. یک تبریک خشک و خالی. کمی در چهره‌اش دقت کردم انگار لاغرتر شده بود. کمی هم به نظرم آمد که استرس دارد. پرسیدم: –صدف حالت خوبه؟ احساس کردم از سوالم استرسش بیشتر شد. –آره، چطور مگه؟ –هیچی، به نظرم ناراحت امدی. دوباره همان لبخند مصنوعی‌اش را تحویلم داد. –نه بابا، اتفاقا الان قراره امیرمحسن بیاد بریم خرید، خیلی هم خوشحالم. به اتاقم رفتم. کمی جمع و جورش کردم. روی تختم نشستم. دلم می‌خواست خوشحالی‌ام را با کسی تقسیم کند. بی هدف دوباره لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. صدف را ندیدم حتما با امیرمحسن بیرون رفته‌ بود. همان طور در خیابان قدم میزدم و از دیدن برگهای رنگارنگ لذت می‌بردم که چشمم به یک گلفروشی افتاد. چطور است برای خودم گل بخرم. کسی که برای من گل نمی‌خرد حداقل خودم خودم را تحویل بگیرم. چند شاخه گل رز نباتی برداشتم و دادم تا گل فروش بپیچد. بعد که از مغازه بیرون آمدم تصمیم گرفتم یک مانتو و دامن پاییزه هم برای خودم بخرم. پاساژ سر چهار راه همیشه از این جور مدلها می‌آورد. از پله‌های پاساژ که بالا رفتم صدف و امیرمحسن را دیدم که تقریبا روبروی من ولی در انتهای پاساژ روی نیمکت نشسته‌اند. امیرمحسن چیزی به صدف می‌گفت، انگار حرفهایش سرزنش بار بود چون با حرص دستهایش را هم تکان می‌داد. صدف هم سر به زیر حرفی نمیزد و فقط گوش می‌کرد. نگران شدم. امیرمحسن همیشه خیلی آرام بود اصلا ندیده بودم اینطور با کسی حرف بزند. خیلی با احتیاط طوری که مرا نبینند به قسمت پشتشان رفتم. تقریبا پشت به صدف روی صندلی نشستم. چون دو ردیف صندلی پشت به هم گذاشته بودند. دسته گل را هم طوری روی صورتم گرفتم که دیده نشوم. صدای امیرمحسن را شنیدم که می‌گفت: –تو اگه از اول همه چیز رو می‌گفتی من خوشحالتر میشدم. این که می‌خواستی بعد از عروسیمون بگی خیلی ناراحت کنندس. بدتر از اون اینه که یکی دیگه امد این حرف رو بهم گفت کاش از خودت می‌شنیدم. اصلا نیازی به پنهون کاری نبود. اگر میگم این ازدواج اشتباهه برای اینه که تو یه جورایی انگار مجبور شدی... صدف حرفش را برید. –امیرمحسن به کی قسم بخورم باور کنی؟ من واقعا به خاطر خودت، به خاطر حرفهات خواستم باهات ازدواج کنم. من بهت علاقه دارم. باور کن این موضوع رو چندین بار خواستم بهت بگم ولی ترسیدم یه وقت من رو نخوای. از وقتی اون نامرد تهدیدم میکنه دیگه تصمیمم جدی شد برای این که بهت بگم. همون روز که اون بهت گفت خودم امده بودم رستوران که همه چیز رو بهت بگم. اون یه زمانی محرمم بود ما فقط یه محرمیت دوماهه داشتیم، به یک ماه نرسید که فهمیدم مرد زندگی نیست و ولش کردم. نمیخوام حالا بگم چه کارهایی که نمی‌کرد. اصلا نونی که درمیاورد حلال نبود. نمیخوام بگم من آدم مذهبی هستم. ولی دیگه این چیزا برام مهمه، وقتی هم اعتراض می‌کردم بهم می‌توپید. می‌گفت همه دارن مملکت رو میخورن یه ذره به جایی برنمی‌خوره. حرفها و رفتاراش رو نتونستم تحمل کنم. @mahruyan123456
🌊🌊 روزی مردی در بیابان در حال گذر بود که ندائی را از عالم غیب شنید: « ای مرد هر چه همین الان آرزو کنی، به تو داده میشود.» مرد قدری تأمل کرد، به آسمان نگاه کرد و گفت: میخواهم کوهی روبرویم قرار گرفته، به طلا تبدیل شود. در کمتر از لحظه ای کوه به طلا تبدیل شد. ندا آمد: « آرزوی دیگرت چیست؟ » مرد گفت: کور شود هرکه آرزو و دعای کوچک داشته باشد. بلافاصله مرد کور شد! آری وقتی منبع برآورده کردن آرزوهایت خداست، حتی خواستن کوهی از طلا نیز کوچک است. خدا بزرگ است، از خدای بزرگ چیزهای بزرگ بخواهید. از او خودش را بخواهید✨✨ ‌ @mahruyan123456
🌸 🌸 💖 من عاشق تو هستم این گفتگو ندارد :) - شـــہࢪیـار @mahruyan123456
Γ.•🖇♥️ - ھرجاھوا مطابقِ‌میلت‌نشد،برو فرقِ‌توبادرخت ، ھمین‌پای‌رفتن‌است !🌱'' - @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹🍃🌹 🌹🍃🌹🍃 🌹🍃🌹 🌹🍃 🌹 : چشم دوخته بودم به حرف هایی که از دهانش خارج می شد . نفسم به سختی بالا می آمد اما هر طور شده بود داشتم تحمل می کردم که بره‌ . نمیخواستم طعنه ی بیماری ام بهم بزنه !! لبخند مرموزی بر لب نشاند و موذیانه گفت : از گذشته ی سیاوش چی می دونی ؟ اصلا چیزی واست گفته !؟ در جوابش گفتم : نه چیزی نمی دونم . فقط اینطور که خودش گفته از وقتی که من بهش نه گفتم راهش رو از شما جدا کرده و اومده خونه ی مجردی زندگی کرده . بی مهابا صدایش را رها کرد و با صدای بلند قهقه میزد . و من همان طور مات و مبهوت به او می نگریستم . واقعا تغییر لحظه به لحظه ی شخصیت در خانواده شان ارثی بود . حالا فهمیده بودم که سیاوش به کی رفته . به مادر عجوزه اش !!! او می خندید و من هم چنان سکوت پیشه کرده بودم . خنده از روی لب هایش پر کشید و جدی شد و گفت : اینم از حماقت خودته که هیچی نمی دونی . بهت نگفته که با دختر خواهرم ازدواج کرده !! مثل پنجه ی آفتاب بود . چشمای درشت و طوسی ... زیبایی اش نُقل زبون همه بود . تحصیل کرده و با کمالات ! هر چی ازش بگم کم گفتم . چه خواستگار هایی داشت ... وقتی که سیاوش از تو نا امید شد من بهش پیشنهاد دادم که پریناز هم دختر خیلی خوبیه . اونم موافقت کرد و طی یک هفته همه چیز درست شد و نامزد شدن . از اونجایی که شوهر خواهرم اصرار داشت که این نامزدی باید رسمی بشه . عقد کردن ... گوشه ی مانتو ام را چنگ زده و تمام حرصم را در در مچاله کردن آن خالی می کردم . چه می گفت !!! چطور می توانستم باور کنم حرف هایش را . حرف هاو شعر های عاشقانه ی سیاوش را باور می کردم یا مادرش را ! حس می کردم سینه ام آتش گرفته و چیز هایی که می گفت هم چون سیخ داغی بود که بر بدنم فرو می رفت . آب دهانم را به زور قورت داده و بهش گفتم : من نمی تونم باور کنم . چرا همین حرف ها رو خودش نزد ! اون ادعا داشت که عاشق منه . از یه عاشق بعیدِ ... لب زد و گفت : میل خودت ، اصراری ندارم که این حرف ها رو بهت بقبولانم‌ . اما خوب فکرات رو بُکن . مطمئن باش که تو هنوز نشناختیش اینو من که مادرشم دارم بهت می گم . دوست داشت اما نه اونقدر که بخواد به خاطرت سر به کوه و بیابان بگذاره . تا وقتی که ترو نمی دید هواش از سرش می افتاد اما وای به روزی که می دید ترو ... دیگه میشد برج زهر مار و دق و دلیش رو از سر پریناز‌ بیچاره خالی می کرد . چند ماهی با هم عقد کردن و توی همین خونه ای که تو الان نشستی یه روزی همین جا معبد عشق سیاوش و پریناز بود و همین حرف هایی که به تو می زد به اونم گفته ... روابطشون‌ دیگه از حد گذشت ! درسته که زن و شوهر بودن اما هنوز مراسم عروسی نگرفته بودن که با خبر شدیم بچه تو راه داریم. از طرفی من و خواهرم جا خوردیم اما از طرفی هم خوشحال بودیم . داشتیم نوه دار می شدیم . سیاوش که فهمید غوغا به پا کرد و زد زیر همه چیز !!! --چیکار کرد ؟ مگه پریناز‌ رو دوست نداشت ! آه سردی کشید و گفت : خیلی خوب نقش بازی میکنه . اونقدر حرفه ای که هر کسی بود باورش میشد که عاشق زنش شده و زندگیش رو دوست داره . هر روز و هر شب زندگیمون‌ جنگ و جدل بود و به هیچ صراطی‌ مستقیم نبود . و می گفت من بچه نمی خوام و باید این بچه سِقط بشه . و خب دختر خواهرم عاشقش بود و دلش می خواست باهاش زندگی کنه . و نمی خواست بچه اش بندازه . خلاصه برات بگم طهورا ، هر کاری کردیم که راضی بشه... نشد که نشد . پریناز‌ هم عاشق بچه اش بود و گفت اگر طلاق گرفتم نمی گذارم این بچه از بین‌ بره‌‌ ‌. یادگار سیاوش هست . برای ادامه ی درسش‌ رفتن فرانسه و تصمیم گرفت که بچه اش رو بزرگ کنه . و این نُه ماه تمام و کمال مهریه اش رو دادیم و بعد به دنیا اومدن بچه اش طلاقش داد ... و اصلا هم انگار نه انگار یه دختر چهار ساله اون سر دنیا داره . اما من هر وقت بخوام باهاش حرف میزنم . الهی قربونش برم کُپ با باشه .... بابایی که اصلا ندیده . دستم رو از سرم گرفتم بد جور تیر می کشید و جلوی چشمام سیاهی می رفت ... خدایا امروز چی داشتم می شنیدم ! یه ورق جدید از زندگی برام رقم زدی . و باز هم بار مشکلاتم رو روی شانه هام سنگین تر کردی . به زور از روی مبل بلند شدم به ثریا گفتم : همه این حرف هایی که زدید درست ... اما باید از زبون خود سیاوش بشنوم . --اونم میاد و ازش بپرس . مطمئن باش که دروغی در کار نیست ‌. پسر من بهترین موقعیت رو داره و با قیافه ای جذاب و تو دل برو . دست بذاره روی هر دختری نه بهش نمیگه . اما اون عاشقی مال یک ساعتشه بعدش دل زده میشه . مثل همین الان که سیاوش ولت کرده و رفته ! --رفته دنبال کاری که واسش پیش اومده رامسر . به فکر فرو رفت و با قیافه ای متفکر گفت 👇🏻👇🏻👇🏻
👆🏻👆🏻👆🏻ادامه --پس بازم دروغ گفته ! نه جونم یک هفته است که پیش منه خونه ی من . کارم شده واسه دو تا پسر گُنده غذا درست کنم . یاد بچگی هاشون افتادن و بهانه گیر شدن . من دیگه باید برم . اما هر چه زودتر پات رو بکش بیرون . نگذار طبل رسوایی ات تمام شهر رو پر کنه . اگه به فکر آبروی پدر و مادرت هستی برو ... روسری اش را روی سرش انداخت و قدمی به جلو برداشت و روبرویم ایستاد و گفت : هر وقت خواستی پات رو از گلیمت‌ دراز تر کنی یاد ناهید بیفت . لبخند کجی زد و گفت : می دونی که اگر الان روی ویلچر می شینه به خاطر سِر تق بازی خودش بود . بد جور مزه ی پول کیارش زیر زبونش مزه کرده بود و ول کن نبود . منم مجبور شدم برای اینکه گورش رو گم کنه ترمز ماشینش را بِبِرم و یه تصادف وحشتناک کنه ... چقدر وقیح و بی رحم بود این زن . دست هر چه عفریته و شیطان بود از پشت بسته بود . به خاطر چی حاضر شدی زندگی یه دختر جوون رو نابود کنی آخه زنیکه ی بی وجدان !! تمام نفرتم را در چشمانم ریخته و برای اولین بار بود که جلوی زن عموی ناتنی ام جرات به خرج می دادم و حرف دلم را می زدم : باور ندارم که شما آدم باشی . شما از آدمیت فقط اسمش رو به یدک می کشی ... مطمئن باش دست بالای دست بسیارِ . اونقدر حقیر و پَست هستی که راضی نیستی خوشبختی بچه هات رو ببینی . امید وارم هر چه زودتر چوب کارهات‌ رو بخوری ... هر چند که شاید خوردی و اما سرت رو زیر برف کردی و خودت رو به راهی دیگه زدی . شراره های خشم از نگاهش می بارید دستش را بالا بُرد و محکم به صورتم سیلی زد و با صدای بلند داد زد : خفه شو دختره ی هر جایی ! بهت می فهمونم‌ که گستاخی کردن چه عواقبی داره . دُمت‌ رو قیچی می کنم دختره ی پر رو !!! گم شو برو از زندگی پسرم . سایه ات رو کم کن .. خنده ای مستانه سر دادم و با سر خوشی گفتم : توام نگی میرم . یک ساعت بودن با اون پسر روانی تو صبر ایوب می خواد . به خودت زحمت نده من میرم ... علاقه به زندگی با یه آدم رذل و دروغ گو رو ندارم ... ادامه دارد ... به قلم ✍ دل آرا ❌کپی رمان حرام است❌ @mahruyan123456🍃
هدایت شده از 🌙⁦مَہ رویـــٰــان
لینک پارت اول رمان های کانال 👇🏻 1⃣خاطره کاملا واقعی https://eitaa.com/mahruyan123456/2216 2⃣ رمان عشقی از جنس نور https://eitaa.com/mahruyan123456/458 3⃣رمان پلیسی تلاقی https://eitaa.com/mahruyan123456/917 4⃣رمان جانم میرود https://eitaa.com/mahruyan123456/4164 5⃣رمان عاشقانه https://eitaa.com/mahruyan123456/4834 6⃣رمان مذهبی سجاده صبر https://eitaa.com/mahruyan123456/6037 7⃣رمان بانوی پاک من https://eitaa.com/mahruyan123456/6272 8⃣ پی‌ دی اف رمان غزال https://eitaa.com/mahruyan123456/6286 9⃣ پی‌ دی اف رمان پلاک پنهان https://eitaa.com/mahruyan123456/6245 0⃣1⃣پی دی اف رمان طعم سیب https://eitaa.com/mahruyan123456/6481 1⃣1⃣ فصل دوم رمان https://eitaa.com/mahruyan123456/6428 2⃣1⃣ رمان زیبا و عاشقانه مذهبی طهورا https://eitaa.com/mahruyan123456/6760 3⃣1⃣ رمان شهر آشوب https://eitaa.com/mahruyan123456/6807 4⃣1⃣پی دی اف رمان تلنگر شهید👇🏻 https://eitaa.com/mahruyan123456/7585 5⃣1⃣ رمان عبور‌زمان‌بیدارت‌میکند https://eitaa.com/mahruyan123456/7731 ❌ کپی از تمام رمان ها حرام است و پیگرد قانونی دارد ❌
سلام.حضرت عشق "تـــو" هزار سال است منتظری حضرت صاحب دلم و من به جای سرباز؛ سربارت شده‌ام ...! کسر همین یک نقطه، تعادل دنیا را به هم می‌ریزد ... @mahruyan123456🍃
خانه ای بسازید لبریز از آرامش دیوارهایش را با عشق پیرامونش را با آب زلال مهر و صلح منظره اش را با افکار سالم و سبز بیارایید.. زندگی فقط یک بار؛ فرصت است دریابیدش ! @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹ساده نگذر از ڪنار پوتینهای بی‌پا ڪه پاهایشان را برای تو جا گذاشتند ... ! تا پای دشمن به ڪوچه و خیابان ، به شهر ، روستا و خانه‌های ما باز نگردد .... @mahruyan123456🍃
زمان کوتاه است و لحظات برگشت ناپذیر زندگی، حبابی بیش نیست ساده تر ببینیم ساده تر بگیریم ساده تر بخندیم زندگی ساده ترش زیباست... @mahruyan123456🍃 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
♡•• هیچ نقطه از دنـــــــیا زیـــبا و آرامـــتـــــر از قلبــی که خالی از کینه باشد، نیست... @mahruyan123456🍃
🌙⁦مَہ رویـــٰــان
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت‌صد‌و‌سی‌و‌چهارم بعداز ظهر به خانه که
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 🕰 صدف ادامه‌داد: –اون از نظر اخلاقی هم بی‌قید و بند بود. اولین بار که می‌خواست من رو به دوستا و آشناهاش معرفی کنه دعوای بدی بینمون شد. اون می‌خواست منم مثل خواهرش تو اون مهمونی لباس بپوشم، ولی من مخالفت کردم و همین باعث شد کم‌کم اختلافهامون بالا بگیره. توی همون مدت یک ماه چندتا مهمونی رفتیم که من چندتاش رو وسطش پاشدم امدم. چون واقعا یاد طویله و حیوونها افتادم که تو هم می‌لولن. زندگیشون فقط مهمونی دادن و مهمونی گرفتن بود. عجیب‌تر از خودش خانوادش بودن. خواهرش یه سگ داشت. براش تولد گرفته بود کلی پسر و دختر دعوت کرده بود، فکر کن کیک رو گذاشته بودن جلوی سگه می‌گفتن شمع‌هاش رو فوت کنه. بعد سگه شمع‌ها رو لیست زد. اونا کلی کیف کردن و خندیدن. بعد اون کیک رو هم بریدن خوردن. وقتی خواهرش سهم کیک من رو جلوم گرفت همین که به کیک نگاه کردم یه تار مو دیدم که خیلی شبیهه موی سگش بود. همونجا روی کیک بالا آوردم. خواهرش گفته بود من از قصد اون کار رو کردم. من از سگها بدم نمیاد ولی نمی‌تونم قبول کنم تو خونم باشن. امیر محسن خندید و گفت: –یعنی تو خودت قبلا مهمونی نمی‌رفتی؟ –معلومه که می‌رفتم، اما نه اینجوری، توی مهمونیهای اونا حس بدی بهم دست میداد وقتی بهش از حسم می‌گفتم می‌گفت عادت می‌کنی یه بار یه دختری رو بهم نشون داد گفت دوست خواهرمه، اونم اولش مثل تو ادا درمیاورد ولی ببین الان چقدر متجدد شده. وقتی دختر رو دیدم دیگه همه چی بینمون تموم شد. از همون روز دیگه باهاش کات کردم. امیرمحسن پرسید: –مگه دختره چطور بود؟ صدف با ناراحتی گفت: –هیچی، فقط زیادی های کلاس بود. امیرمحسن اون الان از روی لج بازی میخواد زندگی من رو به هم بریزه، چون اون موقع همیشه با کاراش مخالف بودم. گفته بود اگر باهاش ازدواج نکنم نمیزاره با کس دیگه‌ایی زندگی کنم. از حرفهایی که شنیدم شوکه شدم. احساس کردم گوشهایم اشتباه می‌شنوند. ولی این صدای خود صدف بود. مگر می‌شود، یعنی صدف قبلا نامزد داشته؟ پس چطور من خبر نداشتم. چرا به من هیچ‌وقت چیزی نگفته بود؟ من رو باش که فکر می‌کردم از همه چیز صدف خبر دارم. امیر محسن گفت: –یعنی بدون تحقیق جواب مثبت دادی؟ پدرت که کلی از ما زیرو رو کشید. –پدرم وقتی ماشین مدل بالا و تیپ و حرف زدنشون رو دید خام شد. پدر‌ها فکر می‌کنن خوشبختی یعنی پول. من وقتی باهاش بهم زدم، اولین کسی که مخالفت کرد پدرم بود. اصرار می‌کرد که باهاش زندگی کنم. فقط به خاطر این که پول داشت. وقتی شما امدید خواستگاری من به پدرم گفتم قضیه‌ی نامزدیم رو به تو گفتم. برای همین کسی حرفش رو پیش نکشید. بینشان سکوت شد تا این که امیرمحسن پرسید: –دوسش داشتی؟ سوالش حالم را بدتر کرد. باید از آنجا می‌رفتم اصلا من چرا به حرفهایشان گوش می‌کنم. همین که تصمیم به بلند شدن گرفتم. حرفی که از صدف شنیدم توان را از پاهایم گرفت. –آره، بعد از مکث کوتاهی ادامه داد: –برای همین بهش جواب مثبت دادم. یه دوست داشتن احمقانه و سطحی، ما هیچیمون به هم نمی‌خورد. امیرمحسن گفت: –اون گفت که عاشقته. گفت چون تو رو تهدید کرده از ترس خواستی زود ازدواج کنی و اصلا هم برات مهم نبوده که طرفت کی هست. صدف با صدای لرزانی گفت: –دروغ گفته، عشق هم باید بین دو نفر سنخیت داشته باشه، اصلا باید هر دونفر یک جور عشق رو معنی کنن وگرنه عاقبتش میشن مثل من. اون اینجوری گفته که تو رو عصبی کنه. البته تهدید که می‌کرد ولی اصلا برام مهم نبود، چون می‌دونستم ترسوتر از این حرفهاست. اون فقط فکر خودش بود حتی یک بار هم به خاطر من کاری نکرد مگر با جیغ و دعوا. امیر محسن گفت: –خب تو به خاطر اون چیکار کردی که میگی اون به خاطر تو هیچ کاری نکرده؟ صدف گفت: –اون می‌خواست من مثل گاو زندگی کنم، چرا باید یه عمر به سبک اونا زندگی می‌کردم. من تا آخر عمرم خودم رو سرزنش می‌کنم که چرا نتونستم اون موقع جلوی احساساتم رو بگیرم. اصلا تصورم از عشق اشتباه بود. امیرمحسن پرسید: –اونوقت الان از عشق تصورت چیه؟ صدف آهی کشید و گفت: –عشق یعنی هم مسیر بودن. یعنی هر دو طرف باید یه هدف از زندگی داشته باشن. باید مقصدشون یکی باشه، البته منظورم هدف ظاهری نیست در باطن باید یکی باشن. اینجوری روز به روز عشقشون بیشترم میشه. بعد اشکش را پاک کرد و ادامه داد: @mahruyan123456
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 –امیرمحسن من با تو آرامش دارم چیزی که خیلی وقت بود دنبالش می‌گشتم. نزار حرفهای دیگران زندگیمون رو خراب کنه، مهم خود من هستم که فقط با تو احساس خوشبختی دارم. من نمی‌دونم تقدیرم چطور بوده که اول با اون هیولا نامزد کردم بعد با تو آشنا شدم. کاش از اول تو رو می‌دیدم. چون حالا مطمئنم که با تو عاقبت بخیر میشم. امیرمحسن نفسش را محکم بیرون داد و گفت: –مسئله‌ی تقدیر کاملا شناوره، یعنی بستگی به کارهای خودمون و خیلی چیزهای دیگه داره، خیلی وقتها تقدیر آدمها عوض میشه. همینطور عاقبتشون. صدف نالید: –اون یه دروغگو نامرده از اولش خیلی چیزها رو بهم دروغ گفته بود. امیرمحسن گفت: –تو خودتم از اولش به من دروغ گفتی‌، حتی به پدرت دروغ گفتی که ما از این قضیه خبر داریم. –من پشیمونم. خودم همیشه به اون می‌گفتم دروغ نگه، حالا خودم... البته اون هیچ وقت پشیمون نبود می‌گفت وقتی دروغ میگم کارم جلو میوفته. امیر محسن نفسش را سنگین بیرون داد و گفت: ممکنه کار جلو بیفته ولی خود آدم عقب میفته. غروب بود که صدف و امیرمحسن به خانه آمدند. هر دو غرق فکر بودند. جلو رفتم و کمی شلوغ‌کاری کردم و سربه سرشان گذاشتم و بعد دسته گل را به صدف دادم و گفتم: –برای عروس گلمون. سرحال شد و لبخند زد. –ممنون. به چه مناسبت؟ –به مناسبت این که چند ساعت پیش ناراحت دیدمت. گلها را بو کرد و گفت: –ناراحت نبودم. بعد گلها را طرف بینی امیر محسن گرفت و گفت: –خیلی قشنگن اُسوه. امیر محسن بوشون کن. امیرمحسن دستی به گلها کشید و خندید و گفت: –صدف باور کن ازت باجی چیزی میخواد وگرنه اُسوه اهل گل دادن و این حرفها نیست، اونم در مقام خواهر شوهر. صدف گفت: –برای من که خواهر شوهر نیست. ما مثل دو تا خواهریم، رفیق آدم هیچ وقت خواهر شوهرش نمیشه. در دلم گفتم: "اگه خواهرت بودم بهم می‌گفتی قبلا نامزد داشتی، یه خواهری بهت نشون بدم که شیشتا خواهر از کنارش بزنه بیرون" امیرمحسن نوچ نوچی کرد و گفت: –چند تا شاخه گل چه معجزه‌ایی کرد، یادم باشه، در هر شرایطی گل خریدن کارم رو راه می‌ندازه. سر سفره‌ی شام همگی نشسته بودیم. صدف قاشقش را در ظرف خورشت خودش و امیرمحسن زد و گفت: –عه مامان مگه قیمه بادمجونه؟ آخه تو بشقابهای بقیه بادمجونی نیست. فقط اینجا دوتا دونه هست. مادر نگاهی به قاشق صدف انداخت و گفت: –نه، قیمس، دیشب خوراک بادمجون داشتیم یه کم بادمجونش اضافه امد دیگه گفتم حیفه ریختمش تو خورشت امشب. پدر خندید و گفت: –عروس جان برو خدا رو شکر کن که فقط بادمجون ریخته تو خورشت. یه بار حاج خانم آبگوشت درست کرده بود قابلمه رو گذاشت کنار سفره که توی ظرفها بکشه. من چون خیلی گرسنه بودم ملاقه رو برداشتم تا یه تیکه گوشت زودتر بردارم و لای لقمم بزارم و بخورم. همچین که ملاقه رو زدم تو قابلمه یه تیکه کوفته امد بیرون. گفتم خانم مگه کوفتس؟ گفت نه از دیروز یه کم مونده بود حیفم امد بندازمش دور ریختم تو آبگوشت. منم کوفته رو انداختم و دوباره دنبال گوشت گشتم دوباره ملاقه رو آوردم بالا دیدم یه قارچ امد توش گفتم خانم با کلاس شدی تو آبگوشت قارچ میریزی؟ گفت نه بابا پری شب یه کوچولو باقی غذا بود دیگه نریختمش دور، نکنه انتظار داشتی بریزم دور اسراف کنم؟ گفتم نه خانم خیلی هم کار خوبی کردی. پدر همانطور که خنده‌اش را کنترل می‌کرد ادامه داد: –خلاصه ما دوباره یه چرخی تو قابلمه زدیم. اونقدر توش سیب زمینی ریخته بود که گوشت‌ها لابه‌لای سیب‌زمینیها سنگر گرفته بودن و دیده نمیشدن. ملاقه رو که آوردم بالا دیدم یه چیزی مابین کدو و دنبه‌ی له شده امد تو قاشقم، همینجور که داشتم براندازش می‌کردم پرسیدم: خانم، پری شب شام کدو داشتیم؟ حاج خانم چشم غره‌ایی رفت که من حساب کار دستم امد، ملاقه رو هم از دستم گرفت و گفت: نونت رو بده من. نمی‌دونم با چه ترفندی همون دفعه‌ی اول که ملاقه رو برد داخل قابلمه یه تیکه گوشت گیرآورد و گذاشت لای لقمم و فوری پیچیدش و داد دستم، باور کن عروس خانم از اون روز دارم فکر می‌کنم اونی که من خوردم چی بود چون یه مزه‌ی تلفیقی داشت، فکر می‌کردم چند نوع غذا رو با هم خوردم. اصلا با همون سیر شدم. پدر نگاه شیطنت آمیزی به مادر انداخت و ادامه داد: –این یکی از هنرهای حاج خانم ماست که توی یه قابلمه چند نوع غذا می‌پزه. مادر هم که خنده‌اش گرفته بود گفت: –حاج‌آقا همش تو گوشت کوبیده حل میشه میره، خب حیفه، این همه غذا رو بریزم دور، خوشت میاد؟ صدف از خنده صورتش قرمز شده بود و بادمجان هم هنوز داخل قاشقش بود. پدر بادمجان را از صدف گرفت و گفت: –بده من دخترم، تو همون یه نوع غذات رو بخور، معدت عادت نداره تعجب می‌کنه. بعد رو به مادر گفت: @mahruyan123456
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما جای خدا نیستیم! جای خدا مجازات میکنیم جای خدا قضاوت میکنیم جای خدا هزار تا کار انجام میدیم... خیلی عالیه 👌👌👌 حتما ببینید 🌹 @mahruyan123456🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا