با خوش آمد گویی به اعضای جدید🌹
برای سهولت در خواندن خاطره #پاکترازگل لینک قسمت ها رو براتون اماده کردیم . ♥️
لینک اول همه رمان های کانال نیز سنجاق شده😍
پارت اول👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/2216
پارت بیست و پنج 👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/3062
پارت پنجاه 👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/4033
پارت هفتاد و پنج 👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/4628
پارت صد 👇🏻
https://eitaa.com/mahruyan123456/5437
❌ کپی خاطره ممنوع ❌
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹🍃🌹
🌹🍃🌹🍃
🌹🍃🌹
🌹🍃
🌹
#رمانزیبایطهورا
#رمانآنلاینبهقلمدلآرا
#پارتپنجم:
نزدیکای اذان مغرب بود که رسیدم...
خسته و کوفته از همه جا رونده ...
هنوز بچه ها تو کوچه بودن و مشغول بازی ...
خیلی وقت ها به حال خوش و دنیای قشنگی که داشتن حسرت می خوردم و بارها آرزو می کردم که ای کاش باز هم همون دخترک کوچولو که تنها دغدغه اش خوابوندن عروسک هاش و بازی با دوستاش بود میشدم ...
دوران طلایی زندگیم که نفهمیدم چطور گذشت!!
با صدای طاها که با شوق به طرفم می دوید از فکر بیرون آمدم .
آغوشم را باز کردم برایش !!!
محکم با دست کوچکش کمرم را سفت گرفته بود و سرش را روی سینه ام گذاشته بود!
نفس نفس می زد !
خم شدم و بوسه روی موهایش زدم.
اگر به اندازه تمام دنیا هم غم و غصه داشتم یک لبخند و شیرین زبانی اش همه چیز را برایم کمرنگ می کرد .
--آبجی خیلی دیر اومدی ! نگرانت شدیم هر چی با مامان زنگ زدیم گوشیت جواب ندادی ؟! یعنی خاموش بود .
--دنبال کار بودم قربونت برم ، گوشیم هم شارژ نداشته توام که از صبح تا حالا تو کوچه ای آره؟
--نه بخدا یکی دو ساعته اومدم کمک مامان دادم .
آبجی راستی امروز فخری خانم دوباره اومد خونمون !
اسمش هم که می اومد چندشم میشد زنیکه ی فضول!!
--خب چی گفت !! از من چیزی نگفت !؟
--به مامان گفت اجازه بده بیایم واسه خواستگاری !
طهورا رو راضی کن .
اما مامان گفت که من مشکلی ندارم ولی زندگی طهورا هست صلاح زندگیش رو بهتر میدونه اگر قبول کرد میگم بیاین !
دستش را روی دستم گذاشت و با صدای آرام تری گفت : آبجی یه چیزی بگم؟
--بگو داداشی...
--آبجی ترو خدا قبول نکن ! میعاد پسر خوبی نیست ! خودم چند بار دیدمش با بچه ها که مزاحم دخترا میشه !
قند در دلم آب میشد از نگرانی برادرم !
برادر کوچکم که هنوز سنش آنقدر نشده بود که درک کند خیلی از مسائل را ...
لبخندی زدم زل زدم به چشمان زیبا و معصومش !
تا وقتی یه داداش مثل تو دارم دیگه هیچ غمی ندارم !
خیالت راحت باشه از الان تا صد سال دیگه من اجازه نمیدم که بیان .
آهی کشیدم و در دلم گفتم : ای کاش ، که یه ذره از غیرت و محبت تو توی رگ های طاهر هم بود !
اما خب هیچ وقت پنج تا انگشت مثل هم نیستن ...
ادامه دارد ...
#رمانزیبایعاشقانهمذهبیواجتماعی
#طهورا
به قلم ✍ دل آرا
❌کپی رمان حرام است ❌
@mahruyan123456 🍃
صبح آمده تا عشق بڪارد
باران محبــت بہ سرت باز ببارد
#خورشید رسیده ست
ڪہ با جوهرنورش
نقشی زخدا بردل پاڪت بنگارد
سلام صبح زیباتون بخیر🤚😍
@mahruyan123456 🍃
◾️دعای هر روز ماه صفر
🔰در مفاتیحالجنان آمده است که اگر کسی بخواهد از بلاهای نازله در این ماه محفوظ بماند،در هر روز ده مرتبه این دعا را بخواند
#ما_ملت_امام_حسینیم
@mahruyan123456 🍃
|✨♥️|
دلتنگم
دلتنگ عسلی های زیبایت 👁
دلتنگ بوی نفسهایت 😍
اما با غرور له شده ام چه کنم¿
جانانم 😭
#حکیمه 🌿
@mahruyan123456
.
.
#سخن_بزرگان ✨
#استادپناهایان میگن
میخواے عاشق چیزی بشے؛
با عمل و رفتار عاشق شو!
مثلا اگر میخواهی
عاشقِ #شاھڪربلا بشی ،
هر روز صبح تو یہ
ساعتِ مخصوص بگو:
"صلے اللّٰہ علیڪ یا اباعبدالله..."
بگو حسیـنجانم ،
میخوام بهتعادت کنم...
تا عاشقت بشم تا بہ تو عارف بشم.
@mahruyan123456
چشم خود بستم که دیگر چشم مستش ننگرم
ناگهان دل داد زد دیوانه من میبینمش...
دل میبرد یک نگاهت سوی من ...
رمان زیبای طهورا 🌹
به قلم پاک و روان✍🏻 دل آرا
@mahruyan123456 🍃
🌙مَہ رویـــٰــان
#رمان_مذهبی #سجاده_صبر #قسمت_80 در خونه که به صدا در اومد ضبط رو توی کیفش قایم کرد و خودش رو به خو
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_81
بدون حرفی برگشت به سمت در و در خونه رو باز کرد، محسن که از رفتار سهیل تعجب کرده بود گفت:
+وایستا!
مگه نمی خواستی حرف بزنی
اما سهیل بدون هیچ حرفی کفشش رو پوشید و رفت.
محسن نگاهی به راه پله خالی کرد، در رو بست و به نقطه ای که سهیل خیره شده بود نگاه کرد، تابلو فرش فاطمه
بود ...حتما سهیل هم اونو دیده بود... نکنه فکر بدی در مورد فاطمه کنه... نکنه الان بره خونه و بلایی سرش بیاره ...
ترسیده بود ... موبایلش رو برداشت و شماره فاطمه رو گرفت ... اما فاطمه که شماره محسن رو دید گوشیش رو
خاموش کرد و پرتش کرد یک گوشه ...
***
+تو نمیدونی کجاست؟ نکنه گرفته باشنش؟ سها تو رو خدا یک فکری بکن
-آخه این پسره کله خر کجا گذاشت رفت؟ مگه من بهت نگفتم نذار از خونه بره بیرون، زنگ زدی بهش؟
+گوشیش خاموشه، من خونه نبودم وقتی اومدم نبود
-ای بابا، بذار به کامران بگم ببینم چی میشه..
+خبرشو بهم بده... سها بدجوری دلم شور میزنه...
-نگران نباش ... پیداش میکنم
گوشی رو که قطع کرد باز هم قفسه سینش درد گرفته بود، فورا به سمت آشپزخونه رفت و یکی از قرصهایی که
دکتر براش تجویز کرده بود خورد تا کمی از دردش کمتر بشه ... یعنی از دیروز تا حالا سهیل کجا میتونه رفته باشه؟
... حتما طلبکارا گرفتنش و یک بلایی به سرش آوردن ... خدایا ... خودت نگهدارش باش ... صدای تلفن بلند شد،
فورا به سمتش رفت:
+بله؟
-سلام
+سهیل! تویی؟!! کجایی تو؟ دلم هزار راه رفت؟
سهیل چیزی نمیگفت، فاطمه که فکر کرده بود تلفن قطع شده گفت:
+ الو، الو سهیل
-دارم گوش میدم. تموم شد؟
صدای خشک سهیل باعث شد تمام ذوق فاطمه از شنیدن صداش از بین بره، گفت:
+چیزی شده؟!
-وسایل خونه رو جمع کن، تا چند روز دیگه باید از اون خونه بریم. کارتون توی انباری هست، همه رو بسته بندی
کن، من پنج شنبه با کامیون میام.
بعد هم در حالی که صدای خشن و عصبیش رو بالا میبرد گفت:
-نه می پرسی چرا و کجا، نه به کسی چیزی میگی، نه
توی این مدت پاتو از خونه میذاری بیرون، فهمیدی؟
فاطمه که از لحن حرف زدن سهیل تعجب کرده بود، با صدای آهسته ای گفت:
+سهیل
اما صدای بوق تلفن باعث شد گوشی رو بذاره و اجازه بده اشکاش برقصند ...
این مرد سهیل اون نبود ... سهیل
دوست داشتنی اون نبود ... چرا این طور شده بود؟ به خاطر چند تا نامه؟!!! ... چطور میتونه انقدر بی انصاف باشه؟...
پنج شنبه بود و فاطمه با کمک سها همه وسایل رو توی کارتون چیده بود، داشتند با هم فرش رو جمع میکردند که
کلیدی توی در چرخید، جفتشون به در نگاه کردند، سها با دیدن مردی در لباس کارگری جیغ کوتاهی کشید که
سهیل سرش رو بالا آورد و نگاهش کرد، سها گفت:
+این چه لباسیه روانی، ترسیدم...
سهیل با اخم نگاهی به سها انداخت و برگشت به سمت فاطمه و گفت:
-مگه بهت نگفته بودم به کسی چیزی نگو؟
اما صدای بوق تلفن باعث شد گوشی رو بذاره و اجازه بده اشکاش برقصند ... این مرد سهیل اون نبود ... سهیل
دوست داشتنی اون نبود ... چرا این طور شده بود؟ به خاطر چند تا نامه؟!!! ... چطور میتونه انقدر بی انصاف باشه؟...
پنج شنبه بود و فاطمه با کمک سها همه وسایل رو توی کارتون چیده بود، داشتند با هم فرش رو جمع میکردند که
کلیدی توی در چرخید، جفتشون به در نگاه کردند، سها با دیدن مردی در لباس کارگری جیغ کوتاهی کشید که
سهیل سرش رو باال آورد و نگاهش کرد، سها گفت: این چه لباسیه روانی، ترسیدم...
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456
#رمان_مذهبی
#سجاده_صبر
#قسمت_82
قبل از اینکه فاطمه بتونه حرفی بزنه سها پرید وسط و گفت:
+ یعنی چی به کسی چیزی نگه؟! اولا خودم دیروز اومدم
اینجا و دیدم یه سری از وسایل توی کارتونه و فهمیدم خبریه، دوما خیلی بی شعوری که میخواستی به من چیزی
نگی، مگه من خواهرت نیستم.
سهیل کلاهش رو از سرش در آورد و گفت:
- تو که همه جا جار نزدی؟
+نه، حتی به کامران هم نگفتم، یعنی فاطمه نذاشت... سهیل کجا می خواین برین؟ بدون خبر؟ ...
سهیل بدون اینکه جوابی بده گوشی موبایلش رو گرفت و مشغول صحبت شد:
-کجایی؟ کی میرسی؟
...+
-باشه، تا دو ساعت دیگه منتظرتم ها، دو تا کارگر هم با خودت بیار
...+
-آره همون آدرسی که بهت گفتم
فاطمه که فهمیده بود سهیل خیلی عصبانیه به سمت آشپزخونه رفت و با دو تا استکانی که هنوز جمع نکرده بود برای
سهیل یک استکان چایی ریخت و پیشش گذاشت.
تلفن سهیل که تموم شد بدون توجه به چایی و فاطمه که رو به روش نشسته بود رو کرد و به سها و گفت:
-بچه ها کجان؟
این بار قبل از اینکه سها جواب بده فاطمه پرید وسط و گفت:
+من اینجا نشستم لازم نیست از سها بپرسی... خونه مامان باباتن
سهیل اخمی کرد و گفت:
- سها همین الان میری میاریشون... به مامان و بابا هم در مورد رفتن ما چیزی نمیگی...
بعد هم به سمت دستشویی رفت.
فاطمه رو کرد به سها و گفت:
+زودتر برو سها جون، این خیلی عصبانیه ...
سها هم در حالی که به سمت لباسهاش میرفت با صدای بلند چند تا فحش آبدار نثار سهیل کرد و از خونه خارج
شد...
***
+نمی خوای بگی کجا میخوایم بریم؟
-وقتی رفتیم می فهمی
فاطمه با شیطنت گفت: حالا مثلا کجا؟
سهیل کارتون رو با پاش هل داد و نگاه غضبناکی به فاطمه کرد و گفت:
- قبرستون
فاطمه لبخندی زد و گفت:
+جای خوبیه، حاضرم باهات بیام.
بعد هم دوباره استکان رو برداشت و رو به روش ایستاد و گفت:
+جون فاطمه بیا این استکان چایی رو بخور، میدونم
الان بهش نیاز داری...
سهیل که دیگه جوش آورده بود با دستش استکان رو پس زد و گفت:
-بس کن دیگه فاطمه ... میفهمی الان حوصله ندارم؟!
فاطمه که اشک توی چشماش جمع شده بود، نگاهی به سهیل انداخت، خیلی آروم گفت:
+ چرا سهیل؟ چرا اینجوری با
من رفتار میکنی؟!
نویسنده :
#مشکات
@mahruyan123456