eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
2.2هزار دنبال‌کننده
3 عکس
1 ویدیو
54 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
شام ویران می‌کنم از تو نشان می‌آورم من زِ نسل حیدرم اَشهدُ اَنَّ علی را در اذان می‌آورم من زِ نسل حیدرم
همه ی خرابه غرق غم شده یه شیرین زبون دیگه کم شده یه امامزاده توی خرابه موند حالا دیگه خرابه حرم شده
بگو امشب به من از عصر عاشورا کجا بودی؟ مرا مهمانی آوردی خودت تنها کجا بودی؟ بگو وقتی چهل منزل مدام از ناقه افتادم الا ای در نگاهم عروه الوثقی کجا بودی؟ اگر بر نیزه بودی من که چشمانم نمی‌دیدت مرا بردند بازار یهودی‌ها کجا بودی؟ کلیسا رفته‌ای از شانه‌ی گیسوت معلوم است چه کم دارند اطفالت از آن ترسا؟کجا بودی؟ من از بوی طعام خانه ها خوابم نمیگیرد تو ای با بوی نان همراه تا حالا کجا بودی؟ شنیدم بر درختی تاب می‌خوردی ملالی نیست مرا آن شب که زجرم داد در صحرا کجا بودی؟ تویی که مادرت افطار خود را خرج سائل کرد تصدق نان که می‌دادند دست ما کجا بودی؟ تو معلوم است شبها جای گرمی داشتی بابا من این شبها که می‌لرزیدم از سرما کجا بودی؟ پدر باید بگیرد دختر خود را در آغوشش تو ای اندازه‌ی آغوش من بابا کجا بودی؟
گر شرح دهم حالِ دلِ زارِ رقیّه وآن محنتِ شام و دلِ افکارِ رقیّه نُه چرخ شود منهدم از شرح وبیانش گویم اگر از پایِ پر ازخارِ رقیّه گفتا به سرِ پاکِ پدر، ای شهِ خوبان بابا بنگر دیدهٔ خونبارِ رقیّه ویرانه، پدر جان شده مأوایِ منِ زار کی دیده یتیمی چو شبِ تارِ رقیّه خشت است به زیرِ سر و قوتِ منِ دل ریش خون است ودگر اشکِ گهر بارِ رقیّه دوری بنمودی زمن ای باب سبب چیست با آنکه شب و روز بُدی یارِ رقیّه نزدیک بشد نُه فلک از هم که بپاشد ای باب ازاین آهِ شَرَر بارِ رقیّه « نجمی» لبِ خود بند که ترسم که بریزد آنجم همه از چشمِ دُرَر بارِ رقیّه¹ 1_بیاض مرثیه، کتابخانهٔ مرکزی دانشگاه اصفهان به شمارهٔ ۱۰۲۷۰، برگ ۲
بر لبِ بامِ اسارت آفتابم را ببین مثل این ویرانه احوالِ خرابم را ببین در جوابِ العطش‌هایت وجودم آب شد آب رد شد از سرم؛ حالا سرابم را ببین فکر کن مثل قدیمم؛ چشم‌هایت را ببند دیدنِ الانِ من روضه‌ست، خوابم را ببین شب به شب تا چند بشمارم که پیدایت کنم؟! می‌شمارم؛ زخم‌های بی‌حسابم را ببین! با چه زوری خواستند و با چه زوری حفظ شد سرفرازم بعد غارت‌ها؛ حجابم را ببین گرچه طوفانِ بلا فانوسِ عمرم را شکست بعدها از این خرابه بازتابم را ببین در قنوت آخرم چیزی به جز پرواز نیست مرغ آمینِ دعای مستجابم را ببین
چون من به برت جان نسپرده است کسی از خشک‌لبت آب نخورده است کسی لب بر لب تو نهادم و جان دادم تا حال به بوسه‌ای نمرده است کسی
بود در شهر شام از حسین دختری آسیه فطرتی، فاطمه منظری تالی مریمی، ثانی هاجری عفّت کردگار، عصمت اکبری لب چو لعل بدخش، رخ عقیق یمن او سه ساله ولی عقل چلساله داشت با چهل ساله عقل روی چون لاله داشت هاله برده ز رخ، رخ چو گل ژاله داشت لاله روی او همچو مه هاله داشت ژاله آری نکوست، بر گل نسترن شد رقیّه ز باب نام دلجوی او نار طورکلیم، آتش روی او همچو خیر النساء، خصلت و خوی او کس ندیده است و چون چشم جادوی او نرگسی در ختا، آهویی در ختن گرچه اندر نظر طفل بود و صغیر گر چه می آمدی از لبش بوی شیر لیک چون وی ندید چشم گردون پیر دختری با کمال، اختری بی نظیر شوخ و شیرین کلام، خوب و نیکو سخن از نجوم زمین تا نجوم سما دید در هجر او تربیت ماسوی قره العین شاه، نور چشم هدا هم ز امرش روان، هم ز حکمش بپا عزم گردون پیر نظم دهر کهن بر عموها مدام زینت دوش بود عمّه ها را تمام زیب آغوش بود خواهران را لبش چشمه نوش بود خردیش را خرد حلقه در گوش بود از ظهور ذکا، وز وفور فتن بس که نشو و نما با پدر کرده بود روی دامان او، از و پرورده بود بابش اندر سفر همره آورده بود پیش گفتار او، بنده پرورده بود از ازل شیخ و شاب تا ابد مرد و زن دیده در کودکی، سرد و گرم جهان خورده بر ماه رخ سیلی ناکسان کتف و کرده هدف، بر سنان سنان در خرابه چه جغد ساخته آشیان یا چه یعقوب و در کنج بیت الحزن از یتیمی فلک کار او ساخته رنگ و رخساره را از عطش باخته از فراق پدر گشته چون فاخته بانگ کوکوی او، شورش انداخته در زمین و زمان از بلا و محن داغ تبخاله را پای وی پایدار طوق و درگردنش از رسن استوار وز طپانچه بُدَش ارغوانی عذار گریه طوفان نوح، ناله صوت هزار نه قرارش بجان، نی توانش به تن در خرابه سکون ساخته در کرب شور اَیْنَ أبی؟ کار او روز و شب شامگاهان به رنج، روزها در تعب ای عجب ای سپهر از تو ثمّ العجب تا کجا دون نواز شرمی از خویشتن قدری انصاف و کن آخر از هرزه گرد عترت مصطفی وینقدر داغ و درد شد زنانشان اسیر یا که شد کشته مرد آخر این بیگناه طفل بیکس چه کرد تا که شد مبتلا اینقدر در فتن در خرابه شبی خفته و خواب دید آفتابی به خواب رفت و مهتاب دید آنچه از بهر وی بود و نایاب دید یعنی اندر به خواب طلعت باب دید جای در شاخ سرو کرده برگ سمن شاهزاده به شه مدّتی راز داشت با پدر او بهرراه دمساز داشت ناگهانش ز خواب بخت بد باز داشت آن زمان با غمش چرخ و دمساز داشت گشت و بیدار و ماند شکوه اش در دهن در سراغ پدر کرد و آن مستمند باز و چون عندلیب آه و افغان بلند عرش را همچه فرش در تزلزل فکند ساخت چون نی بلند ناله از بندو بند جامه جان ز نو چاک و زد در بدن زد درآن شب به شام برق آهش علم سوخت برحال خویش جان اهل حرم باز اهل حرم ریخت از غم به هم گشته هریک ز هم چاره جو بهر غم اُمّ کلثوم را زینب ممتحن ناله وی رسید چون به گوش یزید کرد بهرش روان رأس شاه شهید آن یتیم غریب چون سر شاه دید زد به سر دست غم وز دل آهی کشید همچو ((صامت)) پرید مرغ روحش ز تن
سحر فیضش دو چندان می شود چون یار هم باشد چه شیرین می شود غم ها اگر غمخوار هم باشد نگاهت زخم هم باشد مرا مجذوب خواهد کرد اگر چه در دل شب، دیدگانم تار هم باشد خودم از جانب زهرا، تمام زخم هایت را به اشک دیده می شویم اگر بسیار هم باشد حلالم کن که در نزدت لباس پاره پوشیدم لباسی که ز خون پهلویم گلدار هم باشد تصور کن میان ازدحامِ کوچه ای ناگاه بفهمی بر حجابت شعله های نار هم باشد ببافی باز مویم را دلم آرام می گیرد اگر که غصه ی عالم سرم آوار هم باشد به زخمم جوش خورده این لباسِ سوخته طوری که راحت در نمی آید دگر، نمدار هم باشد بدون بوسه بر زخمِ لبت پر وا نخواهم کرد شده با قیمت جان کندنم این کار هم باشد به غیر از عمه ام زینب که از دردم خبر دارد کسی غسلم نخواهد داد اگر ناچار هم باشد دم آخر به دستان پُر از درد و ورم کرده بگیرم در بغل رأس تو را، دشوار هم باشد
دختری را پدری کو به دلارائی تو روح من تازه شد از لعل مسیحائی تو بی تو در طیِ سفر خوب نخوابیدم من به دلم بود پدر حسرت لالائی تو چشم خود را بگشا تا که بسنجیم به هم دیدِ من کم شده یا قوّت بینائی تو شبی آمد که به ما سر بزند دختر شام ذکر خیر تو شد و صحبت آقائی تو بس که از مِهر و وفای تو برایش گفتم مات و مبهوت شد از شیوه ی بابائی تو با وفا بوده خدا خیر به راهب بدهد شستشو داده دو چندان شده زیبائی تو (بی وفا بوده عجب خیر نبیند خولی خاک پاشیده به آئینه ی زهرائی تو)...۱ چوب افتاده به جان لب تو حیرانم میزبان با چه نموده است پذیرائی تو لب پائینی تو لطمه فراوان دیده چاره ای نیست ببوسم لب بالائی تو
ببین سردرد دارم زجر، دردسر نمی‌خواهم ته گودال بی سر ماند، من هم سر نمی‌خواهم به شور و شوق سرها بر شکوه نیزه‌ها سوگند برای سربلندی بر سرم پیکر نمی‌خواهم برای غنچه‌ی حلقوم سرخم چکمه‌ات کافیست خیالت تخت باشد، ضربه‌ی خنجر نمی‌خواهم کنار علقمه یا گوشه‌ی گودال کافی بود بزن ای زجر، دیگر گریه‌ی مادر نمی‌خواهم مرا هم با لب تشنه، که چون بابای خود، آبی به غیر از دست‌های ساقی کوثر نمی‌خواهم منی که در قفس ماندم، که بی فریادرس ماندم بزن بال مرا بشکن که دیگر پر نمی‌خواهم به نور فاطمه سوگند چشمان شما کور است که من از نسل خورشیدم اگر معجر نمی‌خواهم منی که زینت آغوش بابا و عمو بودم بیا این گوشوارم مال تو، زیور نمی‌خواهم همان انگشتری که ساربان در دست خود دارد اگر تا حال هم می‌خواستم دیگر نمی‌خواهم مهم انگشت بابا بود، انگشتر که چیزی نیست که غیر از دست‌هایش بر سرم یاور نمی‌خواهم
میان قافله  من بیشتر یاد پدر کردم پدر نام تو بردن جرم بود و من خطر کردم میامد تازیانه بی مهابا سمت ما بابا شده دستم سیاه از بس که بر صورت سپر کردم پس از آنشب که از ناقه به روی خاک افتادم چه شبهایی که با درد کمر تا صبح سر کردم تو را با گریه من میخواستم در تشت زر رفتی لبت را خیزران بوسید، من خیلی ضرر کردم من از دوش عموعباس رفتم زیر دست زجر ببین از کربلا تا شام  را  با  که  سفر کردم اگرکه سوخته گیسویم و زخمیست ابرویم از ان باشد که از کوی یهودیها گذر کردم تو دندانت شکسته من سرم عمه دلش بابا مپرس از من چرا این‌گفتگو را مختصر کردم تو را که در بغل دارم دگر بابا چه کم دارم مرا با خود ببر که چادر رفتن به سر کردم
حال من خوب است بابا، حال تو انگار نه بر سر من معجر است و بر سرت دستار نه چهره‌ام قدری پریشان است، قدّم خم شده اندکی رنج سفر دیدم ولی آزار نه من به دنبال تو می‌گشتم که هی گم می‌شدم در مسیرم سنگ قدری بود اما خار نه عمه بعد از تو علمدار و امیر ما شده قافله بی یار شد بی قافله‌سالار نه بعد تو هرجا به من آبی تعارف کرده‌اند شرمسار از روی سقا گفته‌ام هربار نه زندگی کافی‌ست باباجان مرا با خود ببر زندگی خوب است اما بعد از این دیدار نه