eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.5هزار دنبال‌کننده
8 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
ای جمال ملکوتی! که چنین زیبایی تو مه چارده یا مهر جهان‌آرایی؟  ای مه منخسف! آیا ز شبستان که ای؟ کامشب از مهر و وفا، شاهد بزم مایی پر زند فوج مَلَک تا به فلک از در دیر ز پی عرض سلام تو؛ مگر عیسایی؟  سال‌ها در طلبت، روزشماری کردم به امیدی که شبی در بر من باز‌آیی آمدی امشب و آن هم به سر امّا افسوس! که مرا در خور شأنت نبُوَد مأوایی  خون مظلومی‌ات از هر طرفی می‌جوشد تو مگر، ای سر ببْریده! سر یحیایی؟  زآن ‌چه در خواب نمودند مرا، دانستم تو حسین بن علی، نور دل زهرایی!  من سرت را به یکی بدره‌ی زر، بسْتاندم به خدا! کس نکند بهتر از این سودایی  از رُخت، پرتو اسلام به دل تافت، مرا من مسلمان شدم و خود تو مرا مولایی  شویَم از اشک و دهم جای تو، در خانه‌ی دل چون مرا نیست جز این خانه‌ی ویران، جایی سر خونین تو را بر سر سجّاده نهم که تو مجلای حق و قبله‌گه دل‌هایی دولت وصل تو، پاداش عبادات من است وه! چه نیکو است، نمازی که تواَش معنایی! لب خشک تو، حکایت کند از تشنگی‌ات ای که لب‌تشنه شهید از ستم اعدایی!  وحشت از عالم برزخ چو «مؤیّد» دارم خوش بُوَد گر ز عنایت، غم ما بزْدایی
کنارِ دِیر، شَبی اِزدحام را دیدم وَ جِلوه گر، سَرِ ماهی تَمام را دیدم میانِ بَزمِ شَرابی، در آن سیاهیِ شب به روی نیزه سَرِ یک اِمام را دیدم شَبیهِ حضرتِ عیسی اَگَر سُخَن می گُفت وَلی تَفاوُتِ هَر دو کلام را دیدم به پاره ی دِلِ پِیغمبَر اَز هَمین مَردُم نَهایتِ اَدب و اِحترام را دیدم! به دین و مَذهبِ خود هَم عمل نِمی کردَند نَتیجه های غَذایِ حَرام را دیدم وَ دَر اِزای سَری، هَستیِ خودم دادم حَریص بودنِ این خاص و عام را دیدم به لُطف و بَرکتِ این سَر، شُدَم شَهیدِ حُسِین وَ روی "عِشق عَلیهِ السَّلام" را دیدم
کشته ست مرا ناله ی روحانی تو بیچاره شدم از این پریشانی تو ای سر که به  دیر «سرْ زده» آمده ایی عیسی به فدای زخم پیشانی تو
قدمت روی دیده ام خیر است راهت امشب به گوشه دیر است سربریده عجب ملیحی تو نکند که خود مسیحی تو دیدم از روی نیزه می تابی در دل شب شبیه مهتابی نگران است از چه احوالت این زن و بچه کیست دنبالت تو که آواره بین هر شهری لب چرا بسته ای مگر قهری هرچه سرمایه داشتم دادم تاکه امشب به دامت افتادم شانه و‌ظرف آب آوردم کوزه ای از گلاب آوردم مثل گل صورت تو می بویم زخم های سر تو می شویم صبر من وضع چهره ات بُرده بارها صورتت زمین خورده حنجرت نیزه نیزه است چرا سر تو گشته دست به دست چرا ناگهان دیر عرش اعلا شد آن لبان ترک ترک واشد گفت ای پیرمرد نصرانی تو از امشب دگر مسلمانی زینت دوش مصطفایم من پاره قلب مرتضایم من بانویی که کنار ما اینجاست مادر قد خمیده ام زهراست آه راهب بدان أنا المظلوم شدم از مِهر مادرم محروم آه راهب سرم جدا کردند پیکرم بی کفن رها کردند این اسیران که دستشان بستند همه ناموس مصطفی هستند دور ما کف زدند و رقصیدند گیسویم را به شاخه پیچیدند گر شده وضع چهره ام ناجور صورتم سوخته میان تنور
همین که کرد تجلی رخ منور تو‌. به سجده آمدم ای شاه من به محضر تو خوش آمدید.. قدم رنجه کرده اید امشب.. تو میزبانی و من تا به صبح نوکر تو آهای بی کسِ بر نیزه رفته نامت چیست؟ کجاست اهل و عیالت کجاست خواهر تو؟! سر تو سوخته اما چراغ دِیر شده گمان کنم که مسیح است نام دیگر تو ببخش خون سرت با گلاب پاک نشد عمیق وا شده پیشانی مطهر تو بگو چرا عوض خانه ی مسلمانان رسیده است به آغوش راهب این سر تو؟! بگو چرا بروی نیزه گریه میکردی مگر چه منظره ای بود در برابر تو؟! سر بریده زبان باز کرد ای راهب.. بس است..سوختم از این سوال اخر تو شده مقابل تو دختری کتک بخورد؟ شده غریبه بیاید به سمت خواهر تو؟
بر روی نیزه ماه درخشان برای چه؟ افتاده کنج صومعه قرآن برای چه؟ راهب به خیل می زدگان گفت «گِرد نی امشب شده ستاره فراوان برای چه؟»... بر غربتت گریست کواکب که ماهِ دین امشب شده به صومعه مهمان برای چه؟... پرسیده زآن لبان ترک‌خورده از عطش نام تو چیست؟ کشتۀ عطشان برای چه؟ گفتی که زادۀ نبی‌ام، گفت «پس تو را کشتند مردمان مسلمان برای چه؟» آه ای لبت عزیزترین غنچۀ خدا از تو دریغ آمده باران برای چه؟... صورت خضاب کرده‌ای از خونِ خود، چرا؟ موی تو خاکی است و پریشان برای چه؟... این شمع‌ها برای چه هی شعله می‌کشند؟ قندیل‌های صومعه، لرزان برای چه؟ تمثال مریم از چه به محراب، خون گریست؟ چشم مسیح شد به تو گریان برای چه؟... ای در غمت صحایف پیشین گریسته ظلمی چنین بر اشرف انسان برای چه؟
علی بن ابی طالب دلش سوخت امامِ از نظر غایب دلش سوخت مسلمانان کجا سرگرم بودید؟ که از این داغ یک راهب دلش سوخت
دید از دور مسیحا نفسی می‌آید دید با قافله فریادرسی می‌آید صحنه‌ای دید در آن قافله اما جانکاه بر سر نیزه سری دید، سری همچون ماه این سر کیست که اینقدر تماشا دارد؟ صوت داوودی و انفاس مسیحا دارد؟ از سر هر مژه‌اش معجزه بر می‌خیزد با طنینش همه آفاق به هم می‌ریزد با نسیم از غم دل گفت به صد شیون و آه به ادب نافه‌گشایی کن از آن زلف سیاه گرچه این شیوۀ رندان بلاکش باشد حیف از این زلف که بر نیزه مشوش باشد با دلی سوخته آمد به طواف سر ماه پاره پاره دلش از داغ لب پرپر ماه گفت ای جان جهان نذر غمت! جانم باش امشبی را ز سر لطف تو مهمانم باش ماه را همره خود با دلِ بی‌تاب آورد نذر لب‌های ترک خورده کمی آب آورد خون از آن چهره که می‌شُست، دلش خون می‌شد حال او منقلب و دیده دگرگون می‌شد اشک در چشم پر از شیون راهب می‌خواند روضه می‌خواند از آن اوج مصائب می‌خواند روضه می‌خواند: همه عمر در این چرخ کبود بین زرتشتی و آشوری و ترسا و یهود نشنیدم که سرِ نیزه سری را ببرند یا که در سلسله بی بال و پری را ببرند آه از سوز و گدازی که در آن محفل بود عشق می‌گفت به شرح، آن‌چه بر او مشکل بود گفت: عالم شده حیرانِ پریشانی تو! کیستی تو؟ به فدای سر نورانی تو! ناگهان ماه،‌ چه جانکاه دمی لب وا کرد محشری در دل آن سوخته‌دل، برپا کرد گفت: من کشتۀ لب‌تشنۀ عاشورایم زینت دوش محمد، پسر زهرایم دید راهب به دلش شعله و شور افتاده‌ست شعلۀ‌ آتشی از نخلۀ طور افتاده‌ست تشنۀ عشق شد از غصه نجاتش دادند ناگهان در دل شب آب حیاتش دادند صورتش را به روی صورت خونین حسین... و مُشَرَّف شد از آن لحظه به آیین حسین...
  آن شب که مکان به کنج دیرش کردی بیگانه ز آشنا و غیرش کردی راهب که به عمری ره باطل پیمود تو یک شبه عاقبت به خیرش کردی
امشب كه پا گُشا شده‌ای در كُنِشْت (۱) من انگار اُلـفتی است تـو را با سـرشتِ من آورده قـابِ چَشـمِ تو عكسِ بهشتِ من تـغییر می‌دهـی همه‌ی سرنـوشتِ من از رویِ نیـزه سر زده مهـمانِ من شدی تـو كیـستی؟ كه ماه به ایـوانِ من شدی تو كیستی؟ كه یوسفِ بازارِ من شدی من نه، تو آمدی و خریدارِ من شدی عیسی‌ترین مسیحی و دلدارِ من شدی با جلوه‌ای تمامِ كَس و كارِ من شدی من تا به حال فخر بدین سان ندیده‌ام طوبی لَكْ از تمامیِ عالم شنیده‌ام برقِ نگاهِ تو جگرم را كباب كرد تاریكی كُنشتِ مرا آفتاب كرد یك عمر هر چه ساخته بودم خراب كرد آقایی تو رویِ كمِ من حساب كرد آن قطره‌ام كه در دلِ دریا نشاندی‌ام پایِ ضریحِ قبله‌ی دل‌ها نشاندی‌ام زُنّار (۲) پاره می‌كنم از جان به راهِ تو ای روح و اِبن و اَب به فدایِ نگاهِ تو ای عرش و فرش سایه‌نشینِ پناهِ تو از چیست؟ نوكِ نیزه شده تكیه‌گاهِ تو یحییِ سر بریده به خون می‌كشی مرا با شور و جلوه‌ات به جنون می كشی مرا من آبرو گرفته‌ام از آبرویِ تو باشد گواهِ غربتِ سُرخت، گلویِ تو با اشك و با گلاب دهم شستشویِ تو خاكسترِ تنور بگیرم ز رویِ تو با بَد وسیله‌ای به گلویت كشیده‌اند پیداست كه به زجر سرت را بریده‌اند با پا چراغِ انجمنت را شكسته‌اند چون روز روشن است تنت را شكسته‌اند حتماً قِداستِ سخنت را شكسته‌اند با چكمه‌ها لب و دهنت را شكسته‌اند یك هاله نور دور و برت چرخ می‌زند یك قافله به پایِ سرت چرخ می‌زند دور و برِ تو روحُ الاَمین پر گرفته است زانویِ غم به سینه پیمبر گرفته است پهلو شكسته روضه‌ات از سر گرفته است از حال رفته بوسه ز حنجر گرفته است با ناله‌های فاطمه از كِثرتِ غمت عرش خدا به لرزه در آمد ز ماتمت پیر و مرادِ من شدی ای نور مشرقین باب النجاة امت حیران در عالمین ساغر بریز ساقی ذكرِ شهادتین دیوانه می‌شوم به هوایِ تو یا حسین خونِ خدا به پایِ تو ایمان می‌آورم قابل بدانی‌ام به خدا جان می‌آورم من عاقبت به خیرِ توام، خوش به حالِ من با عرشیان به سیرِ توام، خوش به حالِ من نا آشنا ز غیرِ تو ام، خوش به حالِ من اینجا اسیرِ دِیرِ تو ام، خوش به حالِ من حالا كه خاكِ راه  شدم در سپاهِ تو می‌خواهم التماسِ دعا از نگاهِ تو   ۱. آتشکده و معبد یهودان ۲. زنار کمربندی بود که ذمیان نصرانی در مشرق‌زمین به امر مسلمانان مجبور بوده‌اند داشته‌باشند تا بدین وسیله از مسلمانان ممتاز گردند.
آن کار که در مرامشان واجب بود آزار به اولاد ابوطالب بود جایی اگر اهل بیت راحت بودند انگار فقط صومعۀ راهب بود
گمشده داشت و از دِیر تماشایش کرد او نه دراصل که آن گمشده پیدایش کرد سالها معتکفِ گوشه‌ی تاریکش بود تا سَری آمد و یک باره مسیحایش کرد راهِ صدسال عبات همه را یک شبه رفت آن شبِ قدر که مهمانِ کلیسایش کرد دید جمع‌اند به گِرد سر و هِی می‌نوشند جگرش سوخت  از آن جمع تمنایش کرد هرچه در خانه‌ی خود داشت به آنها بخشید جایِ نیزه  به رویِ دامن خود جایش کرد یوسف آورده ولی وای به حال یعقوب... یوسفی که ته گودال معمایش کرد ضجه‌ی مادری انگار به گوشش آمد اولین گریه کنِ روضه‌ی زهرایش کرد دید زخم است لب و گونه و پیشانیِ او آنقدر زار زد از گریه مداوایش کرد مویِ خاکستری‌اش شُست ولی با ناله پاک از لخته‌ی خون  از رَدّ صحرایش کرد - - - گفت ای کاش از این بیش تبسم نکنی با لبی که به زمین خورده تکلم نکنی از چه بدجور گلوی تو بهم ریخته است چه شده اینهمه رویِ تو بهم ریخته است مگر ای سر  بدنت روی صلیبی مانده آه   بر حنجرِ تو زخمِ عجییبی مانده از جراحات مرا کُشت لبالب شدنت تا سحر طول کشد وای مرتب شدنت بوی سیبِ تو مرا بُرد به پای نیزه جگرم سوخت برای تو بجای نیزه نیزه‌دارِ تو کنارِ لبت آبش را خورد شمر بود اسم همانی که شرابش را خورد   خوب پیداست که از منزلِ دور آمده‌ای رازِ تو چیست که با بویِ تنور آمده‌ای - - - حرف زد از دل  وَ زُنّار و چَلیپا وا کرد* قبله‌ی صومعه و کعبه‌ی تَرسایش کرد جانِ بابا که شنید از لبِ زخمی  فهمید دختری باز هوایِ رُخِ بابایش کرد گشت در دِیر و کمی مرهَم و معجر برداشت  نذر  آشفتگیِ دخترِ نوپایش کرد دختری که دو سه سال است قلم‌دوش  شده ناله تا صبحدَم  از آبله‌ی پایش کرد پیرمردی به کنارِ سر و آنسو اما عمه حسرت زده از دور تماشایش کرد صبح آورد سر و داد به دست نیزه بازهم همسفرّ خواهرِ تنهایش کرد * زُنّار=کمربند راهب چَلیپا=مویی که راهبها می‌بندند
در کـرب و بلا ناجیِ امثـــالِ زُهیـــر است در راه ، هـدایتـگــر نـصـــرانیِ دِیْـر اســت یک روز وهب روز دگر راهب،عجب نیست آقـای جـوانان جنـان دسـت به خیــر است
چه آقایی ، چه مولایی ، چه شاهی تو ای سر ! کیستی اینقدر ماهی ؟ به تو می آید از ابرار باشی ز نسل عترتِ اطهار باشی تو شاید ای سر ! عیسای مسیحی مُشبَّک از چه مانند ضریحی ؟! چرا پیشانیِ تو سنگ خورده چرا این روی ماهت چنگ خورده چرا دندان و لبهایت شکسته مگر بر صورتت نیزه نشسته بیا ای سر ، ترا چون گُل ببویم گلاب آرَم ، ز خون رویت بشویم بگو ای سر ، مگر مادر نداری بمیرم من ، مگر خواهر نداری بگو یکبارِ دیگر یک کلامی جوابم را بده ، گفتم سلامی * سلام ای راهبِ دل خستهٔ ما سلام ای از ازل دل بستهٔ ما نه عیسایم، نه موسایم، نه نوحم نه خورشیدم، نه مهتابم، نه روحم حسینم من، شهید کربلایم گلِ پیغبر و خیرالنسایم هزاران عیسیٖ و موسیٰ غلامم مسلمانانِ عالم را امامم مسلمانان مرا دعوت نمودند به رویم نیزه و خنجر گشودند مرا از اسب ، پائینم کشاندند بروی پیکرم ، مرکب دواندند بسی بر حنجرم ، خنجر کشیدند مرا لب تشنه آخر سر بریدند سرم بازیچه شد در دستِ اعدا تنور و نیزه و حالا در اینجا
به خانه شمر، ده ها خنجر آورد غنیمت، مرد کوفی معجر آورد تن تو زیر سم اسب‌ها رفت سرت از دیر راهب سر در آورد
...ترک دنیا گفته ای، در کنج دیر مثل عیسی آسمان را کرده سیر لحظه لحظه سال ها در انتظار تا شود دیرش زیارتگاه یار بی خبر خود رازها در پرده داشت در تمام عمر یک گم کرده داشت دید در پایین دیر خود شبی هر طرف تابیده ماه و کوکبی گفت الله کس ندیده این چنین هیجده خورشید، یک شب بر زمین آمده از طور، موسای دگر در غل و زنجیر، عیسای دگر سر به نوک نیزه می گوید سخن یا سر یحیی است پیش روی من لاله ی حمرا کجا و آبله بازوی حورا کجا و سلسله گشته نیلی ماهِ روی کودکی بسته دست نونهال کوچکی طفل دیگر بسته با معبود عهد یا سر عیسی جدا گشته به مهد  کرد نصرانی نزول از بام دیر گرد سرها روح او سرگرم سیر دیده بر شمع ولایت دوخته چون پر پروانه جانش سوخته راهب پیر و سر خونین شاه رازها گفتند با هم با نگاه شد فراق عاشق و معشوق طی این به پای نیزه او بالای نی ناگهان زد بانگ بر فوج سپاه کای جنایت پیشگان رو سیاه کیست این سر؟ کاین چنین خواند فصیح وای من داوود باشد یا مسیح؟! یا شده ایجاد صفین دگر؟! گشته قرآن بر سر نی جلوه گر پاسخش گفتند مقصود تو چیست؟ این سر خونین، سر یک خارجیست بود هفتاد و دو داغش بر جگر تشنه لب از او جدا کردیم سر لرزه بر هفت آسمان انداختیم اسب ها بر پیکر او تاختیم شعله ها از هر طرف افروختیم خیمه هایش را سراسر سوختیم هر یتیمش از درون خیمه گاه برد زیر بوتهء خاری پناه ریخت نصرانی به دامن خون دل گشت سر تا پا وجودش مشتعل برکشید از سینه چون دریا خروش گفت ای دون فطرتان دین فروش ثروت من هست چندین بدره زر در جوانی ارث بردم از پدر در بهای این همه سیم و زرم امشب این سر را امانت می برم می کنم تا صبح با او گفتگو کز دهانش بشنوم سری مگو... برد سوی دیر سر را با شتاب کرد ناگه هاتفی او را خطاب راهب از اسرار، آگه نیستی هیچ دانی میزبان کیستی؟ این که لب هایش چنین خشکیده است بحر رحمت از دمش جوشیده است اینکه زخمش را شمردن مشکل است زخم هفتاد و دو داغش بر دل است گوش شو کآوای جانان بشنوی از دهانش صوت قرآن بشنوی گرد ره با اشک، از این سر بشوی با گلاب و مشک، خاکستر بشوی برد راهب عاقبت سر را به دیر تا خدا در دیر خود می کرد سیر شد چراغ دیر آن سر تا سحر دیگر این جا دیر راهب بود و سر خشت خشت دیر را بود این کلام کای چراغ دیر و مطبخ السلام ناگهان آمد صدای یا حسین واحسینا واحسینا واحسین آن یکی می گفت حوا آمده دیگری می گفت سارا آمده هاجر از یک سو پریشان کرده مو مریم از یک سو زند سیلی به رو آسیه رخت سیه کرده به بر گه به صورت می زند گاهی به سر ناگهان راهب شنید این زمزمه ادخلی یا فاطمه یا فاطمه آه راهب دیده بربند از نگاه مادر سادات می آید ز راه بست راهب دیده اما با دو گوش ناله ای بشنید با سوز و خروش کای قتیل نیزه و خنجر حسین ای فروغ دیدۀ مادر حسین بر فراز نی کنم گرد تو سیر یا به مطبخ یا به مقتل یا به دیر؟ امشب ای سر چون گل از هم واشدی بیشتر از پیشتر زیبا شدی ای نصاری مرحبا بر یاری ات فاطمه ممنون مهمان داری ات هر کجا این سر دم از محبوب زد دشمنش یا سنگ زد یا چوب زد تو نبودی، گِرد این سر صف زدند پیش چشم دخترانش کف زدند پیش از آن کافتد در این دیرش عبور من زیارت کردم او را در تنور راهب اول پای تا سر گوش شد ناله ای از دل زد و بی هوش شد چون به هوش آمد به سوی سر شتافت سینۀ تنگش به تیر غم شکافت گفت ای سر، تو محمّد نیستی؟ گر محمّد نیستی پس کیستی؟ ناگهان سر، غنچۀ لب باز کرد با نصاری درد دل ابراز کرد گفت کای داده ز کف صبر و شکیب من غریبم من غریبم من غریب گفت: می دانم غریب و بی کسی غربتت ثابت شده بر من بسى تو غریبی که به همراه سرت همره آید دست بسته خواهرت باز اعجازی کن ای شیرین سخن لب گشا و نام خود را گو به من آن امیرالمؤمنین را نور عین گفت: راهب! من حسینم من حسین من که با تو همسخن گشته سرم نجل زهرا زادۀ پیغمبرم دیده این سر از عدو آزارها خوانده قرآن بر سر بازارها اشک راهب گشت جاری از بصر گفت ای ریحانۀ خیرالبشر از تو خواهم ای عزیز مرتضی شافع راهب شوی روز جزا گفت آئین نصاری واگذار مذهب اسلام را کن اختیار راهب از جام ولایت کام یافت تا تشرف در خط اسلام یافت یوسف زهرا بدو داد این برات گفت ای راهب شدی اهل نجات عاشق و معشوق بود و بزم شب صبحدم کردند از او سر را طلب راهب آن سر را چون جان در بر گرفت باز با سر گفتگو از سر گرفت گفت چون بر این مصیبت تن دهم؟ میهمان خویش بر دشمن دهم...
بیا ببین دلِ غمگینِ بی شکیبا را بیا و گرم کن از چهره‌ات شبِ ما را "من و جُدا شدن از کویِ تو خدا نکند" که بی حرم چه کُنَم غصه‌های فردا را خیالِ کربُبلایت مرا هوایی کرد بگیر بالِ مرا تا ببینیم آنجا را به موجِ سینه زنانت قسم به نامِ توام که بُرده گریه‌یِ ما آبرویِ دریا را گدایِ هر شبم و کاسه گردم و ندهم به یک نگاهِ کریمانه‌ات دو دنیا را مرا بِبَر بِچِشَم زیرِ پا مغیلان را مرا بِبَر که ببینم به نیزه سرها را خدا کند که بیایی شبی به روضه‌یِ ما شنیده ام که به سر سر زدی کلیسا را خوشا به پنجه‌ی راهب که شانه‌ات می‌زد به آنکه بُرد دلِ راهبان ترسا را به پیر‌مرد غریبی که شُست گیسویت گرفت از سر و رویِ تو خاکِ صحرا را خوشا به بزم عزاخانه‌اش که تا دَمِ صبح شنید پیشِ سرَت روضه‌هایِ زهرا را *** چرا بُرید سرت را به رویِ دامنِ من چرا نشاند به خون این دو چشمِ زیبا را چگونه سنگ شکسته جبین و دندانت چگونه زخم تَرَک داده رویِ لبها را
گذار قافله یک شب کنار دیر افتاد شبی که عاقبت آن اتفاق خیر افتاد رسید قافله از گرد ره شتاب زده به عیش و نوش نشسته همه شراب زده حرامیان همه شرب مدام میکردند به نام فتح و ظفر می به جام می‌کردند اگرچه شب، شب‌سنگین و تلخ‌وتاری بود سر مقدّس خورشید در کناری بود سری که جلوۀ والشمس بود در رویش سری که معنی والیل بود گیسویش سری که با نفس‌قدسیان مصاحب بود کنار سایۀ دیوار دیر راهب بود سری که از همۀ کائنات دل می‌برد شعاع‌نوری از آن سر به‌چشم‌راهب خورد سکوت بود وسیاهی و نیمۀ شب بود صدای روشن تسبیح و ذکر یارب بود صدای بال زدن از فرشته می‌آمد به خط نور ز بالا نوشته می‌آمد شگفت منظره‌ای دید دیده چون وا کرد برون ز دیر شد و زیر لب خدایا کرد میان راه نگهبان بر او چو راه گرفت از او نشانی فرمانده سپاه گرفت رسید و گفت مرا در دل آرزویی هست اگر تو را ز محبت نشان و بویی هست دلم به عشق جمالی جمیل پابند است دلم به جلوهٔ خورشید آرزومند است یک امشبی سر خورشید را به من بدهید به من اجازۀ از خود رها شدن بدهید دلم هوایی دیدار این سر پاک است سری که شاهد او آسمان و افلاک است بگو که این سر دور از بدن ز پیکر کیست؟ سر بریدۀ یحیی که‌نیست پس‌سر کیست؟ جواب‌داد که این‌سر سری‌است شهرآشوب به خون نشسته‌تر از آفتاب وقت غروب سر کسی‌ست که شوریده بر امیر ای مرد! خیال دولت پرورده در ضمیر ای مرد! تو بر زیارت این سر اگر نظر داری بیار آنچه پس انداز سیم و زر داری جواب داد که این زر در آستین من است بده امانت ما را که عشق دین من است به‌چشم‌همچوتوئی‌گرچه‌سیم‌وزر عشق‌است هزار سکۀ زر نذر یک نظر عشق است بگو که‌صاحب این‌سر چه‌نام داشته است چه قدر نزد شما احترام داشته است جواب‌داد که این‌سر که آفتاب‌جلی است گلاب گلشن زهرا و یادگار علی است سر بریدۀ فرزند حیدر است این سر سر حسین عزیز پیمبر است این سر بهار عترت یاسین که سوخت از پاییز عصارۀ همه گلهای پرپر است این سر شمیم این گل اگر دل ربوده از دستت گلاب عصمت زهرای اطهر است این سر
در آغوشش کشید و خوب او را بوسه باران کرد جفای مسلمین را یک مسیحی خوب جبران کرد فدای راهبی که شانه بر گیسوش زد اول سپس از ماتم او گیسوی خود را پریشان کرد سزد اینکه مشایخ شرمسار از راهبان باشند به پاس آن پذیرایی که انجیلی ز قرآن کرد چه باک ار مأذنه خاموش از بانگ عزای اوست که حکم حکمتش ناقوس ها را مرثیه خوان کرد
دست راهب که سمت آن لب رفت سوز  آهش  به  ساحت  رب رفت گریه اش عاقبت به خیرش کرد "راه صد ساله را به یک شب رفت"
. ای زخمی کرببلا بی بی شریفه جان امام مجتبی بی بی شریفه دلبسته ی خون خدا بی بی شریفه با عزم زینب پا به پا بی بی شریفه بند اسارت هم دخیل دست هایت عالم اسیر پنجه ی مشکل گشایت می ریزد از دستت کرم ای شاه بانو لطف شما که نیست کم ای شاه بانو هر بار ذکرت برده غم ای شاه بانو خاک قدم هایت منم ای شاه بانو زهرایی و تکرار زینب یا شریفه لبیک بانوی مقرب یا شریفه هر درد را بی بی مداوا کرده ای تو هر قطره را مانند دریا کرده ای تو مثل پدر هم کار زهرا کرده ای تو بنت الحسن صدها گره وا کرده ای تو ای دختری که مثل بابایت کریمی کی می شود عشق به اجدادت قدیمی آیینه ی بابا تویی از نسل شیری گفتی امیری یا حسین، نعم الامیری باب الحوائج هستی و تو دستگیری بی بی مسیح اهلبیتی بی نظیری می بارد از نام تو هر لحظه کرامت داری تو در قلب حسینی ها اقامت در آتش خیمه چه آمد بر سر تو با تازیانه زخم و خون شد پیکر تو می سوخت در تاب و تب غارت، پرِ تو بوی حسن می داد آهِ آخر تو رفتی اسیری وای از داغ اسارت جامانده ای از اربعین و از زیارت طاقت نیاوردی که سرگردان بمانی تا بعد عاشورا چنین نالان بمانی آشفته از داغ عمو گریان بمانی تو سفره داری، سخت شد بی نان بمانی نزدیک حلّه جان به لب هایت رسیده تو یازده ساله ولی قدت خمیده تازه شد از داغ تو آشوب مدینه افتاد زهر غربت تو هم به سینه چه روضه هایی خواند پیش تو سکینه افتاد بر آیینه ی تو چنگ کینه زینب تو را بگذاشت با افسوس در خاک سوز غمت بانو رسیده تا به افلاک
. علیه السلام السلام علیک یا سید الساجدین ای آن که بدون تو دو عالم می مرد عرفان و دعا و شادی و غم می مرد با نام تو روح عشق هم زنده شده بی تو به خدا کرببلا هم می مرد
یا امیرالمومنین ؛ ما شیعه و مست از می یاهوئیم در وقت وداع "یاعلی" می‌گوییم نیمانجاری
یا امیرالمومنین؛ من یاعلی نگفته چنین مست گشته‌ام نام تو را اگر ببرم پس چه می‌شود...؟! نیمانجاری
بسم الله الرحمن الرحیم حبیب امید آخر دل‌های بی‌قرار حسین «مرا هزار امید است و هر هزار» حسین به کوه امنیت و بندگی رسید سریع به‌کشتی تو هرآن‌کس که شد سوار حسین تویی که شان نزول «تبارک‌اللّه»ی به‌خلقت تو خدا کرده افتخار حسین خدا به طالع ما مهر نوکری زده است به غیر نوکری‌ات نیست کاروبار حسین غلام و نوکر و مداح و شاعر و خادم گذاشتی سر ما اسم مستعار حسین گناه‌کارم و در بین خلق محترمم غلامی تو به‌من داده اعتبار حسین از این‌محبّت و این‌عشق و این‌حسینیه‌ها هزارشکر که «لایمکن‌الفرار» حسین اگر حبیب به عشقت دوبار جان داده‌ست هزارجان بده تا من هزاربار حسین...