eitaa logo
کانال اشعار(مجمع الذاکرین)
1.5هزار دنبال‌کننده
8 عکس
0 ویدیو
2 فایل
این کانال اشعارمذهبی توسط محب الذاکرین خاک پای همه یازهراگویان عالم مهدی مظفری ازشهراصفهان ایجادشد
مشاهده در ایتا
دانلود
گوئیا بر جگر حضرت خاتم می‌زد پدرم را جلوی عالم و آدم می‌زد بعد آن‌روز دگر خواب ندارم بابا لب تو پاره شده، آه چه محکم می‌زد
پدر جان! کوثرت را می‌شناسی؟ گل نیلوفرت را می‌شناسی؟ نگاهی کن به حال و روزم امشب ببینم دخترت را می‌شناسی!
در نام رقیه، فاطمه پنهان است از این دو، یکی جان و یکی جانان است در روی کبود آن دو، پیداست خدا آیینه بزرگ و کوچکش یکسان است
. دلم تا مرز مهران رفت اینک به شوق سبز باران رفت اینک زیارت ، اربعین ، پای پیاده به همراه شهیدان رفت اینک شعر :
. السلام علیکِ یا بنتَ الحسین قصه ای بود ، یکی بود و نبود ماجرایی که دل ما بربود شهری از خاطره های زیبا خانه ای همچو گل از مهر و صفا خانه ی اهل سخا ، جود و کرم خودِ آن خانه شده همچو حرم اهل خانه همه مطلوب خدا خانواده همه محبوب خدا دختری بود شبیه زهرا مثل او جمع همه خوبی ها چون ستاره به میان همه بود جلوه ی دیگری از فاطمه بود چشمه جاریِ نهر کوثر کوثر دیگر آل حیدر دختری کوچک و بی همتا بود همه ی دلخوشی بابا بود گاه در گوشه ی آغوش پدر گاه بر دوش علیِ اکبر بهترین جای عروجش اما بر سر شانه و دوش سقا مظهر شور و شعور و احساس همه ی عشق عمویش عباس هر که دلتنگ رخ زهرا بود زائر این گل بی همتا بود از مدینه که سفر شد آغاز دفتر غصه و آهش شد باز کربلا لشکری از غم را دید یک بیابان غم و ماتم را دید غنچه ای بود که طوفان را دید آتش خیمه ی طفلان را دید بین مقتل تن بی سر را دید صحنه ی غارت معجر را دید شاهد رفتن سر بر نی بود هدف ضربه ی پی در پی بود در اسارت به دو صد رنج مدام رفت او در سفر کوفه و شام جانش از غصه بیامد بر لب همه جا سنگ صبورش زینب شبی از قافله ای جا ماند و در دل غربت صحرا ماند و از سر ناقه به پایین افتاد یاد آن بانوی غمگین افتاد از سر آه صدا زد مادر آمده خاک عزایت بر سر ناگهان زجر ستمکار آمد کوچه ی یاس به تکرار آمد پابرهنه ز پی قافله شد پای زخمش چه پر از آبله شد تازیانه که تنش را بوسید بر تن نیلی او می گریید چهره ی یاس چو نیلوفر شد بیشتر از همه چون مادر شد دید یک نیمه ی شب بس حیران سر بابا به درخت آویزان خم شد آن شاخ درخت از بالا دختری تا که ببوسد بابا سر ز لطف پدری لب بگشود تا که با دخترک اش وعده نمود گفت ای دخترک تنهایم در برت نیمه شبی می آیم از همان شب ز پی دلدارش منتظر تا که بیاید یارش عاقبت لحظه ی دیدار رسید خواب بود و رخ بابا را دید خواب و بیداری او یکسان شد تا که خورشید بر او مهمان شد دختر مدرسه ی دل ها شد آخرین مشق شبش بابا شد دفتر مشق شده خاک زمین بهر آن دختر ویرانه نشین بس بهانه به پدر می گیرد قصه ی عشق ز سر می گیرد آن سری که همه ی سرً خداست بر دمیده ز نی و تشت طلاست شده آن پادشه عرش برین میهمان بر گل ویرانه نشین تا دل او حرم زهرا شد دامنش جایگاه بابا شد از خودش هیچ نگفت آن دختر گفت تنها ز فراق دلبر دلم از داغ فراقت شده آب که به خون روی تو را کرده خضاب ؟ چه کسی رنگ رخت خونین کرد دل سوزان مرا غمگین کرد چه کسی بی تو مرا کرده یتیم ز حرم بعد تو بشکسته حریم تا سخن با سر بابا می کرد کنج ویرانه چه غوغا می کرد آن قدَر از دل خود ناله نمود عاقبت نغمه ی پرواز سرود تا که دستی به رخ ماه کشید از غم زخم لبش آه کشید بوسه تا بر لب جانان می داد از تماشای پدر جان می داد دامنش زائر رأس بابا میهمان شد خودِ او بر زهرا پر کشید از غم جانانه و رفت تن او ماند به ویرانه و رفت .
. با سیلی و زور هرچه زیور بردند... از روی سرش به زور معجر بردند... از خار مغیلان و بیابان که گذشت آغوش پدر خواست ولی سر بردند... .
هستم اين لحظه پدر محضر تو اما حيف جان به من داده دم خواهر تو اما حيف گفته بودم سر زانوي تو سر بگذارم آرزو داشت به دل دختر تو اما حيف هر دوتا دست من افتاده پدر جان از كار شده مهمان من امشب سر تو اما حيف كاش ميشد دم آخر بغلم ميكردي كاش سر بود روي پيكر تو اما حيف كاش يكبار دگر راه كمي مي رفتم دست در دست علي اكبر تو اما حيف كاش يكبار دگر در همه جا مي پيچيد صوت لبخند علي اصغر تو اما حيف كاش اينها همه يك خواب فقط بود و همه مي نشستيم به دور و بر تو اما حيف لااقل كاش كه ديروز نمي ديدم من خيزران بود و يزيد و سر تو اما حيف...
ديشب براي دفتر من همّ و غم شدي بي حرف پيشِ مطلعِ حرفِ قلم شدي باور نکرد نيست سرانجام در زمين مهمانِ رسمي شب شعر خودم شدي تو از زمان آدم و حوا، وَ قبل از آن بر روي دست هاي مشيّت علم شدي بي مرحمت که روز شما شب نمي شود اصلاً تو آفريده براي کرم شدي هشتاد سال و خرده اي انگار مي شود از جمع اهل بيتِ حرم دار کم شدي با اتفاق هشتم شؤال آن زمان تنها گريزِ روضهي من در حرم شدي ماندم چرا زمين و زمان زير و رو نشد آن موقعي که وارد بازي سم شدي آن بار هفتمي که لبت رنگ سبز شد آن بار هفتمي چه قَدَر پر ورم شدي وقتي که شعله چادر مادر گرفته بود زخميِ دست هيزم و چوبِ ستم شدي حالا بماند اين که چه شد بين کوچه ها حالا بماند اين که براي چه خم شدي «عارف» نگو دگر، نکند فکر مي کني! مثل مؤيد و شفق و محتشم شدي امام حسن (ع) روضه
شهر مدینه، شهر رسول مکرم است آنجا اگر که سر بسپارد ملک، کم است شهر مدینه، آینه دار پیمبری است کز خیل انبیا به فضیلت مقدم است شهر مدینه، مهبط وحی و نبوت است چشم و چراغ عالم و مسجود آدم است شهر مدینه، منظره هایی که دیده است بعد از هزار سال حدیث مجسم است شهر مدینه، سنگ صبور است در حجاز هم ترجمان زمرمه، هم روح زمزم است شهر مدینه، شاهد راز شب علی است با چاه های کوفه،هم آواز و همدم است شهر مدینه سوخنه از داغ مجتبی برگ و برش ملال و گلش حسرت و غم است شهر مدینه، انس گرفته است با حسین بعد از حسین آینه گردان ماتم است شهر مدینه،گریه سجاد را که دید چشم انتظار ریزش باران نم نم است شهر مدینه، شاهد برگشت زینب است گویا هنوز برلب او، خیر مقدم است شهر مدینه،هدیه فرستد به قدسیان از تربت بقیع، که اکسیر اعظم است شهر مدینه، رنگ شفق یافت از ملال گیسوی نخل هاش پریشان و در هم است شهر مدینه، شاهد غم های فاطمه است این خاک پاک جای قدم های فاطمه است شاعر : محمد جواد غفورزاده پیامبر اکرم (ص) روضه
مدینه شد ز داغ مصطفى بیت الحزن امشب فضاى عالم هستى بود غرق محن امشب مكن اى آسمان روشن چراغ ماه را كز كین چراغ لاله شد خاموش در صحن چمن امشب نه تنها ماتم جان سوز پرچمدار توحید است كه هستى شد سیه پوش امام ممتحن امشب گهى گریم ز داغ جانگداز حضرت خاتم گهى نالم چو نى در سوگ فرزندش حسن امشب فدا شد ناخداى فلك حق در بحر طوفان زا كه شد دریاى دیده در عزایش موج زن امشب دهد غسل از سرشك دیدگان با زارى و شیون علىّ بت شكن جسم نبى بت شكن امشب نمى دانم چه حالى مى كند پیدا امیر عشق چو مى سازد تن آن جان جانان را كفن امشب شد از داغ دو ماتم قلب زهرا لاله سان خونین كه در دشت بلا گم كرده یاس و یاسمن امشب چراغ انجمن آرا شده خاموش و اهل دل كند روشن چراغ آه در هر انجمن امشب سرآمد بر همه غم هاست داغ ماتم خاتم كه امّت را برون رفته است روح از ملك تن امشب شرر زد «حافظى» بر دفتر دل خامه ات كاین سان كه آتش مى زنى بر جان، تو با سوز سخن امشب شاعر : محسن حافظى پیامبر اکرم (ص) روضه
به نام نامی سر ، بسمه‌ تعالی سر بلندمرتبه پیکر ، بلندبالا سر . فقط به تربت اعلات ، سجده خواهم کرد که بنده‌ ی تو نخواهد گذاشت ، هرجا سر . قسم به معنی لا یمکن الفرار از عشق که پر شده است جهان ، از حسین سرتاسر . نگاه کن به زمین ! ما رأیت إلا تن به آسمان بنگر ! ما رأیت إلا سر . سری که گفت : ” من از اشتیاق لبریزم به سرسرای خداوند می‌ روم با سر . هر آنچه رنگ تعلق ، مباد بر بدنم مباد جامه ، مبادا کفن ، مبادا سر “ . همان سری که ” یحب الجمال ” محوش بود جمیل بود ، جمیلا بدن ، جمیلا سر . سری که با خودش آورد بهترین‌ ها را که یک به یک ، همه بودند سروران را سر . زهیر گفت : حسینا ! بخواه از ما جان حبیب گفت : حبیبا ! بگیر از ما سر . سپس به معرکه عابس ، ” أجنّنی ” گویان درید پیرهن از شوق و زد به صحرا سر . بنازم ” أم وهب ” را ، به پاره تن گفت برو به معرکه با سر ولی میا با سر . خوشا به حال غلامش ، به آرزوش رسید گذاشت آخر سر ، روی پای مولا سر . چنان که یک تن دیگر به آرزوش رسید به روی چادر زهرا گذاشت سقا ، سر . در این قصیده ولی آن که حسن مطلع شد همان سری است که برده برای لیلا سر . همان که احمد و محمود بود سر تا پا همان سری که خداوند بود ، پا تا سر . پسر به کوری چشمان فتنه کاری کرد پر از علی شود آغوش دشت ، سرتاسر . میان خاک ، کلام خدا مقطعه شد میان خاک ؛ الف ، لام ، میم ، طا ، ها ، سر . حروف اطهر قرآن و نعل تازه‌ ی اسب چه خوب شد که نبوده است بر بدن‌ ها سر . تنش به معرکه سرگرم فضل و بخشش بود به هرکه هرچه دلش خواست داد ، حتی سر . جدا شده است و سر از نیزه‌ ها درآورده است جدا شده است و نیفتاده است از پا سر . صدای آیه ی کهف الرقیم می‌ آید بخوان ! بخوان و مرا زنده کن مسیحا سر . بسوزد آن همه مسجد ، بمیرد آن اسلام که آفتاب درآورد از کلیسا سر . عقیله ، غصه و درد و گلایه را به که گفت ؟ به چوب ، چوبه ی محمل ، نه با زبان ، با سر . دلم هوای حرم کرده است می‌ دانی دلم هوای دو رکعت نماز بالا سر . . . سید حمیدرضا برقعی .
سرت کو؟ سرت کو؟ که سامان بگیرم سرت کو؟ سرت کو؟ به دامان بگیرم سراغ سرت را من از آسمان و سراغ تنت از بیابان بگیرم تو پنهان شدی زیر انبوه نیزه من از حنجرت بوسه پنهان بگیرم... قرار من و تو شبی در خرابه پیِ گنج را کنج ویران بگیرم... هلا! می‌روم تا که منزل به منزل برای تو از عشق پیمان بگیرم
اینجا به انتظارِ دلم طعنه می‌زند چوبی كه بوسه از لب و دندان گرفته بود عمرم به قدرِ سورۀ كوثر مجال داشت آری سه آیه بود كه پایان گرفته بود...
گفتم به خود یا که خبر از ما نداری یا که خیال دیدن ما را نداری حالا که با سر آمدی فهمیده ام که هر شب تو می خواهی بیایی پا نداری دور از من و عمّه کجاها رفته ای که یک جای سالم در سرت حتّی نداری حتّی پر از زخم و جراحت هم که باشی زیباترین بابای دنیا! تا نداری بعد از تو باید سوخت در هرم یتیمی بعد از تو باید ساخت بابا با نداری با دختر تو دختران شام قهرند با طعنه می گویند تو بابا نداری؟ من را به همراهت ببر تا که بفهمم تو دوست داری دخترت را یا نداری
هستم اين لحظه پدر محضر تو اما حيف جان به من داده دم خواهر تو اما حيف گفته بودم سر زانوي تو سر بگذارم آرزو داشت به دل دختر تو اما حيف هر دوتا دست من افتاده پدر جان از كار شده مهمان من امشب سر تو اما حيف كاش ميشد دم آخر بغلم ميكردي كاش سر بود روي پيكر تو اما حيف كاش يكبار دگر راه كمي مي رفتم دست در دست علي اكبر تو اما حيف كاش يكبار دگر در همه جا مي پيچيد صوت لبخند علي اصغر تو اما حيف كاش اينها همه يك خواب فقط بود و همه مي نشستيم به دور و بر تو اما حيف لااقل كاش كه ديروز نمي ديدم من خيزران بود و يزيد و سر تو اما حيف...
خاتون عالم ، چشمه ی کوثر رقیه است زهرا شمایل ، فاطمه منظر رقیه است در یک سه ساله هیبتِ مولا علی را دارد ادامه حضرتِ حیدر ، رقیه است جمعِ علی و فاطمه را می توان دید در شام وقتی که روی منبر رقیه است با دست های کوچکش محشر به پا کرد این امتدادِ فاتحِ خیبر ، رقیه است فرمان روای آسمان ها و زمین است علم اسیرِ کیست ، این دختر ، رقیه است ذکری از این بهتر نیامد بر لبانم از هر چه اسم و نام زیباتر رقیه است آنکس که ما را تا حسینیه کشید و از تک تکِ ما ساخته نوکر رقیه است وقتِ به آب افتادنِ کشتیِ ارباب تنها کسی که می کِشد لنگر رقیه است جایش همیشه شانه ی عباس بوده دلبسته ی سقای آب آور رقیه است بنت و الحسینی که شده ام ابیها در کودکی اش زینبی دیگر رقیه آن دختری که مثلِ زهرا صورتش شد در کربلا هم رنگِ نیلوفر رقیه است آن دختری که استخوان هایش شکسته از ضربِ دستِ زجرِ خیره سر، رقیه است آن دختری که با زبانِ روزه دارش در لحظه ی افطار شد مضطر رقیه است
این جا به زائران دل خرسند می دهند دائم نوید لطف خداوند می دهند رنگین کمان وبارش باران چه دیدنی است وقتی به زائران تو لبخند می دهند فولاد اگر بود به خدا پشت پنجره دل را به مهر پاک تو پیوند می دهند از روضۀ منّور تو چشم شور دور در دست خادمان تو اسپند می دهند آیات نور در حرمت کم که نیستند نقاره ها مدام مرا پند می دهند بایک نگاه رأفت تو اهل عشق را دنیا وآخرت، زن وفرزند می دهند دارد نبی دو بضعه از آن روی زائران اینجا تو را به فاطمه سوگند می دهند از آن زمان که گفته ای«ان کُنت باکیا» ما راهنوز بغض گلوبند می دهند حاجت که هیچ، رزق«وفایی» خسته را بی آن که یک سؤال بپرسند می دهند حاج سید هاشم وفایی امام رضا (ع) مناجات
سحرها تازيانه ، خون دلْ شب خورده ام بابا تشر از زجر و خولى موقع تب خورده ام بابا لب تو خيزران خوردو لب من درد ميگيرد كه من چوب وفادارى ازاين لب خورده ام بابا مرتب شانه گيسويم نخورده هيچ عيبى نيست ولى كعب نى و سيلى مرتب خورده ام بابا غذاى سير بعد ازتو نخورده عمه و من هم همين يك لقمهء نان را معذب خورده ام بابا تو سنگ بى شمار از كوفه خوردى بر روى مركب منم اندازه تو پشت مركب خورده ام بابا تماشا كن كه پس ميگيرم امشب روسرى هارا قسم بر چادر خاكى زينب خورده ام بابا محمد جواد پرچمی حضرت رقیه (س) روضه
به گوش می‌رسد از آسمان اذان حسین زمین از آنِ حسین، آسمان از آنِ حسین هزار سال گذشت و هنوز در گذر است... کسی مرا برساند به کاروان حسین عجیب نیست اگر بر کویر خشکِ یزید ببارد ابر کرامت از آسمان حسین مرا به دست کسی جز حسین نسپارید قسم به جان عقیله، قسم به جان حسین به ریگ‌های بیابان بگو قیام کنند به احترامِ کفِ پای دختران حسین حسن غریب‌ترین نام عالم هستی‌ست و عاشقانه‌ترین نامِ عاشقانه: حسین به کام ماست، اگرچه به نام او باشد چه شعرها که نگفتیم از زبان حسین... هزار سال گذشت و بلندتر از قبل به گوش می‌رسد از نیزه‌ها اذان حسین
اگرچه خلقت دنیا ز نور پنج تن باشد کریم اهل بیت ما فقط باید حسن باشد حسن جان و حسن جانان، حسن ایمان، حسن قرآن بگو ذکرحسن هرجا مجالی بر سخن باشد حسین آقاست می دانم، خود من نوکرش امّا حسن اولاست هرجا که شهید بی کفن باشد چه فرقی می کند وقتی کریمی دوستت دارد... گدای پشت در مانده، گدایی مثل من باشد به کاهی، کوه عصیان مرا بخشیده ممنونم ندیدم هیچ آقایی چنین با حُسن ظن باشد شرف دارد بقیع او به کاخ هر سلیمانی شرف دارد به هر سنگی، اگر سنگ یمن باشد همه‌ گفتند حسین و گفت پیغمبر، حسن جانم که باید بعد زهرا و علی، او ممتحن باشد تصور کن که دور سفره او دشمنان جمعند تصور کن زن او هم حسابی بددهن باشد کنار ذکر یامحسن، خدا اسم حسن آورد* به آن معنا که پشت در یکی شان خط شکن باشد همانکه هیزم آورده، دو تا دست ِبزَن دارد حسن شد مادری اصلاً که کارش سوختن باشد کنار چادر خاکی به خاک افتاد و بعد آن مقرر شد مزارش خاکی و بی سینه زن باشد
نیزه‌دارت به من یتیمی را داشت از روی نی نشان می‌داد پیش چشمان کودکانت کاش کمتر آن نیزه را تکان می‌داد تو روی نیزه هم اگر باشی سایه‌ات هم‌چنان روی سرِ ماست ای سر روی نیزه!‌ ای خورشید! گرمی‌ات جان به کاروان می‌داد دیگر آسان نمی‌توان رد شد هرگز از پیش قتلگاه... آری به دل روضه‌خوان تو -که منم- کاش قدری خدا توان می‌داد: سائلی آمد و تو در سجده «انّمایی» دوباره نازل شد چه کسی مثل تو نگینش را این‌چنین دست ساربان می‌داد؟ کم‌کم آرام می‌شوی آری سر روی پای من که بگذاری بیشتر با تو حرف می‌زدم آه درد دوری اگر امان می‌داد
. بودن میان ارض و سما چیز دیگریست پای پیاده کرب و بلا چیز دیگریست با اینکه وصف کرب و بلا را شنیده ام درک تو در زمین بلا چیز دیگریست باور نمی کنم که به من داده ای برات این اربعین من بخدا چیز دیگریست من حال خوش به عمر خودم کم ندیده ام حال خوشم کنار شما چیز دیگریست هر کس به شیوه ای به گدا مرحمت کند آقا ارادتش به گدا چیز دیگریست با دست های خالی از این جا نمی روم هر حاجتی کنی تو روا چیز دیگریست از من دعا و از تو اجابت عزیز من آمین تو برای دعا چیز دیگریست مرگ مرا به غیر شهادت رقم مزن بودن میان جمع شما چیز دیگریست محمد درّودی ‌.
. (ع) حرم خاکی تو کعبه ی آمال حسن زائرت،زائر سرمست و خوش اقبال حسن پای ابقای شریعت سر و جان نشناختی ولی افسوس که حقت گشت پامال حسن بسکه سنگین بود داغی که تو در دل داشتی که شدی از اثر زهر،سبک بال حسن تو در آن کوچه چه دیدی که از آن صحنه به بعد قامتت گشت به یکباره چنان دال حسن طی شد عمرت به غم و غصه و اندوه و فغان تا دم مرگ تو را بود چنین حال حسن به گمانم که نزد زهر شرر بر جانت شعله افتاد ز طفلی به پر و بال حسن صبر تو کرببلای دگری میباشد روضه ی غربت تو روضه ی گودال حسن خوب شد شام دهم چشم پر آب تو ندید غارت معجر و گهواره و خلخال حسن .
انتقامش را گرفت این‌گونه با اعجازِ آه آهِ او شد خطبۀ او، روز دشمن شد سیاه قصۀ کرب‌وبلا را دختری تغییر داد کاخ‌ها ویرانه شد، ویرانه‌اش شد بارگاه چادرش دست نوازش بر سر صحرا کشید سبز شد خارِ مغیلان و فدک شد هر گیاه دختر این قوم تکلیف حجابش روشن است چادرِ او تار و پودی دارد از خورشید و ماه دختر اِنّا فَتَحنا اشک می‌ریزد ولی گریه‌های او ندارد رنگ زاری هیچ‌گاه بر سرش می‌ریخت خاک از بام‌ها، می‌سوختند دخترانِ زنده در گور عرب از این گناه بین طوفان، غنچه و گل سر در آغوش هم‌اند او به زینب یا که زینب می‌بَرَد بر او پناه تا شود زهرا، فقط یک کارِ باقی مانده داشت شانه زد بر آن پریشانِ تنور و قتلگاه چون زبانش بند می‌آمد خجالت می‌کشید با سرِ بابا سخن می‌گفت، اما با نگاه آه بابا! پا به پایت سوختم، خوردم زمین رنگ گیسویم دلیل و زخم پهلویم گواه ماند داغِ نالۀ من بر دل دشمن، فقط خیزران وقتی که خوردی زیر لب می‌گفتم آه جنگ پایان یافت بعد از تو چهل منزل ولی عمه می‌جنگید با دستان بسته، بی‌سلاح اربعین من نیستم از او سراغم را نگیر این امانت دار را شرمنده‌تر از این مخواه بعد از این هرجا که رفتی با تو می‌آیم پدر پای من زخمی‌ست اما روبه‌راهم روبه‌راه...
علیهاالسلام 🔹دردِ دوری🔹 نیزه‌دارت به من یتیمی را داشت از روی نی نشان می‌داد پیش چشمان کودکانت کاش کمتر آن نیزه را تکان می‌داد تو روی نیزه هم اگر باشی سایه‌ات هم‌چنان روی سرِ ماست ای سر روی نیزه!‌ ای خورشید! گرمی‌ات جان به کاروان می‌داد دیگر آسان نمی‌توان رد شد هرگز از پیش قتلگاه... آری به دل روضه‌خوان تو -که منم- کاش قدری خدا توان می‌داد: سائلی آمد و تو در سجده «انّمایی» دوباره نازل شد چه کسی مثل تو نگینش را این‌چنین دست ساربان می‌داد؟ کم‌کم آرام می‌شوی آری سر روی پای من که بگذاری بیشتر با تو حرف می‌زدم آه درد دوری اگر امان می‌داد