💠 آدمیت و مدنیت ما در پیوست #نبوت و #امامت
◻️وقت حضور این جهانی مصطفای رسول با میلاد صادق آل محمد پیوند خورده است: تا بیاموزد الگوی معیار انسان معیار نبوی در متن یک تاریخیت معیار با سلسلۀ امامت اوصیایی فرصت رخداد تاریخی گرفته است تا با حضور بالغترین #الگوی_معیار_راهبری_آیندهنگار_راهبردی، انسان و تاریخ او ذیل ظهور دین انبیایی برای همیشۀ زیست بشری فلسفه بگیرد تا از این رهگذر امکان معنیداری تاریخیت زندگی بشر مهیا باشد.
🟦 آموختهایم که دین انبیایی بر رسم فلسفۀ دینْ رسول میخواهد، همچنان که این دینْ عینیت زیستی زندگی رسول را برای ترجمان عینی زیستمانی و راهبر عینی آیندهنگار میخواهد. دینپژوهی را در وحی و سنت انبیایی و اولیایی میدانیم. بدینسان #نبوت و #امامت_معیار برآمده است تا امکان امت و مدنیت معیار رخ دهد و تمدن معیار فرصت حضور گیرد. میانداری حضور نسبت خداوند با انسان برای معنیدارسازی انسان در فلسفۀ هستیداری انسان با هستی دیده میشود که با امامت اوصیایی ظریفترین، عینیترین، واقعیترین و در عین حال، آرمانیترین و انسانیترین امکان این حضور را ممکن ساخته است و این معنای اصولی رخ داده است که توحید بدون امامت ممکن نیست و نماد عینی تاریخی نبوت نیز با نمونههای معیارین امامت ابراهیمی و مصطفایی نیازمند به تفصیل عینی در یک تجدد معیار درونزا در متن واقعیت تاریخیت همواره ممکن تازهشدگی برای بشر است.
◻️و اینک فصل #صادق آلمحمد علیهمالسلام است تا فرصت دومین سرجمع و بهتعبیری دقیقتر، اصلیترین سرجمع نسبت طولی سنت نبوی ـ اوصیایی با قرآن کریم برای #عینیتبخشی_الگوی_زندگی_معیار در فرصت رخداد انسان معیار در متن انواع ممکن تاریخیت بشر رخ دهد تا آموخت که میتوان در عینیت تجدد هر عصری امامت را داشت. عمق عینی مدرنیتۀ دینشناختْ امامت اوصیایی است و این عبرت بزرگ اکنون پیشرو است که جمهوری اسلامی معاصری رخداده در جهان امروز ایرانیْ فرصت تداوم جریان دمبهدم تازهشوندۀ امامت اوصیایی در اینگونه برآیند صادقی است.
🟦 نبوت مصطفای رسول صلیاللهعلیهوآلهوسلم #دین_قرآنی را به میان میآورد و عمق امامت او، با امامت علی مرتضی علیهالسلام، اولین فرصت ترجمۀ آیندهنگار راهبردی عینی آن نبوت و دیانتْ برای پذیرش امکان درونزایی انسانشناخت دین میشود و با امامت حسن مجتبی تا باقر علیهمالسلام، وجوه گوناگون خویش را در بحرانیترین دوران ممکن تاریخی ـ برای عبرتآموزی آن امکان تازهشدگی ـ بهمیان میآورد تا با امام صادق علیهالسلام سرجمع دوم خویش را برای پذیرش امکان تجربۀ آن آغازگری علوی برای همیشۀ زندگی بشری حتی در اوج بحرانهای راهبردی گیرد. اکنون میتوان به مدد این دو سرجمع امامتیْ سرجمع کاملاً پارادایمی سوم را در برآیند امام کاظم تا حسن عسکری علیهمالسلام با امام مهدی علیهالسلام داشت که آری، برای بشر همواره امکان این تجربۀ درونزا مهیا است.
◻️با #صادق آل محمد علیهمالسلام، حکمتبنیانی دین قرآنی سرجمع معیار خود را دارد؛ گو اینکه سورۀ اعراف نبوت تاریخی خویش را با امامت صادق آلمحمد علیهمالسلام عینیت قابلتجربه میبخشد. میلاد نبی هدایت و امام عینیت زندگی صادق خیر همراهانشان باد.🌺
🔹احمد #آکوچکیان
➺@markaz_strategic_roshd
🇮🇷 مسئلۀ بچههای جنگ «تکهآهن و زمین» نبود، «رسم آدمیت» بود. بیاموزیم!
➺@markaz_strategic_roshd
11.51M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🇮🇷 این سخنرانی مربوط به شهید #بهروز_مرادی، ساعاتی پیشاز شهادتش، است.
➺@markaz_strategic_roshd
#قسمت_دوم
🔸 بهروز در دنیایی زندگی میکرد که آدم بودن بالاترین ارزش بود. او آدم بودن را تجربه میکرد. حتی در اوج خشونتها، دردها و ظرافتهای انسانی مسئلهای مهم برای بهروز بود.
بهروز این اندیشه را در من شکل داد که آدمها باید برای خودشان نوع نگاه و بینش به حقیقت انسان، به هستی، به طبعیت، به دنیا، به قیامت و به خداوند داشته باشند. بهروز همۀ اینها را داشت. من از یک قدیس حرف نمیزنم. صحبت از یک آدم است که به نظر شاید شبیه ما بود، اما همین ظرافتها و لطافتهایش او را از امثال ما آدمهای معمولی جدا میکرد. بهروز آدمی بود که وجودش برای جهان و برای حادثهها گرهگشایی بههمراه داشت.
او به ما یاد میداد برای بودنمان فلسفه داشته باشیم. برای خندههایمان، برای گریههایمان و برای جنگیدمان، فلسفه داشته باشیم. او برای لباس پوشیدن هم فلسفه داشت. گاهی پیراهنش را روی شلوارش میانداخت یا با پاچههای گترنکرده کتانی ورزشی میپوشید و بیدلیل این کارها را نمیکرد، برای هرکدامشان توجیه داشت.
اصلاً من فلسفۀ انقلاب اسلامی را با آدمهایی مثل بهروز شناختم. آدمهایی که میشود از آنها چراییهای زندگی را پرسید و به چیستیها پرداخت. و اینطور است که راه برای پرسش جزییتر باز میشود.
🔹ادامه دارد ...
➺@markaz_strategic_roshd
#قسمت_سوم
🔸با او، قبل از شهادتش در هورالهویزه و مدتی هم در جزایر مجنون بودیم. بعضی از بچههای سپاه خرمشهر در آنجا مقر داشتند. آنجا فرصتی دست داد که با بهروز حرف بزنیم. در تحلیلها و حرفهای بهروز، واژۀ بینهایت فراوان شنیده میشد؛ به بینهایت فکر کردن، بینهایت را با بینهایت پیوند زدن. حرفهای بهروز همیشه مرا به عمق میبرد و به فکر وامیداشت.
روی کاغذ خطاطی میکرد. کمحرف بود. ساعتها در خلوتش آرام بود و نقاشی میکشید. گاهی نقاشیهایش را توی رود میگذاشت و آنها را به دست آب میسپرد.
یک بار هم برای آوردن بعضی از بچههایی که پشت خط عراقیها مانده بودند رفته بودیم. شاید در کل رفتوبرگشتمان بهروز ده جمله حرف زد. در فکر و ساکت بود. حتی بعضی وقتها که بعضی از بحثها بین بچهها بالا میگرفت، بهروز معمولاً ساکت بود و صحبتها را با لبخند تمام میکرد.
بهروز را گاهی باید در سکوتهایش شناخت تا در صحبت کردنهایش. یک وقتهایی او را در خلوتهایش بیشتر میتوان دید تا در شلوغکاریها و بازیگوشیهایش. بهروز در عین سکوت سخنران بود و در عین تنهایی اهل شلوغی.
مدتی در دبیرستان طالقانی مستقر بودیم. مسئول تبلیغات از آنجا که یک پایش را در جنگ از دست داده بود، بعضی وقتها موقع دوش گرفتن پای مصنوعیاش را به چوبلباسی درِ حمام آویزان میکرد. یک بار بهروز گفت: «بیاین پایش را برداریم ببینیم از حموم که بیرون میاد چی کار میکنه.»
خندید و گفت: «ولی این شوخی نیستها، مردمآزاریه. جدی نگیرین!»
گاهی ممکن بود برای سربهسر هم گذاشتن از این شوخیها بکنیم. آن روز بهروز با آن دوستمان شوخی کرد و پای مصنوعیاش را برداشت. بندهخدا وقتی از حمام بیرون آمد، دنبال پایش میگشت. بهروز آن را بالای کمد گذاشته بود. بعد از قدری سربهسر گذاشتنش، پایش را آورد و به او داد و خم شد پیشانیاش را با عشق بوسید. او شاد بود وگاهی شلوغ! اما این شادی و شلوغی از مهربانی او بود.
🔹ادامه دارد ...
➺@markaz_strategic_roshd
#قسمت_چهارم
🔸 یکی از اتفاقهای کوچک بینهایت بزرگْ رفتار بهروز با یک اسیر در مسیر بازگشتمان از جزیرۀ مجنون بود. بهروز کنار اسیری که همراه ما بود ایستاده بود. دست اسیر در دست بهروز بود. با مهر و محبت دست او را میفشرد طوری که حالتهای پریشانی و رنگپریدگی ابتدای اسارت از چهرۀ اسیر محو شده بود. او بهتزده به بهروز نگاه میکرد. گاهی لبخند کمرنگی روی لبهایش ظاهر میشد. وقتی از ماشین پایین آمدیم، بهروز با محبت دستی به پشت اسیر زد. زمانی که او را میبردند احساس میکردم جوان عراقی دوست ندارد از پیش بهروز برود. در پس مهربانی بهروز اندیشۀ قدرتمندی بود.
بهروز آن روزها سالهای بعد از جنگ را هم میدید. به اتفاقهای بعد از جنگ هم فکر میکرد. میگفت: «برگردیم شهرمان را میسازیم. در آبادانی شهرها کمک میکنیم. باید در توسعۀ علم و فرهنگ قدمهای بزرگ برداریم.»
او به زندگی در شرایط عادی فکر میکرد و آن را ترجیح میداد. حل مشکلات آدمها و آسایش آنها در زندگی برایش اهمیت داشت.
هروقت در کنار بهروز بودم آرامش شیرینی داشتم. از بودن در کنار او لذت میبردم و شاد بودم. گاهی شوخیهای خندهدار میکرد، اما همیشه او را با خلوتها و آرامشش به یاد میآورم. در سنگر که بود، مدام درگیر کارهای گروهان و خط بود. در پرشین هتل بیشتر سرگرم نوشتن پلاکاردهایی بود که باید برای نصب ارسال میشدند، یا مشغول نوشتن نامه و یادداشتهای روزانهاش بود. اگر هم از این کارها خلاص میشد، دوربینش را برمیداشت و میرفت برای عکاسی از سوژههای جدید. برای گرفتن عکس از مکانهایی که تازه بمباران شده یا خمپارهای آنجا را به هم ریخته بود. در خرمشهر، نقطهای نمانده بود که او عکس نگرفته باشد.
🔹ادامه دارد ...
➺@markaz_strategic_roshd
#قسمت_پنجم
🔸 بهروز به همراه عکاسی در جستوجوی جنازههای مفقودین هم بود. یک روز طبق معمولِ لشکر ویژۀ شهدا، برای آوردن جنازۀ شهدا رفته بودیم. عملیات کربلای دو در حال انجام بود. بچهها با دشمن درگیر بودند و در سنگرها و موقعیتهای خودشان کار میکردند. منطقه بوی دود و خمپاره میداد. بوی سوختگیهای زیاد در فضا پیچیده بود. صدای شلیکهای هر دو طرف شدت داشت و آنجا پر از خطر بود. عراقیها قبل از رسیدن ما از آن نقطه عقب رفته بودند. آنها یکی از بچههای مجروح را سیمتلههای انفجاری بسته بودند. اگر تکان میخورد، میرفت روی هوا. ابتدا فکر کردیم شهید شده است، اما زنده بود و با گریه میگفت: «من را بگذارید و بروید. شاید جلوتر بیشتر به شما نیاز داشته باشند.»
بعضی از این بچهها که شهید میشدند، گاهی پیکرشان همانجا میماند. امکان بازگرداندن آنها نبود. بعدها که اوضاع منطقه بهتر میشد، بهروز میرفت برای پیدا کردن جنازههایی که مانده بودند. اگر کسی در کشف یکی از این جنازهها با بهروز همراه میشد و خلوت او را میدید، حتماً شیفتۀ شخصیت و روح بزرگ او میشد.
🔹ادامه دارد ...
➺@markaz_strategic_roshd
#قسمت_ششم
🔸بهروز را باید جور دیگر معنا کرد. جور دیگر باید فهمید، دید و شناخت. یک زمینی آسمانی که به وسعت کل آسمانها به نظر میرسید. او نیامده بود که بماند.
روزهای آخر جنگ او را به منطقهای در شلمچه فرستاده بودند. مهرعلی ابراهیمنژاد با او در آن منطقه آشنا شده بود. او بهروز را تا آن روز ندیده بود. میگفت: «جوانی قدبلند و لاغراندام با چشمهای رنگی را دیده که پرانرژی و سرحال به محل استقرارش میرفته.»
بهروز و چند نفر همراهش در نقطهای مقابل نیروهای عراق باید میجنگیدند. ابراهیمنژاد هم با چهار نفر در نقطهای دیگر مستقر بود. کسی که آنها را مأمور این کار کرده بود مرتضی قربانی بود. او آنها را در آنجا مستقر کرده و خودش برای جور کردن و رساندن پشتیبانی به خط عقب رفته بود.
بهروز با دستهای تقریباً خالی از سلاح در دشتی پر از نیروهای دشمن مردانه ایستاده و همانجا شهید شده بود.
بهروز را که به قم آوردند، بدنش سوخته و سیاه شده بود. جنازهاش پانزده روز در آن بیابان زیر آفتاب و گلولههای دشمن مانده بود. شیمیایی هم شده بود. آن شب تا صبح با او حرف زدم. از بچههایی که آمده بودند و مسئول آنجا خواستم شب در کنارش بمانم. مرا میشناختند و قبول کردند. ساعتهایی که پیش او بودم تکلیف خودم را با زندگی و آیندهام معلوم میکردم. در آن لحظات، انگار بهروز نشسته بود و راه و رسم زندگی را برای من ترسیم میکرد و من در خلوت خودم و آرامش دائمی بهروز تصمیمم را برای ادامۀ راه گرفتم.
🔹ادامه دارد ...
➺@markaz_strategic_roshd