هدایت شده از نامه خاص
💌شما
از: ولایی #کد۱۵
به: حضرت زهرا ام ابیها
به نام خالق کوثر
مادر سادات سلام
میدانم که علاوه بر سادات که فرزندان حقیقی شما هستند به ما نیز نگاه مادرانه دارید. چند روز دیگر میلاد شماست. روزی که بخاطر شما روز مادر نامگذاری شده. این چند روزه اکثر فرزندان در تکاپو برای تهیه بهترین هدیه برای مادر هستند، اما شما خودتان خوب از دل بیمادران آگاهی. چرا که در کودکی مادر عزیزتان، بانو خدیجه را از دست دادید.
غم بیمادری بسیار سخت است. انسان تا پیر شود هم دوست دارد در زیر چتر عاطفه و محبت مادر باشد.
آیا میشود بدون مادر، روز مادر داشت؟
تنها راه تسکین این غم، حضور بر مزار مادر است و هدیه چند سوره از قرآن توأم با عطر صلوات.
بانو شما هم از دریای کرمتان بینصیبمان نکنید و با شفاعت به آنها هدیهای معنوی بدهید.
با سلام و درود بر تمام مادران چه آنها که در کنارمان هستند و چه آنها که روح مهربانشان از دور مراقبمان است.
هدیه به همهی آنان.
«اللهم صلی علی محمد و آل محمد و عجل فرجهم»
🌸✨🌸✨🌸✨🌸
#مسابقه
#نامه_خاص
#حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#مناجات_با_معصومین
ارتباط با ادمین: @taghatoae
🆔 @parvanehaye_ashegh
☀️طلوع آفتاب ظهور
✨لبخند طلوع آفتاب بر لبان صبح نقش میبندد، پنجره چشمانم به روی بهار گشوده میشود.
✨آنگاه شبنم احساس بر گوشهای از پلکهایم مینشیند. ندای امید از بیکرانهها گوشم را نوازش میدهد. تلألویی از باران عدالت، بند بند وجودم را به تسخیر خود میکشاند.
✨آب حیات بخش زندگی در رگهایم جریان مییابد. برگ، برگ دفتر انتظار، ورق میخورد. برقی از نور امید، کلبه قلبم را نور افشانی مینماید.
✨ندایی از ملکوت، شادی را به ارمغان میآورد که طلوع آفتاب ظهور نزدیک است.
#به_قلم_آلاله
#صبح_طلوع
#مهدوی
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨از عنایتهای امام زمان علیهالسلام در جبهه خبر داری؟
قرار بود عملیات شهید چمران را انجام بدیم، فرماندهان در مقر لشکر ۱۶ زرهی قزوین در اهواز برای جمع بندی نهایی جمع شده بودند. برخی از فرماندهان با ادعای اینکه شناسایی کامل نیست، با اصل عملیات مخالفت می کردند. حاجی گوشهای آرام نشسته بود. علی ناصری بهش گفت: بچهها خیلی زحمت کشیدهاند و شناساییها کامل است. حاجی گفت: کاری نداشته باش. بگذار به موقعش.
وقتی همه صحبتها تمام شد، حاجی از جمع سه صلوات گرفت و شروع کرد به صحبت کردن.
«ما اینجا نیامدهایم که درباره انجام شدن یا نشدن عملیات صحبت کنیم. از نظر ما انجام عملیات قطعی است. ما برای انجام آخرین هماهنگیها گرد هم جمع شدهایم. اگر فرماندهانی آمادگی ندارند من خودم با نیروهایم عملیات را انجام میدهیم.»
و ادامه داد:«یکی از برادران مؤمن و مورد اعتماد، امام زمان (عج) را در خواب دیده است. ایشان فرموده اند که این عملیات باید انجام بگیرد و از شما بیش از یک نفر شهید نخواهد شد.»
با صحبتهای حاجی، جو عوض شد و فرماندهان با تکبیر موافقت خود را اعلام کردند. عملیات که انجام شد بسیار موفقیت آمیز بود و همان طور که حضرت فرموده بود، فقط “سید کریم مزرعه” به شهادت رسید.
📚 هوری؛ زندگی نامه و خاطرات سردار شهید علی هاشمی، نویسنده: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، صفحه ۳۷
#سیره_شهدا
#شهید_هاشمی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔴 زیباییهای ظهور
🔵 امام علی علیهالسلام فرمودند :
🌕 چون مهدی (عج) ظهور کند، خواهشهای نفسانی را به هدایت آسمانی بازگرداند، پس از آنکه رستگاری را به هوای نفس بازگردانده باشند. آرا و افکار را پیرو قرآن میکند، پس از آنکه به بهانه تفسیر، قرآن را تابع رأی خود گردانده باشند. او مسئولان و کارگزاران را بر اعمال بدشان کیفر خواهد داد... مهدی (عج) به شما نشان خواهد داد که روش عادلانه در حکومت چگونه است و آنچه را که از کتاب و سنت متروک مانده، زنده خواهد ساخت.
📚 نهج البلاغه، خطبه ۱۳۸(خطبه ملاحم)
#مهدوی
#حدیث
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خادم
🌛نیمه شب از پشت میز تحریرش برخاست. کنار پنجره رفت و نگاهی به بیرون انداخت. سوسوی چند چراغ را از قاب پنجره تماشا کرد. ناصر پرده حریر شکلاتی را انداخت به سمت میز برگشت و کتابش را بست. انگشت اشارهاش روی کلید چراغ مطالعه رفت تا آن را خاموش کند. ناگهان صدای زنگ گوشی ناصر بلند شد. مریم همسرش، با صدای زنگ از خواب پرید.ناصر گوشی را جواب داد.
🔺مریم دل نگران با صدای خواب آلود پرسید: «کیه؟»
🍃ناصر با حرکت دست اشاره کرد که آرام باش؛بعد اتمام مکالمه گفت:« مسعود تصادف کرده، باید برم بیمارستان.مریم با صدای لرزان گفت:«پسر خالهات؟؟ منم بیام؟؟»
_نه، فقط دعا کن!
⚡️ناصر سریع آماده شد. وقتی به بیمارستان رسید خالهاش گریه کنان به ناصر گفت: «حال مسعود اصلاً خوب نیست.»
🍂مشخص شد کتف مسعود شکسته، ضربه شدیدی به جمجمهاش وارد شده. شب سخت و دلهرهآوری بود. وقتی دایی مسعود به بیمارستان رسید پرسید: «مسعود زندهست؟»
ناصر گفت: «چطور دایی؟ »
💥_آخه از ماشین فقط چند تکه آهن مونده.
بعد عکسهایی که از ماشین گرفته بود را به آنها نشان داد. همه متعجب به هم نگاه کردند.
🍀مادر مسعود با بغض گفت:«معجزه خداست. مسعود با چند تا از دوستای هم دانشگاهیاش «سهشنبههای مهدوی» شرکت میکرد، برای سلامتی امام زمان (عج).»
✨ناصر گفت: «سهشنبههای مهدوی نتیجه کار جمعیِ منتظران دانشجو هستش، هر کسی به هر میزان که میتونه در مناطق محروم خدمت میکنه.»
⭐️مسعود هر هفته اولین نفری بود که جلوی مسجد حاضر میشد.
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
به نام خدای مهربان
از: معصومه #کد۱
به: مولا امیرالمومنین
یا مولا علی شرمندهام، گنهکارم، روسیاهم. فقط امید به لطف، عنایت، رحمت و شفاعت شما دارم. مولا جان امیرالمومنین به دعای خوبان و صالحان، نظری به ما کن.
مولا در جایی که هیچ فریاد رسی نداریم تنهای تنها در جای تاریک و تنگ که همه ما را رها میکنند و میروند. به فریادمان برس یاعلی. تو را صدا میزنیم و از شما یاری میخواهیم یاعلی.
✨🌸✨🌸✨🌸✨
#مسابقه
#نامه_خاص
#امام_علی علیهالسلام
#مناجات_با_امام
ارتباط با ادمین: @taghatoae
🆔 @parvanehaye_ashegh
❤️عشق
☀️گاهی از پنجرهی قلبت، طلوع خورشید را تماشا کن.
🍁با هر طلوع خورشید در آسمان، به همسرت، فرزندانت، خانوادهات عاشقانه نگاه کن.
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ابراز عشق و ارادت به همسر
در مدت ۲۶ سالی که با ایشان [شهید آیت الله مرتضی مطهری رحمة الله علیه] زندگی کردم، همیشه با یک حالت تواضع و آرامش با من رفتار میکردند، با صدای متین و چهره خندان؛ به طوری که من با یک ارادت و عشق خاصی کار میکردم و علاقه شدید ایشان به من و محبت هایی که می کردند، مرا در انجام کارهای منزل، رغبت و شوق عجیبی میبخشید. من بسیار کم سن و سال بودم که به منزل ایشان آمدم؛ ولی با همه آن کمی سن، هیچ وقت یادم نمیآید که از ایشان ناراحتی و رنجی دیده باشم. بسیار مهربان و با گذشت بودند، و به آسایش و راحتی من و بچهها اهمیت میدادند. آنقدر با من صمیمی و نزدیک بودند که رنج و ناراحتی مرا نمیتوانستند تحمل کنند.
📚مجله مکتب اسلام، دی ماه۱۳۶۰، سال۲۱، ش۱۰
#سیره_شهدا
#شهید_مطهری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 هنرمندانههای بانوی خانه
✅ خوبست هرازگاهی مرد خانه، همسرش را در هنگام خانهداری با لذّت نگاه کند.
🔘هنرمندانههای او را در امر خانه داری و بچهداری ببیند تا بیشتر زحماتش را درک کند تا وجودش پُر از حس قدردانی شود.
🔘 وقتی هم از همسرش تشکر میکند به او یادآوری کند، کارهایت را میبینم. زحماتی که در خانه متحمل میشوی با تمام وجود لمس میکنم.
✅ این کار سبب دلگرمی و انرژی بیشتر زن میشود. با لذتِ بیشتری به زندگی و تلاش خود ادامه میدهد.
#همسرداری
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍انگشتر فیروزه ای
🍃نسیم ملایم عصرگاهی صورتم را نوازش میدهد. صدای جیکجیک چند گنجشک از بالای درخت صنوبر ، نگاهم را به آن سو میکشاند. به دنبال هم از این شاخه به آن شاخه میپرند. چشمانم غرق تماشای بازیشان میشود.
☘همین چند دقیقه پیش بود که علی کنارم روی چمنها نشست و بیمقدمه گفت: «زهرا یِ لحظه چشاتو ببند!»
🌸دستان بزرگ و گرم علی دست راستم را گرفت و با کمی فشار انگشتری را به دستم کرد. با چشمان بسته جیغی زدم: « واااای خدایِ من! ممنونتم علی» چشمانم را باز کردم. نگین فیروزهایاش در چشمانم نشست و سر تا پایم غرق شوق و شادی شد.
✨امروز چه روز قشنگ و به یادماندنی است. عطر گُلهای یاس، بینیام را قلقلک میدهد. برگ درختان در هوا، رقصی از شادی به خود گرفتند. صدایِ علی در گوشم میپیچد:« زهرا جان خیلی دوستت دارم.»
#همسرداری
#داستانک
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanharahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
✨دل های زهرایی
✨آسمون رویایی شده
✨چشامون دریایی شده
✨دلامون زهرایی شده
💐امشب آیه های کوثر
💐نازل میشه به پیمبر
💐 عطر یاس که رو زمین پیچیده
💐از آسمون رسیده
🌹 بال ملک زیر بالو پرمه
🌹سایه ی عشق همیشه رو سرمه
#کلیپ
#میلاد_حضرت_زهرا سلاماللهعلیها
#تولیدی_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌸آغوش مادر
❤️قلبها را در کنجی زندانی کنیم.
میدانی کجا؟
🌹در گوشهی امن، آغوش مادر
خانهی عشقی که هیچ طوفانی آن را تکان نمیدهد.
🍃ضربان قلبش همیشه آهنگ عشق به فرزند مینوازد.
♥️مادر! روزت مبارک
#کلیپ
#صبح_طلوع
#به_قلم_نرگس
#تولیدی_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💐یاسی که به تاریخ درس معرفت و شخصیت داد
🌼ای زهرا ای یاس نبی تو آمدی تا خانواده معنا بگیرد، تو آمدی تا همسرداری معنا بگیرد؛ تو آمدی تا فرزندداری معنا بگیرد و فرزندانی در زیر سایه محبت مادر رشد نمایند، تربیت شوند و تا ملکوت اوج گیرند.
✨یاس نبی تو آمدی تا تاریخ از تو درس معرفت و شخصیت بگیرد.
#به_قلم_آلاله
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
♥️گوهر نایاب
🌸وقتی که کارت گیر میکند، سراغ مادر میروی، ولی وقتی مادر کارت دارد، میشود مزاحم؟!
☘ولی باید دانست؛ مادر، گوهر نایاب است.
☘وقتی چیز میترسیدیم، آغوش مادر بهترین مکان برای آرامشمان بود.
☀️مادر یعنی امنیت و آرامش.
🎉آرامش زندگی روزت مبارک🎉
#روز_مادر
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️هندوانه سربسته
🍃حرف دخترخاله اش مریم، قلبش را به دردآورده بود:« مگه بیکاری زن مردی بشی که تمام عمرش را تو معدن باید بگذرونه. اینم سلیقه است که تو داری؟ خواستگارای دیگهات رو نمیبینی؟ نکنه کوری! ماشین، خونه بابا این هیچی نداره. هیچی!»
☘️لیلا دلش از این حرفها گرفته بود. مادر کنار اتاق ایستاده بود و همینطور که خانه را گردگیری می کرد، به او خیره مانده بود. نزدیکتر رفت. امیر علی چندمین خواستگار لیلا بود . او با اضطراب فراوان، تلاش می کرد تا با توسل به ائمه علیهم السلام بتواند بهترین انتخاب را داشته باشد. مادر دستش را بی هوا روی شانهی لیلا زد، لیلا گویی از خواب پریده باشد، هول زده نگاهش کرد.
🌾مادر صورت لیلا را با دستانش نوازش کرد، لبخند عمیقی چهره اش را پر کرد بعد لبهای گوشتیاش را از هم بازکرد و گفت:«دختر خوب و قشنگم، نگران نباش نتیجه ی تحقیقات ما نشون میده، امیر علی از هرجهت پسر خوب وسالمیه؛ تنها ایرادش اینه که احتمالا مجبوری خونهی کوچکی اجاره کنی چون دست و بالش کمی تنگه. اما همهی کسایی که میشناسنش گفتن که پسر کاری و زبلیه. اصلا تو سن بیست ویکی دوسالگی، طبیعی نیست که آدما خونه داشته باشن؛ اما به نظرت این حقشونه که وقتی میخوان پاکدامن بمونن با این بهانهها، جواب رد بشنون؟!! »
💠لیلا که با صدای گرم مادر از فکر و خیال کنده شده بود، لبخند زد و به چشمهای مهربان و ریز مادر خیره شد:«نمیدونم مامان. خب دخترخالهها بهم میخندن. وضع اونا و زندگیشون خیلی بهتر از این حرفهاس. به نظرت امیرعلی مایه ی سرشکستگی مون نمیشه؟»
🎋مادر میل و کاموای بافتنیاش را برداشت، گفت:«اگر قراره سرشکستگی به این حرفها باشه، خیلی اوضاعمون بده. »
🌸لیلا خندید. مادر قطعه ای از کاموای کرم رنگ را دور انگشت سبابه اش پیچید و گفت: «میدونی هزار وچهارصد سال پیش هم، مردم اومدن پشت سر امیرالمومنین، همین حرفها رو به حضرت زهرا زدن؟!! »
🍃لیلا با چشمانی گردشده نگاه کرد: «واقعا؟ پس چطور نظر حضرت عوض نشد؟»
☘️_چون پبامبر اکرم اومدن پیش دخترشون و پرده ای از غیب رو براش کنار زدن.اون وقت فکر میکنی چی دیدن؟
🔘_حتی حدس هم نمیشه زد.
🌺مادر خندید:« به خصوص با ذهنی که درگیر اضطرابه. » چشمهای منتظر لیلا،مادر را مجبور کرد که ادامهی ماجرا را بگوید: «حضرت آسمون رو نگاه کرد و دید هزاران شتر با چندین کتاب دارن راه میرن. پیامبر وقتی تعجب دخترش رو دید،فرمود:«بابا میدونی اینا چی حمل میکنن؟! اینا بخشی از فضیلتهای علی هست که در این کتابها نوشته شده و خدا و من به اونا آگاهیم. حالا باز ببین علی رو میپسندی یا نه؟ »
🍃_مامان! واقعا اینقدر خیالت تخته که با امام علی مقایسش میکنی؟
🌾_نعوذبالله مادر. هیچ کس به گرد پای آقامون هم نمیرسه. اما هرکار کنی ازدواج مثل هندونه ی سربسته است . تنها کاری که ازما برمیاد اینه که پسر و خانوادش و وضعشون رو بررسی کنیم. با تحقیق ادب و آدابشو بسنجیم. بقیش هم توکل به خدا. اما من دلم روشنه . از بچگیت برای آینده ات دعا میکردم و دست خودشون سپردمت.
🌸لیلانفس عمیقی کشید. به آغوش مادر پرید و صورتش را غرق بوسه کرد.
#داستان
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ دانهیِ تسبیح او
میخواهم از او بگویم؛ امّا قطره چگونه از دریا بگوید؟! فردی زمینی، چگونه آسمانی را توصیف کند؟! سنگریزه در برابر عظمتی چون کوه چه میتواند بگوید؟! خاک چگونه از طلا بگوید؟! کوچکی چون من بزرگی چون او را چگونه صدا بزند؟! فرشی را چه به عرشی گفتن؟!
فرزند ناخلف، چگونه بهترین مادر را صدا بزند؟!
کاش دانهیِ تسبحش بودم. مادرمان فاطمه، بهترین مادر دنیاست. بهشت از لبخند و تسبیح مادرمان فاطمه است. هر گُل در عالم هستی، از بوی مادرمان فاطمه است. امّا مادرمان با تمام بدیهایمان دوستمان دارد.
سلام حضرت مادر❤️
#میلاد_حضرت_زهرا علیهاالسلام
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍁تولد روزانه
☀️طلوع دوباره آفتاب، نو شدن همه چیز است.
🌺 هر روز، من و تو هم نو میشویم.
🌼تولدی دوباره، نوید زندگی زیباتر را میدهد.
🌸 تولد امروزت مبارک
#کلیپ
#صبح_طلوع
#به_قلم_افراگل
#باصدای_صوفی
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨خانواده، نخستین دانشگاه تربیت
امام، نقش مادر را در خانه خیلی تعیینكننده میدانستند و به تربیت بچهها خیلی اهمیت میدادند. گاهی كه ما شوخی میكردیم و میگفتیم، پس زن باید همیشه در خانه بماند، میگفتند: «شما خانه را كم نگیرید؛ تربیت بچه كم نیست. اگر كسی بتواند یك نفر را تربیت كند، خدمت بزرگی به جامعه كرده است.»
ایشان معتقد بودند: «تربیت فرزند از مرد بر نمیآید و این كار، دقیقاً به زن بستگی دارد؛ چون، عاطفه زن بیشتر است و قوام خانواده هم باید بر اساس محبت و عاطفه است.»
📚[ویژه نامه روزنامه جمهوری اسلامی،۱۴ خرداد۱۳۶۹؛ به نقل از خانم فاطمه طباطبائی، عروس امام]
#سیره_شهدا
#امام_خمینی رحمةاللهعلیه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 حواست به مادرت هست؟
🔅مـ مهربانی
🔅 آ آرامش
🔅د دوست داشتن
🔅ر رستگاری
✅ همه اینها را فقط یک نفر میتواند به تو هدیه دهد.
🔘 مادری که نخوابید تا تو بخوابی.
🔘 گرسنه ماند تا تو سیر شوی.
🔘از خواستههایش گذشت تا تو به خواستههایت برسی.
🔘از همه مهمتر، پیر شد تا تو جوان شوی.
✅ هوای مادرت را همیشه داشته باش؛ چرا که او نه تنها همیشه هوایت را داشته، بلکه نفسهایش به نفسهای تو بَند بوده است.
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍ پیغام خاموشی
🍂برگهای زرد پاییزی چهرهی روستا را دگرگون کرده بود. پیرزنی به نام نورا در خانهای کاهگلی زندگی میکرد. نورا سه پسر داشت. آنها را به تنهایی و با عرق جبین به دانشگاه فرستاد تا تحصیلات عالیه کسب کنند. بعد از فارغالتحصیلی دیگر محیط روستا باب طبع آنها نبود. فکر مهاجرت به شهر دست از سرشان برنمیداشت.
🍁پسرها در یکی از روزهای پاییزی مشغول جمع کردن وسایل خود شدند، نورا اشکریزان به سراغشان رفت. با گوشهی روسری اشکش را پاک کرد، گفت: «کجا میخواید برید و منو تنها بذارید؟؟ همینجا بمونید و روستا رو سر و سامون بدید.»
☘آرش زیپ ساکش را کشید و با اخم گفت:«ما حالا بعد از درس خوندمون موقعیتهای خوب زیادی داریم؛ چرا باید جوونی و تواناییمونو پای خونههای کاه گلی اینجا تباه کنیم که با خراب شدنشون آرزوهامونم خراب میشه؟؟»
🥀اصرارهای نورا فایده نداشت. آنها رفتند.
نورا آن شب در تاریکی نشست و با صدای بلند گریه کرد. صدای گریهاش مرضیه، همسایه قدیمیاش را به در خانه نورا کشاند تا نیمه شب با هم صحبت کردند. مرضیه برای خواب به خانه خودش برگشت و نورا تنها در خانه ماند. رختخوابش را پهن کرد و به اتاق پسرها خیره شد تا خواب چشمانش را ربود.
🍃شبها به همین منوال میگذشت. هر روز صبح خروس خوان بلند میشد، با آفتابه گوشهی اتاقش، وضو میگرفت و نشسته نماز میخواند. دستانش را رو به آسمان بالا میبرد و برای فرزندانش دعا میکرد. گهگاهی از گوشهی چشمانش اشکی سرازیر میشد. جانمازش را جمع میکرد، صبحانهاش را میخورد و سراغ مرغها میرفت. برایشان آب و دانه میگذاشت.
🔹 تنهایی رمقی برایش نگذاشته بود. در اتاق چند ساعتی تسبیح به دست مینشست. به در خیره میشد تا شاید کسی در بزند و برای احوالپرسیاش بیاید. روزهای پاییزی غمش را بیشتر کرده بود، اما کسی سراغی از او نمیگرفت.
🔘 نزدیک زمستان، هوا سردتر شد. سوز سردی همه جا را گرفت که تا مغز استخوان را میسوزاند.
⚡️سقف اتاق نورا نیاز به گل مالی کردن داشت، اما کسی نبود تا برایش این کار را انجام دهد. هر چه برای پسرانش پیغام فرستاد، فایدهای نداشت. در یکی از روزها که هوا به شدت سرد بود، برف شروع به باریدن کرد.
💥نیمههای شب، وقتی خواب عمیقی نورا را با خود برده بود، ناگهان گوشهای از سقف اتاق فرو ریخت. چوبها و برفها روی سر نورا آوار شد؛ آن شب در غفلت همسایهها و سرمستی فرزندان شهر نشین شده گذشت.
🔸صبح همسایهها نورا را سر چشمه ندیدند. به در خانهاش رفتند، اما پیرزن دیگر میلی به ماندن نداشت. به پسرانش زنگ زدند؛ تا این بار پیغام خاموشی نورا را به آنها بدهند.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_آلاله
🆔 @tanha_rahe_narafte
✅قدردانی از مادر
🌼مادرم
به پاس همه زحماتت، بهشتم را جائی میسازم که بوی محبتهای تو را داشته باشد.
#دلگویه
#عکسنوشته_باران
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌱هوای پاک
🌦باران صبحگاهی، خنکای دلپذیری دارد.
☘صبح، عطر دلانگیز بوی باران را به ریههایت منتقل کن.
🍃نفس عمیقی بکش و از هوای پاک و سرد زمستان لذت ببر.
#صبح_طلوع
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨احترام حتی در آخرین لحظات
آخرین شبی که امام در منزل بودند و میخواستند ایشان را به بیمارستان ببرند، من و دکتر کنار امام ایستاده بودیم. خانم (همسر امام) داشتند میآمدند؛ سر پله ها که رسیدند امام فرمودند:«خانم، خداحافظ شما. دیگر زحمت نکشید.» ایشان ظاهراً متوجه نشدند. یک بار دیگر امام فرمودند:«خداحافظ! شما، نیایید.»
و بار سوم در حالی که دست به سینه مبارکشان گرفته بودند، خیلی مؤدبانه فرمودند:«خداحافظ خانم.» امام همیشه با احترام و خیلی مؤدبانه با همسرشان صحبت میکردند.
📚پابه پای آفتاب، ج۲، ص۶۶، به نقل از حاج عیسی جعفری، خادم بیت امام خمینی
#سیره_علما
#امام_خمینی رحمةاللهعلیه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 همسران نسبت به هم چگونه باید باشند؟
✅ همسران باید بیاموزند علاوه بر سرپرستی نسبت به یکدیگر حس همدلی هم داشته باشند.
🔘 حس همدلی، پرورشدهندهی عشق بین آن دو خواهد بود.
🔘 امّا حس سرپرستیِ صرف، باعث سوءتفاهم، عدم صمیمیت و احساس منّت خواهد شد.
#همسرداری
#ایستگاه_فکر
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍تفاوت
🍃معین کنار همسرش مشغول تماشای فیلم بود. معین همینطور که نگاهش به تلویزیون ۳۲اینچ میان خانه ی کوچک بود، از فاطمه طلب چایی کرد.
☘فاطمه تاب موهایش را خیلی دخترانه ونرم، کنار زد و صورتش را جلو آورد تا همسرش رنگ کالباسی رژ را ببیند. بعد سینی چایی را جلوآورد و روی میز گذاشت.
🍂اما معین مثل هربار، سینی چای را همانطور که نگاهش به صفحهی تلویزیون بود، جلو کشید و با صدای هورت بالا برد.
🍁نگاه فاطمه روی استکان خالی معین، خیره ماند ونگاه معین روی تلویزیون. قلب فاطمه شکست. جوری که معین بشنود فنجان خالی را بر سینی استیل کوبید و با قدمهای تند به سمت اتاق خواب رفت.
🥀 ساعتی گذشت. معین در اتاق را بازکرد و دید فاطمه با موهای پریشانی که خیس به صورتش چسبیده بود، کنار برگ کاغذی خوابیده. کاغذ زرد رنگ چسبان که با خطی خوش روی آن نوشته شده بود:«انگار برایت زیبا نیستم، چون تلویزیون را ترجیح میدی. از من فقط چای میخوای و حتی توجهی بهم نداری. از این بی تفاوتیها خسته شدم، اگه دوستم نداری، راحت بگو.»
🌾معین دلش لرزید. بیخیالیهای او، قلب فاطمه را شکسته بود. پتوی نازکی روی فاطمه کشید و خوابید.
🌸فردا ظهر با دستهی گلی نارنجی به خانه آمد. همینطور که فاطمه غذا را میچشید، آرام آرام وارد آشپزخانه شد و دستهایش را روی چشمهای فاطمه گذاشت و دسته گل را جلوی دست او گرفت. فاطمه دسته گل را لمس کرد، دستهای معین را کنار زد. با ناراحتی جامانده از شب قبل گفت:«خوب که چی؟! یک دسته گل تا قبل تماشای تلویزیون. بعد هم مثل همیشه خربیار و باقالی بار کن.»
🎋معین دست فاطمه را گرفت.بعد او را کشان کشان برد و روی مبل نشاند. رو به رویش نشست و گفت:«فاطمه جان عزیزم! میدونم توجهم به تلویزیون و فیلما بیش از حده.»
بعد کمی گوشهی سمت راست کلهاش را خاراند و گفت: «اما اینها وصدها اذیت بیشتر از اینها هیچ وقت دلیل دوست نداشتن تو نیست. دلیل ضعف من و البته یکی از تفاوتای ما مردا و شما زنهاست. شما زنها میتونید همزمان به چند چیز توجه کنید. بر خلاف ما. ببخش. ان شالله کم کم برطرفش میکنم. تا حدی که بتونم.»
🌺بعد دستی روی شانهی فاطمه زد و گفت:«خب خب خب. ببینم. فکر کنم که یه خریدی کرده بودی ها؟ میشه بیاریش ببینم؟!»
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_ترنم
🆔 @tanha_rahe_narafte