🔶انتخاب اسباب بازی
🔺والدین عزیز !
📝 در انتخاب اسباب بازی مناسب برای کودک فعالیت بدنی کودک را در نظر بگیرید. اسباب بازیها باید توان جسمی بچهها را به کار گیرند تا تخلیه انرژی صورت گیرد و سبب آرامش روحی و جسمی آنها شود. پس نباید اسباب بازی برای کودک انتخاب کنید که کودک را در حد یک تماشاچی نگه دارد زیرا بچهها میخواهند با بازی برای زندگی آماده شوند.
📝 ضمناً در انتخاب اسباب بازی، به انتقال فرهنگ و تغییر الگوهای دینی توسط آن اسباب بازی توجه کنید؛ اسباب بازیهایی که پوششهای عریان و نیمه عریان و آرایش صورت و اندام خاصی دارند، انتخاب نکنید؛ زیرا این گونه اسباب بازیها الگوهای مذهبی نادرستی برای آینده کودکانتان خواهند شد.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_فرزندان
#عکسنوشته_کوثر
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍جشن تولد
🍃گلدانهای صورتی، ارغوانی و سبز رنگ حسن یوسف را با آبپاش سفیدی آب داد. سرش را به طرف راضیه چرخاند: «محبوبه تولدش میخواد با دوستاش بره کافی شاپ!؟»
☘_محمد جواد! اگه اجازه بدی.
🔹_تو خونه جشن کوچکی بگیره، همه دوستاشو دعوت کنه.
⚡️محبوبه شمع کیک تولدش را فوت کرد؛ جیغ و خنده دخترها با صدای ترکیدن بادکنکها قاتی شد. راضیه دستش را برد تا شمعهای عدد ۱۷ را از روی میز بردارد. سحر و ساناز توی گوشی، عکس بهم نشان دادند و چیزی بهم گفتن، صورت راضیه سرخ شد.
🎋راضیه با خودش فکر کرد، نباید چهرهاش درهم و جشن تولد دخترش خراب شود؛ سریع لبخند بر لب از مهمانهای دخترش پذیرایی کرد.
🍃وقتی مهمانها رفتند و خانه از سر و صدا خالی شد. محبوبه به مادرش در جمع و جور کردن خانه کمک کرد.
🌾محبوبه روی مبل راحتی طوسی رنگ نشست و چشمانش را بست. تمام لحظات جشن تولدش را از ذهنش گذراند.
🌸راضیه از آشپزخانه محبوبه را صدا زد. او از روی مبل برخاست به سمت مادرش رفت و دستانش را باز کرد. راضیه او را به آغوش کشید.
☘محبوبه فهمید چیزی در دل مادرش مانده؛ از اواسط مهمانی نگاهش پر از حرف بود: «عزیز دلم، از جشن تولدت راضی بودی؟ »
✨_فوق العاده بود! ازتون ممنونم.
🌸_تو با ارزشترین هدیهای هستی که خدا به من و پدرت داده؛ متوجه رفتار سحر و ساناز شدی، نظرت چیه؟
🍃آره، اونا متوجه آسیبی که به خودشون و بقیه دوستان شون میزنن، نیستن.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
به نام الله یگانه پاسدارحرمت خون شهدا
از: معصومه
به: خلبانان شهید
کجایید ای شهیدان خدایی؟
سلام به روح مطهر و پاکتان عزیزان خدا
سلام به روز پروازتان، معشوقان عشق خدا
خبر رفتنتان را که شنیدم از صمیم قلب اشک ریختم، اما شهادت در راه خدا، رسم مردان مخلص و خدایی است. رسم کبوتران سبک بالی است که قلب بسیار رئوف و مهربان دارند. راضی میشوند با پر و بال سوخته و شکسته به سوی معبود پروازکنند. اما هم وطنان خود زخمی برندارند. شما یک عمر زخمی عشق خدایید. خوشا به حالتان پرندگان عاشق. بعد از خدا امیدمان به شماست. رهایمان نکنید در این سرداب سرد گناه به دعا و شفاعت شما سخت محتاجیم. مبارک باد بر شما
جامه خونین شهادت، برازنده جسم و روح مطهر شماست.
🌹🥀🌹🥀🌹🥀
#نامه_خاص
#مناجات_با_شهدا
🆔 @parvanehaye_ashegh
☘پیچ و خم زندگی
🌷در پیچ و خم جاده زندگی، خدا را فراموش نکنیم.
🌸در هوایِ صبحِ سردِ زمستان، یادمان باشد، خدا همین حوالی است و لبخند میزند.
❤️صبحمان را با لبخند خدا، آغاز کنیم.
#صبح_طلوع
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨نوه امام، میخواهد امام را بزند
یادم می آید یکی از بچه های مرحوم اشراقی، که نوه امام بود، یک روز به راهرو آمد و یک لنگه کفش برداشت و گفت: میخواهد امام را بزند. من دنبالش دویدم تا لنگه کفش را بگیرم، ولی او در را باز کرد و به داخل اتاق رفت. تا رفتم او را بگیرم، امام دستشان را بلند کردند و به من فهماندند که کاری نداشته باشم. بچه سه چهار بار با کفش به امام زد. بعد امام او را بغل کردند و بوسیدند و گفتند: «بابا جان! اگر من به شما می گویم که به این کاغذها دست نزنی، به این خاطر است که اینها مال مردم است و من باید آنها را بخوانم و جواب بدهم و اگر پاره شوند پیش خدا مسئولم.» یعنی بدون این که حالت خاصی در چهرهشان پیدا شود، خیلی راحت با بچه برخورد کردند. بالاخره بچه لنگه کفش را همان جا گذاشت و از اتاق بیرون رفت.
📚پابه پای آفتاب، ج۲، ص۱۶۲، به نقل از خانم مرضیه حدادچی (دباغ)
#سیره_علما
#امام_خمینی رحمةاللهعلیه
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✅ اولین معلم گذشت و فداکاری
بعضی از ما فرزندان مواقعی هست که سرگرم خوشیهای خودمان هستیم و هرگز توجه نمیکنیم که پدران ما هوای ما را دارند و خودشان را به سختی میاندازند تا ما در آسایش باشیم.
گهگاهی نگاهمان را به دستهای پینه بسته پدرانمان بیندازیم و بوسهای تقدیم کنیم و تشکر خودمان را ابراز کنیم.
🍃پدران اولین معلمان گذشت و فداکاری هستند تا دیر نشده است قدردان آنها باشیم.
#ارتباط_با_والدین
#ایستگاه_فکر
#عکسنوشته_باران
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍سنگ سرد
🌧مناظر بینظیر زمستانی روستا زیبا بود. از میان جادهی کوهستانی گذشتیم؛ در حالی که باران ریزی شروع به باریدن کرد.
🍃جادهای باریک با درختانی که دیگر برگی روی شاخههایشان نبود. کم کم باران تبدیل به برف و هوا سردتر شد. لایهای نازک از برف، زمین را سفید پوش کرد.خانههای روستایی دیده میشدند که از دودکش پشت بامها دود بخاریهایشان به آسمان میرفت.
☘برخی از اهالی، دور خانههای خود حصار چوبی و برخی دیگر فنس کشیده بودند. به اطراف نگاه کردم، مردی علوفه برای دامهایش میبرد.
🎋نزدیک ساختمان درمانگاه شدیم به علی گفتم: «تو پیاده شو، کی بیام دنبالت؟»
⚡️_نمیخواد بیایی تا خونه راهی نیست پیاده میام.
از علی خداحافظی کردم و پشت فرمان ماشین نشستم و به سمت خانهی پدر همسرم حرکت کردم.
✨پدر و مادر علی وقتی صدای ترمز ماشین را شنیدند به استقبال آمدند. عبدالله پدر همسرم سبدی که سبزی سرخ کرده و دیگر وسایلی که آماده کرده بودم را داخل خانه برد و من با کمک مادر همسرم آنها را توی یخچال چیدیم.
🌸فاطمه یک سینی چای با توت خشک و خرما آورد، کنار هم چای خوردیم. نگاهی به ساعت انداختم.پدر و مادر علی تلویزیون تماشا میکردند.
🍃علی هنوز از درمانگاه نیامده بود .دلم هوای تاب بازی کرد. پالتوی قهوهای رنگ را پوشیدم.
وارد حیاط شدم. با ذوق روی تاب نشستم پاهایم را عقب بردم و با فشاری که آوردم تاب شروع به حرکت کرد. یک مرتبه صدای علی را شنیدم: «چی کار می کنی!؟»
🔹سرم را بلند کردم صورتش خسته به نظر میرسید ولی لبخندی زد.
🍃_به یاد بچگیام، یه سری به تاب زدم.
🌾_مینا جان! ممنونم، هر ماه با من به روستا میآیی.
🌺_هر دومون به پدر و مادرمون سر میزنیم؛ با این تفاوت که من سنگ سرد رو دست میکشم، خدا رو شکر، قلب تو از گرمای دستهای پدرت شاد میشه و به آغوش پر مهر مادرت پناه میبری. تازه! آقای دکتر شما مریضها رو هم ویزیت میکنی.
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
به نام الله
از معصومه
به: آقاصاحب الزمان
سلام سرسبزترین بهار عمرم آقا
سلام عزیزترین محب قلبم آقا
بهار دیر یا زود میآید، اما بهاری که با رنگ و بوی شما تزیین نشده باشد خزانی بیش نیست. بهار اصلی قلب منتظران و مشتاقان کجایی مولا جان؟
بیا که دلم لک زده برای دیدن رویت، اما لکههای گناه و عصیان مانع دیدن سیمای نورانیت است. امشب قول میدهم بر سر سجاده دعا آنقدر استغفار کنم تا خداوند مهربان از گناهان من بگذرد. توفیق دیدن رویت شامل حالم شود. بیا بهار عمرم، بی تو غرق گناه و کبر و غرورم.
💫🌼💫🌼💫🌼
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
🌺اهل بیتِ جهانیان
🌸اهل بیت را باید به جهانیان شناساند، باید کاری کرد و چه خوب است برای این امر، گروه تشکیل دادن و تشکیلاتی کار نمودن تا بتوان از این رهگذر تشکیلات جهانی اهل بیت علیهمالسلام را بهتر به دیگران شناساند.
🌷خداوند یاور یاری کنندگان دینش خواهد بود.
#صبح_طلوع
#مهدوی
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_میرآفتاب
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨توسل به امام زمان در جبههها
در عملیات رمضان روی دژ ایران بودیم و بر نیروهای عراقی مسلط. فرماندهشان با هلیکوپتر آمد و از مواضع ما و کمی نیروهایمان اطلاع پیدا کرد. اندکی بعد، با ستون تانکها به ما حمله کردند و در مدت ۲۰ دقیقه تمام خاکریز ما را کوبیدند. هر چه خمپاره داشتیم، استفاده کردیم و تیرهای اسلحههای انفرادی دیگر کارگر نبود. چارهای جز توسل نبود.
به امام زمان (عج) توسل کردیم. بچهها پیراهنهایشان را در آورده بودند و سینه میزدند: مهدی بیا مهدی بیا. اسرای عراقی هم با ما سینه میزدند. نمیدانم این توسل با دشمن چه کرد که از همانجا پیشروی را متوقف کردند و همه عقبنشینی کردند و رفتند.
راوی حمید شفیعی
📚 رندان جرعه نوش؛ خاطرات حمید شفیعی، نویسنده و راوی: حمید شفیعی، تدوین گر: محمد دانشی، ناشر: سماء قلم، نوبت چاپ: اول- ۱۳۸۴؛ صفحه ۷۲ و ۷۳
#امام_زمان(عج)
#سیره_شهدا
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠 نگاهی نو
⁉️ برای امام زمان نه برای خودت تا به حال چکار کردهای؟
✅ بعضیها فکر میکنند امام زمان را برای خودش میخواهند اما در واقع او را برای حاجتهای خودشان می خواهند.
❓یعنی چه؟
🔘 یعنی اگر یک روز بیاید و مطمئن باشد به همهی حاجتهای حال و آیندهاش رسیده، دیگر نمی تواند امام زمانعجلاللهتعالیفرجه را بخواهد چون هنوز دلش از عشق نسبت به ایشان خالی است.
💥چطور هست برگردیم و به انتظارمان معنای دوباره ببخشیم!!!
#ایستگاه_فکر
#مهدوی
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍بیابان برهوت
🍃لبهایش ترک میخورد. خشکی دهان و سوزش گلو امانش را میبُرد. دست راست را سایهبان چشمان تارش میکند. بیابان برهوت و بیآب و علف پیش چشمانش مینشیند.
☘در اوج ناامیدی نوری از قلبش میتابد.
لبهایِ سفید شدهاش را با ذکر « اغیثینی یا مولای یا صاحبالزمان.» جان میبخشد.
حسی قوی همان لحظه او را دربرمیگیرد و دلش را روشن میکند.
🎋صدای غُمغُم ماشینی به گوشش میرسد.
چیزی نمیگذرد گرد و غُباری از پشت تپهای از شن، به چشمش میرسد. نذر کرده بود با پای پیاده به زیارت علیبنموسیالرضا علیهالسلام
در ماه رجب برود.
🍂یک لحظه غفلت کرد، با وجوداینکه شارژ گوشیاش نزدیک تمام شدن بود؛ ولی بیخیال میشود. حالا وسط بیابان برهوت راهش را گم کرده بود.ماشین که پیدا شد، اشک در چشمانش حلقه میزند.
🌸لبهایش را به ذکر الحمدلله نورانی میکند. دستهایش را بالا میبرد و با تکان دادن آن، راننده ماشین را به سمت خودش میکشاند.
🍃_آقا اینجا چه کار میکنی؟
☘_گم شدم.
🎋_عجب شانسی اُوردی اولیندفعه هست اینطرفا اومدم.
🌸_خدا تو رو رسوند.
☘_ یه حس غریب بهم میگفت امروز تمرین رانندگیم رو بیام از این طرفا.
🍃قمقمه آبی را به طرفش پرت میکند: «آبی به لبهای تشنهات برسون و بپر بالا. »
#داستانک
#مهدوی
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte