#بسم_الله
#یک_حبه_نور
👀 مراقب
🍁با پشت آستینش عرق پیشانیاش را پاک کرد. نگاهی به پشت سر خود نمود. با دیدن وسایل لوکس چوبی که ساخته بود، لبخندی روی لبهایش نشست.
چند ماه پیش، خیلی این در و آن در زده بود تا چوب درجه سه و ارزان قیمت پیدا کند، حالا با رنگ و لعاب و ترفندهای خودش میتوانست مثل دفعات قبل به عنوان جنس مرغوب به مشتری بفروشد و پول خوبی نصیبش شود.
و با فروش آنها دلِ خانوادهاش را شاد کند.
💳 بخشی از پول را برای پسرش پیمان، ماشین شاسی بلند میخرد تا جلوی دوستانش کم نیاورد!
مقداری هم برای هزینه دانشگاه دخترش پرستو کنار میگذارد.
تعطیلات تابستان بلیط ترکیه میگیرد. خانواده را به مسافرت میبرد.
برای راحتی آنها سنگ تمام میگذارد.
♨️دخترش به تازگی با پسری دوست شده است. نشست و برخاست میکند؛ اما برای او اهمیتی ندارد و میگوید: «اشکال نداره بذار براش عُقده نشه، از بقیه عقب نمونه.»
🚫 پسرش به پارتیهای شبانه میرود او میداند و جلویش را نمیگیرد.
🔥همسرش به تازگی تا دمدمای صبح سریال ترکیهای از شبکههای ماهواره میبیند، رفتارش نسبت به گذشته تغییر کرده است. میگوید: «همه میبینن بذار اونم ببینه! »
✨يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا قُوا أَنفُسَكُمْ وَأَهْلِيكُمْ نَاراً وَقُودُهَا النَّاسُ وَالْحِجَارَةُ... ؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! خود و خانواده خود را از آتشى كه هيزم آن مردمان گنهكار و سنگ ها هستند، حفظ كنيد.
📖سورهتحریم، آیه۶.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🖤فزت و رب الکعبه
🕌محرابِ مسجدِ کوفه، چگونه طاقت آوردی؟!
صدای مولا را بشنوی که میگفت: فُزْتُ وَ رَبِّ الْکَعْبَة؛ به خدای کعبه رستگار شدم.
کاش جلوی آن ملعون را گرفتهبودی!
🔥کاش دستش میشکست و فَرق مولایم علی نمیشکست.
کاش شمشیر زهرآگین نباشد. زخم سر کاری نباشد.
کاش مرغابیها کمربند مولا را رها نمیکردند.
کاش کُلوُن در، پیراهن مولا را محکم میگرفت.
🌴چگونه کوچههای تنگ و تاریک کوفه دوری مولا را تاب بیاورند؟! نخلستانهای کوفه ماتم سرا شدهاند. سرهای نخلها بر دوششان خم شده است.
☄️چاه که مونس علیست، از وقت شنیدن خبر، بیطاقت و خشک شده است.
کیسههای نان که هر شب بر دوش مولا بودند، دلتنگ او شدهاند.
یتیمان کوفه نگرانِ دوباره یتیم شدنشان هستند.
🏴آجرکاللهیاصاحبالزمان🏴
#مناسبتی
#عکسنوشته_حسنا
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ معجزهی آیات قرآن
🍃محرم سال ۱۳۵۱ در قم ساکن بودیم. پدر و مادرم را که خانه ما را بلد بودند، دستگیر کرده بودند و آنها بالاجبار خانه ما را معرفی کرده بودند. ساعت ۱۲ شب بود که دل آقا درد گرفت. همان موقع درمانگاه رفت .
☘زنگ خانه زدند، رفتم دم در. دیدم خانه تحت نظر است. ساعتی بعد آقا با همان لباس طلبگی به خانه آمدند. خیلی تعجب کردم.
گفتم: «مگر خانه تحت نظر نبود؟ »
🌸گفت: «وقتی که می آمدم مأموران جلوی در خانه بودند. آیه وجعلنا «وَ جَعَلْنَا مِن بَیْنِ أَیْدِیهِمْ سَدّاً وَمِنْ خَلْفِهِمْ سَدّاً فَأَغْشَیْنَاهُمْ فَهُمْ لَا یُبْصِرُونَ» (سوره یس آیه ۹) را خواندم. آنها مرا نمی دیدند و وارد خانه شدم. » غروب روز بعد وسایل خانه را جمع کردیم و رفتیم.
راوی: کبری سیل پور؛ همسر شهید
📚سه شهید؛ مصاحبه هایی د رمورد شهیدان طیب، اندرزگو و رجایی، نویسنده: حمید داود آبادی، صفحه ۷۶
#سیره_شهدا
#شهید_اندرزگو
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠چگونه با پدر و مادر خود رفتار کنیم؟
✅یکی از رفتارهای مهم در برخورد با والدین، حرفشنوی از پدر و مادر است.
🔘والدین خوشبختي فرزندانشان را ميخواهند. گاهی اوقات فكر ميكنند كاری به صلاح فرزند است و دستور به انجامش میدهند؛ البته در برخي موارد احتمال دارد تشخيص آنها اشتباه باشد.
🔘بهتر است در مواردی كه ما يقين داريم كاری یا تصميمی، پيامد منفي برای ما دارد؛ سریع مخالفت نكنيم بلکه احترام والدین خود را حفظ کرده و مؤدبانه با استدلال و منطق براي آنها توضيح دهیم.
🔘مقابلشان موضعگيري نکرده با حوصله حرفهایشان را گوش کرده، تصمیم و پیشنهادشان را با ملایمت نقد کنیم؛ زیرا شخصيت آنها، غير از تصميم و تشخيصشان است.
#ایستگاه_فکر
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️پارک
🍃روی اولین نیمکت زیر درخت توت مینشینم. نسیم خنکی از آب فواره وسط پارک به صورت داغم میخورد. چند پسربچه در حال سرسرهبازی هستن. آنطرفتر دختر بچه کوچکی که موهایش را خرگوشی بسته با بلوز و دامن و کفش صورتی در حال تاببازیست. مادرش کنار تاب سرش را در گوشی کرده و به چیزی گوش میکند. دختر خانم چادری روی نیمکت نشسته و با دو دستش تندتند تایپ میکند.
🎋چند پرنده با هم سر یک تیکه پفک دعوا و سروصدا راه انداختهاند. درختان دستان خود را رو به آسمان گرفتهاند. برگهای سبز آنها با وزش باد ملایمی به این سو و آنسو در حال حرکتند.
☘️مرد پاکبان جارو به دست، سطلی را به دنبال خود میکشد. روی زمین خم میشود پوست پفکی را که چند لحظه پیش پسربچهای انداخته بود برمیدارد. عرق روی پیشانی او نشسته است.
🍃با صدای مادر سرم را به پشتسر میچرخانم. حال خودم را نمیفهمم با عجله بلند میشوم پایِ چپم به پایه نیمکت گیر میکند. نزدیک است که زمین بخورم؛ ولی خودم را کنترل میکنم.
🌾اشک در چشمانم حلقه میزند. با پشت آستینم آن را پاک میکنم تا صورت مادرم را خوب ببینم. از آخرین باری که او را دیدهام دو سالی میگذرد.
🌸سر موضوع توجه بیشترش به خواهرم، از عید دو سال قبل قهر کرده بودم. لبهای مادر کش آمده است. آغوش باز میکند. نزدیک من میرسد. محکم مرا به سینهاش میچسباند.
صدایش گوشم را قلقلک میدهد: «محدثه مادر دلم برات یه ذره شده. »
🌾صدای هِقهِقِ گریهام بلند میشود. دست مادر را میگیرم. لبهای خشکیدهام را روی چین و چروکهای دستش میگذارم. بوسهای روی آنها مینشانم: « مادر منو ببخش! دختر بدی برات بودم. »
#داستانک
#ارتباط_با_والدین
#به_قلم_افراگل
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
به نام میزبان کریم ضیافت رمضان
از: عطش
به: آفتاب پشت ابر
ای عَلَم المنصوب
سلام و صلوات خدا بر تو ای عِلْم المصبوب
تو باید در زندگی من شاخص باشی یعنی اگر کسی با من نشست و برخاست داشته باشد، از دهان من، نام تو را بشنود و در رفتار من، مشیِ تو را ببیند و خلاصه پرچم تو بالا باشد«ایها العلم المنصوب»
امام شناسی یک امر درونی نیست که فقط در دل من باشد، بلکه باید در زندگیِ من، ظهور و بروز داشته باشد، اما وقتی که من به تو توجه ندارم و در حقت کوتاهی میکنم، زندگیم در مسیر گمراهی و جهالت قرار میگیرد و در آخر هم « مات میتة الجاهلیه» چون کُد مرگ همان کُد زندگیست یعنی هر جور زندگی کنیم همانطور هم میمیریم.
پدر بزرگوارم!
کمکم کن راحت طلبی را از خودم دور کنم تا شاخص زندگیم شوی.
بابا طاهر جواب مرا چه زیبا داده که:
« ته که ناخواندهای علم سماوات
ته که نابردهای ره در خرابات
ته که سود و زیان خود ندانی
بیاران کی رسی هیهات هیهات »
💌🌾💌🌾💌🌾
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
✍️آیات و نشانه های خدا در عالم
☘️خاکهای باغچه را زیرورو میکند. با یک بیلچهای، حفره کمعمقی را میکَند.
نهال درختی را داخل حفره میگذارد و اطرافش را خاک میریزد.
آب کافی و به موقع به آن میدهد. بعد از مدتی به بار مینشیند.
🔺در هر فصلی به شکل خاصی درمیآید. پاییز برگهایش زرد میشود و میریزد. زمستانهاخشک میشود و به خواب میرود. بهار شکوفه میدهد. تابستان برگهایش سبز است و میوه میدهد.
دانهای را هم که در زمین کاشته است، قد کشیدنش را میبیند. لذّت خوردنش را میچشد.
🌸با دیدن اینهمه زیبایی و قدرت بر خلق اینچنینی، بر خالقش درود میفرستد. لبهایش به شکر نعمت تکان میخورد. با خود عهد میبندد، همیشه و همهجا، همهچیز را زیبا ببیند.
✨ وآيَةٌ لَّهُمُ الْأَرْضُ الْمَيْتَةُ أَحْيَيْنَاهَا وَأَخْرَجْنَا مِنْهَا حَبّاً فَمِنْهُ يَأْكُلُونَ؛
و زمين مرده كه ما آن را زنده كرديم و دانه اى از آن خارج ساختيم كه از آن مى خورند، براى آنان نشانه اى است.
📖سورهیس، آیه٣٣.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🦋تقدیرهای زیبا
✨فرشتهها دور تا دورت را در زمین گرفتهاند.
یکی هست که عاشقانه منتظر شنیدن صدایت هست. منتظر هست تا قدمی به سویش برداری؛ تا برایت تقدیرهای زیبا بنویسد. دیگر چه از این بهتر میخواهی؟
📿 سجادهات را پهن کن و نجواهای عاشقانهات را به گوش زمین و آسمانیان برسان . بگذار معبودت تو را نشان همه فرشتههای آسمانیاش بدهد و بخاطر داشتن تو به خود ببالد.
#مناسبتی
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🌜🍀🌜☘
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨شب عقد
🍃مهریه ازدواج همسر ابراهیم یک جلد قرآن، یک جلد نهج البلاغه و ۲۷ تومان پول بود.
☘بعد از مراسم عقد آمدند خانه ما. چه آمدنی. داخل اتاق نشسته بودند. ساعت یازده شب بود. صدای گریه ابراهیم بلند شد.
طاقت نیاوردم رفتم از لای در نگاه کردم.
🌸رختخواب را جمع کرده بود و سجاده اش پهن بود. خانمش هم قرآن یا مفاتیحی دستش بود. تا ساعت پنج صبح ناله الهی العفوش بلند بود. صبح هم که آمدند صبحانه بخورند، چشمهایش قرمز و متورم بود. بعد از صبحانه رفتند زیارت مزار شهدای شهرضا. بعد از زیارت قم به پاوه بر گشتند.
راوی: مادر شهید
📚 برای خدا مخلص بود ؛ خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت، نویسنده: علی اکبری ، صفحه ۳۳
#سیره_شهدا
#ابراهیم_همت
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍دلتنگیهایِغروبجمعه
☘آرام آرام کنار پنجره میروم و گریه میکنم ...
این عصر هم تمام شد .... و باز نیامدی ....
☀️آفتاب آرام آرام آسمان را که همچون صحنهی نمایش است با ناراحتی ترک میکند.
حالا من کنار پنجره نشستهام ...
🌷یابن الحسن
تو کجا نشستهای؟ .... و ناظر گناهانمان هستی
گناهانی که شاید همچون قطرهای باشند؛ اما میشوند مانعی برای آمدنت ....
☘باز عصر جمعه با دلتنگیهای همیشگیاش در قلبم جا خوش میکند.
شهر در غم و اندوه روز خود را عصر خود را سر میکند.
🌱و دنیا آوای اللهم عجل لولیک الفرج را زمزمه میکند.
همه منتظرت هستند .... بیا
#غروب_جمعه
#مهدوی
#به_قلم_صوفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍قرار همیشگی
🍃عشقش دعای ندبه بود و اشک هایی که از اعماق قلبش بر روی چادرش می ریخت. یاد امام زمان(عج) باعث میشد که در هر صورت به دعای ندبه برود.
☘ آن روز جمعه هم مثل جمعه هایی که در انتظار می گذشت، بهار آماده شد. کتابِ دعا و تسبیحش را در کیفش گذاشت، به همراه مادرش زهرا به سمت قرار همیشگی حرکت کردند.
🎋کوچه ها و خیابانها را یکی یکی پشت سر گذاشتند، تا به نزدیکی ورودی مسجد رسیدند. مسجد با در سبز رنگش و گلدسته های آبی رنگ از دور خودنمایی می کرد و شوق رسیدن را در بهار بیشتر می کرد؛ بهار قدمهایش را تند کرد تا سریع تر به داخل مسجد برود.
🍂ماشین سواری که چند جوان در داخل آن بودند و صدای آواز و آهنگ ضبط صوت ماشینشان آنان را از خود غافل و بی توجه کرده بود، به بهار زد و او به گوشهی جدول پرت شد و بدون ترمز کردن سریع محل را ترک کرد.
🍃زهرا با دیدن این صحنه ناله کنان امام زمان (عج) را صدا زد. از این سوی خیابان به آن سو می رفت تا ماشینی پیدا شود؛ اما کسی نبود.
🍁 بالای سر بهار برگشت و شروع به گریه کرد که:« بهارم بلند شو بدون تو خزان می شم بلند شو، دعا الآن شروع می شه. »
🍃 ناگهان تاکسی سبز رنگی در مقابل پای زهرا مادر بهار ایستاد. راننده تاکسی که آدم مُسن و خوش رویی بود با عجله به سمت آنها آمد و گفت: « بلندش کن، ببریش بیمارستان. »
☘اشک شوق در چشمان مادر بهار حلقه زد. سریع و به سختی بهار را در تاکسی گذاشتند و به سمت بیمارستان بردند. دکتر به بالای سر بهار آمد؛ او را معاینه کرد و چند عکس از سر بهار گرفت. ضربه باعث شده بود که بیهوش شود.
🍀چند دقیقهای گذشت، صدای دعای ندبه از تلویزیون بیمارستان پخش می شد، ناگهان به گوش بهار رسید و گویی که مولایش او را به سفری رویایی برده باشد ، در حالی که لبخندی بر لب داشت، چشمانش را باز کرد و اشک از گوشه چشمانش جاری شد.
#داستانک
#مهدویت
#به_قلم_آلاله
🆔 @tanha_rahe_narafte
📜غفارالذنوب
🚪تمام درهای رحمت و مغفرت به سوی تو باز هست. بهترین فرصتی هست که دور کنی از خودت هر آنچه تو را از معبودت دور می کند.
🎶 امشب بارزترین شبی است که خداوند عاشقانه فریاد می زند صدبار اگر توبه شکستی باز آی.
🤲 دست هایت را به سوی رحمتش دراز کن و از عمق وجودت الهی العفو بگو نگران چیزی نباش چرا که او غفارالذنوب هست.
#مناسبتی
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🌱🌺🌱🌺
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
بسم الله الرحمن الرحیم
از: ولایی
به: مولا علی
آقای خوبم سلام
بیرون منزل شما چه غوغاست یتیمان کوفه بیتابند و نگران، نگران حال شما هستند. آنها
با خود زمزمه میکنند:«خدایا، خدای مهربون به ما یتیمان نظری کن، از عمر ما بردار و به عمر پدرمون اضافه کن. ما دیگه طاقت نداریم.
طاقت یکبار دیگه از دست دادن پدر و دوباره یتیم شدن را.»
ولی آنها نمیدونند اون ضربه چقدر کاری بوده و پدر عزیزشون را به سختی مجروح کرده.
نمیدونند که شما در حال سفرید، سفری که برگشتی در آن نیست. آنها باید قبول کنند که دیگه شما شبها به دیدن آنها نخواهید رفت با آنها بازی نمیکنید و لقمه دردهانشان نمیگذارید.
دنیا چقدر بی وفاست و غم هجران شما چه سنگین.
شهادت امیرالمؤمنین به فرزند برومندشان مهدی فاطمه تسلیت.
آجرک الله یا ابالحسن
🥀🏴🥀🏴🥀🏴
#نامه_خاص
#امام_علی علیهالسلام
#مناجات_با_امام
🆔 @parvanehaye_ashegh
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
💥دیگر شبیه پدر نبود!
🍁دلش میسوخت. حق داشت! او میوه دلش بود، هرچند ناخلف.
دوست داشت از آن منجلابی که خود را در آن گرفتار کرده، نجات دهد؛ ولی تا خرخره گیر کرده بود.
🔥عضو سازمان مجاهدین خلق شدن، کم چیزی نیست. سازمانی که فکر و ذهنش را، شستشو داده بود.
🌸باورش نمیشد! او همان پسر بچه معصومش باشد که دستان کوچکش را در دستان بزرگ و زِبر کارگریاش میگرفت و به مسجد میرفت.
💫خاطرات شیرین مکبر بودن فرزندش که زمانی مورد تشویق و تحسین اهل محل بود، اشکی را از گوشه چشمش به روی گونه چروکیدهاش روان کرد.
♨️با خود فکر کرد، چه شد که جگرگوشهاش به این راه کشیده شد؟؟
به یادش آمد از آن زمان که رفاقتش با دوستانی چون حامد و منوچهر شروع شد، دیگر شبیه او نبود.
✨وهِيَ تَجْرِي بِهِمْ فِي مَوْجٍ كَالْجِبَالِ وَنَادَي نُوحٌ ابْنَهُ وَكَانَ فِي مَعْزِلٍ يَا بُنَيَّ ارْكَب مَّعَنَا وَلاَ تَكُن مَّعَ الْكَافِرِينَ؛
و كشتى آنها را از لابلاى امواجى همچون كوه پيش مى برد.
در اين هنگام نوح فرزندش را كه در گوشه اى قرار داشت صدا زد وگفت: اى پسرم!ايمان بياور و با ما سوار شو و با كافران مباش.
📖سورههود، آیه۴۲.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🌧گریه آسمان
⭐️ستارههای آسمان به کوفه نگریستند. ماه از شرم بین ابرها پنهان گردید. آسمان بغض کرد، زمین نالید. ابرها در پهنهی آسمان گریستند. شهر را وحشت گرفت.
کوفه سراسر سکوت شد.
خاک مرگ، روی چهرهی شهر پاشیده شد. از آسمان غم و ناله میبارید.
🍂نگرانی در عمق نگاههای فرزندان حیدر موج میزد. لحظههای سخت بیمادری کنار بستر پدر و دیدن سر مبارک خون آلود بر قلب فرزندان علی علیهالسلام چنگ انداخت.
🍁گوشهایی که ندای قُتِلَ امیرالمؤمنین را شنیدند، پای ایستادن نداشتند. مردم گیج و مبهوت خبر را زمزمه کردند.
▪️راستی! مگر علی علیهالسلام چه کرد؟ چه گفت که مستحق شمشیر زهرآگین شد؟
💫رسُولُ اللَّهِ صلیاللهعلیهوآله:«عَلِی مَعَ الحَقِّ وَ الحَقُّ مَعَ عَلِی وَ لَنْ یفْتَرِقَا حَتّی یرِدَا عَلَی الحَوْضِ یوْمِ القِیامَةِ. وَ قَالَ صلی الله علیه و آله: عَلِی مَعَ القُرْآنِ وَ الْقُرْآنُ مَعَ عَلِی لَنْ یفْتَرِقَا حَتَّی یرِدَا عَلَی الحَوْضِ»؛ «علی با حق و حق با علی است و از هم جدا نمی شوند تا در کنار حوض کوثر در قیامت بر من وارد شوند.»۱
📜با فرود آمدن شمشیر زهرآگین نه تنها امت یتیم شد، بلکه انسان سند افتخار خود را در برابر ابلیس از دست داد.
۱.تاريخ مدينة دمشق، ج ۴۲، ص ۴۴۹
#مناسبتی_شهادت_امیرالمومنین علیهالسلام
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🍁سحرگاه غم
🦋سحرگاه صدای نفس مردی،
آرام از آن کوچه غم
آمد.
🍂غریب و تنها
در آن شهر،
با دلی خسته و پر از غم
دلش پر از روضهی حضرت زهرا سلام الله علیها.
به سوی مسجد کوفه،
گام برداشت،
به هر گام، دل زینب و امکلثوم لرزید.
🥀دیگر نه رمقی در پاهای مرد میدان و نه نفسی در بدن بود
🖤شهادت مولا امیرالمومنین علی علیهالسلام تسلیت باد.
#مناسبتی
#به_قلم_نرگس
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
💠صفا و صمیمیت
✅ علامه طباطبایی چهل سال با همسرشان زندگی کردند. وقتی او به رحمت خدا رفت، علامه تا مدتها ناراحتی میکردند.
🔘فراق این همسر فداکار، علامه را سخت تحت تأثیر قرار داد و درباره او چنین گفت«من برای مرگ همسرم گریه نمی کنم. گریه ام برای صفا و کدبانوگری و محبت های خانم است. در طول مدت زندگی هیچ گاه نشد خانم کاری بکند که من حداقل در دلم بگویم کاش این کار را نمی کرد، یا کاری را ترک کند که بگویم کاش این عمل را انجام داده بود».۱
🔘علامه چنین رفتاری را از اجداد طاهرینش آموخته بود. آن زمان که جد بزرگوارشان زن را به گُل تشبیه کردند که باید در همهحال با او مدارا کرد.۲
✅بنابراین هر کس دوست دارد زندگی آرام و باصفایی داشته باشد، خود را شبیه بزرگانی چون علامه کند.
🔹۲. قالَ أمیرُالمومنین (علیهالسلام) :
المَرأَةَ رَيحانَةٌ ولَيسَت بِقَهرَمانَةٍ ، فَدارِها عَلى كُلِّ حالٍ ، وأحسِنِ الصُّحبَةَ لَها لِيَصفُوَ عَيشُكَ .
🔸امام على (علیهالسلام) : زن ، گُل است ، نه پيشكار . پس در همه حال ، با او مدارا كن ، و با وى ، به خوبى همنشينى نما تا زندگى ات باصفا شود.
📚۱. مهر تابان، ص 25.
📚۲. من لا يحضره الفقيه ، ج 3 ، ص 556 .
#ایستگاه_فکر
#همسرداری
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍به وقت قرارِ بیقرار
🥀آسمان بی تاب است، علی بی تاب است.
صدای جیرجیر، فضا را پر کرده. قلب امکلثوم مالامال اندوه است.
⛰ پدر را مدتهاست اینقدر بی قرار ندیده. پدر همیشه مثل کوه استوار بوده،فقط دیدار معشوق توان بیقرار کردن او را این چنین دارد.
⚡️امشب همه چیز حکایت از جدایی دارد؛ حکایتِ ترسِ از جدایی. انگار تمام زمین و زمان درخواست نرفتن علی را فریاد میزنند.
🗡بوی زهر هزار درهمی فضا را آکندهست.
دو چشم وحشی، به انتظار آمدن او.
🍛علیِفاطمه، از میان دو خورش سرکه ونمک، یکی را بر میگزیند و با اندکی نان جو، افطار میکند و به دخترش میفرماید: چرا دو خورش؟
⭐️بعد آرام و باصلابت مثل همیشه راهی حیاط خانه میشود. آرام ستارهها را جستجو میکند و میگوید: به شب دیدار رسیدهایم. وای که چه مشتاقم به رسول خدا و دخترش! وای از بی قراری برای ملاقات خدا.
🌓سحر میرسد و بار دیگر با زمین و زمان خداحافظی میکند. مرغابیهای خانه میدوند وگوشه های عبا را به دهان میگیرند؛ در، به لباس مولا دست میاندازد اما علی است دیگر. حیدر کرار. عطش اشتیاق او برای رسیدن به خدا و پایان بخشیدن به فراق فاطمه، قدریست که چیزی یارای مقاومت در برابرش ندارد!
🍂راهی میشود. شمشیر بر فرق کهکشان فرود میآید. از صدای نعرهی جبرییل، زمین و زمان پر میشود:تهدمت والله ارکان الهدی قتل علی المرتضی...
#شهادت_امیرالمومنین
#به_قلم_ترنم
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍چشمان دوست داشتنی
🍃چند ماهی از عقد حیدر و راضیه گذشته بود. حیدر ساعت چهار عصر روز پنجشنبه با راضیه قرار داشت. راضیه روسری ساتن زیتونی با مانتو سدری رنگش را پوشید.
کیف و چادرش را برداشت.
☘صدای زنگ خانه به صدا در آمد. راضیه لبخندی بر لب نداشت. حیدر پرسید: «راضیه جان، اتفاقی افتاده؟ ناراحت نبینمت.»
🍃صورت راضیه، کمی سرخ شد و گفت: «نمیخواستم ناراحتت کنم ولی چند روزه که فکرم خیلی مشغوله، خدا میدونه اصلا نمیتونم یک ساعت دوریت رو تحمل کنم، حالا چطور بذارم بری.»
🎋_حالا بریم، با هم صحبت میکنیم.
🌾وقتی به کافی شاپ رسیدند و پشت میز دو نفره نشستند. حیدر سفارش دو تا قهوه با کیک مخصوص داد. به راضیه گفت:«قربون قلب مهربونت بشم، روز خواستگاری، موقعیت شغلی و وظیفهام رو بهت گفتم، خیالم رو راحت و شرایطم رو قبول کردی. الان پشیمون شدی؟»
🍃راضیه کمی مکث کرد و گفت: «آخه، نگرانم.»
🌸حیدر همین طور که در حال خوردن کیک بود، لبخندی زد: «انشاءلله زندگی مشترکمون رو شروع کنیم، نوه و نتیجههامون رو ببینیم، خانم! کلی کار داریم.»
🍃_یه قولی بده، مدافع حرم هر جا که رفتی، من رو یاد کنی.
☘_چشم گل بانو، اطاعت امر، اگه اجازه بدی، بخوریم.
✨باصدای راننده که گفت: «خانم رسیدیم.» راضیه به خودش آمد، کرایه را داد و پیاده شد. وقتی به کوچه رسید پاهایش قدرت حرکت نداشت، نمیدانست چطوری با حیدر روبرو شود.
🍃هنوز دستش روی زنگ نرفته بود که در باز شد. فاطمه چند لحظهای به چهره راضیه نگاه کرد: «حلالم کن دخترم، میخواستم بهت خبر بدم، ولی حیدر مانعم شد. »
☘_الان کجاست؟ میخوام ببینمش.
⚡️فاطمه به اتاقی که پنجرهاش سمت حیاط بود، اشاره کرد.
🌾راضیه سراسیمه از پلهها بالا رفت ولی با صدای فاطمه سر جایش میخکوب شد: «پسرم هردو چشمش رو از دست داده، میگه نمیخواد تو رو اسیر خودش کنه. »
💠راضیه بغضش را کنار زد و در اتاق را باز کرد: «زندگیم تویی، اجازه نمیدم جای من تصمیم بگیری، وقتی انتخابت کردم یعنی هدفت رو هم، قبول دارم. »
🌸با صدای آرام و متین ادامه داد: «راهی که رفتی برای من، مهم و با ارزشه، هیچی عوض نشده، حیدر! دلم رو نشکن! »
🌾فاطمه نزدیک راضیه شد و او را به آغوش کشید. صورت عروسش را بوسید و هر دو را دعا کرد.
#داستانک
#همسرداری
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما
به نام میزبان کریم ضیافت رمضان
از: عطش
به: آفتاب پشت ابر
ای فرزند شهیدِ محرابِ شب قدر
سلام و صلوات خدا بر تو ای امیدِ منادیِ فزت برب الکعبه
امیرالمؤمنین علیه السلام با شنیدن شهادتش از زبان پیامبر صلی الله علیه و آله و سلم، اینگونه اظهار شادمانی میکند که «یا رسول الله ليس من مواطن الصبر و البلوي بل من مواطن الرضا و البشري»
امام خامنهای در حکومت داری به مولایمان اقتدا کرده که اینگونه دلمان به پشتوانهی او قرص است. صحبتهایش همیشه آرامبخش و امیدوارکننده است. او مایهی وحدت و مانع اختلاف و عداوت است، حتی با معاندان و مغرضانی که سنگاندازی میکنند، کریمانه و بصیرتی برخورد میکند و جذب حداکثری دارد. دلها به سمت اوست و همه شیفتهی مرام و اخلاق و پرچم بالای او هستند. چه نائب بر حقی داری، خودت یار و نگهدارش باش که این پرچم را به تو بسپارد.
پدر بزرگوارم! همانطور که مادر گرامیات ، در خطبهی فدکیه فرمود: «و اِمَامتنا امانا مِن الفَرقةِ.» تو تفرقه و اختلافها رو ازبین میبری و همه زیر پرچم عدالت گستر و آرامشت جمع میشویم. چشم انتظار ظهورت در همین ماه مبارک هستم و این شعر حافظ را زیر لب زمزمه میکنم که« آن سفر کرده که صد قافله دل همره اوست هر کجا هست خدایا به سلامت دارَش »
📿💌📿💌📿💌
#نامه_خاص
#امام_زمان ارواحناله الفداء
#مناجات_با_منجی
🆔 @parvanehaye_ashegh
#بسم_الله
#یک_حبه_نور
🌸آرامش
🎥در طول روز آیات قرآن پیش چشمانش؛ مانند نوار فیلم در حرکت بود.
زهرا از خدا خواسته بود قرآن با گوشت و پوستش، چنان عجین شود که بتواند رفتارش را با آیات آن تنظیم کند.
🦋یک آیه به تازگی در همه جا پیش چشمانش ظاهر میشد. به نظرش آمد گره مشکلات و گمشده بیشتر خانوادهها عمل نکردن به همین آیه است.
🌺همسرش از سر کار آمد. گرهای به پیشانیاش نشسته بود و رنگ صورتش به سرخی میزد.
همان لحظه همان آیه جلوی نگاهش نقش بست:
✨وَ جَعَلَ مِنها زَوجَها لِیَسکُـنَ اِلَیها؛ زن را مایهی سکونت و آرامش قرار داده است.
📖سورهأعراف،آیه۱۸۹.
🍹شربت زعفران درست کرد. لبخندی روی لبهایش نشاند و به دست همسرش داد.
او شربت داخل لیوان را یک نفس بالا کشید. دوباره آن را به دست زهرا داد. چهره شاد همسرش تمام ناراحتیاش را پودر کرد و با خود بُرد.
👧حلما که تا آن لحظه جرأت نزدیک شدن به بابا را نداشت، با دیدن دستهای به دو طرف کشیده شده پدر و آغوش بازش، به طرفش دوید و خود را به بغل بابا پرت کرد.
✨وَاذْكُرْنَ مَا يُتْلَي فِي بُيُوتِكُنَّ مِنْ آيَاتِ اللَّهِ وَالْحِكْمَةِ إِنَّ اللَّهَ كَانَ لَطِيفاً خَبِيراً؛
و آنچه كه از آيات خدا و حكمت در خانه هايتان تلاوت مى شود يادآوری كنيد؛ همانا خداوند (نسبت به شما) داراى لطف و (از كارهاى شما) آگاه است.
📖سورهاحزاب،۳۴.
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🖼بوم نقاشی
🍁جنگل پوشیده از برگهای قرمز است .
روی شاخهها برگهای سبز به چشم میخورد.
مانند بوم نقاشی.
🖍انگار کسی اینها را نقاشی کرده است .
✨نور صبحگاهی که به برگها میخورد ،
حس خوب زندگی را به ما منتقل میکند.
🤲برخیز و سپاس بگو ،خالق بیهمتای این طبعیت زیبا را.
🌺صبح بهاری شما به خیر .
#صبح_طلوع
#به_قلم_سرداردلها
#عکسنوشته_حسنا
🌸☘🌸☘
🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ تعطیلات تابستان
🍃ابراهیم از بی کاری فراری بود. سه ماه تابستان اصرار می کرد که می خواهم بروم شاگردی. هر چه می گفتیم: «برای ما زشت است که بروی شاگردی کنی؟ »
☘ می گفت: «کار کردن عبادت است. حضرت علی هم زحمت می کشید و نخلستان آب می داد و درخت می کاشت. ما که به این دنیا نیامده ایم که فقط بخوریم و بخوابیم. »
با اصرار رفت شاگرد میوه فروشی شد. آخر شب که به خانه می آمد دیگر رمقی برایش نمانده بود.
راوی: مادر شهید.
📚برای خدا مخلص بود؛ خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت، نویسنده: علی اکبری ، صفحه ۱۵٫
#سیره_شهدا
#شهید_همت
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @tanha_rahe_narafte
🔝اوج مهمانی
✨اکنون به اوج مهمانی رسیدهایم.
امشب میتوانی ارزش و تقدیرت را رقم بزنی. اصلا کاری به گذشتهات نداشته باش.
❌لحظهای تردید و مکث نکن.
🤲دستهایت را عاشقانه به سوی معبودت بالا ببر و از صمیم قلبت صدایش بزن. او عاشقانه منتظر شنیدن صدای تو هست.
#صبح_طلوع
#مناسبتی
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_حسنا
🏵🌿🏵🌿
🆔 @tanha_rahe_narafte
✍انتظار ملیکا
🍃جلوی آینه قدی ایستاد. نگاهی به چهرهاش کرد. نگران بود چشمهایش را ببندد و خوابش ببرد.
☘با دقت به عقربههای ساعت روی دیوار كه زیر نور چراغ خواب معلوم بود، نگاهی انداخت و با خودش زمزمه کرد که مامان گفت: «هر وقت عقربه بزرگه روی ۱۲ و عقربه کوچکه روی ۵ اومد.»
🌸ملیکا روبروی ساعت دیواری روی کاناپه نشست، به خودش گفت: «همین جا میشینم تا سحر.» همینطور که تکیهاش به مبل بود خوابش برد.
🎋اعظم وارد آشپزخانه شد و شروع کرد به شستن، با سر و صدای ظرفها ملیکا از خواب بیدار شد.
🍃نگاهی به اطراف کرد، پتویش را کنار زد. نگاهی به عقربههای ساعت دیواری انداخت. عقربهها ساعت ۱۰ صبح را نشان میداد. ملیکا بغض کرد و روی زمین نشست.
🍂اعظم بعد از شستن ظرفها وارد پذیرایی شد. ملیکا آرام سلام کرد و با صدای گرفتهای گفت: «مامان! چرا بیدارم نکردی؟»
🌺_سلام به روی ماهت عزیزم!
☘بابا صدایت کرد؛ اما از بس خسته بودی انگار اصلا نمیشنیدی.
🍃_چرا رو کاناپه خوابیدی؟
🌾ملیکا کوچولو بغضِ توی گلویش را به زور قورت داد و گفت: «مامان! نشستم تا سحر بشه، خوابم برد.»
🌸ملیکا بی اختیار زد زیر گریه، اعظم با لبخند دستی روی سر ملیکا کشید و گفت: «غصه نخور عزیز دلم! امشب زودتر بخواب تا موقع سحر بتوانی بیدار بشی.»
☘لبخندی روی لب ملیکا نشست. با پشت دست اشکهایش را پاک کرد.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_نرگس
🆔 @tanha_rahe_narafte