eitaa logo
مسار
338 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
528 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از نامه خاص
💌شما به نام خدا از: خادمه حضرت زهراس به: خداوند مهربانم آمده‌ام ای خوب‌ترین، ای بهترین، ای مهربان‌تر از مادر و پدر تا در مهمانی بندگانت مرا نیز بپذیری و بخشش گناهانم را بدرقه‌ی راهم کنی. بعلی الهی العفو😭🤲 خدایا در شب۱۹مقدراتم را تا سال بعد تعیین می‌کنی، برای بنده گنهکارت چه تعیین کردی؟😭 امام زمانم عج در شب۲۱برای تأییدش خوشحال یا ناراحت است؟!😭 در شب۲۳با رضایت امضاء می‌کند، درسال گذشته جوری که امام زمانم عج خواست نشدم. گناه از من و توبه از او، بارها دوشنبه و جمعه‌ها نگاه به پرونده‌ام کرد و گفت: خدایا به من مهدی عج او را ببخش.🤲 مولا جان مهدی زهراس، آقا جانم ببخش باعث شدم همانند جدت آقایم و مولایم علی ع سر در چاه غربت و بی کسی کنی و بیابان‌گرد باشی. خدایا یاریم کن که برای امام زمانم، ابن ملجم زمانم نباشم. خدایا اشک شب قدرم از شوق محبت علی ع و اهلبیت ع است که در دلم قرار دادی، وقتی این بنده گنه کارت جایی پایش لغزید و گناهی انجام داد، راه برگشت و واسطه داشته باشد. خدایا امشب با دست خالی و کوله باری از گناه آمده‌ام، اما فرق شکافته مولایم، دست بریده ابوالفضل العباس، گلوی پاره علی اصغر آورده‌ام،سر بریده آورده‌ام، اینهمه ضامن آورده‌ام. بفاطمه الهی العفو🤲 به احترام و بزرگی همه اینها که در نزد خودت عزیز هستند مرا ببخش.🤲 خدایا سراسر جهان بیماری و ظلم بیداد می‌کند، فرج مولایمان مهدی را برسان. به حرمت۱۴معصوم ع که درین۳شب قرآن بر سر می‌گیریم و قسمت می‌دهیم از گناه همه شیعیان بگذر. اللهم عجل لولیک الفرج بحق زینب س 🤲 🌾🦋🌾🦋🌾🦋🌾 🆔 @parvanehaye_ashegh
🛶 قایق سواران 🍁 پیرمرد غریب با آن ریشهای بلندش، هرکار می‌خواست می‌کرد. بی‌آنکه توجه کسی را به خودش جلب کند. حتی وقتی چاقو روی طفل نوجوان کشید و او را پشت دیوار برد بازهم توجه هیچ کس به او جلب نشد. 🌺پیرمرد به سمت موسی برگشت. توشه‌ای برداشت. دهانش از حرف پُر شد که بگوید: «آماده‌ای برویم؟؟ » 🍃موسی گفت: «از من نخواه راجع به مرگ پسر نوجوان آن هم به دست چون تویی، ساکت باشم! » 🌸مرد آرام و پر حوصله، توشه‌اش را دوباره روی زمین انداخت. نشست و به موسی علی نبینا و آله و علیه السلام گفت:«من که از اول گفته بودم تو طاقت صبر کردن نداری! » 🔥 آن نوجوان، کمی بعد پدر و مادرش را از ایمان به خداوند، باز می‌داشت. بنابراین خداوند اراده کرد به واسطه‌ی من شر او از سر دین آن دو کم کند و به جای او، فرزندانی صالح و مومن به آن دو ببخشد. 🌾 موسی، خجل شد. سرش را پایین انداخت. از پیرمرد خداحافظی کرد. توشه‌اش را به دست گرفت: «به راستی‌ او چیزی بیش‌از من می‌دانست. » ✨«قالَ إِنَّكَ لَنْ تَسْتَطيعَ مَعِيَ صَبْراً وَ كَيْفَ تَصْبِرُ عَلي‏ ما لَمْ تُحِطْ بِهِ خُبْراً؛ گفت: «تو هرگز نمي‏تواني با من شكيبايي كني! و چگونه مي‏تواني در برابر چيزي كه از رموزش آگاه نيستي شكيبا باشي؟!». 📖سوره‌کهف،‌آیه‌۶۸. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔅راز آرامش 🌱وجود هر چیزی که در زندگی به آن نیاز است، برای انسان راحتی می‌آورد. آرامش قلبی تنها، با حضور خدا در زندگی یافتنی‌ست. 🌿«آرامش خود را تنها در حق جستجو کن و غیر از باطل چیزی تو را به وحشت نیندازد.»* *نهج‌ البلاغه، خطبه ۱۳۰ 🌸☘🌸☘ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ترک سیگار سخته؟ 🍃ابراهیم از بس پشت موتور توی سرما نشسته بود، سینوزیت گرفته بود و سرش درد می گرفت. برای آرامش سر دردش گاهی سیگار می کشید. 🌸وقتی که رفتیم خواستگاری، بعد از اتمام شرط و شروط، مادرم گفت: «یک شرط دیگر هم اینکه که ابراهیم قول بدهد که دیگر سیگار نمی کشد. » ☘همسرش با شنیدن این شرط گفت: «مجاهد فی سبیل الله که نباید سیگار بکشد. دور از شأن و منزلت شماست که سیگار بکشید. » 🎋در راه برگشت ابراهیم نارحت بود. گفت: «مگر شما نمی دانید که من فقط برای سر درد سیگار می کشم؟» 🌾مادرم گفت: «لازم بود که همه چیز را درباره ات بدانند.» وقتی رسیدیم خانه ابراهیم همه سیگارهایش را از جیبش در آورد و زیر پا له کرد و گفت: «بعد از این کسی دست من سیگار نخواهد دید. » راوی: ولی الله همت؛ برادر شهید 📚برای خدا مخلص بود؛ خاطراتی از شهید محمد ابراهیم همت، نویسنده: علی اکبری، ص ۲۹ 🆔 @tanha_rahe_narafte
💠قدردانی از پدر و مادر ✅خداوند متعال نعمت‌های بسیاری به انسان‌ عطا کرده است. یکی از نعمت‌‌های ارزشمند، وجود پدر و مادر می‌باشد. 🔘لازم است فرزندان با کلام دلنشین و رفتار پسندیده از پدر و مادر خود سپاسگزاری کنند. 🔘چنانچه پدر و مادری در قید حیات نیست، با رفتن سر مزار، خواندن فاتحه و همچنین دعا و استغفار و ... می‌توان دعای خیر پدر و مادر را به دست آورد و سپاسگزارشان بود. 📖قرآن کریم: «... أَنِ اشْكُرْ لي‏ وَ لِوالِدَيْكَ إِلَيَّ الْمَصيرُ»؛ «مرا و پدر و مادرت را شكر گوى كه سرانجام تو نزد من است‏.» ۱ 🔸امام رضا علیه‌السلام: «خداوند به سپاسگزاری از خودش و پدر و مادر فرمان داده است، پس کسی که از پدر و مادرش سپاسگزاری نکند، خدا را شکر نکرده است.» ۲ 📖1. سوره لقمان، آیه ۱۴ 📚2. الخصال، ج‏ ۱، ص ۱۵۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍گل‌های فرزانه 🍃چارقد را با سنجاق زیر گلویش محکم کرد. گوشه‌های آن را پشت سرش گره زد. چشمانش را به سمت دشت چرخاند. هنوز خورشید پهنای دشت را روشن نکرده بود. نخ‌های‌ رنگی را جدا کرد و در سبد مخصوص گذاشت. دخترانش را به آرامی صدا زد: «دخترا، از رختخواب دل بکنید. هوای دل‌انگیز بهاری رو از دست ندید. » ☘نسیم خنکی وزید. گونه‌های ناهید و ترمه را نوازش داد. آرام چشم‌ باز کردند. مادر تمام قد با لباس رنگارنگ چین‌دار بلند، جلوی سیاه چادر ایستاده بود. ترمه چرخی در رختخواب زد؛ دلش می‌خواست باز بخوابد؛ اما خواب از چشمان ناهید پرید. از جایش بلند شد رختخواب‌های پهن شده را جمع کرد و داخل جاجیم ‌مرتب روی هم ‌چید. 🌸فرزانه به دخترش گفت: «نخ‌هایی که می‌خواستی برایت آماده کردم، گلیم رو به موقع آماده کن.» 🍃_دستت درد نکنه، چشم امروز تموم میشه. 🌾فرزانه گله را به صحرا ‌برد. هر دو خواهر با کمک هم پخت نان را تمام کردند بعد راهی آغل گوسفندان ‌شدند تا جای آن‌ها را پاک کنند. 🍃انگار کارها تمامی نداشت با هم مشغول شدند. ترمه مرغ و خروس‌ها را از جایشان بیرون فرستاد. ظرف تخم مرغ را مرتب کرد تا با سایر فرآورده‌ها پنیر، کره، ماست، دوغ و کشک به دوره‌ گردها بفروشند. 🎋صدای زنگوله گوسفندان در فضا پیچید. فرزانه با هی‌هی، چوب دستی‌اش را چرخاند و گوسفندان را به داخل آغل‌شان هدایت کرد. 🌸 فرزانه کنار چادر نشست که اشک در چشمانش حلقه زد. از ذهنش عبور کرد سختی مسیرهای کوچ، نبودن آب آشامیدنی و سالی دو بار محل زندگی خود را عوض کردن، بارندگی، رعد و برق؛ آهِ سنگینی کشید. 🍃خسرو همسرش هنگام بازگرداندن گله از صحرا، جانش را به خاطر برخورد صاعقه‌ای شدید از دست داده بود. صدای برادرش او را به خود آورد: «گلیم‌ها آماده‌ست تا ببرم. » ☘_آره، توی سیاه چادره. 🍂_فرزانه، چرا نگرانی؟ 🌸_هفته آینده عروسی ناهید، جای خسرو خیلی خالیه. ☘_خدا بیامرزدش، ناهید که عروس خونه عموشه، جای غریب که نمیره. 🍃_درسته، اما داشتن پدر قوت قلب دختره. 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
💌شما بسم الله الرحمن الرحیم از: یازهرا به: امام زمان آقا جان سلام چه خدمتی از ما برمی‌آید؟ همان را به دلمان بیندازید و قوت‌مان دهید که خدمت‌های بیشتری را انجام دهیم؛ خالصانه و کامل. بار الها قلب مولای‌مان را از ما خشنود بگردان. 💌❤️💌❤️💌❤️ ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
💎یخ در شرف آب شدن! ☀️یخ فروشی که در دل آفتاب ایستاده است از فکر ذوب شدن یخی که تمام سرمایه‌اش است ذوب می‌شود. 🔥من بدون فکر به فوت وقتم سرخوش و سرمست روزگار سپری می‌کنم. وقتت به دلیل قتلش از تو سوال خواهد پرسید! باقی عمرت را به قتل نرسان. 💫امید داشته باش. خدا تو را تنها نمی‌گذارد. قدم بردار. برای فردا کوله‌ات را پر کن. ✨يا أَيُّهَا الَّذِينَ آمَنُوا اتَّقُوا اللَّهَ وَلْتَنظُرْ نَفْسٌ مَّا قَدَّمَتْ لِغَدٍ....؛ اى كسانى كه ايمان آورده ايد! تقوا داشته باشید و هر كس به آن چه براى فرداى (قيامت) خود فرستاده است، بنگرد. 📖سوره حشر،آیه١٨. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨پرتو 🏃‍♂در تلاش باش و صبر نما و بدان که روزی نوبت به پیروزی خواهد رسید. ولی در همه احوال پرتو گرمابخش نگاه الهی بر قلبت پرتو افکن است.او تو را رها نکرده. ما وَدَّعَکـ رَبُّکَ وَ ما قَلیٰ* *سوره ضحیٰ آیه۳ ☘🌹☘🌹 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ کتاب خواندن 🍃وقتی محمد حسین در کلاس اول دبیرستان بود، رفته بود مسجد. دیر کرده بود. نگرانش شدم. وقتی پدرش آمد، از او پرسیدم: «محمد حسین کجاست؟» ☘️گفت: «نگران نباش! مسجد است، می آید. » 🎋وقتی آمد خانه از علت دیر آمدنش پرسیدم و گفتم: «مگر نباید ناهار بخوری؟» 🌾گفت: «با بچه ها قرار گذاشتیم روزی چند ساعت به مطالعه کتاب های شهید مطهری و دکتر شریعتی بگذرانیم. شما دیگر باید به دیر آمدن و نیامدن من عادت کنید.» راوی: مادر شهید 📚حسین پسر غلام حسین (نخل سوخته ۲) زندگی نامه و خاطرات از شهید محمد حسین یوسف الهی، نویسنده: مهری پور منعمی، صفحه ۳۲ و ۳۳ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🧐 خوشبویی ❤️وقتی شما دهان بیماری داشته باشید، همسرتان حتی از حرف زدن با شما لذت نخواهد برد. 🌺قال رسولُ اللّه صلى الله عليه و آله : إنّ أفواهَكُم طُرُقُ القرآنِ ، فَطَيِّبُوها بالسِّواكِ . 🌸پيامبر خدا صلى الله عليه و آله فرمودند: دهان هاى شما گذرگاه هاى قرآن است. پس آنها را با مسواك زدن، خوشبو كنيد. 📚كنز العمّال ،ح۲۷۵۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍سبدگل 🍃کلید را در قفل چرخاند بعد وارد شد. لامپ پذیرایی را روشن کرد. نگاهی به اطراف انداخت. خبری از خانه مرتب و تمیز نبود، صدای علی در گوشش پیچید. همیشه از سر کار می‌آمد علی با خوشحالی می‌دوید و سلام می‌کرد و به آغوشش می‌پرید. مینا با سینی چای می‌آمد بعد از سلام و احوالپرسی کیف و کت او را از روی مبل برمی‌داشت. کت را روی جا لباسی آویزان و کیف را کنار میز کار امیر می‌گذاشت. ☘امیر به سمت گلدان‌ها رفت با آبپاش سفید رنگی آن‌ها را آب داد. همسرش مینا به گل خیلی علاقه داشت. او روی مبل راحتی نشست و به فکر فرو رفت. فردای آن شب، ساعت ۹ صبح دفتر تلفن را برداشت و شماره‌ای گرفت. ساعتی بعد زنگ آپارتمان به صدا در آمد: «از شرکت خدماتی اومدم.» ⚡️_بیایید طبقه دوم. 🎋خانم و آقایی وارد آپارتمان شدند. بعد از این که وسایل نظافت و گرد گیری در اختیارشان گذاشت به اتاقش رفت. پشت میز کارش نشست تا به کارهای عقب افتاده اش برسد. 🍃صدای گوشی او را به خود آورد. با دیدن اسم خواهر مینا با صدای لرزان گفت: «مهسا خانم اتفاق بدی افتاده؟» ☘_نه، خدا رو شکر از مراقبت‌های ویژه آوردن داخل بخش. 🎋امیر وقتی نظافت خانه به پایان رسید؛ آماده شد و به خانه مادر مینا رفت تا پسرش علی را ببینید. 🍃_بابا! دلم برا مامان تنگ شده. 🌸امیر صورت علی را بوسید و گفت:«برو با اسباب بازی‌هایت بازی کن من باید برم بیمارستان.» ☘مقابل در ورودی بیمارستان سبد گلی زیبا با رنگ‌های قرمز و سفید سفارش داد. وقتی وارد اتاق شد لبخند کمرنگی بر روی لبان مینا نقش بست. 🍃امیر آرام کنار تخت مینا نشست و گفت: «همیشه شب به نتیجه می‌رسم؛ صبح که بلند میشم انگار یه فرد دیگه‌ام و دوباره آش همون آش و کاسه همون کاسه. اصل دغدغه بر سر چگونه بودنه! یه بار دوست دارم این گونه باشم، یه بار آن گونه! هیچ وقت سعی نکردم خودم رو پیدا کنم. ببینم او چگونه است ... امروز خودم رو پیدا کردم؛ کنار هم بودن بهترین سرمایه زندگیه. پنج ساله ازدواج کردم یه پسر سه ساله دارم. باید اوقات بیکاریم رو بیشتر با خانواده‌ام بگذرونم نه با دوستانم.» 🆔 @tanha_rahe_natafte
هدایت شده از نامه خاص
از: افراگل به: قطب عالم امکان بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم السَّلامُ عَلَيْكَ يَا بَقِيَّةَ اللّٰهِ فِي أَرْضِهِ ❤️سلام مولای غریبم آقا جان دلمان را پر از محبت خودتان بکنید. محبتی یعقوب‌وار چنانچه قرآن کریم فرموده است برادران یوسف گفتند: اقْتُلُوا يُوسُفَ أَوِ اطْرَحُوهُ أَرْضًا يَخْلُ لَكُمْ وَجْهُ أَبِيكُمْ وَتَكُونُوا مِنْ بَعْدِهِ قَوْمًا صَالِحِينَ؛ یوسف را بکشید یا او را به سرزمینی دور بیافکنید تا علاقه پدر خالص برای شما شود و پس از آن مردمانی صالح و شایسته شوید.* ☘خواستند یوسف را از چشم پدر بیندازند، غافل از اینکه دل یعقوب پر از محبت یوسف است و نمی‌توانند آن را از دل او بیرون کنند با این کارشان محبت به یوسف نه تنها کم نشد؛ بلکه بیشتر شد. آقای خوبم در دعای ندبه خطاب به شما می‌گوییم: بِنَفْسِی أَنْتَ مِنْ مُغَیَّبٍ لَمْ یَخْلُ مِنَّا؛ جانم فدایت، تو پنهان شده‌ای هستی که از میان ما بیرون نیستی. مولای مهربانم هر جا باشیم تو هستی. هر چند با چشم سر نبینیم تو را؛ ولی گستره دل از گستره چشم خیلی بیشتر است. پدر دلسوزم دل‌مان را مشغول خودت کن تا مشغول دنیا نباشد. 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 *سوره‌یوسف،آیه۹ ✨🌹✨🌹✨🌹✨ ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
✍️مراقب سخنانی که به زبان می‌آوری، هستی؟ 🍁سرش ریخته بودند و دعوایش می‌کردند. حق داشتند، چوب ندانم‌کاری‌های او را می‌خوردند. دست و پا، سر و گردن، چشم و ابرو و کمر و شکم، همه و همه داشتند زبان را سرزنش می‌کردند. هر چه می‌کشیم از دست توست. توی دنیا کم ما را سوزاندی حالا نوبت به اینجاست! 🌸در خیالش چه دعوایی به راه افتاده بود. همان‌جا رهایشان کرد و به فکر فرو رفت. باید کاری کند. علاوه بر رفتارش باید مراقب گفتارش هم باشد. چند وقتی می‌شود زبانش در کنترلش نیست. نباید دست روی دست بگذارد. شاید ظاهری کوچک دارد؛ ولی گرفتاری‌های بزرگی را درست می‌کند. همه آن‌چه می‌گوید ثبت می‌شود. ✨ما يَلْفِظُ مِن قَوْلٍ إِلَّا لَدَيْهِ رَقِيبٌ عَتِيدٌ؛ انسان هيچ سخنى به زبان نمى آورد، مگر آنكه در كنارش فرشته اى نگهبان حاضر و آماده ثبت است. 📖سوره‌ق،آیه ۱٨. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🔆قادر مهربان 🛶هرگاه قایق زندگی در طوفان سهمگین مشکلات اسیر می‌شود، 🌱با یادت، ای قادر مهربان دل آرام می‌گیرد؛ زیرا در کتاب آسمانی‌ات فرموده‌ای: 💡«من با شمایم هرگاه نماز به پا دارید و زکات بدهید.» «... وَ قَالَ اللَّهُ إِنِّي مَعَكُمْ ۖ لَئِنْ أَقَمْتُمُ الصَّلَاةَ وَآتَيْتُمُ الزَّكَاةَ ...»* 📚*سوره مائده، آیه ۱۲ 🌷☘🌷☘ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨ کمک به همسایه ☘وقتی هم سایه ما شدند، هنوز غلام حسین دبستان هم نمی رفت. بچه مهربانی بود. می آمد؛ در می زد و می گفت: «نان نمی خواهید؟ کاری ندارید؟ » 🍃می‌فرستادم دنبال کارهایم. سریع نان و قرص هایم را می گرفت و می آورد. مادرش را هم خبر می کرد که هر کاری دارم انجام دهد. 📚 ملاقات در فکه؛ زندگی نامه شهید حسن باقری (غلام حسین افشردی) نویسنده: سعید علامیان ،صفحه ۲۱ 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨شکوفایی فرزندان 🍃اجازه‌ی تجربه ی جدید به کودکان موجب رشد و شکوفایی استعدادهای آن ها می شود . کودکان برای تقویت خلاقیت و شکوفایی احتیاج به تجربه کردن دارند. 🌸والدین آگاه با رعایت مسائلی که به سلامتی جسمی و روحی کودکشان ضرری نمی رساند، می‌توانند به رشد کودک خود کمک کنند. حساسیت بیش از اندازه کودکان را خجالتی، وسواسی و منزوی می‌کند. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍️اردوی جنوب 🌼 صدای روحبخش اذان از مناره‌های فیروزه‌ای مسجد، تا شعاع چندصد‌متری شنیده می‌شد. فهیمه چادر را محکم‌تر ‌گرفت. قدم‌های بلندتری برداشت. این روزها دلش بیشتر بهانه دوستان مسجدی‌اش را می‌کرد ☘️همزمان زیر لب، کلمات نورانی اذان را زمزمه کرد. به یاد اجازه ندادن پدر، اشک در چشمانش جمع می‌شود. چیزی در دلش می‌شکند. 💫 دیروز با چه شوقی ماجرای اردوی جنوب از طرف مسجد را، برای پدر تعریف کرد: «بابا! سمانه محمدی و حسنا طاهری هم هستن. منم برم؟» 🌸_نه! بدون من و مادرت حق نداری جایی بری! هر چی التماس و خواهش کرد فایده نداشت. غلطیدن اشک‌های دانه دُرُشت بر روی گونه‌های سرخ و سفیدش هم دلش را به رحم نیاورد: «آخه چرا ؟! هم‌سن‌و‌سالای من از این اردوها چقد رفتن! چرا من نمی‌تونم؟ » 🍁مردها و زن‌های نمازگزار با عجله وارد مسجد می‌شدند. فهیمه آهی کشید، دستش را روی در ورودی مسجد گذاشت. سرش را بالا گرفت. نگاهش روی گنبد و مناره‌ها خیره ماند: «هعی... خدا کمکم کن! » 🌺وارد مسجد شد. کفش‌های کتانی‌اش را داخل پلاستیک گذاشت. با (قد قامت الصلوه) مکبر، بر سرعت راه رفتنش افزود. صف سوم جای خالی پیدا کرد. چادر نمازش را بیرون آورد. عطر یاس پیچیده در آن، بینی‌اش‌ را قلقک داد. ☘️آخر نماز، وقتی مکبر (السلام علیکم و رحمه‌الله و برکاته) را گفت، فهیمه مثل همیشه دو دستش را بر روی زانو زد، در حالی‌که لب‌هایش الله‌اکبر می‌گفت سرش را به راست و چپ چرخاند. 🍃سمانه همان ردیف، ابتدای صف نشسته بود. نگاهش به نگاه او برخورد کرد. لب‌های سمانه کش آمد لبخند پهنی به او زد. با چشمان عسلی‌اش اشاره کرد بیاید پیش او بنشیند. 🌸فهیمه با دیدن او خوشحال ‌شد، در دلش به او غبطه خورد. سمانه نوجوان پر شر و شوری‌ست که با سن کمش تجربه زیادی دارد. اردو‌‌هایِ زیادی که با بسیج مسجد رفته، او را چنین بار آورده است: «فهیمه جان چی شد؟ باباتون اجازه داد؟ » 🍃_نه سمانه من که گفتم بابام به این راحتیا رضایت نمیده!همیشه همینطوره. بر فرض راضی‌ام بشه، کارت بسیج رو چکار کنم؟ _بسپارش به من، با خانم علوی مسئول بسیج خواهران دوستم. بهش میگم باباتو راضی کنه. کارت بسیج هم تا موقع رفتنمون به دستت می‌رسه به امید خدا ‌‌! ✨نور امید قلب فهیمه را پر کرد. سمانه خانم علوی را برای صحبت کردن با بابای فهیمه راضی کرد. بابای فهیمه به مسجد رفت. فهیمه پشت در اتاق بسیج قدم می‌زد. دلهره و اضطراب به جانش نشسته بود. زیر لب خدا خدا می‌کرد تا راضی شود. سمانه کنارش رفت و با کف دست به پشت فهیمه زد: «خانم علوی کارش حرف نداره باور کن! » 💥با حرف سمانه، سرش را بالا گرفت. چشمان مشکی‌اش برقی ‌زدند. صدای پای پدر نگاه فهیمه را به سمت اتاق بسیج کشاند. پدر را غرق در فکر دید. نزدیک فهیمه رسید. سرش را بالا گرفت و گفت: «فهیمه برگه رضایت اردو رو با مسئولیت خانم علوی پر کردم. پشیمون و نگرانم نکن.» 🌾 فهیمه سرش را پایین انداخت .گره ای به ابروهایش افتاد: «باشه چشم. » با خود زمزمه کرد: «من که همیشه به فکر شمام. پس چرا شما به فکر بزرگ شدن من نیستید! » نَمی از اشک شوق و بغض باعث نشستن پرده‌ای شفاف روی چشم او شد و جلوی دید او را گرفت. بعد از آن فهیمه کارش شده بود، پرس و جو کردن از کارت بسیج. سه روز به زمان اردو مانده بود. قرآن از قفسه چوبی مسجد برداشت. لای قرآن را باز کرد. سمانه کنارش آمد: « ببین سمانه من شانس ندارم! با چه زحمتی بابا رو راضی کردم. سه روز دیگه بیشتر فرصت ندارم.» 🌸شروع به خواندن آیات قرآن کرد. سمانه به اتاق بسیج رفت. ساعتی نگذشته بود با صدای شاد او، فهیمه نگاهش کرد: «مژدگونی بده کارتت اومد. » 🍃فهیمه لب‌هایش را روی قرآن گذاشت. موجی از شادی وجودش را فرا گرفت. با خودش فکر کرد: ‌«بالاخره قسمتم شد برای اولین بار، با دوستام به اردو برم. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
بسم الله الرحمن الرحیم از: حسنا به: آقای خوبی‌ها سلام آقای خوبی‌ها❤️ در کدامین سرزمین مشغول دعا و زمزمه‌ای فدایت شوم.😔 برای ما گناهکاران هم دعا کن. شاید به راه راست هدایت شویم.😭 مرا ببخش اگر بخاطر کارهایم رنجیدی و از درگاه خدا برایم استغفار کردی.😔 دوستت دارم. کاش زودتر بیایی گل نرگس.😭 💌🌾💌🌾💌🌾 ارواحناله الفداء 🆔 @parvanehaye_ashegh
✍️لوزی ♦️کل عمر آدمیزاد شبیه لوزی است! اولش خیلی قدرتی ندارد و در کنج و گوشه است. 🍃کم کم از زاویه خارج می‌شود و اختیار و قدرتش بیشتر می‌شود. دوباره شروع می‌کند به بالا رفتن. ولی هر بالا رفتنی خوب نیست! ته این بالا رفتن ختم میشه به دوباره در کنج رفتن. تنها اون زمان و قسمتِ وسط لوزی بود که تو بیشترین توان رو داشتی. 🌸آغاز و پايان انسان ضعف و ناتوانی است. چند روزى كه توان و قدرت داريم قدردانى كنيم. ✨اللَّهُ الَّذِي خَلَقَكُم مِّن ضَعْفٍ ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ ضَعْفٍ قُوَّةً ثُمَّ جَعَلَ مِن بَعْدِ قُوَّةٍ ضَعْفاً وَشَيْبَةً يَخْلُقُ مَا يَشَاءُ وَهُوَ الْعَلِيمُ الْقَدِيرُ ؛ خداست كه شما را از ناتوانى آفريد، سپس بعد از ناتوانى، قوّتى بخشيد، آنگاه بعد از توانايى و قوّت، ضعف و پيرى قرار داد؛ او هر چه بخواهد مى آفريند، و اوست داناى توانا. 📖 سوره‌روم،آیه۵۴. 🆔 @tanha_rahe_narafte
🌱صبری نیکو ⛓زمانی که کاری پیش نمی رود؛ همه‌ی درها بسته و مشکلات جولان می‌دهند؛ 💪قدرت‌مندترین سلاح بردباری و برنده کسی‌ست که استقامت کند. 🌹امیرالمومنین صلوات الله علیه : «وعَوِّدْ نَفْسَکَ التَّصَبُّرَ عَلَى الْمَکْرُوهِ، وَنِعْمَ الْخُلُقُ التَّصَبُرُ فِي الْحَقِّ؛ خويشتن را برای استقامت در برابر مشکلات عادت ده، که شکيبايى در راه حق، اخلاق بسيار نيکويى است.»* *نهج البلاغه، نامه ۳۱ ☘🌺☘🌺 🆔 @tanha_rahe_narafte
✨دل کندن از مادر 🍃قرار بود سی ام فروردین ۹۳ اعزام شود. روز ۲۵ فروردین با عجله آمد خانه برای خداحافظی. لباس هایش را بستم. تا رفتم داخل اتاق گفت: «مامان من رفتم خداحافظ.» ☘برق از سرم پرید. خداحافظی هایش لذت دیگری داشت. آن قدر بغلش می کردم و می بوسیدمش که حد نداشت. خودش هم خوشش می آمد. می گفت: «مامان! بوسم کن، حالا پیشانی ام، حالا لپم، حالا ابرویم.» اما موقع رفتن نگذاشت بغلش کنم. تا خواستم بغلش کنم مچ دستم را گذاشت روی سرش بوسید و گذاشت روی قلبش. 🌸دوباره خواستم ببوسمش. گفت: «نه.» سریع رفت سوار ماشین شد. حتی یک دست هم تکان نداد. می ترسید موقع رفتن دلش بلرزد. وقتی پیکرش را آوردند، کفن را که کنار زدم خنده ام گرفت. با صورت سالم برگشته بود تا تمام بوسه هایی را که به من بدهکار است، از او بگیرم. راوی: مادر شهید 📚مجله فکه، شماره ۱۸۰؛ اردیبهشت ۱۳۹۷؛ صفحه ۵۷-۵۶ 🆔 @tanha_rahe_narafte
🕌لحظه اذان 🥘سفره پهن می‌شود، کم‌کم وسایل افطار روی سفره همچون نقاشی نقش می‌بندند. 🎶دور سفره می‌نشینیم، گوش می‌سپاریم به ربنا قبل از اذان زیبایی مرحوم موذن‌زاده. 🌈چه لذتی دارد لحظه به سرانجام رساندن این عمل خیر. 🆔 @tanha_rahe_narafte
✍خیال‌بافی شبنم 🍃صدای زنگ در فضای خانه پیچید. شبنم در را باز کرد. معصومه با بسته‌های توی دستش وارد آپارتمان شد. ☘بسته های خرید را کف آشپزخانه گذاشت. به سمت پذیرایی رفت. چشمش به سیاوش همسرش افتاد: «بیدار شدی؟داروهاتو گرفتم.» 🎋شبنم گفت:«چایی بریزم؟» 🌸_آره، دختر بابا! شیرینی‌ام هم بیار. 🍃معصومه درحالی که دست‌هایش را می‌شست گفت:« بازم شیرینی؟ کم شیرینی‌جات بخور سیاوش! » ☘شبنم دو تا شیرینی برداشت و فوری در دهانش گذاشت که معصومه با لیوان آب و قرص آمد تا چشمش به شبنم افتاد، خنده‌اش گرفت: «قیافشو ببین! دختر مگه شیرینی نخوردی تو عمرت؟ » بعد دو باره خندید، صدای خنده سیاوش هم بلند شد. 🌸_گشنمه خب، برا بابا هم که ضرر داره. 🍃_شبنم جان، درس و دانشگاهت که تموم شد، برنامه‌ات چیه بابا؟ 🍀_عموی محبوبه شرکت خصوصی داره، میخوان نیرو بگیرن. ⚡️_ان‌شاءالله، خیر باشه. 💫شبنم و مریم طبق قرار به شرکت عموی محبوبه رفتند و فرم استخدام را پر کردند. مریم با محبوبه تماس گرفت. محبوبه به او قول داد به عمویش سفارش آن‌ها را خواهد کرد. 🍃شبنم در تاکسی به مریم گفت:« دوست دارم وقتی حقوق گرفتم، مثل دختر پولدارها هرچی دلم خواست بخرم.» ☘مریم نگاهی به او انداخت. شبنم ادامه داد: «عمل زیبایی و هزار تا آرزوی دیگه، دوست داشتم تو یه خونواده‌ی پول‌دار به دنیا میومدم.» 🌸مریم با چشمانی گرد گفت: «تو چطور دختری هستی؟ این‌همه آرزوی بیخود و الکی تو سرته؟ » 🎋مریم کمی مکث کرد. فکری به سرش زد: «فردا وقت داری بریم جایی؟ » ⚡️_آره، ساعت ۹ جلوی در خونه منتظرتم. 🌾شبنم همراه مریم راهی شدند. وقتی به زیر زمینی وارد شدند صدای چرخ خیاطی‌های صنعتی بلند بود. خانمی با لبخند جلو آمد بعد از سلام و احوالپرسی مریم و شبنم را به دفتر برد و ادامه داد: «چیزی شده مریم؟ » 🍃_نه، قراره از شنبه تو شرکت پخش دارو مشغول کار بشم، فقط خواستم شبنم با محیط کار قبلی‌ام آشنا بشه. ✨خانم رحمانی مکث کوتاهی کرد و با لحنی آرام گفت: «این‌جا دخترای بهزیستی مشغول به کار هستن.» 🌸مریم نفس سنگینی کشید و با صدای لرزان رو به شبنم گفت: «من سقفی به نام بهزیستی داشتم. این سرنوشت همه بچه‌هایی که بی ‌سرپرست یا بد سرپرست هستند و توی مراکز بهزیستی زندگی می‌کنن.» 🍃شبنم چهره‌اش سرخ شد. از ذهنش عبور کرد: « چه آرزوهای الکی داشتم، نعمت‌های خدا رو نادیده گرفتم. » 🆔 @tanha_rahe_narafte
هدایت شده از نامه خاص
بسم‌الله‌الرحمن‌الرحیم از: افراگل به: قطب عالم امکان السَّلامُ عَلَيکَ يا مولای یا بَقيَّةَ اللَّهِ ❤️سلام ای نزدیکترین‌ها به ما پدر دلسوز و مهربانم چگونه من غافلم از تویی که به من از هر کس نزدیک‌تری. مگر نه این است که نامه اعمالم دوشنبه و پنج‌شنبه به دستِ نورانی‌ات می‌رسد و برایم لب به استغفار می‌گشایی. تویی که به خودم از خودم مهربان‌تری. نمی‌دانم زمان آمدنت را درک خواهم کرد. آرزویش را همیشه با خودم خواهم داشت، شاید به همان واسطه خدا نظر رحمتی به سویم کند. مولای خوبم به فرمایش جد بزرگوارتان تو در بین مایی و ما غافل از وجودت. در بازارها و مکان‌های مختلف نظاره‌گر مایی. بر فرش‌هایمان قدم می‌گذاری.* چه افتخاری دارد کسی که تو بر خانه‌اش وارد شوی. عطر وجودت برکت زندگی‌شان خواهد شد. پدر مهربان و دلسوزم دعا کن همان باشم که تو می‌پسندی و می‌خواهی. 🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤 💫 *امام صـادق عليه‌السلام فرمود: چگونه اين امت انكار مى كنند كه خداوند با حجت خويش آنگونه رفتار نمايد كه با حضرت يوسف رفتار نمود (امام زمان عليه السلام بصورت ناشناس) در بازارهايشان حركت نمايد و پاى بر فرشهايشان بگذارد تا اينكه خدا در اين باره به او اجازه (ظهور) بدهد. 📚الكافى، ج ۱، كتاب الحجة، ص۱۳۴، روايت۸۸۵ 💌✨💌✨💌✨ ارواحنافداه 🆔 @parvanehaye_ashegh