eitaa logo
مسار
335 دنبال‌کننده
4.9هزار عکس
536 ویدیو
2 فایل
هو الحق سبک زندگی خانواده سیره شهدا داستانک تلنگر مهدوی تبادل👈 @masare_irt ادمین : @hosssna64
مشاهده در ایتا
دانلود
✍دل‌تو تکوندی؟ 🙇‍♀آخر سال ذهن مادر خونواده به سمت و سوی شستن، گردگیری، خرید وسایل نو مشغول می‌شه. 💡مادر برنامه‌ریزی می‌کنه؛ اما سایر اعضای خونواده هم کمک می‌کنن. 🧺دلیل این خونه‌تکونی در ایران باستان این‌جور بود که عقیده داشتن نباید هیچ‌گونه آلودگی و کثیفی از سال پیش در خونه باقی بمونه! 🌱در واقع خونه‌تکونی تمثال بیرونی و ظاهری زندگی‌‌هاست؛ اونی که مهم‌تره خونه‌تکونی دله تا با دلی پاک و بدون کینه و دشمنی به استقبال سال نو بریم. 🕸سالی بشد از دست در ایام جوانی نوروز رسید و تو همینی که همانی ! گیرم که به رسم همگان خانه تکاندی! پس کی دل افسرده خود را بتکانی؟🤔 🆔 @masare_ir
✍ماهی قرمز 🍃سفره هفت سین را چید. به ظرف‌های سفالی فیروزه‌ای روی سفره خیره شد. حمید شکل برگش را دوست داشت و او ماهی. حمید دستی به ریش‌های پرپشتش کشید و آهسته گفت: «زینبم هر دو تاشو می‌خریم.» زینب ابروهایش را در هم برد: «حمیدآقا اسراف نمیشه؟» 💫حمید، دست به سینه ایستاده بود. دستی را اهرم چانه کرد: «من که می‌دونم شما اون ماهی رو دوست داری، اما به خاطر من می‌گی برگ رو بخریم. خب پس ظرفای شکل ماهی رو می‌خریم.» ✨زینب دست پاچه شد. از تصمیم حمید جا خورد. سریع گفت: «نه، نه، اصلاً ده، بیست، سی، چهل می‌کنیم. به هر کدوم صد افتاد، اونو برمی‌داریم. قبول؟» حمید سری تکان داد و شمرد. صد به ظرف شکل ماهی افتاد. شش تا ظرف سفالی فیروزه‌ای که هر کدام قالب بدن ماهی‌ای بود. زینب نایلون ظرف‌ها را با احتیاط روی دست گرفت و از مغازه بیرون آمدند. حمید خندید: «دیدی آخرش حرف من شد. گولت زدم.» 🍃زینب با تعجب به صورت خندان حمید خیره شد. حمید چشمکی زد: «چیه؟ باورت نمی‌شه؟ ده رو از هر کدوم شروع کنی صد به اون یکی می‌افته.» حمید به طرف ماشین دوید. 🌾 زینب گام‌هایش را تند کرد. خندید و زیر لب گفت: «اگه دستم بهت نرسه، ای متقلب.» اشک از گوشه چشمان زینب جاری شد. روی سیب داخل ظرف سفالی چکید. آرام آرام روی بدن قرمز سیب جاری شد و به ماهی خوابیده کف ظرف رسید. زینب به عکس حمید خیره شد. آرام و خندان کنار ظرف‌های سفالی نشسته بود. بغض گلویش را فشرد. با انگشت به ظرف ماهی وسط سفره اشاره کرد: «حمیدم، هر سال ماهی عیدو خودت می‌خریدی. ببین امسال ماهی نداریم.» آب بینی‌اش را بالا کشید: «می‌دونم الان اینجایی و داری منو می‌بینی. خدا گفته شهدا زنده‌‌ان.…» 🍀صدای زنگ در حرف زینب را قطع کرد. پشت دست را روی صورتش کشید. چادر رنگی را روی سر انداخت. دو طرف چادر را دورش گرفت. در را باز کرد. پدر حمید بود. درون نایلون در دستش چهار تا ماهی قرمز این طرف و آنطرف می‌رفتند. زینب تعارف کرد. پدر شوهرش نایلون ماهی‌ها را بالا گرفت: «گفتم شاید ماهی عید نخریده باشی. دو تام برا شما خریدم. حال کوچولوی ما چطوره؟» زینب با دیدن ماهی‌ها لبخند بر لبانش نشست. نگاهی به شکم برآمده‌اش انداخت: «ممنون. کوچولوی شیطون مام خوبه.» 💫پدر حمید از کنار زینب گذشت. به سمت سفره گوشه اتاق رفت. دو تا از ماهی‌ها را درون ظرف وسط سفره انداخت. ماهی‌ها دور ظرف می‌چرخیدند. حمید آرام و خندان نشسته بود و ماهی‌های قرمز داخل ظرف را تماشا می‌کرد. 🆔 @masare_ir
✍چرخش بی معنی 🎶یه تیکه از موسیقی هست که میگه بی‌عشق جهان یعنی یه چرخش بی‌معنی؛ میخوام بگم آره واقعا همین طوریه ها!🤔 پس عاشق شید!💞 🍃زندگی به عشقه. عقل به آدما زندگی نمیده. عقل به آدم حساب و کتاب🧮 میده. چطوری بهتر درسا 📚رو بخونه. چطوری بخوره 🥙که آخرشم چطور پلاسیده بشه.... 🔥این عشقه که درون انسان رو مثل شعله روشن میکنه و زندگی می‌بخشه... این جمله رو شهید بهشتی خیلی خیلی قبل تر از موسیقی‌ها و دکلمه‌هایی که برای عشق نوشتن گفته: 💡عاشق کسی باش که محدودیتی برای دوست داشتنش نداری و تا ابد دوستت داره. 📻 برگرفته از سخنان شهید بهشتی 🆔 @masare_ir
✨ برپایی گود زورخانه در خط مقدم 🍃در مرحله دوم عملیات والفجر هشت، قرار بود در جاده ام القصر حوالی رأس البیشه کار شناسایی انجام بدهیم. ما جلوتر بودیم و منتظر علی آقا. عراق معرکه ای بر پا کرده بود. زمین مثل طبل زیر پای مان می لرزید. ☘علی آقا وقتی رسید، گفت: «بچه ها! می بینید دشمن چه معرکه ای گرفته؟» کسی چیزی نگفت. تا روحیه ها را احیا نمی کرد نمی شد کاری انجام داد. 🌾ادامه داد: «اینجا گود زور خانه است؛ پس اول گود می زنیم. سر یک ساعت بچه ها با گونی سنگری میدان زورخانه را بر پا کردند. علی شد میان دار و بچه های واحد اطلاعات عملیات حلقه زدند. میل و تخته نداشتیم. با کلاش میل گرفتیم و نوار شیر خدا هم مثل همیشه دم دست بود. روحیه ها شد توپ و آماده عملیات. راوی: کریم مطهری؛ هم رزم شهید 📚کتاب دلیل؛ روایت حماسه نابغه اطلاعات عملیات سردار شهید علی چیت سازیان، نویسنده: حمید حسام، ناشر: سوره مهر، تاریخ چاپ: ۱۳۹۶- چاپ دوم (اول ناشر)؛ صفحه ۱۴۱ 🆔 @masare_ir
✍دستم ننداز 😤بعضی وقتا هست که ناراحتم و اعصابم بهم ریخته. مثل اون روز که حسین ماشین‌ کنترلیش🚗 رو بهم نداد. ولی تو به جای اینکه بهم بگی که آروم🌱 باشم، یا بگی صبر کن خودم دو سه ماه دیگه برات میخرم🎁، یا حتی ازم بخواید با جمع کردن پولام💰 کمک‌تون کنم توی خریدنش، دستم انداختید و گفتید که یه مرد برای ماشین‌کنترلی ناراحت نمیشه😏! ولی بابا من بچه‌م😔. مرد نیستم ولی شخصیت دارم و ازت میخوام که توی حس‌هام باهام شریک بشی. چسب🩹 روی زخم باش. بتادین نه.🙃 🆔 @masare_ir
مسار
✍شهیده فاطمه اسدی قسمت اول 🍃گرمای تابستان مغز استخوان را می سوزاند و آن را غیر قابل تحمل می کرد.
✍شهیده فاطمه اسدی قسمت دوم 🍃یک دختر به دنیا آورد. در پاکی و دینداری و ایمان فاطمه شکی نبود، او در محافل و مجالس مذهبی شرکت می کرد. ☘ زمانی که بعد از پیروزی انقلاب، ضد انقلاب وارد آن منطقه شدند، فاطمه نه تنها از عقیده‌اش نسبت به انقلاب دست برنداشت و دچار سستی و شک نشد، حتی ناراحت شد که عده‌ای وارد شهرشان شدند و با سخنان باطل و رفتار نادرست بر ضد انقلاب چیزهایی می گویند. ⚡️ همسرش همچون فاطمه در راه دین بود. فاطمه و همسرش می‌دیدند که افراد ضد انقلاب هر روز به مردم خشونت می‌کردند. شب و نیمه شب به مردم حمله می‌کنند و آنان آزار و اذیت می‌دادند. 💫 همچنین ضد انقلاب در مجالس مختلفی حاضر می‌شدند و برضد دین و انقلاب با مردم صحبت می‌کردند و افکارشان را می‌شستند و بدبین می‌کردند؛ فاطمه و همسرش که از این اوضاع ناراحت شده بودند، هر روز از خدا می خواستند، فرجی شود تا اینکه فاطمه و همسرش با یکدیگر مشورت کردند و تصمیم گرفتند، بر علیه این افراد قیام کند و جلویشان بایستند. 🌾فاطمه اسدی و همسرش همکاریشان را با نیروهای سپاه و پیش‌مرگان مسلمان کُرد آغاز کردند. در این هنگام فعالیت‌های فاطمه اسدی و همسر ش آغاز شد و ضد انقلاب که از ماجرا مطلع شده بود ناگهان... ادامه دارد ... 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لحظه تحویل سال همگی با هم بعد از دعای تحویل سال، دعای فرج را زمزمه کنیم.🍃🌸🍃 🤲 یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ وَ الْأَبْصَارِ 🤲 یَا مُدَبِّرَ اللَّیْلِ وَ النَّهَار 🤲 ِیَا مُحَوِّلَ الْحَوْلِ وَ الْأَحْوَالِ 🤲 حَوِّلْ حَالَنَا إِلَی أَحْسَنِ الْحَالِ 🤲 ای تغییر دهنده دلها و دیده‏‌ها؛ ای مدبر شب و روز؛ ای گرداننده سال و حالت‌ها؛ بگردان حال ما را به نیکوترین حال 🌹اللّهُمَّ صَلّ عَلَی محَمَّدٍ وَ آلِ مُحَمَّدٍ وَ عَجّل فَرَجَهُم ┄┅─✵🍃🌷🍃✵─┅┄ @masare_ir
✍لطفا بزرگ شید! 👧یه روزی اسم گذاشتن برای عروسکام و حرف‌زدن باهاشون به خیال اینکه با من حرف میزنن جای آبجی و داداش نداشتم، راحت بود.... 📆حالا که چند سال از بچگیم گذشته فکر می‌کنم ای کاش عروسک‌هامم مثل من بزرگ می‌شدن!😔 🆔 @masare_ir
✨قنوت های عارفانه شهید مجتبی اکبر زاده 🍃سال ۶۵ بود و در جاده اهواز اندیمشک سه راهی دهلران آموزش غواصی می‌دیدیم. صدای اذان بچه را کنار هم جمع می کرد. حاج آقای اکبر زاده برای خودش حال و هوایی داشت. اولین نفر بود که در صف جماعت منتظر می نشست تا بچه ها جمع شوند. ☘موقع قنوت که می شد انگار یادش می رفت این همه جمعیت پشت سرش نشسته اند. سه بار با سوز و ناله می خواند: «اللهم ارزقنی الشهادة فی سبیلک». در تاریکی هوا لرزش شانه هایش را می‌دیدم. با قنوت ملتمسانه اش یک گام به شهادت نزدیک تر می شد. بعد از نماز حاج آقا زیارت عاشورا می خواند و بغض ها یکی یک می ترکید. راوی: حاج حسین یکتا 📚کتاب مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۴۲۴ 🆔 @masare_ir
✍از ظرافت حرفت خوشم اومد 💁‍♀همیشه بهم میگی که بعد خاله‌بازی وسایلم رو جمع کنم و وسط اتاق نذارم پهن بمونن. بعضی وقتا یادم میره🙇‍♀ اما تو با خنده‌ای که توش خستگی و کلافگی از سربه‌هوا بودنم هست میگی: «زهرا جونم! باور کنم که میخوای مامان اذیت بشه با جمع کردن وسایلت؟»🥴 اینطوری میشه که یه‌چی تو دلم قلقلکم میده و میگه که زهرا دفعه بعدی با جمع کردن وسایلت بدون تذکر جبران کن!🤭 راستی دیروز که خونه مهسا اینا یادمون رفت اسباب‌بازیامون🧩 رو جمع کنیم، مامانش گفت که دیگه مهسا رو دوست نداره😯. یه لحظه خودم رو گذاشتم جاش🤔. دلم هُری ریخت و شکست💔. اگه دوستم نداشته باشی چی‌کار کنم؟😔 🆔 @masare_ir
✍زمانی برای تو ⏰صدای تیک‌تاک ساعت خبر می‌داد لحظه تحویل سال، نزدیک و نزدیک‌تر می‌شود. من به همراه امیرعلی، مامان و بابا به انتظار آمدن مهمان جدید به خانه‌مان بودیم. مهمانی از جنس شکوفه و باران! 🚿آواز امیر علی، داداش کوچکم در فضای حمام می‌پیچید و بعد از اکو شدن به گوش ما می‌رسید. وقتی هم از حمام آمد هنوز شیطنتش از سر و کولش می‌بارید: «مامان این آخرین حموم سال ۱۴۰۱ هم تموم شد، تا یک سال بعد حموم نمی‌رم.»😂 و باز از آخرین‌ها و آخرین‌هایی گفت که در این سال انجام داده می‌شوند. 🧕مادرم لب‌هایش کش آمد و گفت: «پسر قشنگم تلاشتو بکن که تو سال جدید هر روزش یه کار جدید و خوب بکنی تا امام زمان ازت راضی باشه حتی اگه اون کار کوچولو باشه.» امیرعلی که با حوله‌ی آبی‌رنگ موهای سیاهش را خشک می‌کرد، خود را روی مُبل رها کرد و گفت: «مامان چطوری کار بزرگ انجام بدیم که امام خوشحال بشه؟» 🧔‍♂بابا که از شنیدن صدای داداش و سؤالش ذوق کرده بود جواب داد: «پسر مهربونم اگه هر روز از سال جدید رو حتی شده یه کار کوچیک انجام بدی سال بعد ۳۶۵ تا کار خوب برای خودت جمع کردی که به دست امام زمان میرسه و خوشحالش میکنه.» مامان نیم نگاهی به من انداخت و گفت : «با اجازه بابایی نظرتون چیه امسال زهرا دعا بکنه؟!» بابا دستی به موهایش کشید. خندید و گفت : «چرا که نه! خیلی هم عالی حتما سال بعد هم امیرعلی میخونه و کم‌کم این دعا خوندن هم از دست من در میآد.»😄 📺ماهی‌قرمز توی تنگ بلوری می‌چرخد و می‌رقصد. آن را برمی‌دارم وسط سفره هفت سین می‌گذارم. کنار سفره روبه‌روی تلویزیون می‌نشینیم. لحظه‌ها از کنار لحظه‌ها مثل مسابقه دویی که نفر اول ندارد در حال عبورند. 🌤نفس عمیقی می‌کشم و دعا می‌کنم: «خدایا امام زمان ما رو برسون. امسال سال پر از برکت و اتفاق‌های خوب باشه، سالی که بیماری لاعلاج نمونه و همه مردم جهان در پناه امام زمان (عج) باشن قلبم تند و تندتر می‌زند. وقتش میرسد و لحظه کوچکی از سال قبل جایش را با لحظه جدید عوض می‌کند می‌گویم مولای ما بابای ما دعا کن برایمان!» صدای توپ می‌آید و عید می‌شود. خوشحالم آخرین و اولین حرف من در سال قبل و سال جدید به نام امام زمان زده می‌شود. 🆔 @masare_ir
✍جای هم بودن 💡بچه‌ها و آدم بزرگ‌ها در یک چیز مشترک اند؛ آرزوی جای هم بودن. آدم‌بزرگ بودن👩 بزرگترین آرزوی بچه‌ها و برگشتن به کودکی 👧هم آرزوی آدم‌بزرگ‌هاست. ⭕️فرق این دو آرزو در محال بودن و ممکن بودن آنهاست. ⏳اکثر آدم‌ها جایگاه‌ عمرشان را دوست ندارند، چون غافل‌اند از این‌که لحظات عمر به سرعت در حال رفتن‌اند و باید شکارشان کرد.🏹 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⭕️شما جزو کدوم دسته‌ای؟ 🔴اول فروردین چه خبره؟ بیان دلنشین آیت الله جوادی آملی 🆔 @masare_ir
✨نماز شب های شهید سید مصطفی خادمی 🌾مصطفی بی سیم چی ریزه میزه گروهان بود. تازه پشت لبش سبز شده بود. وقت نماز شب که می‌شد از همه جلوتر بود. بچه ها سر به سرش می گذاشتند که: «تو از جان خدا چه می‌خواهی که این قدر نماز می‌خوانی و گریه می‌کنی؟» 🍃 در عملیات والفجر هشت تیر به شکمش خورد و شد اولین شهید گردان حضرت معصومه (س) در والفجر هشت. راوی: حاج حسین یکتا 📚کتاب مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۳۵۰-۳۵۱ 🆔 @masare_ir
✍نامه نوشتن را امتحان کرده‌ای؟ 😡دلخوری و کینه‌‌ام شتری شده بود. خودم از این وضع خسته شدم. برای از بین رفتن دلخوری باید کاری می‌کردم.💡 📝بی‌مقدمه برگه را برداشتم و قلم را روی آن حرکت دادم. نامه‌ای💌 برایش نوشتم: «گفتم دلتنگش هستم.» خوبی‌های ریز و درشتش را نوشتم و تشکر 🙏کردم. آخر نامه هم، اشتباهاتی که مرتکب شده بودم را نوشتم. بدون کوچکترین تنشی، از او صادقانه عذرخواهی🌹 کردم. از او کمک خواستم، که همراهم🫂 باشد تا عیب‌هایم برطرف شود. 🌿نامه‌ام خالی از هر شکایتی شد. آن را روی میز اتاق کارش گذاشتم. شاید با خواندنش دوباره روزهای خوش🦋 ابتدای زندگی به ما روی آورد. 🆔 @masare_ir
✍خدا به تو چی داده؟ ⚡️حرفهایش مثل پُتکی بر سرم فرود می‌آید. چانه‌اش گرم و گرم‌تر می‌شود. هر از گاهی خمیازه می‌کشد. دندان‌هایم را کلید می‌کنم. سعی می‌کنم از این گوش شنیدن و از گوش دیگر درکردن را تمرین کنم. با همان لحن مغرورانه ادامه می‌دهد: «حبیبه خانوم نمی‌شه بشینی تو خونه و انتظار معجزه باشی!» 🤔فکر می‌کردم چطوری خودم را از نیش و کنایه‌هایش آزاد کنم. توی ذهنم بازار آهنگران راه اُفتاده بود. یکی به طبل بی‌خیالی می‌زد، آن یکی طبلش توپُر بود و از مقابله به مثل و جوابگویی حرف می‌زد و نفر بعد نقشه‌ی ضربه فنی‌کردن او را می‌کشید. - سهیلا سهیلا کجایی؟! همین صدا زدن احمدآقا ناجی من شد. سهیلا خانم دست‌های گوشتی و سفیدش را بر هم کوبید: « ای وای دیدی چی شد؟ الان چن ساعته دارم گپ می‌زنم!» 🧕با بلند شدن سهیلا‌ خانم از روی تخت چوبی کنار باغچه، صدای ناله‌ی تخت فضای حیاط را پُر کرد. پشت‌سر سهیلا منم داخل اتاق رفتم. روسری از داخل کمد برداشتم و دور سرم محکم پیچیدم و گره زدم شاید درد آن کمتر شود. روی تخت ولو شدم. نفهمیدم کی خوابم برد. 🤛با ضربه دست‌ مرتضی که به آرامی شانه‌ام را تکان می‌داد و حبیبه‌جان حبیبه‌جان می‌گفت، پلک‌هایم از آغوش هم جدا شدند. لبخند نشسته‌ی روی لب‌های او به من هم منتقل شد. ولی طولی نکشید تصویر سهیلا خانم جلوی دیدگانم آمد. گره به ابروهایم نشست. 🌻ماجرای او را برایش تعریف کردم. با صدای بُغض‌آلود گفتم: « مرتضی آخه مگه من تنبلی کردم؟!» مرتضی با انگشتان دستش در حال نوازش موهای خرمایی‌ام بود. آرام و بی‌صدا به حرف‌هایم گوش می‌داد. حس آرامش او به من منتقل شد. 🪴وقتی سکوت مرا دید لب‌هایش تکان خورد: «حبیبه‌ جانم قرار نیست با حرف مردم بهم بریزیم! خدا به یکی دختر می‌ده، به یکی پسر و به یکی هم مثل ما نه پسر و نه دختر! » حرف‌های آن روز مرتضی آبی روی آتش خشم و استرس من شد. ✨يَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ إِنَاثًا وَيَهَبُ لِمَنْ يَشَاءُ الذُّكُورَ ﴿٤٩﴾ أَوْ يُزَوِّجُهُمْ ذُكْرَانًا وَإِنَاثًا ۖ وَيَجْعَلُ مَنْ يَشَاءُ عَقِيمًا ۚ إِنَّهُ عَلِيمٌ قَدِيرٌ ﴿٥٠﴾ به هر کس بخواهد دختر عطا می کند و به هر کس بخواهد پسر می بخشد؛ (۴۹) یا پسران و دختران را با هم به آنان می دهد و هر که را بخواهد نازا می کند؛ یقیناً او دانا و تواناست. (۵۰) 📖سوره‌شوری، آیات۴۹و۵۰. 🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🌺💥 سفارش ویژه شب اول ماه مبارک رمضان استاد پناهیان 🆔 @masare_ir
✍یک تیر و دو نشان خوشگلی هم زکات داره؟🤔 خوب حالا چطوری اصلا باید پرداختش کرد؟ هزینه‌ش چطوره؟🙄 خبر خوب اینه که این زکات پولی نیست. پس آسوده بخواب😌 اما هشدار که آرامش دیگران رو با این خوشگلی نخراشی🤨 یعنی توی مهمونیا، خیابون ، مغازه‌ها و هر جایی که در رفت و آمدی ، لباسای مناسب و در شان یه خانوم متشخص بپوشی. 👩 دادن این زکات، دوتا ثواب داره، چون هم خودت به گناه نمیفتی، هم دیگران.😉 🆔 @masare_ir
✨روش تنبیهی شهید سید محمد ابراهیم جنابان ☘مدتی بود داخل هور آموزش بلم سواری می دیدیم. قرار بود بی صدا کار کنیم؛ اما خنده و شوخی بچه ها، صدای مسئولین لشکر را در آورده بود. شهید نظام علی فتحی از اطلاعات لشکر آمده بود برای اخطار. 🍃در همین برنامه، بچه ها “کرزه بر” را وسوسه کردند برای تکبیری رعد آسا؛ که منجر به تنبیهش شد؛ شنای در آب سرد. با شیرجه او باز همه خندیدند. انگار نه انگار که جلسه توبیخ است. 🌾جنابان فرمان تنبیه عمومی را صادر کرد: «همه داخل آب.» هنوز فرمان فرمانده را هضم نکرد بودیم که خودش پرید توی آب. راهی برای ما نمانده بود. جانشین گردان امام سجاد (ع) داخل آب بود. همه پریدیم داخل آب.از سردی کم مانده بود سنگ کوب کنم. بالاخره نزدیک صبح از آب بیرون آمدیم. راوی: حاج حسین یکتا 📚کتاب مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۳۳۹-۳۴۱ 🆔 @masare_ir
✍به فکر ورودی‌های ذهن و فکر کودکتان هستید؟ 📺یادم می‌آید از همان زمان بچگی پدر و مادرم کنارم می‌نشستند و به همراهم کارتون تماشا می‌کردند. 💡بزرگ‌تر که شدم باز هم حواسشان به ورودی‌های ذهنی و فکری‌ام بود. فیلم‌های آموزنده و اکشن را انتخاب می‌کردم و همه‌مان به روبرویمان خیره می‌شدیم. 🧑‍🏫بعد از دیدن فیلم و سریال، خوب و بد آن‌ها را دورهمی می‌گفتیم. گاهی گوش دادن و یا دیدن یک کلیپ کوتاه جرقه‌ای✨ برای زندگی آینده‌ام می‌شد. 🆔 @masare_ir
✍زیباترین انتخاب 👜کیف زیبای کوچکی را به سینه چسبانده و مانند صندوقچه‌ای که جواهری در آن گذاشته‌باشد از آن محافظت می‌کرد. روبروی مادر نشسته و به سرزنش‌های مادرانه‌ی او گوش می‌داد که از عمق وجودش برآمده، اما جایی برای نشستن پیدا نمی‌کرد. تردیدی که به خاطر خانواده‌اش در گوشه‌ی قلبش بود، راحتش نمی‌گذاشت. 🥺با حال غریبی، رو به مادر کرده،گفت: «دیگه عقاید یهود قانعم نمی‌کنه. اونا بی‌دلیل از مسلمونا نفرت دارن. هیچی تا حالا نتونسته حال خوبی رو که الان دارم بهم هدیه بده.» چشم‌هایش را بسته‌ بود و با احترامی که برخاسته از نوعی ابهت و عظمت بود، از زیبایی انتخابش، برای مادر حرف می‌زد. مادر که نمی‌توانست حال او را درک‌کند، وسط حرف‌ او آمد: «اما دخترم فرانسه جایی نیست که با حجابی که می‌گی، راحت بتونی بین مردمش زندگی کنی و مشکلی برات پیش نیاد... » 😇اما او در دنیای زیباتری‌ سیر می‌کرد. شیفته‌ی حجاب مسلمان‌ها شده و دلسوزی‌های مادر هم نمی‌توانست او را از زیبایی‌های دنیای جدیدش جدا کند. مادر به او نزدیک‌تر شد تا نصیحت‌هایش را داغ‌تر ادامه‌ دهد، شاید بتواند او را از تصمیمش منصرف کند. اما کیفی که لیلا به سینه‌اش چسبانده‌بود، مانعی بین او و مادر می‌شد. مادر دستش را به طرف کیف برد تا آن را بگیرد. اما او با تمام قدرت آن را چسبیده‌ بود، طوری که انگار شیشه‌ی عمرش را در آن گذاشته و نگران شکستنش باشد. وقتی تعجب مادر را از حرکت خود دید، با احترام دستش را گرفت و روی کیف گذاشت. مادر دیگر از نصیحت‌ کردن دست کشیده‌ بود. 📖لیلا زیپ کیف را باز کرد و کتاب کوچکی را برداشت. آرام دستی روی آن کشید و لای صفحاتش را باز کرد: «این کتاب مقدس مسلموناست. همه‌ی حرفاش با منطق یک انسان سالم جور درمیاد. از وقتی شروع به خوندنش کردم، حال دیگه‌ای دارم ...» دگرگونی حالش، مادر را ناامید کرده‌ بود. نگرانی‌ از صدای مادر می‌بارید؛ «دخترم لازم نیست مسلمان بشی و یا با پوشیدن روسری نشونش بدی. کافیه قلباً به اسلام ایمان بیاری.» ✨اما تمام حواس لیلا به صفحه‌ی قرآن بود، انگار در دریای نوری غرق شده‌ بود که دلش نجات از آن را نمی‌خواست. دست روی صورت مادر گذاشته و با نشاط بیشتری گفت: «دوست دارم مثل خانومای محجبه، پاک و باوقار باشم. دیدن اونا همیشه حالمو خوب می‌کرده، می‌خوام وارد دنیای اونا بشم.» ☘لیلا دیگر تصمیم خود را گرفته‌ بود. صورت مادر را بوسید. بلندشد. روسری‌ را از کنارش برداشت و با آرامش و وقار بست. خداحافظی کرد و با دلی که قرص و محکم به ایمان الهی بود برای گفتن شهادتین روانه‌ی مسجد شد. 🆔 @masare_ir
✍انفاق بدون پول 📅توی این ماه رمضونی، حالا که هنوز خیلی ازش نگذشته، بیاید یه قول و قرار بذاریم که در طول این ماه، کارایی انجام بدیم که به نیت ظهور باشه. 💸منظورم خرج کردن از پول نیست لزوما! میتونه هرچیزی باشه. 💡برای مثال، میدونیم که ، تکلیف این‌ روز است. اما خب تسهیل فرزندداری هم به نوعی زیرمجموعه همین تکلیفه مگه نه؟🤔 👧پس توی این ماه و باقی ایام سال که میریم مهمونی، مثلا اگه دیدیم خانوم خونه، بچه‌ش دائما دورش میچرخه و مادر هم نگرانه که مبادا چیزی بریزه روی بچه، 💁‍♀شما یه لطفی کنید و بگید که من میرم با بچه بازی می‌کنم و مشغولش می‌کنم تا تو هم بدون فکر اذیت شدن بچه، به کارت ادامه بدی. 💎کارای پیشنهادی زیاده و توی ذهن خلاق شما هم حتما ایده بسیار. 🆔 @masare_ir
✨آخرین دعای مستجاب شهید محسن حاجی بابا 🍃محسن به یکی از دوستانش گفته بود: «دلم می خواهد طوری شهید شوم که نتوانند تکه های بدنم را جمع کنند.» به مراد دلش رسید. گلوله توپ به ماشینش خورده بود. همراه دو نفر دیگر سوخته بودند. باقی مانده پیکرش را در پلاستیکی جمع کرده و پشت آمبولانس آوردند. 🌾آخر هم نتوانستند همه بدنش را جمع کنند. یک تکه از بدنش در سر پل ذهاب ماند . الان هم دو مزار دارد یکی در تهران و یکی در محل شهادتش. تا تکه های بدن فرمانده جبهه سر پل ذهاب را پشت آمبولانس دیدم، بی خجالت بلند بلند گریه کردم مثل همه. راوی: حاج حسین یکتا 📚کتاب مربع های قرمز؛ خاطرات شفاهی حاج حسین یکتا، نوشته زینب عرفانیان، ناشر: نشر شهید کاظمی، نوبت چاپ: دوم بهار ۱۳۹۷؛ صفحه ۱۱۲ 🆔 @masare_ir
✍تفکر انتزاعی 💡برای اینکه کودکان زیر ۷سال، هنوز تفکر انتزاعی کاملی ندارند، ممکن است که متوجه کلی‌گویی‌های بزرگترها نشوند و به خواسته آنان عمل نکنند. 🗣مثلا اگر به فرزند خود تذکر دادید که اتاق خود را جمع کند و او گوش نداد، برحسب لجبازی کودک نگذارید. ⭕️خواسته‌تان را با جزئیات شرح دهید: 🔸اسباب‌بازیا رو توی قفسه بذار. 🔸موقع غذا خوردن دستت رو به لباست نزن. 🔸لطفا تختت رو مرتب کن. 🆔 @masare_ir
مسار
✍هندوانه سربسته #قسمت_دوم 🚪در را بازکرد. هادی مثل همیشه کتاب📒 در دست بود. پدر از روشویی بیرون آمد
✍هندوانه‌ی سربسته 🚌سوار اتوبوس شد و نیم‌نگاهی به ساکی انداخت که به لطف مادر، زیپش به سختی بسته می‌شد. انگار که راهی دیاری قحطی زده باشد، ساک را برایش پر از خوراکی کرده بود. از چای خشک گرفته تا محصول مربای هلوی🍑 تابستان همان سال. 🙇‍♂۸ساعت یک‌جا نشستن سخت بود اما نه برای پدرام که روزی ۱۸ ساعت در اتاقی در بسته سوالات تستی حل میکرد. 🌑تلافی تمام شب‌بیداری‌هایش را در همین ۸ساعت درآورد و یک‌سر تا مقصد چشمان خود را بست و به خوابی نه‌چندان عمیق رفت. 👤دستی روی شانه‌اش میزند: _داداش زمستون تموم شد نمیخوای از خوابت پاشی؟! چشمانش را به آرامی باز می‌کند. نور چراغ‌های ترمینال چشمش را اذیت می‌کند. بلند می‌شود و بعد کش و قوسی، ساکش 🧳را برمی‌دارد و از اتوبوس پیاده می‌شود. 📱گوشی‌اش را چک می‌کند تا آدرس دقیق خوابگاه را به ذهن بسپارد. وقتی رسید، هنوز هم‌اتاقی‌هایش نیامده بودند و او فاتح اتاق بود! 🛏 ملحفه‌ای که آورده بود را روی تخت بالا پهن کرد و ساکش را هم بالای تخت، زیر پایش گذاشت که در باز شد و بوی هم‌اتاقی جدید به مشامش رسید. بویی که نمی‌دانست حکایت از چه ماجراهایی می‌دهد... ادامه دارد... 🆔 @masare_ir