✍باور کن
📚بیشتر فکر کنید!
خودتان را عادت دهید بیشتر مطالعه کنید و آگاهی بدست بیارید.
💡باور داشته باشید گاهی یک کتاب میتواند راههای بهتر زندگی کردن را به ما بیاموزد.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨شما چقدر به قولهات وفاداری؟
🌾به قول و قرارهایش پایبند بود؛ حتی اگر طرف مقابلش نوجوانی بود. روزی در هامبورگ فرزند یکی از اهل مسجد که ۱۲ ساله بود، نزد شهید بهشتی آمد. میخواست در مورد اسلام سوالاتی کند.
شهید بهشتی به ایشان فرمود: «ساعت چند از مدرسه می آیی؟»
گفت: «ساعت ۴:۱۵ بعد از ظهر.»
_می توانی ساعت ۴:۳۰بیایی؟
_بله.
💫ایشان فرمود: «فردا ساعت ۴:۳۰ منتظر شما هستم.»
🍃روز بعد نزدیک موعد ملاقات ایشان بود و ما در خیابان بودیم که ماشین ما خراب شد. ایشان آرامش نداشتند. آمدند و گفتند: «چقدر طول میکشد تا ماشین درست شود؟»
🍀گفتم: «نمیدانم.» بعد از دقایقی دوباره آمدند و زمان درست شدن ماشین را پرسیدند.
🌺_مگر عجله دارید؟
_ قرار دارم.
_ آن دانش آموز ۱۲ ساله را میگوید.
_بله.
🌷_ نگران نباشید. اگر شما ساعت ۵:۳۰ هم بروید اشکالی ندارد، نهایتا میرود گوشهای بازی میکند تا شما برسید.
_نه! من با این بچه در این ساعت قرار گذاشتم و ۴:۳۰ هم باید مسجد باشم؛ چه آن بچه بیاید و چه نیاید.
🌾بالاخره تاکسی گرفتند تا خودشان را به وعدهشان در مسجد برسانند.
راوی: کاظم سلامتی، از دانش جویان مرتبط با شهید بهشتی
📚کتاب عبای سوخته، نویسنده: غلامعلی رجائی، ص ۱۳-۱۲
#سیره_شهدا
#شهید_بهشتی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️دیوار دروغ
💢خیلی وقتها بزرگترین دلیلِ «دروغگو بارآمدن» کودکمان خود ماییم.
💥وقتی به خاطر هر کاری که از او سر میزند از زبان تهدید استفاده میکنیم، ترس او از تهدیدهای ما، موجب میشود که ناخودآگاه راه نجات خود را از بین دروغهایی پیدا کند که به ذهنش هجوم میآورند و خود را ناجی او معرفی میکنند.
کودک به راحتی میتواند از دروغهای ذهن و زبانش دیواری محکم بسازد و خود را پشت آنها پنهانکند.
💡عوضکردن روش تربیتی میتواند کودک را به جای انداختن در آغوش دروغها، به آغوش والدینش سوقدهد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_گلنرجس
🆔 @masare_ir
✍روز فراموشنشدنی
⚡️دستی به موهای طلایی کشید.
موهایی تا سر شانهها، نرم، لطیف و براق. همانی بود که میخواست. با نفس عمیقی که گرفت ریههایش را پر از بوی بهار نارنجی کرد که از لای پنجرهی مغازه داخل آمده بود، دستش را در جیب کتش فرو برد و کارتش را دست فروشنده داد و بیست میلیون را کارت کشید.
🎁موها را در جعبه قرار داد و به سوی خانه حرکت کرد، در راه به شیرینی فروشی رفت، از داخل ویترینهای پر رنگ و لعاب مغازه، کیک سفید با ماهی برجسته و قرمز که رویش قرار داشت به مرد چشمک زد، فکر نمیکرد بتوانند طرح را به این زیبایی در بیاورند.
🥮کیک را خرید، تا خانه ده دقیقه راه بود، تمام تلاشش را کرد تا زودتر از مهین به خانه برسد.
⏰نیم ساعتی زمان برد تا میز را آماده کند، میزی قهوهای و کوچک با روکش سفید و تزئین شمعهای وارمر قرمز🪔همینکه شمعها را روشن کرد مهین کلید را در قفل در چرخاند و مثل همیشه با لباسهای کارش که حالا با میز و کیک و تزئینات ست شده بود. وارد خانه شد.
🥰کمی طول کشید تا متوجه میز و شوهرش بشود، بعد از لحظاتی مثل همیشه لبخندی که همراه بود با خم شدن گردنش به سمت چپ و افتادن چال کنار خط لبخندش و ریز شدن چشمهای آهوییاش، با ذوق تمام خودش را به دستان باز حسن رساند و خودش را در آغوش همسرش جا داد.
🥺با ذوقی از ته دلش و صدایی پر از بغض گفت: «فکر نمیکردم میون این همه دغدغه و مشکل و کار، امروزو یادت مونده باشه»
😍کمی بعد با دیدن کیک و کادوی همسرش به وجد آمد، چندسالی بود از ماجرا آتشسوزی آن ساختمان عظیم میگذشت. همان ساختمانی که مثل همیشه اولین گروهی که در آنجا حاضر شدند گروه امداد و نجات بودند.
🧕مهین هم جزو اولین گروه، همین که صدای بچهها را شنید برای نجاتشان وارد ساختمان شده بود و قبل از اینکه آتشنشان برسد بچهها را نجات داده بود.
🔥سر همان حادثه پوست سرش سوخته بود و حالا بعد از چند سال همسرش برایش مویی طبیعی با رنگ همیشگی موهایش برایش خریده، آن هم نه در روز تولدش بلکه در روزی که به نام خودش و دوستانش خورده بود، روز جهانی هلال احمر.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_ماهتاب
🆔 @masare_ir
✍آغاز موفقیتها
✨وقتی نور امید به قلبت تابیده، و در وجودت ریشه زده، آغازے براے موفقیتهاے توست.
🌱امید میتونه انسان مُردهے متحرڪ رو زنده ڪنه!
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨قدر دانی از والدین
🌾جلال وارد مدرسه حقانی قم که شد، در حجره کوچکی که ساکن شده بود، در بسیاری از اوقات به نیت پدرش نماز قضا میخواند.
🍃میگفت: «پدرم یک موهبت الهی بود. او بود که مرا بدین جا رساند و به حساب و کتاب قیامت رابه من آموخت.»
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، نشر ستارگان درخشان، چاپ اول، ۱۳۹۵، ص ۳۸
#سیره_شهدا
#شهید_جلال_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
May 11
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️یعنی باور کنم دل شوهر دیگری رو میبری تا دل شوهرت رو ببرن؟
📹 حجتالاسلام و المسلمین قرائتی
#خانواده
#حجاب
#کلیپ
🆔 @masare_ir
✍جمع نبند!
❌کار بد فرزندتون رو نباید با شخصیتش جمع ببندید.
😵💫مثلا اگه چیزی رو زد شکوند، نگید: «چرا حواست رو جمع نمیکنی؟!»
بگید: «آروم بازی کن تا آسیبی به چیزی یا کسی نرسه.»😌
💡باید متوجه بشه که کار درستی انجام نداده اما هنوز هم پیش شما عزیزه.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
مسار
✍زندگی من قسمت دوم 💡زندگی آدمها مثل بازی بالا بلندی میماند؛ جوری که گاهی روی سکوی بلند میایستی
✍زندگی من
قسمت سوم
🛏همان طور که روی تخت دراز کشیده، صدای در میآید. بابا وارد خانه میشود، میگوید: «کسی نمیخواد بیاد استقبال من؟باشه دیگه...»
🌱لیلا و مامان همیشه بعد از این حرف انگار یادشان می آید بروند به استقبال.
لیلا از اتاقش بیرون میآید و مامان از آشپزخانه. وسایل را از دست بابا میگیرند.
مامان خسته نباشیدی میگوید و دختر سلامی پر از انرژی میدهد و بابا دوبرابرش را برمیگرداند.
⚡️ناگهان ذهن لیلا گریزی میزند به گذشته. یادش میآید وقتی بچهتر بود، قبل از سلام، پرشی در بغل بابایش داشت و حالا انگار هر سال از سنش، یک سال به فاصله او و بابایش اضافه کرده است.
⏳بابا به اتاق میرود و بعد از مدت کوتاهی برمیگردد. لیلا و مامان را منتظر، کنار سفره میبیند. تا دست هایش را بشوید مثل همیشه دقیقا ده دقیقه طول میکشد گاهی به خاطر تلفن یا گاهی ...
هرچقدر که میگویند زود بیا ناهار سرد میشود، انگاری که سرعت بابا از این بیشتر نمیشود و آخرش مامان به لیلا نگاه میکند و میگوید: «شروع کن.»🍃
یکم از غذا را ناخنک میزنند.
بابا وقتی سر سفره میآید غذاهای توی بشقاب کشیده شده را می بیند و بشقاب خالی خودش. بشقابی که مامان منتظر بود تا بیاید و برایش بکشد.
📺شکایتی نمیکند و وقتی مینشیند تلویزیون را روی اخبار۱۴:۰۰ تنظیم میکند و همانطور که غذا میخورد، میگوید: «مردم گرفتارن هیچی ندارن بخرن.»
🍃مامان در جواب میگوید: «پس اینایی که صف فروشگاهها و پاساژهای شلوغ رو درست میکنن کیان؟»
بابا میگوید: «همینا هم به زور خرید میکنن.مجبورن. اگه نخرن که نمیشه زندگی رو گذروند.الحمدلله که ما دستمون به دهنمون میرسه و میتونیم از پس خودمون بربیایم.»
🏠مامان گفت: «اگه دستمون میرسه پس این خونه ۹۰ متری رو ده متر بالا ببری هیچی نمیشه! بعد ۱۲ سال چطور داداشت میتونه با وام بگیره توام بگیر دیگه یه ذره ریسک کن.»
💥لیلا کاملا حس کرد که انگار روی بابا یه دفعه باروت و آتیش ریختند.
ادامه دارد...
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صوفی
🆔 @masare_ir
✍مواظبت ڪن
🌾از ڪسی ڪه توے سختیها بهت امید میده مواظبت ڪن!🫂
🍀او ڪسی خواهد بود ڪه در آیندهے موفق تو، نقش مهمی ایفا خواهد ڪرد.💪
💠او همان ڪسی هست ڪه با حرفهایش تو را به جلو هُل داده است تا آینده درخشانی خلق ڪنی.✨
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir