✍مادرانهای بیرنگ
🐯یوزپلنگی که ساعتها در کمین شکارش نشستهبود، با حرکتی حرفهای و پرشی سریع، چنگالهای تیزش را بر کتف شکار بدبختش فروکرد. چنان جیغی از حنجرهی ژاله بیرون پرید که انگار چنگالهای یوزپلنگ، در تن او فرورفتهباشد.
🤯با صدای وحشت ژاله، سهیل که از ترس خشم مادر، خود را به خواب زدهبود، از رختخواب پایین پریده، به طرف هال دوید. ژاله داشت با هیجان کامل، دست و پا میزد، داد و بیداد میکرد و حتی برای شکارهای برنامه راز بقا، دل میسوزاند.
🚪سهیل به طرف دستشویی رفت؛ اما باز هم دستگیرهی در، گیر کردهبود.
_مامان در باز نمیشه، بیا کمک.
🍃ژاله بدون اینکه نگاهش را به طرف او برگرداند، دستی تکانداد و چشمغرهای را قاطی هیجانش کرده و جواب پسرش را داد: «هیس، صبرکن دیگه، الان تموم میشه، میام.»
_مامان زودباش دیگه.
🤫ژاله دوباره دستش را به نشانهی ساکتکردن سهیل بالا برد.
سهیل با دیدن بیاعتنایی مادر، جلوتر آمد. انگار چیز جالبی در تلویزیون دیده باشد، چارچشمی👀 به نقطهی دید ژاله زل زد. ژاله دو دستش را محکم بر دهانش فشار داد، تا هیجانش را خفه کند.
🌳پلنگی روی شاخهی درختِ افتادهای نشسته و کودکش بر پشتش سوار بود، دستانش را مرتب بر گوش مادرش کشید و ناگهان دندانهای تیزش را در غضروف گوش مادرش فرو برد. مادر او عین خیالش نبود. اما ژاله از استرس داشت خفه میشد.
🙂سهیل با لبخندی شیرین، مبل را دور زد و جلوی مادر که رسید به سختی خود را روی مبل کشاند. ژاله هنوز درگیر مستند بود. سهیل یکی از دستانش را بر شانهی مادر گرفت و دست دیگرش را به طرف گوش او برد. ژاله که قسمت ناچیزی از حواسش به پسرش بود، درحالیکه چشم از صفحهی تلویزیون برنمیداشت، به خیال اینکه پسرش حرف درِ گوشی دارد، سرش را به طرف او خم کرد.
👂سهیل کمی گوش مادر را نوازش کرد و بیمهابا، دندانهای ریزش را در لالهی گوش مادر فروکرد. ژاله چنان جیغی کشید که سهیل از هولش غلت زد و با شدت از روی مبل افتاد و شروع به گریهکرد.
⚡️ژاله دست به گوش، با حرارتی مثالزدنی، به سهیل بد و بیراه میگفت، که احساس کرد پایش روی رطوبتی قرارگرفته، نگاهی به فرش و نگاهی به پسرش انداخت. پای او به لبهی میز گیرکرده و خونی شدهبود.
🩸حالا دیگر هر دو زخمی بودند. اما سهیل از درد بدتری خجالت میکشید و ژاله که زیر پایش رطوبتی احساس میکرد، دیگر ذقذق گوشش در حاشیه قرار گرفتهبود و باید دستبهکار شستن فرش و مبل میشد.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
🆔 @masare_ir
✍چرا گم شدهام؟
به ظهور فکر میکنم ☀️
به تجلی
به طلوع
شما هم میبینید؟🌿
همهی کلمات، تمام حروف،
نشانی او را میدهند؛
از الف امام گرفته
تا نون زمان .🦋
اما ...
اما چرا من بین این همه نشانه گم شدهام؟؟؟🥀
#تلنگر
#مهدوی
#به_قلم_ماهتاب
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨چند دست لباس داری؟!!
🌷وقتی رفتیم خانه خودمان، همراه کارتن کتابهایم، یک چمدان لباس هم آوردم. حمید که لباس ها را دید گفت: «همه اینها مال توست؟»
🌾گفتم: «بله زیاد است؟»
گفت: «نمیدانم! به نظر من هر آدمی باید دو دست لباس داشته باشد؛ یک دست را بپوشد، یک دست را بشوید.»
🌺طوری به من فهماند لباسها را ردشان کنم بروند. بردمش مسجد. اتفاقی مثل زلزله یا سیل افتاده بود و برای آن مناطق کمک جمع می کردند. دادم ببرند برای آنها.
راوی: فاطمه امیرانی؛ همسر شهید
📚کتاب نیمه پنهان ماه، جلد سوم، حمید باکری به روایت همسر شهید، نویسنده: حبیبه جعفریان، ص ۲۰
📚کتاب به مجنون گفتم زنده بمان؛ حمید باکری،نویسنده: فرهاد خضری، ص ۱۰-۹
#سیره_شهدا
#شهید_باکری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍تربیت والدین
🪞کودکان همهی رفتار والدین خود را خوب و بیعیب تلقی میکنند و بدون اینکه در مورد آن رفتار فکرکنند، آینهای برای بازتاب آن میشوند.
🤕قسمت دردناک ماجرا آن جاییست که این آینه، ظریفترین زشتی رفتار بزرگترها را منعکسکند. آنوقت والدین سعیمیکنند به روی خود نیاورند و شروع به سرزنش کودک خود میکنند که از کجا و چهکسی یادگرفتی؟!
کودک هم با آب و تاب تمام توضیحمیدهد که فلانجا و فلانوقت و از خودتان.🙄
💡برای اینکه شایستهترین رفتار را از فرزندان خود مشاهدهکنیم، باید ابتدا در تربیت خودمان تلاشکنیم.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍خبر خوش
🌃شب باروبندیلش را بست و ستارگان را در دل خود محو کرد.
خروسخوان، آواز تکتک خروسهای آبادی در روستا پیچید.
سروناز صبحعلیالطلوع خود را به چشمهی کنار درخت چنار رساند تا قبل از شلوغ شدن آبادی و سرک کشیدن پسران چشم هیز، آب را به خانه برساند.
🧕از وقتی که سمانه خانوم دیسک کمر گرفت و دوا و درمان افاقه نکرد، دکتر استراحت را برایش تجویز کرد.
سروناز به هر شکلی بود مادر را راضی کرد تا وقتی که حالش خوب شود، کارها را او انجام دهد.
صدای شُرشُر آب و پرندگانِ باغِ کنار چشمه، آهنگ دلنوازی را در طبیعت بِکر روستا پخش میکرد.
😔اکبرآقا پدر سروناز دو سال پیش در اثر سرطان از دنیا رفت.
او با مادرش به تنهایی در روستای زیبای چناران زندگی میکرد.
با رفتن پدر، دو برادرش صادق و صابر روی او حساستر شدند؛ ولی دوری راه و زندگی شهرنشینی مجال سختگیری را از آنها گرفته بود.
پرتوهای خورشید از پشت کوه روبروی او دیده میشد.
🌳دبهها را از آب پُر کرد. سایهای که پشت تنه تنومند درخت توت پناه گرفته بود را احساس کرد.
تنش لرزید. فکر نمیکرد این وقت صبح هم بنیبشری در روستا پَر بزند.
یک دبه را روی شانه خود و دبه دومی را با دست دیگرش گرفت.
با عجله به خانه رفت.
☘باید به زهرا سر میزد و ماجرای دیشب را برای او تعریف میکرد.
باز صدای پایی از پشتسر شنید با سرعت سر خود را چرخاند. حسین پسر کربلایی محمد را دید که خود را از داخل کوچه باغ، در پناه دیوار مخفی کرد.
با دیدن او لبخند جای ترس را گرفت. خیالش راحت شد که آشناست و از پسرهای لات روستا نیست.
🏠دبههای آب را گوشهی حیاط گذاشت.
حوصلهی کفش درآوردن را نداشت.
سرش را از پنجره داخل اتاق کرد:
«مادر میرم به زهرا سربزنم.»
سمانه خانم چشمان سیاهش را ریز کرد و با دهان بازمانده از تعجب گفت: «دختر بیا تو! این وقت صبح؛ مردمو رو زابرا نکن!»
🙄سروناز سرش را تکان داد:
«نچ نچ! نگو نشنیدی دیشب با زهرا قرار گذاشتم که باورم نمیشه! زود میام.»
مادر همانطور که ملحفه را تا میزد به ساعت اشاره کرد: «یه ساعت دیگه اینجایی هااا ! »
در طول مسیر صدای گوسفندان و مشقربان که به آنها تشر میزد را شنید که برای رفتن به صحرا به آن طرف میآمدند.
⚡️خود را به کوچهی زهرا رساند.
او بهترین رفیقش بود روزی سه بار با هم دعوا میکردند؛ ولی جانشان برای هم در میرفت!
نگاهش به در خانه زهرا که اُفتاد دست روی دهانش گرفت تا صدای خندهاش کوچه را پر نکند.
زهرا سرش را داخل کوچه کرده بود و سرک میکشید.
🌸شروع به دویدن کرد و خود را به زهرا رساند:
«ای کلک منتظر کی هستی؟»
زهرا با دست آهسته روی سر سروناز کوبید: «یه خُلوچل که کلهسحر منو کشونده اینجا!»
سروناز کنار باغچه داخل حیاط نشست. عطر گلمحمدی هوا را معطر کرده بود. یکی از گلهای شکافته را از شاخه چید: «تقدیم به دوست کمحوصلهام!»
🌺زهرا گل را بویید: «خودتو لوس نکن! از دیشب بگو.»
چشمان قهوهایِ روشنِ سروناز برقی زد: «جونم بگه برات حسین پسرکربلایی محمد اومد برا خواستگاری.»
زهرا با دست روی گونهاش زد: «ای وای دیدی چی شد؟ حالا کُشتوکُشتار و خون و خونریزی به پا میشه!»
🏞سروناز نگاهی به آسمان که کاملا روشن شده بود کرد و گفت: «آخه اخلاق عباس رو که دیدی چه تندِ با بقیه مردم، از کجا معلوم با زن آیندهش اینجور نباشه!
دلم به عباس رضا نیست!
تازه توی روستا پیچیده توی کار قاچاقه برا همین پولش از پارو بالا میره!»
🤚دست زهرا روی شانه سروناز نشست: «سروناز از اخلاق حسین مطمئنی؟ درسته پسر سربزیر و آرومیه؛ ولی دلیل بر اخلاق خوب نمیشه!»
لبخند دوباره مهمان لبهایش شد:
«شنیدم با پدرومادرش خیلی مهربون و خوشاخلاقه. احترامشونو نگه میداره، خودش نشونهی خوبیه!»
🐔صدای مرغ و خروس گوشهی حیاط نگاه آن دو را به آن سمت کشاند: «خیلی خوشحالم برات، دعا کن برا منم پسر سربراهی بیاد!»
سروناز نگاه چپچپی به او کرد: «خاک تو سرت! ندید بدید! خجالت بکش! حیا هم خوب چیزیه مادر.»
هر دو زدند زیر خنده. سروناز از جا پرید: «وای باید برم دیرم شده.
راستی دیشب هر دو تا داداش قلچماغم از شهر اومده بودن، تازه فهمیدم نه، انگار دوستم دارن!»
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_افراگل
🆔 @masare_ir
✍معجزهاے براے تو
امیدت را از دست نده!🌱
معجزه خدا براے تو هم رُخ نشان خواهد داد.✨
با تلاش همراه با امیدت، دیر نیست روزے ڪه به نظاره آنها خواهی نشست.🌹
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_سماوائیه
🆔 @masare_ir
✨احتیاط در مصرف بیت المال
🍃علی در خیابان منتظر تاکسی بود تا به مسجد برود و من با موتور در حال عبور بودم. هر چه اصرار کردم سوار نشد.
من در مسیر بودم که تاکسی بوق زد و دیدم که از کنارم گذشت. ناراحت شدم که چرا سوار موتورم نشد.
🌾بعدا به من گفت که موتوری که سوارش بودی بیت المال بود و من نخواستم با آن موتور به نماز بروم.
📚کتاب بیا مشهد، گروه فرهنگی شهید هادی،چ اول ۱۳۹۵، ص ۹۲
#سیره_شهدا
#شهید_سیفی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍نوع برخورد
💡ایجاد اختلاف در زندگی زناشویی امری طبیعی است و از آن نباید ترسید.
⚡️خیلی طبیعی هست دو نفر با دو روحیه متفاوت و خاص خودشان وقتی میخواهند کنار هم زندگی کنند با هم به اختلاف می رسند.
⭕️اما آنچه مهم است نوع برخورد با این اختلافات است. هر یک از زوجین در این رابطه باید اطلاعات و علم خود را افزایش دهند.
🌱 این چیزی هست که می تواند پیوند آنان را روز به روز محکم تر نگه دارد.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_بهاردلها
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍دنیای بازیها
👀چشم هایش را به سمت اتاق خواب با یک چرخش ۹۰درجه چرخاند. پاورچین پاورچین به سمت کشوی کمد اتاق رفت. نفس هایش را در سینه حبس کرده بود. دستش که به گوشی برخورد کرد برق چشمانش را مهمان کرد.
⚡️غرق در دنیای بازیها شده بود.
مدتی بود که دیگر گوشی به دست نشده بود.
🧕مادر کنار در اتاق دستی به چشمان نیمه بازش کشید و به سمت علی خیره ماند.
🧔♂پدر نیز با خمیازه ای پشت خمیازه ی دیگر چشمانش را به علی دوخت .
پدر و مادر هر دو به فکر فرو رفتند.
#داستانک
#ارتباط_با_فرزندان
#به_قلم_بهاردلها
🆔 @masare_ir
🌹سلام به اعضایی که همیشه همراهید و فعال✌️
🟢 #چالش جدید داریم😎
📝 این چالش دو مرحله داره
🗓 ۱۶ تیر ماه #عیدغدیرخم رو داریم، عیدی که اون روز توسط پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم دین برامون کامل شد.
1⃣ تو مرحله اول چالش، شما تا میلاد خانم فاطمه معصومه سلاماللهعلیها (۱۴۰۲/۰۲/۳۱)فرصت دارید که ایدههاتون برای بزرگداشت هرچه بیشتر عید غدیرخم رو برا ادمین کانال @hosssna64 بفرستید.
🎁 به بهترین ایده، هدیهای به رسم یادبود در روز میلاد امامرضاعلیهالسلام(۱۴۰۲/۰۳/۱۰) تقدیم میشه
2⃣ مرحله دوم چالش رو روز میلاد امام رضا علیهالسلام بهتون میگم😉
#مسابقه
🆔 @masare_ir
May 11
🚆ریلهاے قطار زندگی
🤩هدفها و آرزوها هرچهقدر بزرگتر باشد؛ تلاش و توڪل بیشترے نیاز دارد.
👨🏻💻زندگی بر اساس هدفها شڪل میگیرد.
🛤هدفها، ریلهاے قطار زندگیست. حواست باشد ریلهای ڪجومعوج، قطار زندگیت را منحرف نکند. هدفهاتان را خدایی بچینید.😉
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨چطوری به دیگران کمک کنیم؟
مراحل شناسائی عملیات ثامن الائمه بود. یک شب مصطفی گفت: «من میروم برای بچههای منطقه کُفیشه دعا بخوانم.» صبح رفتم دنبالش. بچههای این منطقه صفر کیلومتر بودند و مصطفی را نمیشناختند. پرسیدم: «آن آقایی که دیشب برایتان دعا خواند کجاست؟»
🌺گفتند: «نمیدانیم. دیشب فقط یک نفر آمد اینجا و دید که بچه ها خیلی خستهاند، تا صبح جای آنها نگهبانی داد و الان هم آنجا خوابیده.»
🌾رفتم یک لیوان آب ریختم داخل یقه پیراهنش و گفتم: «مرد حسابی! حالا دیگر کلک میزنی. مگر نیامده بودی که دعا بخوانی؟!» خندید و گفت: «مگر بد است؟ اما عوضش دعا کردم که تو آدم شوی اما حیف …»
📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۶۳
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨گداے محبت
🌺پدر و مادر هستن ڪه میتوانند هوش عاطفی فرزند را بالا ببرن.
ڪودڪی ڪه در ماههای اول زندگیاش از نظر عاطفی خوب تغذیه شده باشد، در آینده ڪمبود محبت نخواهد داشت.
🍃والدین اگه به اندازه ڪافی فرزند خود را در آغوش بڪشن، بوسه نثارش ڪنن و نوازش و تشویق ڪنن، دیگر کودک به هر قیمتی محبت را از دیگران گدایی نمیڪند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ تنهایی به بهای پول
🍃مدام در آینه نگاه میگرد و دست میکشید روی چروکهای پای چشمش.
مرتضی از در وارد شد و بی توجه به چهرهی درهم رفتهی مریم، با خشونت گفت: «ناهار چی پختی؟ »
🪴مریم از پای آینه برخاست. دست انداخت میان دستهی موهایش و با انزجار آنها را در کش صورتی پیچید: «سلام هم خوبه بکنی. علیک سلام آقا خسته نباشی!»
🌷مرتضی نیم نگاهی به مریم انداخت و هنوز سگرمههایش باز نشده، دوباره سرش را پایین انداخت: «عی بابا.. زندگی برای شما زناست ما مردای بدبخت صبح تا شب سگ دو میزنیم به خاطر شماها. آخرشم هیچی به هیچی. »
💫همینطور که مرتضی غر میزد، عطر چای مریم اتاق را پر کرد: «عزیزم من که هزار بار بهت گفتهام من اگه دوسه میلیون کمتر هم درآمد داشته باشی، برام فرق نمیکنه ترجیح میدم به جاش بشینی پیشم، به جاش بچه داشته باشیم. به جاش تنهاییمانو جور دیگهای پر کنیم. کمتر تنها باشم.»
🍀محسن دوباره صدایش را بالا برد: «ای بابا شما زنا فقط بلدید شعار بدید. بچه نمیخوام. بخوره تو سرم. همین زندگیمو تو بکنیم تنهایی هات هم با صغری و کبری و عذری پر کن.»
🍃طاقت مریم تمام شد: «به خدا هستم کردی محسن. من بچه میخوام. با بداخلاقی تو و درآمد کمترت هم میسازم؛ ولی بچه میخوام اینو بفهم.»
🎋مرتضی بالاخره به چشمهای مریم نگاه کرد. بالاخره چینهای دور صورتش را دید. بالاخره با او چشم در چشم شد. مریم ادامه داد: «آره مرتضی دقیق نگاه کن چینارو میبینی؟ موهامم سفید شده ولی هنوزم مادر نشدم نه به خاطر عیب و ایراد به خاطر اینکه به نظر تو هیچ وقت دارایی مون برای تربیت بچه بس نیست خسته شدم. مرتضی اگه به من فکر میکنی اگه دوستم داری، من بچه میخوام.» مرتضی به چهره ی مریم خیره مانده بود.
#داستانک
#به_قلم_ترنم
#خانواده
🆔 @masare_ir
✨در یڪ قدمی موفقیت
🌾با هر شڪست خود را یڪ قدم به موفقیت نزدیڪتر ببین.
🍃شڪست پُلیست براے رسیدن به موفقیت.
فقط ڪافیست از آنها درس بگیرے.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔@masare_ir
✨روایت شهید عبدالله میثمی
🌷برش اول:
🍃میررضی فرمانده لشکر ۱۰ سید الشهدا بود و یدالله کلهر معاونش. هر دو اهل شهریار بودند و از کودکی با هم مأنوس. حالا در گرما گرم عملیات کربلای پنج میر رضی شهید شده بود.
💫کلهر دیگر در حال خودش نبود. در خط مقدم درون نفربری نشسته بود و گریه میکرد. شیخ به آرامی به او نزدیک شد. زیر گوشش چیزی گفت و سریع برگشت. ناگهان گل از گل کلهر شکفت و گریههایش فراموشش شد.
☘هیچ کس نمیدانست که میثمی در گوش کلهر چه گفته است؟ وقتی از خودش پرسیدند، گفت: «شیخ به من همان جملهای را گفت که رسول خدا (ص) در بیماری رحلتش به فاطمه زهرا (س) گفت.»
او گفته بود: «گریه نکن! اولین کسی که به میررضی ملحق می شود، تو هستی.»
همین طور هم شد. پس از مدتی کلهر که در عملیات فاو دستش را از دست داده بود، در این عملیات هم جانش را تقدیم اسلام نمود و به یار شهیدش پیوست.
🌷برش دوم:
🍃مراسم شهید کلهر داشتیم می رفتیم. چشمهایش پر از اشک بود. میگفت: «هفته گذشته بعد از شهادت شهید میررضی، دیدم شهید کلهر گوشهای نشسته و بلند بلند گریه میکند، نمیدانم چرا به او گفتم، ناراحت نباش. تو اولین کس از میان ما هستی که به میررضی خواهی رسید.»
💫می گفت که دیگر خسته شدهام، از خودم بدم میآید از بس برای شهدا سخنرانی کردهام. دیگر دلم میخواهد خداوند در همین عملیات مزدم را بدهند.
📚کتاب یادگارن، ج۵، خاطره ۹۴
📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ص ۱۸۶-۱۸۵
🆔 @masare_ir
✍کمبود محبت
وقتی میگیم بچهای کمبود محبت داره، اغلب به این فکر میکنیم که مثلا توی زمان ۳ سالگی به بعد، بچه بیمهری یا کملطفی دیده😁
📊درحالی که مطالعات نشون داده که ریشهی یهسری از کمبود محبتها به همون ماههای اولیهی زندگی کودک برمیگرده.
برای انتقال حس باارزش بودن، فرزند نوزادت رو به اندازه کافی بغل کن.✅
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️مهربان
🌨صدای باران، از نورگیر آشپزخانه به گوش میرسید. از گوشه اتاق صدای قل قل سماور بلند بود.
🌺 مریم کوچولوی سه ساله، پشت سر هم سرفه میکرد و میلرزید. معمولاً سرما که میخورد مادر جایش را کنار شومینه پهن میکرد، تپش تندقلب و حال بدش، همه را نگران کرده بود، مادر که بیشتر از همه نگران مریم بود، با رفت و برگشت به آشپزخانه و دمنوشهای رنگارنگ میخواست او را سرحال کند. او نگران بود و پولی نداشت که مریم را به دکتر ببرد. زنگ خانه به صدا در آمد. عمو حسین بالای سر مریم آمد و با نگرانی پرسید: «چرا این بچه رو دکتر نبردی؟»
😓مادر تنها با یک جمله جواب داد که نشد... و دستهایش را در هم گره کرد و دیگر هیچ نگفت.
🌸عمو حسین دستی روی سر مریم کشید و تب شدید مریم را حس کرد، با سرعت مریم را در پتو پیچید، بغل گرفت و به بیمارستان برد. بعد از بستری شدن مریم، مادر را راهی خانه کرد و خودش پیش مریم ماند.
🌺فردای آن روز، مریم حالش بهتر شده بود و دکتر او را مرخص کرد. عمو حسین همه کارهای ترخیص را انجام داد و با مریم به خانه برگشت.
🍃بعد از پیاده کردن مریم به مغازه میوهفروشی رفت و با دست پر از میوه و داروهای مریم دوباره پیش آنها برگشت.
🌺عموحسین قبل از خداحافظی، آرام به مادر مریم گفت: «اگه چیزی نیاز داشتید مدیونی خبرم نکنی. داداشم خدابیامرز دستش از دنیا کوتاهه، ولی من که نمردم.»
#داستان
#خانواده
به قلم باران
🆔 @masare_ir
✨به وقتش
🔹صبور باش! به وقتش اونی که انتظارش رو داری، بهش میرسی!
⌛️هرچیزی سرآمدے داره.
روشنی روز به وقتش میره و پرده آرامبخشِ شب پهن میشه.
🌺در وقت بهار لباسی از شڪوفهها بر تن درختان مینشیند.
و در فصل تابستان میوه میدهد.
💫تو هم به خواستههات میرسی فقط ڪافیه امیدوار باشی و پرتلاش.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ به فکر توبه و جبران حق الناسات هستی؟
🎋رفسنجان بود. درِ مغازه باطری فروشی دیدمش. خیلی این پا و ان پا میکرد. میخواست چیزی بگوید. گفتم: «سید اگر چیزی هست راحت بگو.»
🍃گفت: در سالهای مدرسه ممکن است شیطنت و بچهگی کرده باشم. به جدهام ام زهرا (س) قسمت میدهم که حلالم کنی.»
🌾گفتم: «این چه حرفی است سید جان.» میخواست دستم را ببوسد.
آن روز چند بار دیگر آمد برای طلب حلالیت.
پیشانیاش را بوسیدم. گریهاش گرفت.
گفتم: «سید جان! دلم میخواهد باز ببینمت.»
💫گفت: «اگر هم برنگشتم، باز هستم. همین جا پیش شما. پیش همه.» آن روز بعد از ۴۷ سال تدریس پیش سید خیلی کم آوردم.
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۱۲۷-۱۲۶
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ خوب گوش بدید تا متوجه بشید چه رابطهای بین حرکت ائمه علیهمالسلام و حرکت بسیجی امروز ملت ما وجود داره؟
#امام_صادق علیهالسلام
#شهادت_امام_صادق علیهالسلام تسلیت 🖤
•┈┈•••🥀🏴🥀•••┈┈•
🆔 @masare_ir
✨نور خدا خاموش نمیشود!
💠ای افراشتهترین قامت دین خدا!
عالمیان به سوگت نشستهاند.
🏴بقیعستان دل آدمیان سیهپوش است؛
که تو نیز چون اجداد طاهرت، به آتش کین دشمنان کوردل دچار گشتی؛
🌾 چون پرباری درخت دین و مذهب، هراس بر وجود ناپاکشان میانداخت و حضور مقدست را تاب نمیآوردند و اینگونه به خیال خود با شهادت تو، نور خدا را در زمین خاموش کردند؛ اما خاموش کسیست که خدا را در وجود شما بازنیابد و قدم در تاریکی بردارد.
🏴شهادت صادقآلمحمد (صلاللهعلیهوآله) بر رهپویان صادقش تسلیت باد.
#مناسبتی
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀
⬛️ نماهنگ
√ شهادت امام صادق علیه السلام
⚫️ خواننده : علـے فــانـے
🌾امام صادق علیهالسلام با شمع وجودش اسلام و علم را در دنیا با تربیت شاگردانی دانشمند گسترش داد و به همه هستی روشنایی بخشید.
التماس دعا 🤲
#شهادت_امام_صادق_علیهالسلام
🆔 @masare_ir
✍پیادهروی بهانه است
🎒زهرا کوله پشتیها را آماده کرد و کنار در گذاشت. منتظر علی بود تا راهی شوند. با صدای زنگ تلفن به پذیرایی برگشت. قبل از برداشتن گوشی بلند گفت: «علی جان زودتر آماده شو. دیر میشه. باید دنبال خواهرتم بریم.»
🍃علی از حیاط به سمت اتاق سرک کشید: «جوش نخور خانومم. دیر نمیشه. تا شما تلفنو جواب بدی منم اومدم.»
با شنیدن صدای لرزان پدر، زهرا نگران شد. پدر، خبر تصادف مادر را به زهرا داد و گفت: «خواهر و برادرت زودتر از شما رفتن پیاده روی اربعین، منم تنهایی از پس پرستاری مادرت بر نمیام. میشه شما بمونید پیش ما؟!»
🌾زهرا به برنامههایی که ریخته بود، به خواهر شوهرش، به علی و تصادف ناگهانی مادر فکر کرد. لکنت زبان گرفت. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: «علی آقا رو در جریان بذارم خبرت میکنم بابا.»
🌾غمهای عالم روی دل زهرا نشست. بیقرار وصال بود و هجران به او مشتاقتر. وقتی علی به اتاق آمد از دیدن چهره درهم زهرا جا خورد. کنار او روی مبل فرو رفت. دست روی شانه زهرا گذاشت و پرسید: «کی بود؟چی گفت که اینطور بهم ریختی؟»
زهرا جریان تصادف مادر و درخواست پدر را برای علی تعریف کرد. از او خواست همراه خواهرش برای پیادهروی برود.
✨ علی اشکهای روی گونه زهرا را با انگشتان ضمختش پاک کرد. محل عبور اشکها را بوسید و گفت: «مگه میشه خانوممو تو سختیا تنها بذارم و به وصال آقا فقط فکر کنم؟! ما از امام حسین اینو یاد نگرفتیم. پیادهروی بهانه اس عزیز دلم.»
#داستانک
#به_قلم_صدف
#خانواده
🆔 @masare_ir