🌹سلام به اعضایی که همیشه همراهید و فعال✌️
🟢 #چالش جدید داریم😎
📝 این چالش دو مرحله داره
🗓 ۱۶ تیر ماه #عیدغدیرخم رو داریم، عیدی که اون روز توسط پیامبر صلیاللهعلیهوآلهوسلم دین برامون کامل شد.
1⃣ تو مرحله اول چالش، شما تا میلاد خانم فاطمه معصومه سلاماللهعلیها (۱۴۰۲/۰۲/۳۱)فرصت دارید که ایدههاتون برای بزرگداشت هرچه بیشتر عید غدیرخم رو برا ادمین کانال @hosssna64 بفرستید.
🎁 به بهترین ایده، هدیهای به رسم یادبود در روز میلاد امامرضاعلیهالسلام(۱۴۰۲/۰۳/۱۰) تقدیم میشه
2⃣ مرحله دوم چالش رو روز میلاد امام رضا علیهالسلام بهتون میگم😉
#مسابقه
🆔 @masare_ir
May 11
🚆ریلهاے قطار زندگی
🤩هدفها و آرزوها هرچهقدر بزرگتر باشد؛ تلاش و توڪل بیشترے نیاز دارد.
👨🏻💻زندگی بر اساس هدفها شڪل میگیرد.
🛤هدفها، ریلهاے قطار زندگیست. حواست باشد ریلهای ڪجومعوج، قطار زندگیت را منحرف نکند. هدفهاتان را خدایی بچینید.😉
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨چطوری به دیگران کمک کنیم؟
مراحل شناسائی عملیات ثامن الائمه بود. یک شب مصطفی گفت: «من میروم برای بچههای منطقه کُفیشه دعا بخوانم.» صبح رفتم دنبالش. بچههای این منطقه صفر کیلومتر بودند و مصطفی را نمیشناختند. پرسیدم: «آن آقایی که دیشب برایتان دعا خواند کجاست؟»
🌺گفتند: «نمیدانیم. دیشب فقط یک نفر آمد اینجا و دید که بچه ها خیلی خستهاند، تا صبح جای آنها نگهبانی داد و الان هم آنجا خوابیده.»
🌾رفتم یک لیوان آب ریختم داخل یقه پیراهنش و گفتم: «مرد حسابی! حالا دیگر کلک میزنی. مگر نیامده بودی که دعا بخوانی؟!» خندید و گفت: «مگر بد است؟ اما عوضش دعا کردم که تو آدم شوی اما حیف …»
📚کتاب مصطفی، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۶۳
#سیره_شهدا
#شهید_ردانیپور
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨گداے محبت
🌺پدر و مادر هستن ڪه میتوانند هوش عاطفی فرزند را بالا ببرن.
ڪودڪی ڪه در ماههای اول زندگیاش از نظر عاطفی خوب تغذیه شده باشد، در آینده ڪمبود محبت نخواهد داشت.
🍃والدین اگه به اندازه ڪافی فرزند خود را در آغوش بڪشن، بوسه نثارش ڪنن و نوازش و تشویق ڪنن، دیگر کودک به هر قیمتی محبت را از دیگران گدایی نمیڪند.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍ تنهایی به بهای پول
🍃مدام در آینه نگاه میگرد و دست میکشید روی چروکهای پای چشمش.
مرتضی از در وارد شد و بی توجه به چهرهی درهم رفتهی مریم، با خشونت گفت: «ناهار چی پختی؟ »
🪴مریم از پای آینه برخاست. دست انداخت میان دستهی موهایش و با انزجار آنها را در کش صورتی پیچید: «سلام هم خوبه بکنی. علیک سلام آقا خسته نباشی!»
🌷مرتضی نیم نگاهی به مریم انداخت و هنوز سگرمههایش باز نشده، دوباره سرش را پایین انداخت: «عی بابا.. زندگی برای شما زناست ما مردای بدبخت صبح تا شب سگ دو میزنیم به خاطر شماها. آخرشم هیچی به هیچی. »
💫همینطور که مرتضی غر میزد، عطر چای مریم اتاق را پر کرد: «عزیزم من که هزار بار بهت گفتهام من اگه دوسه میلیون کمتر هم درآمد داشته باشی، برام فرق نمیکنه ترجیح میدم به جاش بشینی پیشم، به جاش بچه داشته باشیم. به جاش تنهاییمانو جور دیگهای پر کنیم. کمتر تنها باشم.»
🍀محسن دوباره صدایش را بالا برد: «ای بابا شما زنا فقط بلدید شعار بدید. بچه نمیخوام. بخوره تو سرم. همین زندگیمو تو بکنیم تنهایی هات هم با صغری و کبری و عذری پر کن.»
🍃طاقت مریم تمام شد: «به خدا هستم کردی محسن. من بچه میخوام. با بداخلاقی تو و درآمد کمترت هم میسازم؛ ولی بچه میخوام اینو بفهم.»
🎋مرتضی بالاخره به چشمهای مریم نگاه کرد. بالاخره چینهای دور صورتش را دید. بالاخره با او چشم در چشم شد. مریم ادامه داد: «آره مرتضی دقیق نگاه کن چینارو میبینی؟ موهامم سفید شده ولی هنوزم مادر نشدم نه به خاطر عیب و ایراد به خاطر اینکه به نظر تو هیچ وقت دارایی مون برای تربیت بچه بس نیست خسته شدم. مرتضی اگه به من فکر میکنی اگه دوستم داری، من بچه میخوام.» مرتضی به چهره ی مریم خیره مانده بود.
#داستانک
#به_قلم_ترنم
#خانواده
🆔 @masare_ir
✨در یڪ قدمی موفقیت
🌾با هر شڪست خود را یڪ قدم به موفقیت نزدیڪتر ببین.
🍃شڪست پُلیست براے رسیدن به موفقیت.
فقط ڪافیست از آنها درس بگیرے.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔@masare_ir
✨روایت شهید عبدالله میثمی
🌷برش اول:
🍃میررضی فرمانده لشکر ۱۰ سید الشهدا بود و یدالله کلهر معاونش. هر دو اهل شهریار بودند و از کودکی با هم مأنوس. حالا در گرما گرم عملیات کربلای پنج میر رضی شهید شده بود.
💫کلهر دیگر در حال خودش نبود. در خط مقدم درون نفربری نشسته بود و گریه میکرد. شیخ به آرامی به او نزدیک شد. زیر گوشش چیزی گفت و سریع برگشت. ناگهان گل از گل کلهر شکفت و گریههایش فراموشش شد.
☘هیچ کس نمیدانست که میثمی در گوش کلهر چه گفته است؟ وقتی از خودش پرسیدند، گفت: «شیخ به من همان جملهای را گفت که رسول خدا (ص) در بیماری رحلتش به فاطمه زهرا (س) گفت.»
او گفته بود: «گریه نکن! اولین کسی که به میررضی ملحق می شود، تو هستی.»
همین طور هم شد. پس از مدتی کلهر که در عملیات فاو دستش را از دست داده بود، در این عملیات هم جانش را تقدیم اسلام نمود و به یار شهیدش پیوست.
🌷برش دوم:
🍃مراسم شهید کلهر داشتیم می رفتیم. چشمهایش پر از اشک بود. میگفت: «هفته گذشته بعد از شهادت شهید میررضی، دیدم شهید کلهر گوشهای نشسته و بلند بلند گریه میکند، نمیدانم چرا به او گفتم، ناراحت نباش. تو اولین کس از میان ما هستی که به میررضی خواهی رسید.»
💫می گفت که دیگر خسته شدهام، از خودم بدم میآید از بس برای شهدا سخنرانی کردهام. دیگر دلم میخواهد خداوند در همین عملیات مزدم را بدهند.
📚کتاب یادگارن، ج۵، خاطره ۹۴
📚کتاب تنها ۳۰ ماه دیگر، نوشته: مصطفی محمدی، ص ۱۸۶-۱۸۵
🆔 @masare_ir
✍کمبود محبت
وقتی میگیم بچهای کمبود محبت داره، اغلب به این فکر میکنیم که مثلا توی زمان ۳ سالگی به بعد، بچه بیمهری یا کملطفی دیده😁
📊درحالی که مطالعات نشون داده که ریشهی یهسری از کمبود محبتها به همون ماههای اولیهی زندگی کودک برمیگرده.
برای انتقال حس باارزش بودن، فرزند نوزادت رو به اندازه کافی بغل کن.✅
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍️مهربان
🌨صدای باران، از نورگیر آشپزخانه به گوش میرسید. از گوشه اتاق صدای قل قل سماور بلند بود.
🌺 مریم کوچولوی سه ساله، پشت سر هم سرفه میکرد و میلرزید. معمولاً سرما که میخورد مادر جایش را کنار شومینه پهن میکرد، تپش تندقلب و حال بدش، همه را نگران کرده بود، مادر که بیشتر از همه نگران مریم بود، با رفت و برگشت به آشپزخانه و دمنوشهای رنگارنگ میخواست او را سرحال کند. او نگران بود و پولی نداشت که مریم را به دکتر ببرد. زنگ خانه به صدا در آمد. عمو حسین بالای سر مریم آمد و با نگرانی پرسید: «چرا این بچه رو دکتر نبردی؟»
😓مادر تنها با یک جمله جواب داد که نشد... و دستهایش را در هم گره کرد و دیگر هیچ نگفت.
🌸عمو حسین دستی روی سر مریم کشید و تب شدید مریم را حس کرد، با سرعت مریم را در پتو پیچید، بغل گرفت و به بیمارستان برد. بعد از بستری شدن مریم، مادر را راهی خانه کرد و خودش پیش مریم ماند.
🌺فردای آن روز، مریم حالش بهتر شده بود و دکتر او را مرخص کرد. عمو حسین همه کارهای ترخیص را انجام داد و با مریم به خانه برگشت.
🍃بعد از پیاده کردن مریم به مغازه میوهفروشی رفت و با دست پر از میوه و داروهای مریم دوباره پیش آنها برگشت.
🌺عموحسین قبل از خداحافظی، آرام به مادر مریم گفت: «اگه چیزی نیاز داشتید مدیونی خبرم نکنی. داداشم خدابیامرز دستش از دنیا کوتاهه، ولی من که نمردم.»
#داستان
#خانواده
به قلم باران
🆔 @masare_ir
✨به وقتش
🔹صبور باش! به وقتش اونی که انتظارش رو داری، بهش میرسی!
⌛️هرچیزی سرآمدے داره.
روشنی روز به وقتش میره و پرده آرامبخشِ شب پهن میشه.
🌺در وقت بهار لباسی از شڪوفهها بر تن درختان مینشیند.
و در فصل تابستان میوه میدهد.
💫تو هم به خواستههات میرسی فقط ڪافیه امیدوار باشی و پرتلاش.
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨ به فکر توبه و جبران حق الناسات هستی؟
🎋رفسنجان بود. درِ مغازه باطری فروشی دیدمش. خیلی این پا و ان پا میکرد. میخواست چیزی بگوید. گفتم: «سید اگر چیزی هست راحت بگو.»
🍃گفت: در سالهای مدرسه ممکن است شیطنت و بچهگی کرده باشم. به جدهام ام زهرا (س) قسمت میدهم که حلالم کنی.»
🌾گفتم: «این چه حرفی است سید جان.» میخواست دستم را ببوسد.
آن روز چند بار دیگر آمد برای طلب حلالیت.
پیشانیاش را بوسیدم. گریهاش گرفت.
گفتم: «سید جان! دلم میخواهد باز ببینمت.»
💫گفت: «اگر هم برنگشتم، باز هستم. همین جا پیش شما. پیش همه.» آن روز بعد از ۴۷ سال تدریس پیش سید خیلی کم آوردم.
📚پا برهنه در وادی مقدس، نویسنده و ناشر: گروه فرهنگی شهید ابراهیم هادی، ص ۱۲۷-۱۲۶
#سیره_شهدا
#شهید_میرافضلی
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
♨️ خوب گوش بدید تا متوجه بشید چه رابطهای بین حرکت ائمه علیهمالسلام و حرکت بسیجی امروز ملت ما وجود داره؟
#امام_صادق علیهالسلام
#شهادت_امام_صادق علیهالسلام تسلیت 🖤
•┈┈•••🥀🏴🥀•••┈┈•
🆔 @masare_ir
✨نور خدا خاموش نمیشود!
💠ای افراشتهترین قامت دین خدا!
عالمیان به سوگت نشستهاند.
🏴بقیعستان دل آدمیان سیهپوش است؛
که تو نیز چون اجداد طاهرت، به آتش کین دشمنان کوردل دچار گشتی؛
🌾 چون پرباری درخت دین و مذهب، هراس بر وجود ناپاکشان میانداخت و حضور مقدست را تاب نمیآوردند و اینگونه به خیال خود با شهادت تو، نور خدا را در زمین خاموش کردند؛ اما خاموش کسیست که خدا را در وجود شما بازنیابد و قدم در تاریکی بردارد.
🏴شهادت صادقآلمحمد (صلاللهعلیهوآله) بر رهپویان صادقش تسلیت باد.
#مناسبتی
#به_قلم_قاصدک
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀▀
⬛️ نماهنگ
√ شهادت امام صادق علیه السلام
⚫️ خواننده : علـے فــانـے
🌾امام صادق علیهالسلام با شمع وجودش اسلام و علم را در دنیا با تربیت شاگردانی دانشمند گسترش داد و به همه هستی روشنایی بخشید.
التماس دعا 🤲
#شهادت_امام_صادق_علیهالسلام
🆔 @masare_ir
✍پیادهروی بهانه است
🎒زهرا کوله پشتیها را آماده کرد و کنار در گذاشت. منتظر علی بود تا راهی شوند. با صدای زنگ تلفن به پذیرایی برگشت. قبل از برداشتن گوشی بلند گفت: «علی جان زودتر آماده شو. دیر میشه. باید دنبال خواهرتم بریم.»
🍃علی از حیاط به سمت اتاق سرک کشید: «جوش نخور خانومم. دیر نمیشه. تا شما تلفنو جواب بدی منم اومدم.»
با شنیدن صدای لرزان پدر، زهرا نگران شد. پدر، خبر تصادف مادر را به زهرا داد و گفت: «خواهر و برادرت زودتر از شما رفتن پیاده روی اربعین، منم تنهایی از پس پرستاری مادرت بر نمیام. میشه شما بمونید پیش ما؟!»
🌾زهرا به برنامههایی که ریخته بود، به خواهر شوهرش، به علی و تصادف ناگهانی مادر فکر کرد. لکنت زبان گرفت. بعد از چند دقیقه سکوت گفت: «علی آقا رو در جریان بذارم خبرت میکنم بابا.»
🌾غمهای عالم روی دل زهرا نشست. بیقرار وصال بود و هجران به او مشتاقتر. وقتی علی به اتاق آمد از دیدن چهره درهم زهرا جا خورد. کنار او روی مبل فرو رفت. دست روی شانه زهرا گذاشت و پرسید: «کی بود؟چی گفت که اینطور بهم ریختی؟»
زهرا جریان تصادف مادر و درخواست پدر را برای علی تعریف کرد. از او خواست همراه خواهرش برای پیادهروی برود.
✨ علی اشکهای روی گونه زهرا را با انگشتان ضمختش پاک کرد. محل عبور اشکها را بوسید و گفت: «مگه میشه خانوممو تو سختیا تنها بذارم و به وصال آقا فقط فکر کنم؟! ما از امام حسین اینو یاد نگرفتیم. پیادهروی بهانه اس عزیز دلم.»
#داستانک
#به_قلم_صدف
#خانواده
🆔 @masare_ir
°بسم الله°
#یک_حبّه_نور
✍پاداش امیدواری
🪴از یک دانهی کوچک کمتر نیستی که با تلاش و همت سر از خاک بر میآورد، به کاروان طبیعت میپیوندد، قد عَلَم میکند و درختی تنومند میشود.
🤔 چرا فقط خواهانی و منتظر؟
⭕️ برای رسیدن به هر خواستهای، تلاشی لازم است و ارادهای.
باید به پا خیزی و اسب هدفت را به حرکت در آوری، تا برکتِ این حرکت را از خدا هدیه بگیری.
✨عَسَىٰ رَبُّنَا أَنْ يُبْدِلَنَا خَيْراً مِنْهَا إِنَّا إِلَىٰ رَبِّنَا رَاغِبُونَ
امیدواریم پروردگارمان (ما را ببخشد و) بهتر از آن، به جای آن به ما بدهد، چرا که ما به او علاقهمندیم!»
📖سوره قلم، آیه ۳۲
#تلنگر
#از_قرآن_بیاموزیم
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨توکل به خدا یعنی چه؟!
🍃حسن خیلی اهل توکل بود و نتیجه آن را در اقدام عملی متوکلانه می دانست. اصلا در قاموسش نه وجود نداشت. ده روز پيش گفته بود جزيره را شناسايي كنند، ولي خبري نبود. همهش ميگفتند: «جريان آب تند است، نمی شود رد شد. گرداب كه شود، همهچيز را ميكشد درون خودش.»
🌾او میگفت: «خُب چه بكنيم؟ ميخواهيد برويم سراغ خدا. بگوئیم خدايا آب را نگه دار؟ شايد خدا روز قيامت جلویت را گرفت، پرسيد تو آمدي؟ اگر مي آمدی،كمكت ميكردم. آن وقت چه جواب ميدهي؟
همهش عقلي بحث نکنید. بابا تو بفرست، شايد خدا كمك كرد.»
📚 کتاب یادگاران جلد ۴؛ فرزانه مردی، خاطره شماره ۶۲
#سیره_شهدا
#شهید_باقری
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨مردی از جنس نور
🍃نور عشق و معنویت را به وضوح در وجود مردی کامل و شیدای حق میشد دید.
وقتی دستانش را به درگاه معبودش میگشود و ندای ملکوتی شبانه روزی خویش را، روانهی فضای معطّر حریم یار میکرد،از زمینیان دل میکند و به آسمانیان دل می داد.
✨بزرگمردی که بلور نور الهی در سیمایش جلوهگر بود و درونش از هر چه غیر دوست خالی.
🌸 لحظهای بی دیدار او به سر نبرد.
کاش میشد فهمید حالش را!
چه زیبا معبودت پذیرایت میشد تا وصال محبوب کوشیدی، به ابدیت پیوستی و در جوار حقیقت آرامش یافتی.
🌱روز اوج گرفتن و لقای یار گوارایت باد.
#مناسبتی
#به_قلم_پرواز
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✍تصمیم درست
🍃مهرام مثل همیشه روی مبل لم داد و بعد از خوردن یک جرعه آب، دکمهی تلفن را زد تا پیغامهای ضبط شده را گوش دهد. تعجب کرد. صدای فرناز بود. با خود جملهای را گفت و خندهای ریز و طعنهدار بر لبانش نشست: «اگه کاری داشتی چرا به خودم زنگ نزدی! برای ارواح توی خونه پیغام گذاشتی آخه فرناز؟!»
☘_من زنگ نزدم که بهت بگم نمیتونم بدون تو زندگی کنم، میتونم بدون تو زندگی کنم؛ فقط بخاطر بچه ها نمیخوام زندگیمون به این راحتی از هم بپاشه.
از روز اولی که به تو بله گفتم پای همه چیزت یک تنه ایستادم حتی خودت دیدی که بارها جلوی پدر خدابیامرزم از تو طرفداری کردم.
💫اما تو نمک خوردی و نمکدون رو شکستی. به جای این که هر روز به فکر من و بچه ها باشی، بیشتر غرق رفیق و قمار شدی. حالا هم فقط بخاطر حسام و هستی ازت میخوام به زندگی برگردی، نذار بچه هات جلوی دوستاشون سرافکنده باشند.
من بخاطر بچه ها همه چیز را فراموش می کنم. تو هم دوباره به زندگی برگرد.
🍃از اول زندگیمون را دوباره میسازیم.
به حرفام فکر کن، خیلی هم فکر کن! من حاضرم خودم را فدای بچه هام کنم تو هم مقداری از خواسته هات کوتاه بیا.
🌾الان که رفتم خونهی بابام منتظر خبرت تا آخر هفته هستم ، چهره معصوم حسام و هستی را جلوی چشمات فرض کن و بعد تصمیمت را برای همیشه بگیر.
#داستانک
#به_قلم_بهاردلها
#ارتباط_با_فرزندان
🆔 @masare_ir
✍زندگی ڪن
🪴امروز هم چشم گشودے براے نفسڪشیدن!
امروز هم یڪ روز نو و فرصت جدید براے شروع دوباره است.✌️
یعنی تو هنوز هم توے جهانِ هستی نقش دارے
خدا بازم به تو عُمر داده تا خوب نقش ایفا ڪنی
زندگی ڪن! زندگی شاد و مؤثر✨
#تلنگر
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨فعالیتهای سیاسی، اجتماعیتون رو کجا انجام میدید؟
🍃مسجد، محور تمام فعالیتهای سیاسی و اجتماعی جلال بود.
به همین منظور به همراه یکی از دوستانش، خادم مسجد جارچی بازار اصفهان شد تا در آنجا هم به تهذیب نفس بپردازد و هم فعالیتهای انقلابی و جلسات متعدد را سازماندهی کند.
📚کتاب جلوه جلال، نوروز اکبری زادگان، صفحه ۳۲
#سیره_شهدا
#شهید_افشار
#عکسنوشته_حسنا
🆔 @masare_ir
✨خواب بچهتون خوبه؟
💠کارای دنیا برعکس شده شب رو به باد میدن و روز رو به خواب!
بچم شبا تا دیر وقت بیداره و روزا تا دیروقت خوابه!
🍀میخوای درست شه؟ فقط کافیه شما یه برنامهریزی کنی
چطوری؟
🌾صبح زود بچهرو بیدار کن و نقنقزدناشم تحمل کن تا کمکم عادت کنه.
💫در طول روز تا جایی میشه بچه بیدار بمونه یا خوابش خیلی کوتاه باشه.
بازی و تحرک بچه در طول روز زیاد باشه.
سرشب سر یه ساعت بخوابه، تا به اون ساعت عادت کنه.
#ایستگاه_فکر
#خانواده
#به_قلم_افراگل
#عکسنوشته_ولایت
🆔 @masare_ir
✍جادوی مدادرنگیها
🍃نگاهی به مداد رنگیهای کوتولهاش انداخت و به جامدادی صورتی زهرا خیره شد که هر گوشهاش را فشار میداد، دری باز می شد. زهرا مداد رنگیهای قد بلند و اکلیلی اش را بالای میز چید. مینا زیر چشمی به آنها نگاه کرد و آه کشید.
🌾دستش را درون جامدادیاش کرد؛ مداد آبی را برداشت و میان انگشتانش آن را مخفی کرد و روی دفتر نقاشیاش خیمه زد. نقاش اش را به همین شکل رنگ کرد و نگذاشت کسی متوجه مداد رنگیهایش شود. زنگ کلاس را زدند. زهرا به همراه بهار و مریم به سمت حیاط دویدند. کلاس سریع از بچهها خالی شد.
💫 مینا خیره به نقاشیاش از جایش تکان نخورده بود. با صدای خنده بچهها چشم از نقاشیاش برداشت و خیرهی مداد رنگیهای خوش قد و بالای زهرا شد.
🍀مینا به در اتاق نگاهی انداخت. با چشمانی لرزان و قلبی که مثل گنجشک میزد، دستش را جلو برد و به مدادرنگیها زهرا چنگ انداخت و آنها را درون کیف خودش انداخت. دوباره سریع دستش را پیش برد تا بقیه مدادها را بردارد و نیم نگاهی به در کلاس انداخت که با خانم معلم چشم تو چشم شد.
🌺دست مینا همانطور میان زمین و هوا خشک ماند. ضربان قلبش را در دهانش احساس میکرد. آب دهانش را قورت داد. خانم معلم خیره به دست مینا گفت: « کسی رو ندیدی بیاد تو کلاس و بره؟ ... آخه یکی وسایل بچه ها را بدون اجازشون برداشته.»
🍃مینا با صدای لرزان گفت: « نَ... نَدیدم... کسی... بیاد» خانم معلم به صورت مینا لبخند زد: «باشه، پس تو که حالا اینجا هستی مواظب وسایل بچهها باش.» مینا سرش را پایین انداخت، آرام گفت: «چشم.»
✨خانم معلم سرش را تکان داد و رفت. مینا مشت عرق کرده دور مداد رنگیها را باز کرد. نفس عمیقی کشید و سریع مداد رنگیهای زهرا را از کیفش بیرون آورد و سر جایش گذاشت. به کل کلاس نگاهی انداخت و دوباره سرش را به زیر انداخت.
#داستانک
#خانواده
#به_قلم_صبحطلوع
🆔 @masare_ir
✍اگر رو کاشتن سبز نشد
📣وای اگر خامنهای حکم جهادم دهد
اگر امام زمان بیاد جونم رو فداش میکنم.
بعضیوقتا توصیف حالمون میشه قیام توابین.
ابنالوقت، فرزند زمان خودمون بودن از یادمون میره.⏳
📝توی وصیتنامه یکی از شهدا اومده بود که زمانی میرسه مردم میگن کاش توی زمان امام خامنهای بودیم تا یاریشون کنیم.
امام خامنهای که تأکید فراوان دارن روی جوانی جمعیت و فرزندآوری.👶
⭕️آهای شما! انتخابت ابنالوقتی بودنه یا توابین ؟!
#تلنگر
#به_قلم_شفیره
#عکسنوشته_شفیره
🆔 @masare_ir