فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چهارقل
تقدیم بہ همتون ڪہ گل هستید
ان شاءالله خودتون و خانوادتون در پناه قرآن باشید
الهی آمین🤲🏻🤲🏻
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_پانزدهم نمیدونستم باید چکار
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸
فصل یک📚
نام این فصل: دیدن دستان خدا
#قسمت_شانزدهم
هر چقد جلوتر میرفتم انگاری از درون قوی تر میشدم.
دی ماه سال ۱۳۹۳ پست های سایتم بازدید زیادی میخورد. همه براشون جالب بود که بفهمن این رضا داره دقیقا چکار میکنه که انقدر انگیزه داره...
تا اینکه از بس خودسازی کردم و از خدا کمک میخواستم و تلاش میکردم یهو حرفام مدلش تغییر کرد...
خیلی این نکته مهم و جالبه... خیلی...
حرف که میزدم همه میگفتن رضا؟
تو چرا این مدلی حرف میزنی...
هزار تا آدم هستن که از خدا و پاکی حرف میزنن اما تو با اینکه اصلا تخصصی تو مسائل دینی نداری اما حرف که میزنی نمیدونیم چرا حرفات به دل میشینه و راهکارات عملی تره...
بچه ها راست میگفتن...
کلامم نفوذ گرفته بود...
میدونی چرا ؟
چون خیلی به دونسته هام عمل میکردم.
از بس گناه کرده بودم و تلاش برای ترک گناه میکردم مدام تجربه کسب میکردم و دیگه قشنگ میتونستم راهکار بدم...
وقتی کسی باهام حرف میزد انگاری یه حس شهود داشتم و میتونستم بفهمم کجای زندگیش ضعف داره...
قشنگ میدونستم فلان کار فلان نتیجه رو میده...
دقیقا بهمن ماه سال ۱۳۹۳ بود که شبا تا صبح با خدا حرف میزدم و میگفتم خدایا غلط کردم. پی به اشتباهم بردم.
بهم یه فرصت بده قول میدم جبران کنم.
خیلی پشیمون بودم. همش گذشته رو مرور میکردم و میگفتم ای رضای فلان فلان شده... چرا این کارارو کردی... و می نشستم کلی خودمو سرزنش میکردم...
✍🏻نویسنده: #داداش_رضا
ادامه دارد...
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_شصت_و_دوم 🔻 #نقشه_ابراهیم_و_شکستن_بتها🗿 🔹 شاید قوم بدین ترتیب درک کن
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖
📝 #پارت_شصت_و_سوم
🔻 #محاکمه_ابراهیم_علیه_السلام
🔹چون مردم فهمیدند، که #ابراهیم بت ها را درهم شکسته است،
☝🏻 #به_دستور_نمرود 🤴او را دستگیر کردند و به نزد نمرود بردند، آنگاه نمرود رو به ابراهیم کرد و گفت؛
🤴«ای ابراهیم #آیا تو با #خدایان_ما چنین کردی❓
🍃 ابراهیم گفت؛ نه❗️🤷🏻♂️
این کار را #بزرگترین_بت_ها🗽 انجام داده، اگر سخن می گوید، از او بپرسید.»
👥گفتند؛ قطعا می دانی که اینها #سخن_نمیگویند،
🍃ابراهیم گفت؛ #آیا چیزی را میپرستید که #هیچ_قدرتی ندارد و #هیچ_سود و #زیانی به شما نمی رساند، #اُف_بر_شما و بر آنچه غیر از خدا می پرستید، چرا نمیاندیشید.»⁉️🤦🏻♂️
🤴نمرود و نمرودیان در #جواب_دندانشکن_ابراهیم ناکام ماندند و☝🏻 چون نتوانستند او را محکوم به این کار کنند،راجع به مجازات ابراهیم به #مشورت 👥👥نشستند
☝🏻 تا اینکه #تصمیم_گرفتند ابراهیم را در میان #آتش🔥 انداخته و او را بسوزانند.😨
👥«گفتند؛ ابراهیم را #بسوزانید و اگر اهل عمل هستید، خدایان خود را یاری نمائید.»
*-*-*-*-*-*-*-*-*-*-*
🔻 #ابراهیم_در_آتش
🔹 #قوم_نمرود تصمیم گرفتند ابراهیم را به جرم
▪️ #توحید و #خداپرستی و
▪️ #شکستن_بتها
با آتش🔥 بسوزانند.😰😖
🔸 #پیروان_نمرود به جمع آوری هیزم پرداختند و حتی برای #شفاع_بیماران خود #نذر می کردند😐 که هیزم برای #سوزاندن_ابراهیم ببرند تا بیمارشان شفا یابد.😒🤦🏻♂️
↩️ #از_همه_نقاط، مردم برای شرکت در این مراسم #دعوت شده بودند و همه با خود هیزم می آوردند.
⏳ بعد از چندی، #روز_چهارشنبه،🗓️ انبار چوب و هیزم پر شد و دور انبار را به صورتی وسیع #دیوار_کشیدند.
ادامه دارد......
_☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
3347569162.mp3
4.77M
#این_که_گناه_نیست ۱۳
نذار پیامدهای گناهانی که مرتکب شدی؛
دامنگیرت بشـــه❗️
هوایِ سالمندان و کودکانـو داشته باش.
محبتِ خاصّت به اونا
دفع کننده ی آثارِ گناهانت هستند
🎙#استاد_شجاعی
حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
↬@masirsaadatee↫
°•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاهکن پارت155 با خشم نگاهش کردم. –هیچ معلومه چی میگی؟ کدوم حوو؟ با لبخند اشارهایی ب
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت156
بعد از این که چاییاش را خورد گفت:
–کاش وقتی این خانمه اینجا بود بهم میفهموندی کیه، خودم همهی زندگیش رو از زیر زبونش بیرون میکشیدم.
درسته نمیخوام سر به تن امیرزاده باشه، ولی بازم میگم خیلی مرد خوبیه، هر کی بود بابت اون کاری که ما دوتا کردیم یه جوری حالمون رو میگرفت ولی اون گذشت کرد.
بعد چشمکی زد و ادامه داد:
–البته میدونم همش به خاطر توئه، ولی کلا بهش نمیاد اهل زن دوم و این چیزا باشه.
اصلا ببین بیا یه کاری کنیم.
اسم امیرزاده آمده بود بازدلم هوایی شده بود. دیگر در حال خودم نبودم.
ضربهایی به دستم زد.
نگاهش کردم.
–چرا میزنی؟
اخم کرد.
–حواست کجاست؟
اصلا فهمیدی چی گفتم؟
پشت دستم را ماساژ دادم.
–نه، چی گفتی؟
نوچی کرد.
–یعنی تو عاشقی رو از رو بردی؟ مجنون شدی دیگه، کلا رد دادیا.
پشت چشمی برایش نازک کردم.
–ها، بگو دیگه، چی گفتی؟
شمرده شمرده گفت:
–میگم پاشو همین الان...
همان موقع پسر بچهایی وارد مغازه شد و پرسید:
–خانم شما از این ماشین وحشیا دارید؟
از جایم بلند شدم.
–بله داریم.
–قیمتش چنده؟
وقتی قیمتش را شنید نوچ نوچی کرد و از مغازه بیرون رفت.
ساره پرسید.
–ماشین وحشی چیه؟
–از همین ماشین سرعتی کنترلیا،
با تعجب نگاهم کرد.
–اونوقت اهلیشم هست؟ وحشی اینقدر گرونه پس اهلیش چنده؟
خندیدم و سرم را تکان دادم.
ساره هم سرش را تکان داد:
–دیدی پسره چه نوچ نوچی کرد؟ فکر کنم ده، یازده سالش بیشتر نبود. یه جوری وقتی قیمت رو شنید نوچ نوچ کرد آدم فکر میکنه خرج خانوادش رو میده.
دوباره آقایی وارد مغازه شد. مشکوک به اطراف نگاه کرد، سلام زورکی کرد و نگاهی به بیرون مغازه انداخت. قیافهاش برایم آشنا آمد. به طرفم آمد و پچ پچ کنان پرسید:
–ببخشید اون خانمی که چند دقیقهی پیش امد تو مغازه چیکار داشت؟
نگاهی به ساره انداختم. ساره به طرفمان آمد.
–کدوم خانم رو میگید؟
آقا مرا رها کرد و به طرف ساره برگشت.
–همون خانمه که شال پشمی داشت.
ساره فکری کرد و پرسید:
–اون خانم خوشگله رو میگی؟
مرد فوری چند بار سرش را تند تند تکان داد.
ساره نگاه متعجبش را به من داد و پرسید:
–اونوقت شما چه نسبتی باهاش دارید؟
مرد راست ایستاد.
–شوهرشم، یعنی چند وقت دیگه میشم.
من و ساره هر دو چشمهایمان را تا آخر باز کردیم.
او هم متعجب گاهی به من و گاهی به ساره نگاه میکرد، بعد هم گفت:
–چیه؟ کار بدی میکنم دارم در مورد همسر آیندم اطلاعات جمع میکنم؟
من که زبانم قفل شده بود و نمیتوانستم جوابش را بدهم. ساره به خودش آمد و گفت:
–من فکر کردم اون خانم ازدواج کردن.
مرد مشکوک پرسید:
–چرا این فکر رو کردید؟
ساره که معلوم بود در ذهنش دنبال حرف میگردد با منو من گفت:
–هیچی، آخه امده بود از این تابلوها بخره، (به تابلوهای ویترین اشاره کرد.)
من فکر کردم لابد واسه شوهرش میخواد.
مرد پرسید:
–خرید؟
–نه، نپسندید، رفت.
مرد با تردید و بدون این که حرفی بزند از مغازه بیرون رفت.
من تمام مدت به چهرهاش نگاه میکردم.
بعد از رفتنش گفتم:
–حالا یادم امد کجا دیدمش، چه ریشی گذاشته،
ساره پرسید:
–میشناسیش؟
–این مرد یه بار امده بود کافی شاپ با امیرزاده درگیر شد. فکر کنم وسواس داشت مدام میز رو پاک میکرد و به من گیر میداد.
دستش را دراز کرد.
–بدو برو گوشیت رو بیار.
–واسه چی میخوای؟
لبهایش را روی هم فشار داد؟
–هیچی میخوام بدوزدمش. واست گفتم واسه چی میخوام، جناب عالی تو هپروت بودی، نفهمیدی.
با اکراه گوشیام را به دستش دادم.
–رمزش رو باز کن.
–وا، شخصیهها...
اخم کرد.
–نترس کار به هیجات ندارم. بعد دهانش را کج کرد و ادامه داد:
–نمیخوام برم چتهای عاشقانهی تو و امیرزاده رو بخونم.
لبم را گاز گرفتم.
–ما اصلا با هم چت نمیکنیم. میدونی چند روزه ندیدمش؟
بعد بغض دوباره گریبان گیرم شد.
ساره عصبانی شد.
–همین دیگه، تو داری دستی دستی خودت رو میکشی.
اول که امدم تو مغازه قیافت رو دیدم تعجب کردم. خودت رو توآینه دیدی؟ زیر چشمات گود افتاده.
بعد گوشی را به طرفم گرفت.
–رمز؟
بعد از باز کردن رمز گوشیام.
در مخاطبینم گشت و اسم امیرزاده را پیدا کرد و شمارهاش را گرفت.
با چشمهای از حدقه درآمده پرسیدم:
–چیکار میکنی؟
با جدیت گفت:
–همین الان بهش میگی که زنت امده بود مغازه کارت داشت. گوشی را روی بلند گو گذاشت.
کف دستم را روی دهانم گذاشتم.
–من این کا رو نمیکنم.
–اگه نگی من میگم.
دستم را دراز کردم.
–گوشی رو بده من.
فریاد زد.
–نمیدم. دلت برای خودت بسوزه، مرگ یه بار شیونم یه بار، همینی که گفتم بهش میگی.
صدای بوق خوردن گوشیاش پخش شد. تپش قلبم بالا رفت و هر لحظه محکم و محکمتر میزد.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت157
مات زده به ساره نگاه کردم.
گوشی را نزدیک صورتم گرفت و دست دیگرش را حائل کرد تا نتوانم گوشی را از دستش بگیرم. با عتاب گفت:
–به جون بچههام قسم میخورم. اگر نگی خودم بهش میگم.
نگاه از چشمهایش نمیگرفتم. احساس کردم در حال شکنجه شدنم. ناخداگاه اشک از چشمهایم جاری شد.
او هم بغض کرد و چشمهایش پر اشک شد و در همان حال با لحن دلسوزانهایی گفت:
–به خدا قسم به خاطر خودت این کار رو میکنم.
چهار الی پنج بوق خورد که امیرزاده جواب داد.
–سلام. خانم. حال شما؟
هنوز هم نگاهم به چشمهای ساره بود و جلوی اشکهایم را نمیتوانستم بگیرم.
ساره هم اشکش سرازیر شد ولی به روی خودش نمیآورد. خشن و محکم ایستاده بود. نمیدانم چطور شد که امروز ساره دقیقا ساعتی به اینجا آمد که آن خانم هم آمده بود.
ساره اشاره کرد که حرف بزنم. ولی من نمیتوانستم.
بار دیگر امیرزاده گفت:
–الو، تلما خانم،
صدا میاد؟
این بار ساره دهانش را باز کرد که حرفی بزند ولی من پیش دستی کردم.
–الو، سلام،
امیرزاده مکثی کرد و گفت:
–چی شده؟حالتون خوبه؟
اشکهایم را پاک کردم و آب دهانم را قورت دادم.
–بله خوبم.
دوباره پرسید؛
–مطمئنید؟ انگار صداتون گرفته؟ ساره اشکش را پاک کرد و دستش را در هوا تکان داد. به علامت این که بگویم چیزی نیست زودتر از این حال و احوالپرسیها بگذرم.
–نه، من خوبم، چیز مهمی نیست.
نفسش را بیرون داد و با لحن مهربانی گفت:
–خدا رو شکر، اتفاقا امروز میخواستم باهاتون حرف بزنم. ولی نمیدونستم حضوری بیام اونجا حرف بزنیم یا تلفنی.
بعد با ذوقی که در صدایش بود ادامه داد:
–خدا چه زود صدام رو شنید.
سکوت کردم.
ساره دستش را روی گوشی گذاشت و پچ پچ کنان گفت:
–نزار بحث به بیراهه بره، زود بهش بگو.
صدای امیرزاده آمد.
–الو، هستید تلما خانم؟
دوباره که اسمم را گفت پاهایم سست شد و روی صندلی نشستم. احساس کردم فشارم افتاد. سرم را با دستهایم گرفتم.
آرام گفتم:
–بله هستم.
امیرزاده پرسید:
–خب از مغازه چه خبر؟ مثل این که تابلوها خوب فروش میره، درسته؟ میخواستم پول تابلوها رو براتون کارت به کارت کنم. گفتم بپرسم شاید بخواهید تو کارت خانواده یا یکی دیگه واریز کنید.
دستم را روی قلبم گذاشتم و به ساره اشاره کردم که حالم بد است.
ساره سرش رابه نشانهی تاسف تکان داد و لبهایش را بیرون داد.
امیرزاده دوباره گفت:
–الو، تلما خانم.
با تردید گفتم:
–بله،
–اتفاقی افتاده؟
مکث کردم. ساره سرش را به طرف پایین تکان داد.
–بله، یعنی نه، فقط...
صدایش نگران شد.
–فقط چی؟
–هیچی، خواستم بگم خانم...
دوباره بغض کردم.
ساره گوشی را به طرف دهان خودش برد و تهدید کرد.
از جایم بلند شدم و پچ پچ کنان گفتم:
–باشه میگم.
–تلما خانم. چی شده؟ نگرانم کردید. انگار حالتون خوب نیست درسته؟ صداتون یه جوریه.
چرا نمیگید چیشده؟
به ساره نگاه کردم.
دوباره اشکم سرازیر شد. آن موقع بود که معنی شکنجهی روحی را فهمیدم.
من نمیخواستم به امیرزاده بگویم که میدانم زن دارد، نمیخواستم آن احترام و حیایی که بینمان است کم شود. من نگران غرور و شخصیتش بودم.
همیشه یاد گرفته بودم که برای مردها باید احترام خاصی قائل شد چون غرورشان اگر بشکند جبرانش سخت است.
بغضم را قورت دادم.
–تلما خانم، من الان میام اونجا.
فوری گفتم:
–نه، من فقط خواستم بگم یکی امده بود اینجا کارتون داشت.
–کی؟
وقتی سکوتم را دید دوباره پرسید:
–اسمش رو گفت؟
–برادرم نبود؟
جواب دادم.
–نه، مرد نبودن.
سکوت کرد.
همین سکوتش باعث شد ساره با ابروهایش اشاره کند و پچ پچ کند.
–بفرما، خودش فهمید.
امیرزاده خونسرد گفت:
–کاش اسمش رو میپرسیدید. نگفت چیکار داره؟
من و ساره از خونسردیاش تعجب کردیم. دیگر خودم هم مصمم شدم که حرف دلم را که ماهها بود عذابم میداد را بگویم.
–اسمشون رو نگفتن. ولی گفتن که همسر شما هستن.
لیلافتحیپور
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸
برگردنگاهکن
پارت158
–همسرمن؟
جوابش را ندادم، خودش ادامه داد:
–لااله الله، هلما امده اونجا چیکار؟
بغضم را زنده زنده قورت دادم.
–هلما؟
من و منی کرد و گفت:
–باید زودتر خودم براتون میگفتم. من الان میام اونجا.
بعد هم بدون خداحافظی و یا بدون این که منتظر حرفی از طرف من باشد گوشی را قطع کرد.
ساره گوشی را روی پیشخوان تقریبا پرت کرد.
–مثل روز برام روشنه که الان میاد انکار میکنه، البته طبیعیم هست. الانم لابد میخواد بیاد ماست مالی کنه.
اخم کردم.
–بالاخره تو کدوم وری هستی؟ چند دقیقه پیش مگه نگفتی مرد خوبیه و اهل ...
حرفم را برید.
–الانم میگم، مگه هر کس دوتا زن بگیره مرد بدیه؟ کار غیر قانونی و شرعی نکرده که، فقط...
حرفش را بریدم.
–ولی اون گفت زن نداره، نشنیدی؟
–کی گفت نداره. گفت میاد توضیح میده.
استرس گرفته بودم.
نمیدانستم وقتی آمد چطور باید رفتار کنم.
ساره گفت:
–وقتی امد، بهش نگی من اینجا بودما، الانم پاشو این فنجون منجون رو ببر، به هیچی هم فکر نکن.
فوق فوقش زن داره دیگه، یعنی همون چیزی که تو از اولم میدونستی.
سرم را به طرفین تکان دادم.
–من از اول نمیدونستم.
ساره کیفش را از روی پیشخوان برداشت.
–خب وسطاش که فهمیدی، مگه نمیگفتی حتی اگر زنم داشته باشه من نمیتونم فراموشش کنم، کاری باهاش ندارم فقط میخوام عاشقش باشم. میخوام عاشقش بمونم حتی اگر هیچ وقت نبینمش.
مَرده و حرفش، بفرما، این گوی و این میدان. عاشقش باش دیگه، الان چرا دست و پات میلرزه.
با شنیدن هر جملهی ساره چیزی از دلم کنده میشد. انگار دلم تکه تکه میشد. گاهی که مقابل دلم میایستادم اینطور خود زنی میکرد. نالههایش را میشنیدم. طاقت شنیدن این حرفها را نداشت. ضعیفتراز آن چیزی بود که من درموردش فکر میکردم و مدام میخواست این ضعفش را با زبانم در میان بگذارد. ولی من دیگر زبانم را تحریم کرده بودم. اجازه نداشت با او هم دست شود.
امروز ساره میخواست چه بلایی بر سر این دل بیچارهی من بیاورد؟ نمیدانم چرا همه دست به یکی شده بودند و شکنجهاش میدادند.
شاید هم تقصیر خودش بود. مسیر سختی را انتخاب کرده بود، باید هم مشکلاتش را تحمل کند.
ساره موقع خداحافظی گفت:
–خواهرت برات بهترین کار رو داره میکنه، راستی جریان خواستگاری چی شد؟
زمزمه کردم.
–قراره هفته دیگه بیان.
–یعنی تو راضی شدی؟
–نه، ولی خب نمیتونم به مادرم حرفی بزنم. از یه طرف خانواده شوهر خواهرمه، میگه من رو سکه یه پول نکن. از یه طرف میترسم بگم نمیخوامش رستا بره همه چیز رو به مامان بگه، یعنی تهدیدم کرده.
ساره نوچی کرد.
–اونم نگرانته دیگه چیکار کنه. عیبی نداره باز خوبه امروز همه چی مشخص میشه توام تکلیفت رو میفهمی. باور کن گاهی آدما اشتباهی علاقمند میشن. قبول داری؟
سرم را پایین انداختم و سکوت کردم. ساره خداحافظی کرد و رفت.
وسایل روی پیشخوان را جمع کردم و روی صندلی نشستم. کفشهایم را درآوردم و زانوهایم را بغل کردم و چشم دوختم به گلی که چند روز پیش او همینجا برایم گذاشته بود. گل خشک شده بود، نه دیگر بویی داشت و نه رنگ و لعابی، زیباییش را کاملا از دست داده بود و زشت شده بود.
ولی باز هم هر وقت نگاهش میکردم حس خوبی پیدا میکردم.
نیم ساعت به همان حال ماندم.
صدایی شنیدم سر چرخاندم، یک مشتری وارد شد و چند لحظه بعد امیرزاده هم آمد.
اخمهایش آنچنان در هم گره خورده بود که یک لحظه از کاری که کرده بودم پشیمان شدم. نکند از حرف من ناراحت شده.
با تمام این اوصاف نگاهمان که به هم گره خورد لبخند زدم.
نمیدانم چرا در هر شرایطی میدیدمش لبخند بر لبم نقش میبست.
معلوم بود حال خوبی ندارد. منقلب بود. ولی با دیدن لبخند من، او هم لبخند زد.
سلام کردم.
جواب داد و به مشتری اشاره کرد، که یعنی حواسم به او باشد.
– بعد روبرویم روی چهار پایه نشست.
آقای مشتری میخواست برای همسرش یکی از تابلوهای شعر را بخرد ولی نمیتوانست انتخاب کند.
چند تابلو روی پیشخوان گذاشتم و چندتا هم از ویترین برایش آوردم که هم تصویر داشتند و هم شعر.
آقای مشتری با وسواس مدام در مورد تابلوها سوال میکرد و این که اگر همسرش نپسندید میتواند بیاورد و تعویض کند یا نه،
من هم سعی میکردم راهنماییاش کنم.
بین صحبتها چشمم به امیرزاده افتاد.
چنان مبهوت و متحیر نگاهم میکرد که یک آن احساس کردم قلبم متلاشی شد.
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸