eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
4_5882004277907426281.mp3
11.71M
۱۷ ✿ خداوند در قرآن، اجر رسالت پیامبر صلی‌الله علیه واله وسلم و دینداری حقیقی را یک اصل بسیار مهم می داند؛ ↓ " پیوند با اهل بیت علیهم‌السلام " 💫 اگر مقصود از این پیوند، پذیرفتن آنان تنها به عنوان بزرگان دین بود، پس دلیل چنین تأکید و تکرار خداوند و پیامبرش چیست؟ 🎤 ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
1_6522462238.mp3
14.24M
۲۹ و أسئلهُ أن یُبَلّغنی المقامَ المَحمود لکم عندالله. استاد_شجاعی استاد_رنجبر آخه این کارا چیه خدا میکنه؟ میزنه مهمترین و ارزشمندترین آدمای زندگی‌مونو می‌گیره! میزنه موفق‌ترین کارای آدمو یهو با موانع و مشکلات عجیب روبرو میکنه! میزنه یهو یه سرمایه‌ای که سالها جمع کردی رو دزد می‌بره! ✘ چرا اینجوری میکنه خــــدا؟ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_صد_وپنجاه_وهشتم 🔻 #تصمیم_بر_قتل_داوود 🔹روزی طالوت، #داوود_را از خواب😴
📘 📖 📝 🔻 🔹در پی فرار داوود در بین مردم 📈 ⏪و جمعیت انبوهی👥👥 علیه وی ، ⏪و تعداد فراوانی از سربازانش . 🤴🏻طالوت نیز از ترس و وحشت😰 را ریخت و آنها را شکنجه⛓ میکرد. ☝️🏻سپس به پرداخت و برای حفظ سلطنت خود لشکری نیرومند💪🏻 مهیا ساخت و با و بر آنها حکومت نمود. 🔹 نیز در این میان لشکری👥👥 عظیم مهیا ساخت✔️ ☝🏻تا در صورت نیاز بتواند پاسخ مکر و نیرنگ و ظلم و ستم طالوت را بدهد.✔️ 🔸داوود با سپاهش به سوی طالوت حرکت کرد و☝️🏻 آنها را در دره ای که از فرط خستگی به 😴 رفته بودند یافت.✅ 🔹داوود به آرامی به سمت طالوت رفت و او را که در پهلوی خویش داشت برداشت.✔️ 🤴🏻 از خواب بلند شد و به دنبال خود پرداخت و چون آن را نیافت به جستجوی کسی👤 که آن را برداشته بود پرداخت. ↩️ در این میان نزد او آمد و گفت؛ 👤: این نیزه تو است، خدا به داوود قدرت💪🏻 داد که سرت را از بدنت جدا کند ولی داوود با ♥️ خود چنین نکرد.❌ 🗣️گفتار نماینده داوود در دل طالوت اثر کرد و آتش🔥 و 😪 در او زبانه کشید. 🤴🏻طالوت 😔 که چرا به داوود خیانت کرد، ☝️🏻درحالی‌که او ❌ 🔹 پشیمان بود😔 که چرا مردم بی گناه را کشته و اکنون باید در پیشگاه عدل‌الهی چه کند و چه عذری آورد؟🤦🏻‍♂️ 🤴🏻طالوت از همان راهی که رفته بود، و 😣 بازگشت. 🏜️در بیابانها پیوسته 😢 میریخت و از خدا و 🤲🏻می‌نمود تا اینکه در همان حال جان سپرد. ⚰️ 🔹 ، بنی اسرائیل همگی به سوی داوود شتافتند و با او 🤝کردند. 🌸خدا نیز سلطنت او را مستحکم💪🏻 کرد و به او ↘️ 🔻 و 🔻 و 🔻 عطا کرد.✅ ادامه دارد.... _☀️ 🌤 🌥 ☁️ _ ڪلیڪ ↩️ ‌‌↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷ ─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰ ڪپے‌بہ‌نیت‌ظہوࢪ ⛥ߊ‌ࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄‌ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊ‌ࡋܦ߭ܝ‌ّܟ᳝ߺ ╔═ೋ✿࿐ ⛥ @masirsaadatee ╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
8.92M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رمان 💗 نام نويسنده: فرزانه فرجي خلاصه:داستان درباره ي دختري هست که تو خانواده اي از قشر متوسط بزرگ شده، امام رضا(علیه السلام)رو خيلي دوست داره و تنها هدف و آرزوش رفتن به مشهد هست؛ هر بار که عزم رفتن مي کنه براش مشکلي پيش مياد و نميشه که بره، باعث ناراحتيش ميشه که با گذر زمان براش اتفاقات جالبي ميوفته... ......................................... مقدمه: تا قيامت اسير او مي شد هرکه سلطان طوس را مي ديد مولوي ، شمس را رها مي کرد گر که شمس الشموس را مي ديد چيست تازه برات ؟ اي حافظ! گر بگيري برات مشهد را عشق شاخه نبات جاي خودش امتحان کن نبات مشهد را در اذان هاي عاشقي ، دل من وقت خيرالعمل به مشهد رفت در تمامي عمر خوش بخت است هرکه ماه عسل به مشهد رفت خوش به حالم که اهل ايرانم خادم بارگاه سلطانم از مکانهاي ديدني جهان بيشتر عاشق خراسانم راه و رسم گدا شدن بلدم حاجتم گاه مستجاب تر است دم باب الجواد فهميدم اين پدر سخت عاشق پسر است. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده 💗 قسمت1 خب اين هم مسواکم. اي بابا! هندزفريم کو؟ اصال سجاده اي که الهام داد رو کجا گذاشتم؟ از جام بلند شدم و تخت رو زير و رو کردم. هوف! همين صبح هندزفري کنار بالشت بود ها سوگل خانوم! هندزفري کنار سجاده ي الهام رو کجا گذاشتي؟ سرم رو خاروندم و فکر کردم. »ببين سوگل! ديشب که الهام سجاده رو داد؛ خُب، تا اين جا يادمه، سجاده رو گرفتم و گذاشتم کجا؟ خدا کجا گذاشتم؟ با يکم فکر يادم اومد. خنده اي کردم و بشکني زدم. خودشه! ديشب روي اپن گذاشتم. شاد و شنگول از پله ها پايين رفتم، اما با ديدن اپن که خالي بود،ِفسم خوابيد. با قيافه ي در هم پيش مامان رفتم؛ تند تند مشغول جمع کردن وسايل خودش و بابا تو چمدون بود. آروم پرسيدم: مامان! سجاده اي که ديروز الهام بهم داد رو مي دوني کجاست؟ فکري کرد و گفت: اوني که روي اپن بود رو مي گي؟ سريع گفتم: آره آره! خودشه. بي خيال شونه اي باال انداخت. - تو چمدون گذاشتم. خيالم راحت شد. گفتم: آهان! دستت درد نکنه. مامان نگاهم کرد و گفت: چمدونت رو بستي؟ - ديگه آخرشه مامان - باشه، زود باش. - چشم. با خيال راحت به اتاقم برگشتم و مشغول جمع کردن ادامه ي وسايل هام شدم. لبخند از روي لب هام کنار نمي رفت؛ باالخره آقا طلبيد. با فکر اين که قراره به مشهد برم، چشم هام دوباره نم دار شد، آخ جون سوگل! ديگه ميتوني از نزديک به ضريح دست بزني... بلند شدم، دستم رو روي پوستر بزرگي که از عکس گنبد طاليي خريده بودم و نقش زيباي طاليي رنگ حرم بود و روي ديوار چسبونده بودم، کشيدم. عطر ياس رو برداشتم و چند بار به اتاق زدم؛ نفس عميقي کشيدم، چقدر من عاشق بوي گل ياسم. آقا! مرسي که قبولم کردي. خيلي حرف ها باهات دارم. ديگه همش رو ميام بهت ميگم اشک هام رو پاک کردم و چمدون رو بستم. فقط مي موند هندزفريم که معلوم نيست کجا انداختمش. اشکال نداره؛ حاال يک هفته بدون هندزفري نميميري! کيفم رو برداشتم تا گوشيم رو بزارم که ديدم... بله! هندزفري رو اين جا گذاشتم. لباس هام رو از کمد در آوردم. از بچگي عاشق امام رضا بودم و هستم، اما تا به حال نرفته بودم. بعد از بيست سال باالخره قسمتم شد. همش فکر مي کنم خوابم و يه روياست؛ ولي واقعي بود. وضو گرفتم، شلوار مشکي رو پام و مانتو يشمي رو تنم کردم؛ يک کم کرم ضدآفتاب زدم تا صورتم توي ماشين نسوزه. آخه االن فصل تابستونه. يک کم هم سرمه کشيدم و از جلوي آينه کنار رفتم. شالم رو برداشتم و روي شونه م انداختم، نگاهي هم به اتاقم کردم تا چيزي رو جا نذارم. خوبه، همه چي رو برداشته بودم. دوباره به پوستر نگاه کردم که چشم هام دوباره پر شد. ❤️الهي قربونت برم امام رضا❤️ 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده 💗 قسمت2 نفس عميقي کشيدم تا گريه م نگيره. چمدون رو برداشتم، چراغ رو خاموش کردم و پايين رفتم. بابا ديگه االن هاست که برسه. از مامان خبري نبود، تو اتاقش رفتم؛ نشسته بود و داشت گريه مي کرد. نگران شدم؛ نزديک تر رفتم و دستم رو گذاشتم روي شونه ش. گفتم: مامان؟ چيزي شده؟ - نه مامان جان! چيزي نشده، دلم براي حرم تنگ شده. فقط همين. لبخندي زدم و گفتم: دلتنگي براي امام رضا کم نيست مامان! خنديدم و ادامه دادم: ديگه گريه نکن. داري ميريم ديگه. مامان هم لبخند زد و گفت: سوگل! تو تا به حال نرفتي و نمي دوني چه قدر خوبه. اون جا که بري، حالت خيلي خوبه. -آره مامان! مي دونم. همه ي دوست هام بهم گفتن. -خوش به حالت سوگل! اولين بارته که داري مي ري. خنديدم و گفتم: چرا خوش به حال من مامان؟ شما که دو بار رفتين. -آره، ولي هيچ چي مثل اول نمي شه عزيزم! گوشي مامان زنگ خورد. اشک هاش رو پاک کرد. بابا بود؛ جواب داد: جانم حسين؟ - ... - مرسي. سوگل هم خوبه. کجايي؟ - ... مامان نگاهم کرد و گفت: يعني چي حسين؟ ترسيدم و به مامان گفتم: چي شده مامان؟ - هيچي عزيزم. دوباره با بابا حرف زد. گفت: آخه من و سوگل آماده ايم. - ... مامان دلخور گفت: حسين! .... - باشه! خداحافظ. گوشي رو قطع کرد و روي تخت انداخت. دوباره پرسيدم: مامان! بابا کجاست؟ چي مي گفت؟ چيزي نگفت، چمدون رو باز کرد و همه ي لباس ها رو روي تخت انداخت. با تعجب گفتم: مامان! داري چي کار مي کني؟ االن بابا مياد؛ بايد بريم. - نمي ريم عزيزم، به بابات مرخصي ندادن. متعجب پرسيدم: مرخصي ندادن؟ يعني چي؟ بابا که مرخصي گرفته بود. - آره، ولي قبول نکردن و االن هم اجازه نمي دن بابات بياد. آروم خنديدم و گفتم: شوخي قشنگي بود مامان! بابا کجاست؟ بلند شد و لباس ها رو روي چوب لباسي انداخت. کالفه بلند شدم و لباس رو ازش گرفتم. با صداي بلند گفتم: جمعشون نکن! ما داريم مشهد مي ريم. عزیزم  مثل اینکه قسمت نیست.... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده 💗 قسمت3 بغضم گرفت و گفتم: چه جوري آروم باشم؟ يعني چي قسمت نيست؟ چرا همه رفتن و من جا موندم؟ چرا قسمت همه مي شه و من نميتونم برم؟ چرا دوست هام مي رن و من... صورتم خيس از اشک شده بود،هق هق مي زدم و نتونستم بقيه ي حرف رو بزنم. مامان اومد بغلم کرد و گفت: سوگل! دخترم، انشاهلل يک روز ديگه مي ريم. شده بودم مثل بچه ها؛ نمي تونستم باور کنم. لجبازانه از بغل مامان بيرون اومدم و گفتم: نمي خوام مامان! نمي خوام. از اتاق بيرون اومدم. به اتاق خودم برگشتم، در رو بستم و قفل کردم. شال رو محکم از دور گردنم کشيدم که گردنم سوخت. اهميت ندادم. رو به شکم روي تخت خوابيدم، دست هام رو جلوي چشم هام گرفتم و بلند بلند گريه کردم. هق هق مي کردم. آخه چرا؟ چرا؟ چرا؟ نفس کم آوردم، روي تخت نشستم و بينيم رو باال کشيدم. اشک هام رو پاک کردم و بلند شدم. رو به روي پوستر وايسادم و گفتم: نخواستي، نه؟ چرا؟ دوستم نداري؟ گناهکارم؟ دلم پاک نيست؟ بي احترامي بهت کردم؟ کم دلم برات تنگه؟ آدم نيستم؟ نماز نمي خونم؟ جلوتر رفتم، دستم رو روش کشيدم و سرم رو پوستر تکيه دادم. - خُب جوابم رو بده ديگه. چي کار کردم؟ صدام باال رفت و داد زدم: آخه چرا؟ مگه من چي از دوست هام کم دارم؟ خون اون ها رنگين تره يا من کم سعادتم؟ فقط يک جواب مي خوام؛ چرا؟ مامان مرتب در مي زد و صدام مي کرد. بي توجه بهش داد مي زدم. چمدونم رو باز کردم و همه ي لباس هام رو در آوردم و هر کدوم رو يک قسمتي پرت کردم. جلوي آينه رفتم و ايسادم، چشم هام باد کرده بود و زير چشم هام و بينيم قرمز شده بود. مامانم کم مونده بود در اتاقم رو بشکنه که بلند زدم: تنهام بزار! حالم خوبه. - سوگل! دخترم آروم باش. - باشه مامان! آرومم. برو، مي خوام تنها باشم. ديگه صدايي نمياومد. انگار مامان رفته بود. دوباره روي تخت دراز کشيدم. سرم خيلي درد مي کرد؛ هر وقت گريه مي کردم، سر درد سراغم مياومد. به زور از بين لباس هام، شالم رو پيدا کردم و محکم دور سرم بستم. دستم رو روي چشم هام گذاشتم؛ سعي کردم به چيزي فکر نکنم و بخوابم... صداي مامان از خواب بيدارم کرد، ولي چشم هام رو باز نکردم. - سوگل! عزيزم، بيداري؟ - بله مامان؟ - الهي دورت بگردم! بيا، ناهار آماده ست. - مامان! اشتها ندارم. - سوگل! روي من رو زمين ننداز. بيا؛ من هم نمي تونم تنهايي بخورم. چشم هام رو باز کردم و روي تختم نشستم. سرم هنوز يک کم درد مي کرد. آروم گفتم: باشه مامان. االن ميام. شالم رو از سرم باز کردم؛ يک کم پيشونيم قرمز شده بود و چشم هام باز پف داشت. بلند شدم و در رو باز کردم. بعد از ناهار بيام اتاقم رو مرتب کنم. پايين رفتم.  🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗پناهم بده💗 قسمت4 مامان ميز رو چيده بود و شامي درست کرده بود. روي صندلي نشستم. بي صدا غذام رو مي خوردم. مامان ماست رو جلوم گذاشت و گفت: ماست دوست داري. بخور عزيزم! لبخند زدم، ماست رو گرفتم و کنار غذا گذاشتم. غذا که تموم شد، "ممنون" اي گفتم و به اتاقم برگشتم. لباس هام رو مرتب و آويز کردم. روي تخت نشستم و به پوستر خيره شدم. االن ما بايد تو راه بوديم، نه اين جا توي اتاقم. نفس پرصدايي کشيدم، بدون حرفي به پوستر نگاه مي کردم و اون قدر نگاه کردم تا چشم هام سنگين شدن و روي تخت دراز کشيدم و خوابم برد... شب موقع خوردنشام ... بابا همه ش نگاهم مي کرد. با غذا بازي مي کردم. بابا گفت: سوگل! دخترم، من معذرت... ميون حرف بابا رفتم و گفتم: نه بابا؛ نيازي به معذرت خواهي نيست. قسمت نبود. بابا دستم رو گرفت و فشار آرومي آورد. گفت: سوگل جان! سري بعد قول مي دم ديگه هر چي بشه ببرمت. - هفته ي ديگه مدرسه ها باز ميشه. تا عيد ديگه نمي تونيم برنامه بچينيم. لبخند زدم، از سر ميز بلند شدم و گفتم: نوش جونتون؛ دستتون هم درد نکنه. من اتاقم مي رم. مامان گفت: غذات تموم نشده؟ - زياد کشيده بودم، شب بخير. از آشپزخونه بيرون اومدم که مامان آروم گفت: بي چاره بچه م چه قدر خوش حال بود که مي خواد مشهد بره. به اتاقم برگشتم، چراغ رو خاموش کردم و گوشي رو دستم گرفتم. رمزش رو که چهارتا هشت بود که فقط به خاطر امام رضا گذاشته بودم، زدم. آهنگ "آمدم اي شاه! پناهم بده" از محمدعلي کريم خاني رو پلي کردم و زانو هام رو بغل کردم. صداي نافذ و آرومش پخش شد: آمده ام آمدم اي شاه پناهم بده خط اماني ز گناهم بده اي حرمت ملجأ در ماندگان دور مران از در و راهم بده دوباره اشک هام شروع کردن به باريدن اي گل بي خار گلستان عشق قرب مکاني چو گياهم بده اليق وصل تو که من نيستم ِاذن به يک لحظه نگاهم بده صداي هق هقم کل اتاق رو گرفته بود« اي که حريمت به مثل کهرباست شوق وسبک خيزي کاهم بده تاکه ز عشق تو گدازم چو شمع گرمي جان سوز به آهم بده لشگرشيطان به کمين من است بي کسم اي شاه پناهم بده 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸