⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_دویست_وچهل_وهشتم 🔻 #سیصد_و_نه_سال_در_خواب 🔹و چون از آنها 👥و از آنچه که
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_دویست_وچهل_ونهم
🔻 #خداپرستان_و_شهر_جدید
🔹بالاخره یکی از آنان با پوشیدن #لباس_چوپان به شهر رفت تا غذایی🍞 فراهم کند،
⬅️در بین راه جاهایی را مشاهده می کرد که هرگز #ندیده_بود.❌
🏳 پرچمی که بر دروازه شهر بود عوض شده بود و دروازه شهر به گونه ای دیگر #تغییر_کرده_بود.😟
👤او با #ترس و #وحشت زیاد 😰وارد شهر اقسوس شد، می دید👀 که وضع شهر بطور #کلی تغییر کرده،
🏛بناها دگرگون شده،
🏚 خرابه های دیروز #کاخ و کاخهای دیروز بصورت #ویرانه و آثار باستانی در آمده است.
👤قیافه مردم شهر برای او آشنا نبود.❌
🔹از شخصی نام #شهر و #پادشاهش را پرسید متوجه شد همان شهر است اما پادشاهش #دقیوس نیست، ❌شخصی دیگری می باشد.
⬅️سپس به نانوایی🍞 رفت تا چند قرص نان تهیه نماید، هنگامی که سکه اش💰 را برای نان پرداخت،
👤 نانوا از #سنگینی پول و #قدمت چندین ساله او متعجب شد😲 و از او پرسید آیا #گنجی پیدا کرده ای؟🤔
🌱گفت؛ خیر، این تنها پول خرمایی است که آنرا فروختم.
🔸چون بحث بین آنها بالا گرفت مردم👥 او را به نزد #پادشاه بردند و او مجبور شد داستان📜 فرار خود و یارانش را از دربار دقیوس تعریف کند.
🔸توضیحاتش کسی را قانع نکرد❌ تا اینکه قرار شد پادشاه را به در خانه اش 🏠ببرد.
🔸با زحمت فراوان و با دشواری زیاد 😪توانست خانه خود را پیدا کند،☝️🏻 چون خیابانها و کوچه ها تغییر کرده بود.
👤مرد جوان آنان را به درون خانه برد، و ماجرا را بار دیگر شرح داد.
👴🏻 #پیرمردی در آن خانه بود، #جوان خود را معرفی کرد. در همین حال پیرمرد زانو زد و گفت؛
✨ به خدا قسم این #جد_من است که به همراه #پنج_نفر از مشاوران دقیوس از #ستم😠 او به سوی کوهی🏔 فرار کردند و در غاری پنهان شدند، دقیوس هم برای مجازات آنها، در غار را #مسدود کرد.
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐