⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_دویست_وچهل_وچهارم 🔻 #صد_سال_فراق 🌿عزیر بر حیوان 🐎خود سوار شد و به جستج
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_دویست_وچهل_وپنجم
🔻 #توحید_ندای_فطرت
🔹در کشور #روم شهری 🏘بنام ( #اقسوس) وجود داشت که پادشاهی صالح 😇بر آن حکومت می کرد.
☝️🏻 اما بعد از مرگ پادشاه، میان مردم #اختلافی_شدید😠 به وجود آمد
🔸 تا آنکه پادشاهی بنام ( #دقیوس👤) از سرزمین فارس به آن شهر حمله ⚔کرد و آنجا را به اشغال خود در آورد.
👤 #دقیوس برای خود کاخ بزرگی ساخت و تاج پادشاهی👑 بر سر گذاشت.
🔹کارگران بی شماری را به کار🛠 گمارد،
کاخش از #جواهرات_زیاد💎 برق می زد و برای ساخت تخت خود از #طلا و #نقره و آبگینه ها استفاده کرد و دانشمندان🧐 زیادی را در طراف خود جمع کرد.
👥مردم شهر اقسوس در روز #عید گرد خدایان خویش، جشن گرفته و به #بتهای خود تقرب🙏🏻 می جستند
☝️🏻ولی یکی از جوانان اشراف زاده که از خاندان اصیل شهر بود، به آنچه می دید اعتقادی نداشت❌
🔸 و #پرستش و #عبادت🤲🏻 اینگونه خدایان مورد توجه او نبود و موجب #آسایش_خاطر او نمی شد😕
⬅️و به همین جهت در عقیده آنان تردید داشت و فکرش مضطرب و متحیر😰 بود.
☝️🏻لذا از جمع مردم 👥جدا شد و مخفیانه از صفوفشان بیرون رفت تا به #درختی🌳 رسید و در زیر سایه آن درخت با غم و اندوه،😔 در تفکر فرو رفت،
🔹چیزی نگذشت که #جوان 👱🏻♂دیگری نیز به او پیوست، او هم در عقیده مردم #شک و #تردید 🤨پیدا کرده و در آن متحیر و متفکر بود.
🔻 #جوان_دوم هم از شرافت نژاد و اصالت خانواده برخوردار بود.✅
⏪سپس افراد دیگری نیز به آنها پیوستند تا تعداد آنان به #هفت_نفر👥 بالغ شد و جملگی به عقیده مردم معترض 😠و به خدایان آنها اعتقادی نداشتند.
🔸به زودی #مهر و #محبت❤️ بین آنها برقرار شد و در عقیده خود با یکدیگر مشترک شدند.
👥آنها گرچه خویشاوندی نزدیک با هم نداشتند ❌ولی با یکدیگر #مأنوس شدند😊،
👈🏻سپس با فکر نافذ🤔 و فطرت سلیم خویش به تحقیق نظام #خلقت و #آفرینش پرداختند
☝️🏻تا افکارشان به #نور_توحید✨ منور گشت و به وجود #خالق_یکتا هدایت شدند و روحشان آسوده 😌و قلبشان♥️ مطمئن شد.
👥آنها تصمیم گرفتند ☝️🏻که عقیده خود را #محفوظ دارند تا کسی به رمز و راز آنها پی نبرد.❌
🔹دقیوس #سه_مشاور بنام های
«▪️ #ملیخا،
▪️ #مکسلمینا،
▪️ #میشیلنا»
☝️🏻در سمت راست خود
🔸و سه مشاور بنام های
«▪️ #مرنوس،
▪️ #دیرنهوس،
▪️ #ساذریوس»
☝️🏻 در سمت چپ خود گماشته بود.✅
👥جوانانی که با #بتپرستی مخالفت 😒کرده بودند و با یکدیگر #متحد🤝 گشته بودند ☝️🏻همین شش نفر مشاور دقیوس بودند.
ادامه دارد......
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_دویست_وچهل_وهفتم 🔻 #فرار_خداپرستان 🌸پروردگار بزرگ قلبهایآنان ♥️را مح
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_دویست_وچهل_وهشتم
🔻 #سیصد_و_نه_سال_در_خواب
🔹و چون از آنها 👥و از آنچه که جز خدا میپرستند #کناره_گرفتید، پس به #غار پناه جویید ☝️🏻تا پروردگارتان از رحمت خود بر شما بگستراند
🔸و برای شما در کارتان #گشایشی فراهم سازد✔️ و آفتاب☀️ را می بینی که چون برآید از غارشان، به سمت #راست حایل است و چون فرو می شود🌅 از سمت #چپ دامن برچیند.
⬅️در حالی که آنان در جایی فراخ از آن غار قرار گرفتند.
☝️🏻این از نشانه های #قدرت_خداست.
✨و می پندارد که ایشان بیدارند👀. در حالی که خفته اند 😴و آنها را به پهلوی راست و چپ می گردانیم و #سگشان 🐕بر آستانه غار دو دست خود را دراز کرده بود،
☝️🏻 اگر بر حال آنان اطلاع می یافتی، گریزان روی از آنها می پرداختی و از مشاهده آنها آکنده از بیم 😰می شدی.
👥آنها به اذن پروردگار به #خوابی_عمیق فرو رفتند
👈🏻 و از آن سو، #دقیوس که از غیبت و سرکشی 😒آنها مطلع شد، با #هشتاد_هزارسوار 🐎در جستجوی آنها روانه شد.
🔹اما هنگامی که آنها را در #غاری بیرون از شهر🏘 یافتند، دستور داد تا در ورودی غار را با #تخته_سنگی مسدود کنند.
☝️🏻 تا در غار زندانی شوند و بمیرند.
🌌شب های متوالی از پس روزها☀️ آمد و سالی پس از سال دیگر گذشت ولی آنها همچنان در #خواب_عمیق بودند.
⬅️در این مدت #چشم و #گوش آنها بر درک حوادث طبیعی چون طوفان و رعد و برق ⚡️بسته بود.
☀️خورشید از روزنه ای درون #شکاف_کوه را روشن می ساخت و نور و حرارت🔥 به آنها می بخشید تا #حیاتشان بقاء یابد و اگر کسی 👤در وضع آنان دقت می کرد 🧐می دید گاهی از راست به چپ و زمانی از چپ به راست میغلطند و ظاهرشان به قدری تغییر یافته که هر بیننده ای را به وحشت 😱می اندازد.
🔸و #سیصد_سال در غارشان درنگ کردند و نه سال بر آنها افزودند.☑️
🌿به اذن خداوند آن #هفت_نفر سیصد و نه سال به خواب 😴رفتند و بعد از این مدت خداوند آنها را بیدار کرد.
🍃یکی از آنان گفت؛ چقدر مانده ایم؟!🤔
👥گفتند؛ #روزی یا پاره ای از روز را ماندهایم.
🌿یکی از آنها گفت؛ شب گذشته از عبادت خدا غافل شدیم😔.
👥 آنها در حالی که #گرسنگی شدیدی در خود احساس می کردند و از فرط #ضعف و #گرسنگی😪 به سختی از جای خود برمی خاستند،
☝️🏻 لذا متوجه #تغییر_ظاهر یکدیگر نشدند،❌ آنها تصور نمی کردند که زمان زیادی در خواب بوده اند و از #گذشت_زمان اطلاعی نداشتند.
👥همگی به جلوی درب غار آمدند و با تغییرات زیادی مواجه شدند،😲 هنگامی که به غار میآمدند درختان🌳 بسیاری را دیده بودند، اما حالا همه جا #خشک و #کویر بود.
👥آنان چون احساس گرسنگی شدیدی کردند. گفتند،
☝️🏻اینک یکی از خودمان را با این #پول_خرد به شهر بفرستید تا ببیند کدام یک از غذاهای🍞 آن پاکیزه تر است و از آن غذا برایتان بیاورد
🔹و باید زیرکی به خرج دهد و هیچ کس را از حال ما آگاه نگرداند.❌
☝️🏻چرا که اگر آنان بر شما دست یابند #سنگسارتان می کنند یا شما را به کیش خود باز می گردانند و در آن صورت هرگز روی #رستگاری نخواهید دید.😔
ادامه دارد.....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖 📝 #پارت_دویست_وچهل_وهشتم 🔻 #سیصد_و_نه_سال_در_خواب 🔹و چون از آنها 👥و از آنچه که
📘 #از_آدم_تا_خاتم📖
📝 #پارت_دویست_وچهل_ونهم
🔻 #خداپرستان_و_شهر_جدید
🔹بالاخره یکی از آنان با پوشیدن #لباس_چوپان به شهر رفت تا غذایی🍞 فراهم کند،
⬅️در بین راه جاهایی را مشاهده می کرد که هرگز #ندیده_بود.❌
🏳 پرچمی که بر دروازه شهر بود عوض شده بود و دروازه شهر به گونه ای دیگر #تغییر_کرده_بود.😟
👤او با #ترس و #وحشت زیاد 😰وارد شهر اقسوس شد، می دید👀 که وضع شهر بطور #کلی تغییر کرده،
🏛بناها دگرگون شده،
🏚 خرابه های دیروز #کاخ و کاخهای دیروز بصورت #ویرانه و آثار باستانی در آمده است.
👤قیافه مردم شهر برای او آشنا نبود.❌
🔹از شخصی نام #شهر و #پادشاهش را پرسید متوجه شد همان شهر است اما پادشاهش #دقیوس نیست، ❌شخصی دیگری می باشد.
⬅️سپس به نانوایی🍞 رفت تا چند قرص نان تهیه نماید، هنگامی که سکه اش💰 را برای نان پرداخت،
👤 نانوا از #سنگینی پول و #قدمت چندین ساله او متعجب شد😲 و از او پرسید آیا #گنجی پیدا کرده ای؟🤔
🌱گفت؛ خیر، این تنها پول خرمایی است که آنرا فروختم.
🔸چون بحث بین آنها بالا گرفت مردم👥 او را به نزد #پادشاه بردند و او مجبور شد داستان📜 فرار خود و یارانش را از دربار دقیوس تعریف کند.
🔸توضیحاتش کسی را قانع نکرد❌ تا اینکه قرار شد پادشاه را به در خانه اش 🏠ببرد.
🔸با زحمت فراوان و با دشواری زیاد 😪توانست خانه خود را پیدا کند،☝️🏻 چون خیابانها و کوچه ها تغییر کرده بود.
👤مرد جوان آنان را به درون خانه برد، و ماجرا را بار دیگر شرح داد.
👴🏻 #پیرمردی در آن خانه بود، #جوان خود را معرفی کرد. در همین حال پیرمرد زانو زد و گفت؛
✨ به خدا قسم این #جد_من است که به همراه #پنج_نفر از مشاوران دقیوس از #ستم😠 او به سوی کوهی🏔 فرار کردند و در غاری پنهان شدند، دقیوس هم برای مجازات آنها، در غار را #مسدود کرد.
ادامه دارد....
_☀️ 🌤 🌥 ☁️ _
ڪلیڪ ↩️
↶به مابپـــ💕ــــیوندید↷
─➤🌿⊱•❁•─ 🥀─•❁•⊰
ڪپےبہنیتظہوࢪ#امام_زمان
⛥ߊࡋࡋܣُܩَ ࡃَܟ᳝ߺّࡋ ࡋ၄ࡋܢߺِِّ࡙ࡏ ߊࡋܦ߭ܝّܟ᳝ߺ
╔═ೋ✿࿐
⛥ @masirsaadatee
╚🦋⃟ٖٜٖٜٖٜ🌤════ೋ❀⛥࿐