eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🔴 بهترین زمان پیوستن به امام 🔵 بعضیا وقت ظهور به امام می‌پیوندند، بعضیا هم بعد از ظهور، اما اینا خیلی فرق دارند با کسانی که قبل از ظهور خودشون رو به امام رسوندند. 🎙 حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_شانزدهم هر چقد جلوتر میرفتم
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا حس میکردم دارم آتیش میگیرم... تشنه بودم... خیلی تشنم بود... خدارو میخواستم... معنویاتو میخواستم. پاکی رو کامل میخواستم... انقدر تشنه بودم که تا میدیدم کسی از خدا میگه به هیچی جز حرف اون دقت نمیکردم. شده بودم آهن ربا... هر چیزی که درمورد پاکی بود رو به سمت خودم میکشیدم. این تموم ماجراهای سال ۱۳۹۳ من بود... میخوام سال به سال خودمو با جزئیات براتون بگم تا درس بگیرید و رشد کنید. چون حس میکنم تجربم به دردتون میخوره. سال ۹۳ برای من سال پر از درس بود. یکی از دلایل انگیزه بالام همون اتفاقای سال ۹۳ بود... شاید به ظاهر خیلی بالا و پایین داشت اما واقعا یه بار مردم و دوباره زنده شدم. این روزا خیلی چیزام تغییر کرده. متاسفانه آدما علاقه دارن فقط موفقیتتاتو ببینن... اما من سختی زیاد داشتم. من تلاش کردم و خودمو از لجن زار کشیدم بیرون.... آرامش این روزهام بخاطر طوفان اون روزهام بود که کم نیاوردم... میتونستم بهونه بیارم... میتونستم کم بیارم. به خدا میتونستم افسرده باشم و دنبال چرا چرا کردن باشم... اما کسی که بخواد عوض بشه دنبال چگونه میره نه دنبال چرا... خیلی چیزارو از صفر و زیر صفر شروع کردم... ان شاءالله تو فصل های بعد متوجه میشی. ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
📘 #از_آدم_تا_خاتم 📖 📝 #پارت_شصت_و_سوم 🔻 #محاکمه_ابراهیم_علیه_السلام 🔹چون مردم فهمیدند، که #ابراه
📘 📖 📝 🔻 🔹مردم روزهای به جمع آوری هیزم پرداختند تا اینکه فراهم شد✔️، ↩️ سپس در زمین همواری ساختند و در آن را شعله ور ساختند،🔥 شعله های آتش آنقدر زیاد بود که هیچ پرنده‌ای🕊 نمی توانست از بالای آن پرواز کند. 🔸 را آماده کردند تا نمرود🤴 از آنجا منظره سوزاندن🔥 ابراهیم را تماشا👀 کند. 🔹 برای انداختن ابراهیم در آتش چون نمی‌توانستند با این 🔥 به آن نزدیک شوند تا ابراهیم را در آن افکنند، لذا به فکر افتادند تا از راه دور ابراهیم را به درون آتش .😳 🔸 منجنیق آماده شد و ابراهیم را در آن قرار دادند. 🔹جوش و خروش از تمام برخاست. هر یک به زبان حال به خدا . 😫 🌏 گفت؛ ✨خدایا❗️کسی غیر از او بر روی من، تو را پرستش نمی‌کند آیا می‌گذاری 🔥نمرود شود ⁉️ 💫 نیز اعتراض داشتند،. ♥️ رو به آنها فرمود؛ ✨☝️🏻 حتما و در وقت ضرورت .✔️ 💫 به خدا، و گفت؛ ✨ 🤲🏻خدایا در زمین کسی غیر از او تو را پرستش نمی کرد، اینک او را در 🔥 می اندازند.😔 ↩️ به جبرئیل خطاب شد؛ 🤐✋🏻بنده ای مانند تو میترسد که وقت بگذرد❗️ من هر وقت بخواهم میتوانم او را دهم، .✔️ 💫 در آن وقت بر ابراهیم و گفت؛ ✨ ابراهیم❗️ حاجت و درخواستی داری من برآورده سازم❓ 🍃 جواب داد؛ «به تو احتیاجی ندارم،❌ »✅ 💫 گفت؛ ✨میخواهی آتش🔥 را به وسیله آبها💧 و 🌧 که در اختیار من است ❓ 🍃 جواب داد؛ .❌ 💫 گفت؛ ✨ مایلی 🌪️ برانگیزم که آتش🔥 ❓ 🍃 جواب داد؛ .❌ 💫 گفت؛ ✨ پس تا .🤲🏻 🍃حضرت ابراهیم گفت؛ ✨«همین که او مرا در این حال .»✔️ ادامه دارد......... _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
📌 گنج پنهان💎👆🏻 🗞️ _☀️ 🌤️ 🌥️ ☁️ _ حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🟢سبک زندگی مهدوی 💠عاقبت بداخلاقی 🔹خوش رفتاری و خوش خلقی از توصیه‌های مهم اهل بیت به شیعیان است به طوری که پاداش آن را از بسیاری از عبادات مستحبی بالاتر می‌دانند . از طرفی بد اخلاقی نتایج دنیوی و اخروی بدی را در پیش دارد. 🔹 حضرت امیرالمومنین علی علیه السلام در این باره می فرمایند:« خانواده فرد بد اخلاق از او‌ خسته و بیزار می‌شوند.» همچنین «رزق و روزی او تنگ میشود» 📚(تحف العقول ص ۲۱۴ غررالحکم ص ۵۹۲) 👇این نیز در مورد نتایج اخروی آن: 🔹 به رسول مهربانی ها گفته شد: فلان زن روزها روزه می‌گیرد و شبها را به عبادت می پردازد؛ ولی بد اخلاق است و همسایگانش را با زبان می‌آزارد. حضرت فرمودند :«در او خیری نیست او اهل آتش است.» 📚(بحارالانوار ج۷۱ ص۳۹۴) حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت160 –فکر آدمها هم همینجوریه، گاهی باید از سرش خالی کنیم که بیرون نریزه. یه
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت161 –این لرزش گاه گاه صداتون، دستاتون، رنگ به رنگ شدنتون رو خیلی دوست دارم. نشون دهنده‌ی خیلی چیزاس. اگر تا فردا هم سوال بپرسی اینجا خبردار می‌مونم و جواب میدم. فقط سخت نباشه. از حرفهایش دستپاچه شدم. سرم را پایین انداختم. –آخه نمی‌دونم سوالم برای شما سخته یا آسون، اگر سخت بود جواب ندید اشکالی نداره. مهربان نگاهم کرد. –برای همین میگم شما با تمام کسایی که تا حالا دیدم فرق دارید. اون لج بازی و سماجت تو کارهایی که نتیجش چندان اهمیتی نداره رو ندارید. عوضش پشتکارتون تو کارهای مهم قابل تحسینه، بعد به تابلوی نیمه دوخته شده‌ام اشاره کرد. –مثل همین تابلو دوختنتون، مثل فروششون. مثل درس خوندنتون، یا فروشندگی که توی مترو انجام دادید، هنوزم باورم نمیشه شما اینقدر انعطاف پذیری داشته باشید. این آروم بودن شما بهم آرامش میده، حتی وقتی از دستم ناراحتید باز یه متانت تو رفتارتون هست که آدم رو به هم نمیریزه، این خیلی با ارزشه، این رو فقط کسی میفهمه که مثل من، سه سال آرامش رو ازش گرفته باشن. اصلا مثل دخترای لوس امروزی نیستید. با خودم گفتم پس سه سال با هم زندگی کردن. –شما لطف دارید. مکثی کرد و عاشقانه نگاهم کرد. –تلما. قلبم ریخت. سوالی نگاهش کردم. –قبل از این که سوالی از من بپرسی بهم قول بده که همینجوری که هستی باقی بمونی. منظورش را نفهمیدم. نجوا کردم. –باقی بمونم؟ سرش را تکان داد. –آره، عوض نشو، تا آخر عمرت همینجوری بمون. یاد حرف آن خانم افتادم. زن سابق امیرزاده، می‌گفت مردها بعدها عوض می‌شوند. برای همین گفتم: –شما هم همینجوری بمونید. لبخندش عمیق شد. –به شرطی که شما برای همیشه کنارم بمونید. نگاهم را به دستهایم دادم. "یعنی الان خواستگاری کرد" خنده ایی کرد. –سکوتم که از قدیم گفتن علامت رضایته. نگاهم را به چشم‌هایش دادم. با نگاهش نوازشم کرد و گفت: –من الان جوابم رو گرفتم. حالا هر سوالی داشتید بپرسید، چه سخت چه آسون. تا خواستم حرفی بزنم صدای زنگ گوشی‌اش بلند شد. نگاهی به صفحه‌اش انداخت و زیر لب زمزمه کرد. –این دیگه کیه. بعد عذر خواهی کرد و جواب داد. همین که گفت الو، صدای فریاد آقایی که پشت خط بود آمد، شبیه طلبکارها حرف میزد. امیرزاده هم داد زد: –تو اصلا کی هستی؟ ... – کجا؟ نگران شدم. امیرزاده به آن طرف پیشخوان رفت. نگاهش به در مغازه بود. –من که کسی رو نمیبینم. همان لحظه آنچنان ضربه‌ایی به شیشه‌‌های مغازه خورد که از جایم پریدم و از ترس هین بلندی کشیدم و نگاهم را به در دادم. یک مرد عصبانی جلوی در ایستاده بود. امیرزاده نگران به طرفم برگشت. یک چشمش به در بود و یک چشمش به من. –نترسید، برم ببینم این دیوونه چی میگه. مضطرب گفتم: –نه نرید، زنگ بزنید پلیس، معلومه خیلی عصبانیه. –آخه اصلا برم ببینم چی‌ کارم داره، تا پلیس بخواد بیاد این مرتیکه تمام شیشه‌ها رو آورده پایین. من که از پشت تلفن چیزی از حرفهاش سردرنیاوردم. گوشی‌‌اش را کنار سینی چای گذاشت و رفت. همین که پایش را از مغازه بیرون گذاشت صدای داد و بیداد اوج گرفت. آن مرد آنچنان عربده می‌کشید که یک آن از ترس به خودم لرزیدم. به طرف در مغازه دویدم. از پشت شیشه‌ی مغازه دیدم که آن مرد یقه‌ی امیرزاده را گرفته، این آقا همانی بود که امروز به مغازه آمد و سراغ زن سابق امیرزاده را گرفت. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت162 او اینجا چیکار می‌کرد؟ محکم یقه‌ی امیرزاده را می‌کشید. دلم شور زد و بی‌اختیار به بیرون از مغازه دویدم و خودم را به آنها رساندم و رو به آن مرد کردم و گفتم: –ولش کن، تو چی می‌خوای از جون ما، این کار من امیر زاده را عصبانی کرد و با صدای بلندی گفت: –شما چرا امدید اینجا؟ زود برید داخل. کاری که گفته بود را انجام دادم. امیرزاده می‌خواست زودتر همه چیز ختم به خیر شود، برای همین رو به آن مرد فریاد زد. –تو چی می‌خوای؟ حداقل درست بگو منم بفهمم. من چه میدونم ناموس تو کیه؟ مرد هم فریاد زد. –خودت خوب میدونی من چمه. بعد هم فحش داد. امیرزاده مشتی حواله‌ی صورتش کرد بعد هم دستهای او را از یقه‌‌ی خودش جدا کرد و هلش داد و به درخت چنار چسباندش. چند نفر دورشان جمع شدند. مرد وقتی دید زورش به امیرزاده نمیرسد چاقویی از جیبش درآورد و در یک چشم بر هم زدن داخل شکم امیرزاده فرو کرد. آنقدر این کار را به سرعت انجام داد که تا وقتی خون را ندیده بودم باورم نمیشد. جیغ بلندی کشیدم و از مغازه بیرون دویدم. امیرزاده یقه‌اش را رها کرد و دستش را روی شکمش گذاشت و دولا شد. آن مرد پا به فرار گذاشت. یکی خواست دنبالش برود ولی دوستش جلویش را گرفت و گفت: –ول کن، دنبال دردسری؟ ما که از هیچی خبر نداریم. خودم را به امیرزاده رساندم. –چی شد؟ وقتی دستش را پرخون دیدم فریاد زدم. –یکی به اورژانس زنگ بزنه، تو رو خدا به اورژانس زنگ بزنید داره خون ازش میره. از گوشه‌ی پیراهنش گرفتم و کمکش کردم تا کنار درخت بنشیند. دوباره نگاهی به زخمش انداختم. –وای همینجوری داره خون میاد. با بغض گفتم: –براتون چیکار کنم؟ چطوری خونش بند میاد؟ آقایی نزدیکمان شد انگار امیرزاده را می‌شناخت فکر می‌کنم یکی از کاسبهای همسایه بود. –علی آقا الان آمبولانس میاد فقط گفتن تا اونا برسن باید جلوی خونریزی رو بگیریم. بعد رو به من پرسید: –خانم پارچه ایی چیزی دارید؟ اشکم ریخت بلند شدم و به طرف مغازه دویدم. مقداری پارچه‌ی دوخت و دوز داخل کوله‌پشتی‌ام بود. همه را برداشتم و با عجله به طرف امیرزاده دویدم. نگاهی به شکم غرق به خونش انداختم. با دستش جایی که چاقو خورده بود را محکم فشار میداد ولی باز هم خون ریزی قطع نمیشد. گفتم: –دستتون رو کنار بکشید وقتی پارچه‌ها رو گذاشتم دوباره دستتون رو روی زخمتون فشار بدید. همه‌ی پارچه ها را روی زخمش گذاشتم. امیرزاده نمی‌توانست دستش را محکم فشار دهد. من هم خجالت می‌کشیدم این کار را انجام دهم. اصلا این همه نزدیکی به او توانی برایم نمی‌گذاشت. گفتم: –باید خیلی محکم فشار بدید وگرنه خونریزی قطع نمیشه. آن آقا گفت: –خانم شما برید کنار من نگهش میدارم. واقعا هم زور یک مرد لازم بود. امیرزاده گفت: –ممنون آقا سروش. آقا سروش پرسید: –باید ازش شکایت کنی، مرتیکه دیوونه بود. امیرزاده گفت: –قبلا هم تو کافی شاپ بهم گیر داده بود، اون موقع فکر کردم تصادفی بوده ولی انگار بد جور رو من کلید کرده حالا دلیلش رو نمی‌دونم. بعد نگاهش را به من داد با دیدن اشکهایم گفت: –گریه نکنید، من که حالم خوبه، میشه برید گوشیم رو بیارید به برادرم خبر بدم. دوان دوان به طرف پیشخوان رفتم و گوشی‌اش را چنگ زدم. کیف خودم را هم برداشتم و از مغازه بیرون آمدم و ریموت مغازه را زدم. کنارش زانو زدم و گوشی را به طرفش گرفتم. دستهایش آعشته به خون بودند برای همین گوشی را نگرفت. –خودتون برید از لیست مخاطبین و اسم حسین داداش رو بگیرید. صفحه‌ی گوشی‌اش را که باز کردم با عکسی که دیدم جا خوردم. روی صفحه‌ی گوشی‌اش عکس تابلوی شعری بود که از من خریده بود. حس خوبی پیدا کردم و این بار از مهربانی و توجهش اشکم بارید. شماره‌ی برادرش را گرفتم و گوشی را کنار گوش امیرزاده گذاشتم. او با سرش گوشی را نگه داشت و من دستم را عقب کشیدم. امیرزاده با کلمات بریده بریده همه چیز را برای برادرش توضیح داد. نگاهم به صورتش بود که گاهی از درد مچاله میشد. در دلم خدا خدا می‌کردم که اتفاقی برایش نیفتد. حرفهایش که تمام شد گفت: –میشه گوشی رو بردارید. با احتیاط طوری که انگشتهایم به صورتش نخورد گوشی را از روی گوشش برداشتم. نگاهی به من انداخت و سعی کرد لبخند بزند. –من که حالم خوبه چرا گریه می‌کنید؟ با پشت دست اشکهابم را پاک کردم. –خیلی درد دارید؟ نوچی کرد. –نه بابا چیزی نشده. چند دقیقه بعد آمبولانس آمد. او را داخل آمبولانس گذاشتند. من هم می‌خواستم سوار شوم. ولی امیرزاده مانع شد. تلما خانم شما نیایید بیمارستان، اونجا کروناییها زیادن یه وقت خدایی نکرده مبتلا میشید. داداشم گفت سریع خودش رو... آقای پرستار حرفش را برید: –بیمارستان اصلا جا نداره، امیدوارم معطل نشید. آقا سروش رو به من گفت: –شما بفرمایید من همراهش میرم. امیرزاده دوباره گفت: –آقا سروش شما هم اذیت میشید نیایید بهتره. ولی آقا سروش گوش نکرد و سوار شد 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 برگردنگاه‌کن پارت163 رنگ امیرزاده پریده بود. حالش چندان خوب نبود ولی با این حال چشمش به من بود. آقای پرستار پرسید: –سر چی چاقو خوردی؟ نگاه از من گرفت. –باور کنید درست نفهمیدم، میگفت ناموسم امده تو مغازه‌ی تو، حالا ناموسش کیه و ماجرا از چه قراره نفهمیدم. یه جوری کاراش غیر عادی بود، انگار نمی‌فهمید چی‌کار میکنه. فوری گفتم: –ناموسش همون خانمه که بهتون گفتم بود. امیرزاده با تعجب پرسید: –مطمئنید؟ –بله. تا پرستار خواست در آمبولانس را ببندد سرآسیمه گفتم: –عه گوشیتون، پیشتون باشه لازم میشه. آقا سروش گوشی را گرفت و امیرزاده چشم‌هایش را باز و بسته کرد و برای آرامش من لیخند زد. دوباره من ماندم با کلی دلشوره و نگرانی. دیگر مغازه را باز نکردم. از این که تنها در مغازه بمانم می‌ترسیدم. به طرف خانه راه افتادم و به ساره زنگ زدم. با اولین بوق جواب داد. با بغض گفتم: –ساره اگه بدونی چه اتفاقاتی افتاد. –دوباره چی شده؟ چته؟ من الان از اون موقع منتظرم تو بهم زنگ بزنی خبر بدی. با مکث پرسیدم: –خبر چی؟ –کوفت و خبر چی؟ بالاخره چی گفت زنش بود؟ –آهان اونو میگی، نه بابا، من چاقو خوردنش رو میگم. هینی کشید. –یا خدا، چاقو چرا؟ کی چاقو زد؟ بغضم شدید‌تر شد. –همون مرده که امده بود مغازه سراغ زن سابق امیرزاده رو می‌گرفت. –زن سابقش؟! –آره، آره، اون زن سابقش بوده. دروغ گفته زنشه. دوباره هینی کشید. –تو مطمئنی؟ از کجا میدونی؟ شاید امیرزاده داره بهت دروغ میگه. از حرفش یک آن بغضم را قورت دادم و همانجا ایستادم و بعد از چند لحظه سکوت گفتم: –امیرزاده دروغ نمیگه، گفت دوساله جدا شدن. توام چه حرفهایی میزنیا، اصلا چرا باید دروغ بگه... ساره نفسش را بیرون داد. –اصلا با تو نمیشه حرف زد فعلا کور و کری، درکت میکنم. واسه همین خودم باید دست به کار بشم. فهمیدنش کاری نداره. فقط باید اون دختره رو پیدا کنم. حالا جریان چاقو رو تعریف کن ببینم، جریان چیه... تمام ماجرا را از اول تا آخر برایش تعریف کردم. در آخر تصمیم گرفتیم که تا وقتی امیرزاده حالش خوب شود ساره هم در مغازه کنار من باشد و بساطش را هم همانجا روی پیشخوان پهن کند و بفروشد. در آخر ساره خندید و گفت؛ –فکر کنم آخرش این مغازه‌ی امیرزاده تبدیل بشه به مغازه‌ی مترو فروشان. –البته ساره اول باید از امیرزاده اجازه بگیرما. به خانه که رسیدم اول سرکی در اتاق مادربزرگ کشیدم و سلام کردم. وقتی دیدم روی تشکش نشسته و در حال دوختن تابلو است همانجا ماتم برد. –مامان بزرگ چیکار می‌کنید؟ شما باید استراحت کنید. مادر بزرگ دست از کارش کشید. –من حالم خوبه دخترم الان فقط واسه قرنطینه اینجا دور از بقیه نشستم. خودم به مامانت گفتم به منم از اینا بده بدوزم حوصلم سر رفته بود. –مگه بلدید؟ –دیگه حاشیه‌ی دورش رو که می‌تونم بدوزم. لبخند زدم. –شما معرکه‌اید. به اتاق خودمان که رفتم دیدم بقیه آنجا مشغول کار هستند. همانطور که کیف و مانتوام را از پشت در آویزان می‌کردم گفتم: –میگم مامان، یه فکری کردم. مادر سوزنش را بین دندانهایش گذاشت و همانطور که در جعبه‌ی مرواریدها دنبال چیزی می‌گشت گفت: –چی؟ پچ پچ کنان ادامه دادم. –مامان بزرگ رو همینجا به عنوان نیروی کار نگه داریم، به نظرم روزی دوتا تابلو بتونه بدوزه ها... نادیا نوچ نوچی کرد. –بیچاره مامان بزرگ شانس آورده مریضه وگرنه تو الان حسابی ازش کار می‌کشیدی. محمد امین خندید. –فکر کنم تلما به هر کی میرسه که دوتا دست و دوتا چشم داره به عنوان نیروی کار نگاهش میکنه. نادیا ادامه‌ی حرف او را گرفت. –البته طرف یه چشمم داشته باشه کار نادیا راه میوفته‌ها. مادر سرش را به کارش مشغول کرد و زمزمه کرد. –اتفاقا مامان بزرگ باید بمونه چون فعلا خونه ایی نداره که برگرده. متعجب کنار مادر نشستم. –مگه خونش چی شده؟ –عموت داره می‌فروشه، احتمالا آخر هفته میرن واسه معامله. کنجکاو پرسیدم. –یعنی مامان بزرگ خبر نداره؟ –نه، حالا گفتیم حالش کاملا خوب بشه بعد بهش بگیم. لبهایم را بیرون دادم. –به نظر من که حالش خوبه، زودتر بهش بگید، یه وقت ناراحت میشه. –بابا بهتر میدونه، بالاخره خانواده خودش رو بهتر می‌شناسه. نادیا گفت: –من دلم واسه این میسوزه که بیچاره مامان بزرگم مثل ما باید بره مستاجری. پرسیدم.: –مامان، ما با پولی که از فروش خونه می‌گیریم نمی‌تونیم یه خونه بخریم؟ مادر بلند شد. –نمی‌دونم، شنیدم خونه خیلی گرون شده. لیلافتحی‌پور 🌸🌸🌸🌸🌸🌸