eitaa logo
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
245 دنبال‌کننده
8.9هزار عکس
9.7هزار ویدیو
106 فایل
یــــا ابـــاصـــالــح المــہـد ے ادࢪڪـنــے ارتبــاط بـا خــادم ڪـانـال: @rahimi_1363 بـا بـه إشـتــراڪـ گـذاشـٺــن لینـڪـ ڪـانـال راه ســعــادٺ،در ثـــوابــــ نـشـــر مـطـالــبـــ شــریـڪـ بــاشـیــد ۩؎ @masirsaadatee
مشاهده در ایتا
دانلود
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_سیزدهم اما یهو یه مشکلی پیش
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا کلا نمی فهمیدم چه مرگمه. یه روز با خدا بودم پنج روز با شیطان. سال ۹۳ بالای هزار بار پام لغزید... خیلی زیاد... خیلی... کسی نبود منو بفهمه... هیچ راهی نداشتم... انگاری طلسم شده بودم.... تموم سایت هارو چک میکردم... همه رو انجام میدادم ولی نمیشد.. بارها تصمیم گرفتم سایتمو حذف کنم اما پشیمون میشدم... خیلی ها میگفتن: آخه رضا... تو خودت هنوز آدم نشدی بعد میای از خدا میگی... حتی چند تا آدم مذهبی میگفتن رضا بهتره سایتتو پاک کنی... چون تو تخصص نداری. باعث گمراهی جوونا میشی... تو تموم سایت های مذهبی دنبال یه راهی برای خودسازی بودم اما هیچی تو این سایتها پیدا نمیشد... آرزو به دلم مونده بود یه نفر... فقط یه نفر با من خوب صحبت کنه و درکم کنه... اما نبود... اکثرا ادبیاتشون قلمبه سلمبه بود و منو درک نمیکردن... همش حس میکردم این نگاه بالا به پایین اگه نبود الان خیلی میتونستم از این آدما کمک بگیرم اما از بس مذهبی شدید بودن که کلا میترسیدم بگم دارم چکار میکنم... حس میکردم تکم و کسی مثل من غرق گناه و بد بختی و مشکلات نیست... همش آرزو میکردم یه سایت یا یه جایی رو پیدا کنم که امید بدن... انگیزه بدن... با هم خوب حرف بزنن... قضاوت نکنن... کمک کنن... نگاه بالا به پایین نباشه... بتونم دردمو بگم... اما نبود... هیشکی نبود منو درک کنه. تو یه سایتی مشکلمو گفتم مدیرش سریع باهام دعوا گرفت که داری نظرات سایتمونو خراب میکنی... نظر نده! درونم پر از آلودگی بود... ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_چهاردهم کلا نمی فهمیدم چه م
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا نمیدونستم باید چکار کنم... تنها کاری که بلد بودم این بود که نماز بخونم اما بعد نماز میشستم پای فیلم های... تا اینکه یه دوره برداشتم و به خودم قول دادم دیگه نلغزم اونجا بود که به خودم گفتم میخوام یه الگو بشم... میخوام به همه ثابت کنم میشه! میخوام سایتم بزرگترین سایت مذهبی ایران بشه و انقدر تو سایتم اطلاعات مفید میدم که دیگه کسی مثل رضای گذشته نخواد برای آدم شدن دنبال هزار تا سایت بره... حرفای هیچکس روم نفوذ نداشت چون همینایی که از خدا میگفتن اصلا از حرفاشون آرامش نمیگرفتم... به خودم قول دادم به تموم دونسته هام عمل کنم و انقدر کتاب بخونم و سخنرانی گوش بدم و انقدر خودمو بسازم که چند سال بعد هیشکی باورش نشه رضا این بود وضعیتش. اولین موفقیتم آبان سال ۱۳۹۳ بود... تونستم چهل روز پاک بشم... همه چی بعد از آبان سال ۱۳۹۳ تغییر کرد... یهو حس کردم دستام خودش برای خودش میره... همش یه صدایی در گوشم باهام حرف میزد و بهم میگفت چکار کنم. این صدا تا همین الان باهامه و همیشه هم صداش برام قویتر شده... اخه خیلی به صداش گوش میکردم و میدم. درسته پاهام میلغزید اما هر بار روزای پاکیم بیشتر میشد.. تفاوتی که من با تموم اعضای سایتم داشتم این بود که من با اینکه وضعم از همه بدتر بود اما چون درس میگرفتم و بلند میشدم یهویی از اکثرشون جلو میزدم و روزای پاکیم بیشتر میشد... مثلا اعضای سایتم کلی موفقیت کسب میکردن ولی میخوردن زمین ولی من دیگه از اون نقطه قبلیم زمین نمیخورم. ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_پانزدهم نمیدونستم باید چکار
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا هر چقد جلوتر میرفتم انگاری از درون قوی تر میشدم. دی ماه سال ۱۳۹۳ پست های سایتم بازدید زیادی میخورد. همه براشون جالب بود که بفهمن این رضا داره دقیقا چکار میکنه که انقدر انگیزه داره... تا اینکه از بس خودسازی کردم و از خدا کمک میخواستم و تلاش میکردم یهو حرفام مدلش تغییر کرد... خیلی این نکته مهم و جالبه... خیلی... حرف که میزدم همه میگفتن رضا؟ تو چرا این مدلی حرف میزنی... هزار تا آدم هستن که از خدا و پاکی حرف میزنن اما تو با اینکه اصلا تخصصی تو مسائل دینی نداری اما حرف که میزنی نمیدونیم چرا حرفات به دل میشینه و راهکارات عملی تره... بچه ها راست میگفتن... کلامم نفوذ گرفته بود... میدونی چرا ؟ چون خیلی به دونسته هام عمل میکردم. از بس گناه کرده بودم و تلاش برای ترک گناه میکردم مدام تجربه کسب میکردم و دیگه قشنگ میتونستم راهکار بدم... وقتی کسی باهام حرف میزد انگاری یه حس شهود داشتم و میتونستم بفهمم کجای زندگیش ضعف داره... قشنگ میدونستم فلان کار فلان نتیجه رو میده... دقیقا بهمن ماه سال ۱۳۹۳ بود که شبا تا صبح با خدا حرف میزدم و میگفتم خدایا غلط کردم. پی به اشتباهم بردم. بهم یه فرصت بده قول میدم جبران کنم. خیلی پشیمون بودم. همش گذشته رو مرور میکردم و میگفتم ای رضای فلان فلان شده... چرا این کارارو کردی... و می نشستم کلی خودمو سرزنش میکردم... ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_شانزدهم هر چقد جلوتر میرفتم
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا حس میکردم دارم آتیش میگیرم... تشنه بودم... خیلی تشنم بود... خدارو میخواستم... معنویاتو میخواستم. پاکی رو کامل میخواستم... انقدر تشنه بودم که تا میدیدم کسی از خدا میگه به هیچی جز حرف اون دقت نمیکردم. شده بودم آهن ربا... هر چیزی که درمورد پاکی بود رو به سمت خودم میکشیدم. این تموم ماجراهای سال ۱۳۹۳ من بود... میخوام سال به سال خودمو با جزئیات براتون بگم تا درس بگیرید و رشد کنید. چون حس میکنم تجربم به دردتون میخوره. سال ۹۳ برای من سال پر از درس بود. یکی از دلایل انگیزه بالام همون اتفاقای سال ۹۳ بود... شاید به ظاهر خیلی بالا و پایین داشت اما واقعا یه بار مردم و دوباره زنده شدم. این روزا خیلی چیزام تغییر کرده. متاسفانه آدما علاقه دارن فقط موفقیتتاتو ببینن... اما من سختی زیاد داشتم. من تلاش کردم و خودمو از لجن زار کشیدم بیرون.... آرامش این روزهام بخاطر طوفان اون روزهام بود که کم نیاوردم... میتونستم بهونه بیارم... میتونستم کم بیارم. به خدا میتونستم افسرده باشم و دنبال چرا چرا کردن باشم... اما کسی که بخواد عوض بشه دنبال چگونه میره نه دنبال چرا... خیلی چیزارو از صفر و زیر صفر شروع کردم... ان شاءالله تو فصل های بعد متوجه میشی. ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_هفدهم حس میکردم دارم آتیش م
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا سال ۱۳۹۳ سال پوست اندازی و تولد دوبارم بود...اما سال ۱۳۹۴ سال بالای بردن آگاهی... وقتی هیشکی نیست دستتو بگیره... اونجاست که باید خودت برای خودت یه کاری کنی... توکل رو تنها بشی بهتر می فهمیش. نخواه که همه چی وفق مرادت باشه... نه... زندگی پستی بلندی داره.. اگه کسی نیست برات کاری کنه... خودت برا خودت یه کاری کن... خیلی وقتا مسیر بستست... خودت باید یه مسیری وا کنی... من سال 1393 که تازه داشتم قدم های اولیه رو برمیداشتم اصلا دنبال این نبودم که خدا منو میبخشه یا نمیبخشه... فقط دنبال این بودم که از این لجن زار خودمو نجات بدم. دیگه ته خط بودم. برام مهم نبود خدا میبخشه یا نمیبخشه... برام فقط این مهم بود که بیشتر از این سختی نکشم و خدا نجاتم بده زندان نیوفتم. کار من از بخششو این حرفا گذشته بود... من فقط فرصت جبران میخواستم. همش دعا میکردم خدایا کمکم کنی جبران میکنم... بعد از اینکه رای دادگاه اومد و کلا تبرئه شدم اونوقت دیگه خدارو همه جوره دوستش میداشتم. یه چیزم بگم... خدا کلا رفتارش با من لوتی واره... یعنی همش حس میکنم خدا تو مایه های فردینه. فردین خیلی لوتی بود. حس میکنم خدا اون مدلیه. اخه رفتارش با من اینجوری بود در ضمن؟ ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_هجدهم سال ۱۳۹۳ سال پوست اند
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا وقتی با دوست دخترام کات کردم پس فرداش رفتن با یکی دیگه دوست شدن. کلا بوی گل نمیدادم که حالا پروانه سمتم بیاد... آدم وقتی خودش بد باشه... دختر خوبی سمتش نمیاد. خیالتون راحت مدل حرف زدنمم هر چقدر خودسازی کردم بهتر شد... الان که دیگه واقعا خیلی خوب حرف میزنم. خیلی مودب تر و خیلی صبور تر و خیلی با نشاط تر شدم. سال ۱۳۹۳ وقتی نماز میخوندم همه مسخرم میکردن... اخه همیشه تو ماشینم حصین ابلیسو زد بازی شاهین نجفی میذاشتم. اما وقتی توبه کردم و نماز میخوندم یهو همه میگفتن: سالم حاج اقا التماس دعا... میخواستن اینجوری مسخرم کنن. میدونی چیه... من حس میکنم پسرا تا بلا سرشون نیاد تغییر نمیکنن... پسر جماعت باید بلای بدی سرشون بیاد تا عوض بشن.. مثل بیماری یا خطر بودن جان یا زورگیری بشه ازشون یا قطع عضو بشن یا زندان بیوفتن یا سرطانی چیزی بگیرن تا عقلشون سر جاش بیاد... اما پسر زرنگ قبل تغییر تغییر میکنه... راستشو بخوای بعد از اینکه بلا سرم اومد و فهمیدم خدایی هست یه قولی به خدا دادم... گفتم: خدایا اگه نجاتم بدی جبران میکنم... فقط بهم فرصت بده... همین... من جبران میکنم. من هیچی درمورد خدا نمیدونستم... ولی میدونستم فقط خداست که میتونه کمکم کنه... راستشو بخوای از همه ناامید بودم... و دلیل اصلی مستجاب شدن دعام هم همین بود... وقتی نا امید از همه جا میشی خدا زودتر دعاتو مستجاب میکنه. یه صدایی بهم میگفت: رضا ؟ تو آدم بشو... منه خدا همه کار برات میکنم. ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_نوزدهم وقتی با دوست دخترام
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا بچه ها خدا خیلی نزدیکه... شما فکر میکنید دوره... اما خدا با یه صدایی از درون با همتون حرف میزنه... خیلی ها اینو نمیدونن... چون خدا بهشون بد معرفی شده. من معتقدم خدا با کسایی که سختی کشیدن مهربون تره... بخاطر همین بهم فرصت داد... دلیل اصلی اینکه باعث میشد سال ۱۳۹۳ اصلا کم نیارم یاد مرگ بود. چون یاد مرگ خیلی انگیزه میده... اما خوبیم این بود که زیاد تو مسیر پاکی نا امید نشدم... درسته گریه میکردم و کم میاوردم اما نا امید هرگز. معتقدم برای هر مشکلی راه حلی وجود داره. پیشینه مذهبی اصلا نداشتم. اما راستشو بخوای تو نوجوونیم با دوستم مهدی میرفتیم هیئت واسه شام خوردن. در همین حد. فقط واسه شامش میرفتیم. اونایی که تو شرایط سختم تغییر نمیکنن نگران نباشن... بعد مرگشون خوب تغییر میکنن. همه تغییر میکنن... همه... خیالت تخت... فقط بعضی ها این دنیاست... بعضی ها اون دنیا. پایان فصل یک ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_بیستم بچه ها خدا خیلی نزدیک
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل سه📚 نام این فصل: تجربه پاکی تو سال 95 ولی ایندفعه خیلی اصولی تر! نه از روی هیجان! دقیقا بعدش قدم هام خیلی محکمتر شد. میدونی نکته جالب زندگی من تو سال ۹۵ چی بود؟ نکته جالب زندگیم این بود که دستان خدارو قشنگ حس میکردم... مثلا ده تا اتفاق میوفتاد که یهو تهش یه نتیجه ای میداد که میفهمیدم خیرم توش بوده... از بس این اتفاق برام افتاد که این باور برام ساخته شده که رضا ؟ همه چیز خیره... میتونم این ادعارو داشته باشم که تقریبا از بهمن سال ۱۳۹۵ یه جهش عجیب به سمت جلو داشتم و انقدر حرفام دقیق و پخته میشد که خیلی از روحانیون و طلبه ها میومدن تو سایت و ازم سوال می پرسیدن رضا چکار کنیم جوونا گناه نکنن... جالبه نه ؟ با چند تا از طلبه ها دوست شدم و مدام ازم سوال دینی میپرسیدن! منی که سفیر ابلیس بودم الان به جایی رسیدم که عموم روحانی ها میان تو سایت و میگفتن رضا چجوری با جوونا دوست شدی ؟ این جوونا اصلا هیچی حالیشون نمیشه... تو چجوری تونستی اخه... خب... حقم دارن تعجب کنن... آخه من خودم از جنس همون جوونا بودم... بخاطر همین درکمون از هم خیلی خوبه. یکی از دلایلی که حرفامو بچه ها گوش میدن بخاطر همینه که من خودم قبلا ختم روزگار بودم. تقریبا اسفند ماه ۱۳۹۵ بود که تصمیم گرفتم رسالتمو توسعه بدم. ولی خب.... توسعه رسالت هزینه بر بود... بخاطر همین تصمیم گرفتم کتاب بنویسم و با فروش این کتاب ها هزینشو صرف توسعه فعالیت هام و موسسه و رسالتم کنم. خلاصه سال ۹۵ سالی پر از اتفاقات برام بود. اما همه اتفاقات خیر بود... رمز موفقیت من فقط استقامت بود و از طرفی خدا خیلی کمکم میکرد... چون با اینکه پام میلغزید اما خدا بهم راه رو نشون میداد... ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل یک📚 نام این فصل: دیدن دستان خدا #قسمت_بیستم بچه ها خدا خیلی نزدیک
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل دو📚 نام این فصل: ماجراهای سال 94 من (تو این فصل میخوام تموم تجربیاتمو از سال 1394 باهاتون در میون بذارم...) سلام...به این فصل خوش اومدی... میخوام از سال ۱۳۹۴ خودم بگم... سعی کردم سال ۹۳ رو کامل براتون بگم اما روند رو به پیشرفتم دقیقا از سال ۱۳۹۴ شروع شد اگه یادت باشه تو قسمت قبلی بهت گفتم که سال ۹۳ خیلی تشنه بودم... حس میکردم تربیت نشدم... حس میکردم نیاز به رشد و آگاهی دارم... احساس میکردم هیچی حالیم نیست... میدونی میخوام چی بگم؟ میخوام بگم از بس تشنه بودم که حاضر بودم هر چی دارم و ندارم رو بدم تا فقط یه کسی بهم اطلاعات مفید بده... در واقع سال ۱۳۹۴ سال کسب آگاهی من بود... اگه میبینی الان انقدر اطلاعاتم خوبه دلیلش فقط سال ۱۳۹۴ بود. بالای ۳ هزار ساعت سخنرانی گوش دادم و بالای دویست سیصد تا کتاب خوندم... روزانه ۸ ساعت سخنرانی گوش میکردم... اینو به هر کی میگم باور نمیکنه... اما واقعا همین بود... از بس تشنه یاد گیری بودم که اصلا نمیفهمیدم هشت ساعت گذشته... دیوووونه و عاشق مطالعه شدم. منی که حالم از هرچی مطالعه بهم میخورد سال ۱۳۹۴ نزدیک سیصد تا کتاب در حوزه های مختلف روانشناسی و موفقیت و مذهبی خونده بودم. دیگه از بس آگاهی هام بالا رفته بود که حس میکردم خود مذهبی ها هم انقدر آگاهی های درست ندارن... دیگه جوری شده بودم که خیلی از مذهبی ها میومدن ازم سوال میپرسیدن و منم به لطف خدا مثل بلبل جوابشونو میدادم... همه میگفتن: دمت گرم رضا... جوابت عالی بود... حالا فکرشو بکن... ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل دو📚 نام این فصل: ماجراهای سال 94 من #قسمت_بیست_و_یکم (تو این فصل
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل دو📚 نام این فصل: ماجراهای سال 94 من من آدمی بودم که تا سال قبلش سفیر ابلیس بودم و همه رو دعوت و تشویق به گناه میکردم اما الان شده بودم سفیر پاکی و کلی آدم میومد تو سایت و ازم کمک میخواست و میگفت: رضا چکار کنم گناه نکنم... خیلی جالبه نه ؟ آدم به کی بگه انقدر تغییر رو آخه ؟ واقعا به خودم افتخار میکنم.... دقیقا مهر سال ۱۳۹۴ بود که حس کردم دارم از پس مشکلات زندگیم بر میام. کار شبانه روزیم نوشتن بود... تقریبا ۴۰ تا دفتر پرکرده بودم و هفته ای یه خودکار تموم میکردم... قشنگ پیشرفت رو داشتم حس میکردم... روز به روز داشتم خدایی تر میشدم... آنچنان واسه پاکیم تلاش میکردم که هیشکی جلو دارم نبود... هر چقدر اطلاعاتم بالاتر میرفت بیشتر میتونستم مشکلاتمو حل کنم. خدارو شکر یکی از بزرگترین استعداد هایی که دارم اینه که میتونم مسائل سخت رو ساده حل کنم... یعنی یه سری استعداد های درونی دارم که میتونم با خلاقیت و داشتن نگاه متفاوت از پس چالش های زندگیم بر بیام و حالا که سفیر پاکی شده بودم این حس خیلی کمکم میکرد. اونایی که منو بشناسن میدونن چی میگم و با اخلاق من آشنا شدن... مثلا دی ماه سال ۱۳۹۴ تصمیم گرفتم یه کتاب بنویسم تا هر کسی مشکل شهوت داره بخونه و در برابر شیطان قوی بشه... همه تو سایت میگفتن کنترل شهوت خیلی سخته و نمیشه... رضا نمیتونم... رضا تو با ما فرق داری... و از این حرفا... منم این کتاب رو نوشتم.... جالبه... ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل دو📚 نام این فصل: ماجراهای سال 94 من #قسمت_بیست_و_دوم من آدمی بودم
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل دو📚 نام این فصل: ماجراهای سال 94 من وقتی این کتاب رو نوشتم خیلی ها فقط ایمیل میزدن و اشک شوق میریختن که رضا خدا پدر مادرتو بیامرزه.. تا همین لحظه شاید بالای یک میلیون نفر این کتابو خوندنش... نکته جالب این کتاب همون حل مسئله ای بود که همه میگفتن نمیشه... یا مثلا کتاب بهترین نسخه خودت باش که درمورد عزت نفس نوشته شده خیلی خوب تونست چیزی که خودم درگیرش بودم رو بیان کنه... اینا همش به خاطر استعدادم تو حل مسئله بود. در کل یه سری استعداد ها داشتم که حقیقتا رو پاکیم تاثیرگذار بود. تو این پنج سال در برابر مشکالتم نگفتم: چرااا من.... چرا این اتفاق باید برای من بیوفته... نه... من فقط تمرکزم رو حل مسئله بود... شاید کمی غر غر هم میکردما... اما از درون فقط دنبال حل مسئله بودم. و از همه جالب تر اینکه: هر مشکلی که حل میکردم عزت نفس و خودباوریم بیشتر میشد... وقتی اسفند سال ۱۳۹۴ شد دیگه تعداد نظرات و ایمیل ها داشت روز به روز بیشتر میشد. دیگه اصلا نمیتونستم پاسخگو باشم. قبلا میشد... اما دقیقا از فروردین سال ۹۵ دیگه شرایط پاسخگویی نداشتم. تا سال ۱۳۹۴ انقدر با بچه ها صمیمی بودم که بعضی هاشون شماره موبایلمم داشتن اما از سال ۱۳۹۵ کلا خطمو عوض کردم و سعی کردم یکم فاصله بگیرم... آخه سوالات زیادی ازم میشد و منم حقیقتا نمیتونستم جواب بدم. ولی خیلی جالبه... تاکید میکنم... من تا سال قبلش سفیر ابلیس بودم و الان شده بودم سفیر پاکی... ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°
⚜️ ڕاه ســعــادتـــ ⚜️
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل دو📚 نام این فصل: ماجراهای سال 94 من #قسمت_بیست_و_سوم وقتی این کتا
از سفیر ابلیس🔥 تا سفیر پاکی🌸 فصل دو📚 نام این فصل: ماجراهای سال 94 من نکته ای که من داشتم این بود که حقیقتا به دونسته هام عمل میکردم. مثلا وقتی میفهمیدم فلان کار بد هستش آگاهی میگرفتم و عمل میکردم... شاید باورتون نشه.... ولی من اصلا بدی رو از خوبی تشخیص نمیدادم... مشکل اصلی من دقیقا همین بود که مامان بابام برای تربیتم وقت نذاشتن و فقط بهم غذا دادن. من تا قبل سال ۱۳۹۴ واقعا بدی رو از خوبی تشخیص نمیدادم... ولی وقتی میفهمیدم فلان چیز گناهه دیگه تموم تلاشمو میکردم سمتش نرم... میدونی چرا الان خیلی از بچه مذهبی ها پیگیر سایت و کانالم میشن؟ میدونی چرا براشون جالبه که بفهمن من کی ام و چطوری تونستم با جوونا ارتباط بگیرم ؟ بگم چرا ؟ دلیلش سادست... من میومدم رو نفس و شیطون درون و اعمال خودم کار میکردم و هر چی تجربه داشتم رو به بقیه انتقال میدادم. در واقع چون اولین نفر خودم عمل میکردم و بعد به بقیه میگفتم حرفام نفوذ میگرفت و بخاطر همینا بود که کلی پیشنهاد های مختلف برای همکاری بهم داده میشد... اما من نمیرفتم... چون کلا از کارای فرهنگی که بقیه میکنن خوشم نمیاد... اینا اگه کار فرهنگی بلد بودن وضع من این نمیشد... میخواستم خودم این کارارو جدا انجام بدم... میخواستم اول خودم به دونسته هام عمل کنم و بعد به بقیه بگم بد نباشین خوب باشین... کاری که خیلی ها نمیکنن همینه... خودشون اصلا عمل نمیکنن و بعد همه رو دعوت به خدا میکنن... بعضی ها کار فرهنگی نکنن بهتره... بد تر آدمو بیزار میکنن... رطب خورده کی منع رطب کند... ✍🏻نویسنده: ادامه دارد... حـاجـتــღ ࢪوا بـاشـےد🤲     °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•° ↬@masirsaadatee↫ °•○●°•🍃🌸🍃•°●○•°