.
موقع سفر استانیتان به اصفهان، تهران بودم. وقتی مهمان اراک شدید، من رفته بودم اصفهان. حالا برای آخرین سفر استانیتان به تهران، خودم را رساندم.
من اینجام سیّد!
خیلیها آمدهاند. شلوغ است. شاعرها شعر خواندند. مداحها روضه خواندند. خودِ حضرت آقا آمدند از شما تعریف کردند. گفتند: "از شما جز خیر سراغ ندارند."
ما هم گفتیم. همه حرفهای آقا را ما هم تکرار کردیم. با همه باورمان تکرار کردیم.
حضرت آقا بغض نکردند. ولی تمام ما با شهادت آقا به خوبی شما، شانههامان لرزید و نالیدیم. صدای گریه ما مردم هر سه بار اوج گرفت.
این سفر استانیتان به تهران، خیلیها آمدند. داخلیها و خارجیها حیران شدند از این سیل جمعیت.
شما خیلی طرفدار دارید آقای رئیسجمهور.
ببخشید گفتند از این به بعد بگوییم: «شهید جمهور.»
شهید جمهور؟!
#شهید_جمهور گفتن آسان نیست.
آخر شما محبوبالقلوب شدید. محبوب القلوب آزادگان جهان.
راستی! خیلی شلوغ بود. به ما کیک و ساندیس نرسید. به خیلی از دور و بریهایمان هم.
سفر استانی تهران بینظیر بود آقای #رئیسی_عزیز.
دیگر این طرفها نمیآئید؟!
#سید_شهیدان_خدمت
#حماسه_تهران
✨🖤✨ @mastoooor
.
Hojat Ashrafzadeh - Baran Bebarad (320).mp3
7.82M
.
همان شب اول که پیدایت نمیکردیم، این آهنگ در ذهنم پِلِی شد.
حالا که بعد از چند روز داریم پیدایت میکنیم، باز آن را میشنوم.
دیشب که تهران را گذاشتی و رفتی، آسمان کوبید و غرّید و بارید.
امشب هم که در مشهد آرام گرفتی، میبارد. شاید این قلبها به باران، خنک شوند.
باران ببارد میروی
باران نبارد میروی...
#داریم_پیدایت_میکنیم
#رئیسی_عزیز
✨🖤✨ @mastoooor
.
هدایت شده از کانال حسین دارابی
⚫️ 1100 ختم قرآن به نیت شهید ابراهیم رئیسی و هفت شهید همراهش در سانحه هوایی
کافیه تنها یک آیه قرآن تلاوت کنید و لینک ختم آیهای قرآن رو برای دیگران ارسال کنید. هر ثوابی برای این شهدا بفرستیم اثرش به خودمون برمیگرده. خیلیاتون نتونستیم تو مراسم تشییع شرکت کنید. بجاش تو ختم قرآن هرچندآیه میتونید بخونید
بسم الله👇
https://leageketab.ir/khatme-quran
#حسین_دارابی | عضوشوید 👇
http://eitaa.com/joinchat/443940864Cf192df24f0
#لطفانشرحداکثری 🙏
.
قلبمون رو آروم کنیم با نور تلاوت جمعی قرآن✨
حس خوبی داره برای یک هدف خِیر مشترک، تلاش کردن🖤
.
.
برای کاری از جمع پانزده بیست نفرهای پرسیدم: «بخواین ذهنتون خلوت بشه چه میکنین؟»
پرسشنامه را توی ایتا و با ده دوازده تا سوال، در یک پیام کوتاه تنظیم کردم. کلمات را هم محاوره نوشتم که حس صمیمیت منتقل شود.
جوابها، مکتوب و در همین ایتا به دستم رسید.
جواب هر کدام از این آدمهای غوطهور در دنیای ادبیات را که خواندم، فکر کردم اینها جواب اصلیشان نیست. آن جوابی که مال خودِ خودشان باشد.
هر بار هم پرسیدم: "خودم چی؟" ولی زود ازش عبور کردم و مشغولش نشدم. به نظرم این سوال، جواب دردسترسی ندارد. فکرمیکنم اصلا اینها چطوری در عرض یکی دو روز، به این سوال جواب دادند.
یکی اما نوشته: «سریال، سفر، دعواکردن با یکی دو نفر!»
این جواب آخرش فکر کنم چیزی از خودش داشته باشد. حیف که نمیتوانم خودِ خَفَنش را به دیگران معرفی کنم با این جواب.
🔸شما چکار میکنید برای خلوت شدن ذهنتان وقتی شلوغید؟!
#خود
#خلوت
✨🌱✨ @mastoooor
.
هدایت شده از الف|نون
.
برای سیاستمدارانِ شهیدمان هزار هزار حرف توی مغزم است. حرفها توی مغزماند و روی کاغذ نمیآیند. غمِ فلسطین فلجکننده است. دو شب پیش به انسیه گفتم غم این بچهها به قدری بزرگ است که غم و غصهی خودم محو میشود. غم خودم تهِ مغزم دفن شده. کلمه نمیشود. انسیه گوشزد کرده استوریهای اینستاگرامم سر و شکل خوبی ندارند. گفته نوشتههام باید رنگی رنگی باشند و فاصله داشته باشند و طرحی دورشان باشد تا جذابیت ظاهری پیدا کنند. غمِ فلسطین فلج کنندهاست و سر و شکل دادنم نمیآید. آدمها توی فلسطین میسوزند که ما اینجا متنشان کنیم، بنویسیمشان، جزغالهشدنشان را استوری کنیم، استوریها را رنگی رنگی کنیم و جذاب، تا بقیه بخوانندشان! بخوانند که چه شود؟ ما سوختنِ آدمها را کلمه میکنیم و جز این از دستمان نمیآید. کاش کسی بخواندمان. بخواند و چیزی شود...
.
.
حوصله بازکردن هیچکدامشان را ندارم هنوز. دنبال کتابی بودم که فکرمیکردم سفارشش داده باشم ولی بین اینها نبود. همه عنوانها را از روی پاکتهای پستی خواندم. گفتم فقط یکی را باز میکنم. "اُسکار و خانم صورتی" جلو دوید. به خاطر قولی که به خودم دادهام برای مطالعه ماهانه یک #کتاب_نوجوان قبولش کردم.
خط اول داستان مرا همینجا نشاند پای خواندن و احتمالاً امروز تا نیمه کتاب بروم.
#از_خرداد_۰۳
#کتاب_پانزدهم
#چند_از_چند
#کتاب_بخوانیم
✨🌱✨ @mastoooor
.
.
"خداجونی!
تو داشتی سپیده رو میساختی! باید سخت بوده باشه ولی دستبردار نبودی؛ هوای سفید و خاکستری و آبی رو فوت میکردی و شب رو عقب میدادی و دنیا رو زنده میکردی؛ ولش نمیکردی، من فهمیدم که فرق تو با ما اینه که تو خستگی سرت نمیشه، همش سرت تو کاره."
#اُسکار_و_خانم_صورتی
#چندخط_کتاب
@mastoooor
.
هدایت شده از رستا
تو به ما جرات طوفان دادی...
#طوفان_الاقصی
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rasta_isfahan
.
آقای امام رضا! سلام
نسترن امروز راهش را از من جدا کرد. رفت از دو تا کوچه بالاتر برگشت خانه که مثلا چشم تو چشم نشویم. من که نمیخواستم جدا شویم. خودش از حرف من خوشش نیامد. برگشتنی از مدرسه، دستش را به هوای درست کردن مقنعه بالا آورد. برای پسر درازی که هر روز سر خیابان منتظرش است دست تکان داد. قلب من هشت ریشتر داشت میلرزید. خودش خندید و گفت: "کاری نکردم که." من گوشه کولهپشتی سبزش را گرفتم و کشیدمش توی کوچه. گفتم: "نسترن حواست هست چیکار میکنی؟ پسره نامحرم کیه که براش دست تکون میدی؟" خندید و آدامس ریلکس همیشگیش را باد کرد توی صورتم. آدامس ترکید و روی لبهاش چسبید. نسترن با نوک زبان جمع و جورش کرد و کشید توی دهانش. راه افتادیم برگردیم توی خیابان. یادم افتاد به شما. نگاه کردم سمت خیابان حرم.
گفتم: "نسترن امروز روز امام رضاست. روز آقا که گنبدش از پشتبوم ساختمونمون معلومه. روت میشه جلو آقا؟"
ایستاد. دو قدم جلوتر رفتم و نگاهش کردم. دوباره راه افتاد. کولهپشتی را روی شانهاش بالا کشید و آدامس توی دهانش را تف کرد توی جوی آب. تندتر رفت. پرسیدم: "ناراحت شدی؟"
چیزی نگفت. دستم را سر شانهاش زدم. نه رویش را به من کرد و نه حرفی زد. خواستم بگویم که قصد فضولی نداشتم. ولی دوید. دوید و گفت: "دنبالم نیا."
من رسیدهام خانه. نسترن هم آمده. کفشهاش پشت در واحدشان است. ولی دمپاییهای آبیاش نیست. با آنها فقط روی پشتبام میرود.
راستش من فقط از شما خجالت کشیدم. فقط یادش آوردم که شما هستید. گنبدتان از بالای پشتبام معلوم است.
آقای امام رضا! این نامه را برای نسترن مینویسم. خودتان حواستان به او باشد. نسترن گاهی فقط حواسش پرت میشود.
#آقای_امامرضا_سلام
#بهوقت_چهارشنبه
#نذر_قلم *نامههایم در اپلیکیشن رضوان، منتشر میشوند.*
✨🌱✨ @mastoooor
.
.
هر وقت خبر بیماری و بدحالی کسی را میدهند، مسعود دیانی میآید جلو چشمم و مدام رژه میرود. میگویند خاک سرد است. ولی یک سال از رفتنش گذشت تا من سرد شوم. حالا سِر و بیحسم.
این چند روز که خبر بدحالی میثاق رحمانی را دادند، برگشتم به اردیبهشت ۱۴۰۱. برگشتم به همان شبی که فهمیدم با یک معدهدرد ساده رفته دکتر و با یک هیولا برگشته خانه. تمام کلماتی که برایش ردیف کرده بودم آن مدت و بعد رفتنش را مرور کردم.
اول و آخرش همین بود و هست:
ما سوگ خود را میگرییم...
میثاق رحمانی رفتنی بود. مثل مسعود دیانی. مثل مریم، همسر صفاییپور. مثل پدرِ همسرم. مثل منصوره، خواهرم. مثل خودم. خود من که معلوم نیست چند سال یا ماه یا روز دیگر بگویند إنّاللّه و إنّا إلیهِ راجِعون.
فقط کاش خاطره و یادگار خوش جا بگذاریم. مثل همه اینهایی که رنج، صیقلشان داد و آنها به جان پذیرفتند. چقدر صاف و صیقلی رفتند و چقدر جای خالیشان پر نمیشود، هیچوقت.
#میثاق_رحمانی استادیار مبنا که مبنایی را با رفتنش بهم ریخته است.
#مبنا
#یاد_مرگ
@mastoooor
.
هدایت شده از حــوت
من آدم روزهای سخت نیستم. هیچکداممان نیستیم. اینکه میگویند فلانی گرگ باران دیده است را درک نمیکنم. هیچوقت نکردهام. به نظر من سختی هرچه بیشتر، پوست هم نازکتر. اصلا ندیدهام آدم پوست کلفت به عمرم. مگر داریم؟
مگر میشود با سوهان زندگی درافتاد و باز هم پوستِ کلفت داشت.
سوهان کارش تراشیدن است، حالا چه آهن، چه چوب، چه پوست و ناخن.
کافیست یکبار دستش در رفتوآمد روزها به تنت بخورد. لمس نازکش هم چنگ میاندازد. از رد انگشتش خون غلت میخورد و بیرون میریزد.
کمی بعد حتما دلمه میبندد. خشک میشود و پوست میاندازد. ولی درد، آن زیرها چشمش باز است و منتظر. تا بهانهای بیاید و خودش را خالی کند.
و امروز صبح دوباره خالی شد. به بهانه افتادن ستاره مسعود دیانی. اگر غریبهای در آن سر دنیا هم ستارهاش میافتاد، باز بیرون میریخت.
سراغ صفحهاش را گرفتم. همیشه همین کار را میکنم. از روزهای قبلشان سراغی میگیرم. میخواهم بیشتر بدانم. این بیشتر دانستن همانا و پرواز خیال هم همانا.
خیالم شده بود پرندهای. مدام میکوبید به قفسِ سرم. بالبال میزد که راه باز کنم برایش.
دست و پایش را بستم. هرچه بیشتر تقلا کرد، طناب را محکمتر کشیدم.
بیتوجه به داد و بیدادش چشم دوختم به آلبوم دیانی. پر بود از قصه. آن پایینترها شاید صدای خندهای میآمد. ولی بالاتر که آمدم، اگر صدایی میآمد که کم بود از اتفاق، فقط خِسخِس نفسهایی بود مردانه.
روایتها با سنگینی چشمانم تمام شد. به پلکهایم فشار آورد. افتادند روی هم.
حالا یک سَر فکرم جایی بود، پیش آیه و ارغوان و بقیهاش توی چندسال قبل، کنج تاریکی از خانه خودمان. خیال رها شده بود. میرفت و از اتفاق زیاد هم رفت.
رفت تا رسید به صبحهایی که با یک بغل خبر بد بالا میآمدند.
به آدمهایی که رمق سرپا ایستادن نداشتند و عمرشان با سال کهنه ته میکشید.
آخرین دری که زد، خانه مرگ بود.
مرگی که هرصبح، با آفتاب، کوچهها را دست میکشید و جلو میآمد. مثل رهگذر از پشت در داد میزد. و سلام میداد.
آدمها را انگاری ترس بلعیده بود. ساکت و سردشان کرده بود که سلام ندهند. و نمیدادند جز عدهای. تا دهانشان میآمد به جوابِ سلام باز شود، رهگذر میآمد و گرمای تنشان را میمکید. نرمهنرمه سرد میشدند و بیرمق. بعد از روی صندلی بلند میشدند و میرفتند روی میز، کنار شمع، توی قاب. انگار که هیچوقت بیرون از قاب نبودند و همیشه آنجا بودند.
صبح پنجشنبه باز دستی از آستین روزگار بیرون آمد و زخمم را لمس کرد. خون بیرون ریخت و من دست و پا زدم که باور نکنم، که مرگ اینقدر نزدیک است.
که بیهوا انگشتش را میچسباند به زنگِ در.
که پا پس نمیکشد تا در را باز کنی.
خواستم بترسم. حتی لحظهای ترسیدم. نه از مرگ، که از تنهایی. ولی باد خاطرم آورد که ترس برای آنهاییست که منتظری ندارند.
#مسعود_دیانی
#ستارهیدیگریکهافتاد
@hh00tt | 『➁ ɥsıℲ』
هدایت شده از مامادو♡
این را برای خودم گرفتم که امروز یادم بماند که استاد گفتند «اگر تهران هستید بیایید، حتما و حتما و حتما» و من و فروغ دست دخترهایمان را گرفتیم و رفتیم تا بعدا برایشان بگوییم دختری بود در همسایگی ما که وقتی رفت، شد رفیقمان و این رفیق ۲۵سال با درد و مریضی زندگی کرد و با تجربه زیستهای عمیق به بقیه یاد داد چطور از زندگی خوب بنویسند و چطور خوب زندگی کنند.
حالا امروز بعد رفتن میثاق آمدهام خانه و بهتر خانهداری میکنم، بهتر بچهها را بغل میکنم، بیشتر میخوانم و دقیقتر مینویسم.
میدانید فوت میثاق من را نشاند سر جای خودم و ناخواسته همهی اینها میثاقی شد با خودم و فهمیدم چقدر الکی میچرخم، دنیا اخرش هیچی نیست و همین کارهایی که میکنم را باید خوب انجام بدهم تا شاید بعدا کلمهای درست از من باقی بماند…
پن: لطف کنید و فاتحهای برای میثاق، استادیارِ عزیزِ مبنا بخوانید🤍.
#میثاق_رحمانی
.
زود باشین برین کانال دوستم😍
یه نویسنده خفن که معلمِ پسربچه های شیطونه🤩
هر کس رفت بهم خبر بده لطفا👌☺️
ارادتمند😌
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سالها بعد به آن برمیگردیم و میگوییم: یادش بخیر!
سهشنبه، بیست و دومِ خرداد یک هزار و چهارصد و سه، ابتدای ماجرایِ #مجله_مدام
@modaam_magazine