eitaa logo
مســـــطور🌱
151 دنبال‌کننده
76 عکس
14 ویدیو
3 فایل
مسطور: نبشته؛ مکتوب؛ مرقوم. دانه‌دانه که ببافی، می‌شود یک رج، رج‌ها می‌شوند بافته. بافته‌ای از افکار و احوال تو... منت‌دار حضورتان هستم. حرفی اگر بود اینجام: @e_z_vaziri
مشاهده در ایتا
دانلود
. روی کلمه‌های آبی که بزنید، می‌روید همان‌جایی که نشانی آن اسم‌هاست. .
. خب چی بگم؟!🥰 میام پی‌وی(شخصی). دوست خوب، گلی از گل‌های بهشت است. زهرا اما شربت خنک به‌لیمو با یخ فراوونه وسط گرمای تابستون. بله دیگه😉 ✨🌱✨ @mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. نوروز گذشته است. اما من دیروز جایی در خیابان وصال شیرازی تهران کنار آدم‌هایی نشستم که نوروز را گرامی داشتند. اولین ادبی نوروز، سه ماه قبل از سال ۱۴۰۳ شروع به کار کرد. داستانم را در ناامیدی تمام نوشتم. نقد طرح اولیه‌ داستان که به دستم رسید، کلاً برای چند هفته قفل کردم. داستان که هیچ، متن ادبی‌ام هم نمی‌آمد. وقتی تخصصی داستان کوتاه(که از ابتکارات مبناست و ما هنرجوهای از آب و‌ گل درآمده‌اش را آنجا گرد آورده)، اعلام کرد که اگر می‌خواهید داستانتان به جشنواره برسد، زودتر بفرستید تا بدهیم یک استادیار خفن توی مبنا نقدش کند، رفتم شخصی خانم طهرانی. خانم طهرانی بود که نقد طرح اولیه را هم برایم فرستاده بود. گفتم: «سادات جان. من قفلم. فکر می‌کنم هیچ‌وقت بلد نبودم و نیستم که داستان بنویسم. اصلا اینکه اینجا هستم هم یک سوءتفاهم است.» خانم طهرانی آن روز مرا احیا کرد. با همین حرفهای همدلانه بین آدم‌های این مسیر. حرفهایی که خیلی وقتها به هم نمی‌زنیم چون از فکر و خیال بقیه در مورد خودمان می‌ترسیم. اولین تشکرم از خانم طهرانی عزیز🥰 است. ✨🌱✨@mastoooor .
. داستانم را توی دو روز تمام کردم. فایل را فرستادم برای نقد و از خانم طهرانی پرسیدم: «کی نقد می‌کنه؟» سادات جان گفت: «خانم رحمانی. از استادیارها.» نشناختم. وقتی شناختم که دیگر میثاق رحمانی در این دنیا نفس نمی‌کشید. نقد استادیار دیر رسید. دو روز تا ۳۰ اسفند وقت بود برای بازنویسی و ارسال نهایی. و من شب عیدی اصلا کشش نشستن پای بازنویسی را نداشتم. یکی دو جمله ای طبق نظر استادیار کم و زیاد کردم و داستان را فرستادم. تازه یک هفته بعد از رفتن میثاق بود که یادم افتاد داستانم را رحمانی نامی نقد کرده است. برگشتم و نقدش را دوباره خواندم. همان روز هم دلم می‌خواست در جواب فایل متنی که برایم فرستاده، صوت می‌گذاشتم و می‌گفتم من دقیقا «گنجشک تریاکی» زهره شعبانی را بارها خواندم تا توانستم این داستان را بنویسم. دلم می‌خواست می‌شد باهاش حرف بزنم و از موشکافی این داستان و فراز و فرودش برایم بگوید. دیر است برای اینکارها. ولی حالا نقد تمیزش را دارم و می‌دانم برای بهترشدن داستانم باید چکار کنم. دومین کسی که از او متشکرم، میثاق است. ❤️ ✨🌱✨@mastoooor .
. شب جمعه که آن مرد در تلگرام پیام داد و بعد تماس گرفت و هر دو بار پرسید: «سرکار خانم داستان داشتین برای جشنواره نوروز؟» من به سرعت گفتم: «بله.» منتظر بعدش بودم. مرد، خبر را سریع و صریح داد: «داستان شما برگزیده شده و فردا اختتامیه است.»! چرا؟ واقعا چرا؟ مگر فاصله اصفهان تا تهران، همین فاصله نزدیک حروف است روی صفحه کیبورد؟ مگر می‌شود به سرعت باد، رسید تهران؟ رسیدن به تهران، ساعتها پی بلیط گشتن نیاز دارد و ساعتها رایزنی و خبرگرفتن از دوستان تهرانی که هستند تهران یا نه، و ساعتها سپردن بچه ها به مادر و خواهر و پدر که هزار و یک کار دارند، و ساعتها در اتوبوس نشستن و ساعتها در گرمای تهران منتظر تأیید اسنپ ماندن و قطره قطره قطره عرق ریختن و خیس از عرق به خانه رسیدن و از اینجا به آنجا(محل اختتامیه که موزه تصویر معاصر بود) رفتن و مقادیر زیادی تجربه زیسته ناب به کوله ریختن و باز برگشتن و نماز و شام را پشت به پشت به انجام رساندن و باز به ترمینال رفتن و عاقبت با اتوبوس ولوویی قدیمی به اصفهان رسیدن، و از آغاز تا پایان راضی بودن و شاکر بودن چون اینها تجربه زیسته است و استاد ما فرموده‌اند غیر از تجربه زیسته ننویسید واگرنه دُم خروستان بیرون می‌زند. و جناب امیرخانی گفته است نویسندگی کار خموده و افسردگی‌آوری است. پس هر چند وقت یکبار برای خودتان دوزی از هیجان و خروج از قاعده‌ها را تعریف کنید و بزنید به دل ناشناخته‌ها. من با همین‌ها بود که زدم به دل این سفر فشرده یک روزه. و راضی‌ام. سومین تشکرم از و و دنیای ادبیات است☺️ ✨🌱✨@mastoooor .
. اصل تشکر برای است. پدرم، مادرم، بچه‌هام و همسرم. که اگر همراهی‌اش نباشد همین سوءتفاهم‌های ریز هم نخواهد بود. داستان بهتر از این هم می‌تواند باشد. بهترش خواهم کرد، با جوانه امیدی که از خانم طهرانی گرفتم، با نقد منصفانه‌ای که از میثاق دارم، با درس‌هایی که از مسیر می‌گیرم و با همراهی مدام همسرم. ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ▪️پیشا روضه: ▫️ - زن: حجی! آآقا اومِدَن؟ - مرد: بَـله. جَلد برین خونه پُشدی. حالا نمازا میخونن. ▫️ - زن: چای نیمیدِین حالا بِمون؟ - مرد: بزا نماز صُپِّد تموم شِد حج خانوم. ▪️حال روضه: ▫️ - زن: جا هس اونجا من بیام بیشینم؟ - زن: بی‌یَین. جادونا واز میکونیم. ▫️ - زن: تو خونه اصلی جامون نیمیشِد؟ - زن: خیلی بایِد تو صف وایسیم. بیا بریم اِز همون اوروسی تو خونه پُشدی مِمبرا بِد نشون میدم. ▪️پسا روضه: ▫️ - مرد به کسی پشت گوشی همراه: زود بیَین. واینَسین چای بخوریندا. من سَری خیابونم. - لابد زنی پشت گوشی: باشِد چشم. اومدیم. ▫️ - زن: آآقا آخِر بود؟ وا! چه زود! - زن: ساعتی دَوا نیم تمومِس حج خانوم. فردا زودتر بییَین. 🖤 ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دورِعاشقان.....mp3
25.67M
السلام علیک یا سیدنا العشاق❤️ عـاشـورا... (صل الله علیک یا مظلوم بلا ناصر،یا اباعبدالله...) 🖋️سارا رحیمی 🎙سیده بشری صهری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. عود را روشن می‌کنم و راه می‌افتم توی اتاق‌ها. تا برسم میان اتاق اول، آتش جان گرفته است. ردِّ دود با حرکت دست من پیچ و تاب می‌خورد و در فضای خالی اطراف بالا می‌رود. حرکت مارپیچ دود را دنبال می‌کنم. هر بار چوب نازک عود را میان هوا بالا می‌برم و باز تند پایین می‌آورمش. دودها در هم می‌لغزند و دایره‌ها تاب می‌خورند میان هم. گاهی پله پله می‌شوند و از روی هم می‌لغزند. اوج می‌گیرند به سمت بالا و باز سُر می‌خورند روی شانه هم. چوب عود را بالا می‌برم و روی هوا می‌نویسم علی. "ی" را توی هوا می‌کشم تا زیر "عین" و حسین را همانجا روی علی رد می‌اندازم. حسین هنوز میان هواست که فاطمه را پشت‌بندش می‌نویسم. دودها هست می‌شوند و رد می‌اندازند روی هوا. هنوز به حرف بعدی نرسیده کش می‌آیند. حلقه‌ها باز می‌شوند از هم و اسم‌ها محو می‌شوند. ردِّ دود تاب می‌خورد توی اتاق و بوی خوش عود فضا را پر می‌کند. عطری که ذره ذره گسترش یافته و در فضا ماندگار شده است شامه‌ام را پر می‌کند. عود را خاموش می‌کنم. دودی نیست. اما ردِّ علی و حسین و فاطمه در مشامم جاریست. 🖤 ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ولی من جور دیگری حس کردم! من فکرکردم، نه، حس کردم، نه، باور کردم، نه ...نه! ... من چی دریافت کردم از این اتفاق، این ماجرا، این تصویر، این صدا، این لحظه، این بو، این هوا، این حرف، این لحن، این متن، این صفحه، این برنامه، این فرد، این شیء، این ایموجی، این نقطه، این ... این ... من فکر کردم، نه، احساس کردم، نه، دریافت کردم که ... ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. نقد جدی از استاد جدی، درد دارد. علی جلائی، جلسه اول کلاس داستان‌نویسی‌اش گفت: «دنده پهن باشید برای دریافت نقد داستان.» گفت: «نقد، طلای کثیف است، اما با روی گشاده نقد هر آدمی را بپذیرید.» امشب نوبت داستان من بود. جدیدترین داستانم را فرستادم، پراشکال‌ترین داستانم را. علی جلائی با نقد جدی، مجبورم کرد خم شوم، طلاهای کثیفی را که روی سر و صورت داستانم می‌ریخت جمع کنم. رگه‌های طلا را از میان کلمات سختش بیرون کشیدم و در همیان ذهنم نگه داشتم. دیر نیست که همیان و طلاهایش به کارم بیاید. قول می‌دهم به علی جلائی که این روز، دور و دیر نباشد و داستان درست و درمانی تحویلش بدهم. ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. - حامد! حامد! سلام. کجایی؟ چه می‌کنی؟ +سلام. سلام. کجام؟ در حال تلاش و کوشش. در حال کار. در حال خدمت به مردم. خدمت به اسلام و مسلمین. خدمت به مومنین و مومنات. -هان... خُب. گوشی رو بده باش حرف بزنم. +پیشش نیستم. با کی حرف بزنی؟ -حالش خوب میشه؟ +خوبه حتما. یا می‌میره یا می‌مونه. دیگه غیر از این نیس. -هان... +چکارکردی؟ کی می‌رسن؟ -گردگیری کردم. جارو زدم. تی کشیدم. آره... همینا دیگه... +صپ میرسن؟ آره؟ -آره دیگه. فک کنم شیش ساعته. آره؟ +هوووم... خانم همین‌جا پیاده می‌شین؟ من: سر چهارراه. -چی؟ چی گفتی؟... +هیچی... بفرما خانوم. راننده اسنپ روی ترمز زد. پیاده شدم و دیگر نشنیدم با پشت خطی‌اش چه می‌گفت. ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. باز هم نشد. آخرین باری که دندانپزشکی بودم برای خودم نبود. کنار یونیت کودکانه نشستم و دست‌های دخترک را میان دست گرفتم. تمام مدتی که او زیر دست خانم دکتر اشک ریخت و داد کشید و بدنش را بالا و پایین کرد از درد، طاقت آوردم. قربان صدقه‌اش رفتم و اشکهام را پشت پلک‌هام نگه داشتم. حرف زدم و آرامش کردم. بعد از آن روز، با خودم فکر کردم دیگر از دندانپزشکی نمی‌ترسم. درد دارد اما ترس نه. دیگر می‌دانم موقع عصب‌کشی چطور آن سیخونک‌های در سایزهای مختلف را فرو می‌کند توی دندان. فکر کردم انواع سری‌های تراش دندان را دیده‌ام و می‌دانم قرار است چه اتفاقی بیفتد. پس ترس ندارد. کلا اینطوری‌ام. وقتی بدانم قرار است با چی مواجه شوم، راحت‌تر با آن کنار می‌آیم. اعتقادی ندارم به "بی‌خبری، خوش خبری." یا "وقتی رفتی تو اتاق عمل، می‌فهمی دیگه." امروز ولی باز هم نشد. دکتر عصب‌ها را کُشته بود که گفت: "بلند شو. اتاق روبرو، گرافی بگیر." رفتم و برگشتم و باز دراز کشیدم روی یونیت. فکر می‌کردم این بار توانستم. دکتر سر چراغ را بالای صورتم تنظیم کرد. پرسید: "خوبی؟" دهانم نیمه باز بود و یک طرف صورتم بی‌حس. نصفه نیمه گفتم: "سعی می‌کنم." نشنید. گفت: "چی؟" تکرار کردم: "سعی می‌کنم." گفت: "استرس داری؟ چرا؟" جواب دادم: "ترس." باز هم همان کلمه را گفتم. همان که همه دفعات قبلی به دندانپزشک‌های قبلی گفته بودم. دکتر گفت: "تو فقط دهنتو باز نگه دار. تنها کاری که باید بکنی. بقیش با من." درست می‌گفت. همه کار با دکتر بود. من فقط دهانم را باز نگه داشتم و سعی کردم نفس‌هایم را که تند شده بودند کنترل کنم. کار که تمام شد، از روی یونیت بلند شدم. انگشت‌هایم را تمام مدت فشار داده بودم به هم و درد می‌کردند، این بار ولی کمتر. ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا