eitaa logo
مســـــطور🌱
151 دنبال‌کننده
76 عکس
14 ویدیو
3 فایل
مسطور: نبشته؛ مکتوب؛ مرقوم. دانه‌دانه که ببافی، می‌شود یک رج، رج‌ها می‌شوند بافته. بافته‌ای از افکار و احوال تو... منت‌دار حضورتان هستم. حرفی اگر بود اینجام: @e_z_vaziri
مشاهده در ایتا
دانلود
حامد جان! آقا حامد! صدامو می‌شنوی؟ می‌بینی این عکسو؟ عکسیه که پارسال گرفتی. یادته؟ پارسال که رفتی کربلا. پیاده‌روی اربعین. چقد دوسش داشتی. گفتم: "این چه عکسیه گرفتی؟ مثلا عکاسی. این چه کادریه؟ چه زاویه‌ایه؟" خندیدی. گفتی: "اینو برا دل خودم گرفتم." قابش کردی گذاشتی کنار میز ناهارخوری. داشتی یجوری تنظیمش می‌کردی که تو دید هر سه تاییمون باشه. خودت و من و رقیّه. اون‌موقع من خندیدم. گفتم: "حامد! کوتاه بیا. این عکس مگه چی داره؟ تو عکسای بهتر از این گرفتی." یادته حامدجان؟ یادته آقا؟ من خوب یادمه. نشستی روی صندلی و نگاهت روی عکس موند. هر چی صبر کردم نگاهتو برنداشتی. اومدم جلو و خم شدم جلوی صورتت. خواستم بندازم تو شوخی و سر به سرت بذارم. دیدم چشمات خیسه. اشک اومده بود روی صورتت و تا بین ریش‌های مشکی و پُرت راه گرفته بود. یادته؟ نشستم رو صندلی کنارت. فهمیدم موضوع جدیه. پرسیدم: "حامد! چی شد این عکسو گرفتی؟ چی داره این عکس؟" شعری که زیر لب زمزمه می‌کردی رو بلندتر خوندی. یادم نمیره. تو این شعرو خیلی دوس داری. صداتو آروم آروم بلند کردی. "کنار قدم‌های جابر،...سوی نینوا رهسپاریم..." یجوری شدم. نمی‌شد تو این شعر رو بخونی و من به قول مادرجون منقلب نشم. گفتی: "تک تک این آدما رو دیدی؟" نگاه کردم دوباره به قاب. عکس شلوغی بود. عکسی که کلی آدم توش بود و چند تا کالسکه و بچه‌های کوچیک و بزرگ. پسر نوجوونی که کنار مادرش راه می‌رفت. جوونی که کالسکه نوزادش رو هُل می‌داد. مردی که لباس "خادم‌الزّوارالحسین" پوشیده بود و بین مردم ایستاده بود... زن‌هایی که وسط جاده نشستن به استراحت یا غذاخوردن. اونطرف جاده هم دارن راه میرن کلی آدم. پرچم دارن. میبینی؟ الان تازه دارم این زن‌ها رو می‌بینم. این دختره با دمپایی رو. اون‌روز که گفتی درست نگاه کن ندیدم. حامد جان! چرا نگفتی چی دیدی؟ من اون‌روز با زمزمه تو چشمام گرم شد و خیلی گریه کردم. تو ولی حرفی نزدی فدات شم. چرا نگفتی؟ حالا لب باز کن. چشم باز کن عکسی که دوس داری رو آوردم اینجا. کنار تخت بیمارستان. رقیّه پیش مادرجونه. نیم ساعت دیگه حتما بی‌تابی می‌کنه و شیر می‌خواد. توی این دوازده روز که تصادف کردی و بیهوشی و این دستگاه‌ها بهت وصله، من و رقیّه هر روز به این قاب عکس نگاه کردیم. من دیگه آدمای عکسو نمی‌بینم. تو اون‌روز، اول گفتی نگاه کنم به تک تک آدما. وقتی از روی صندلی بلند شدی، نفست رو بلند بیرون دادی و گفتی: "ببین چند تا رقیّه. ببین چند تا قاسم. ببین چند تا عباس." دارم می‌بینم آقا حامد. ببین چند تا حرّ. ببین چند تا حبیب. ببین چند تا زینب. ببین چند تا سکینه. امروز دارم می‌بینم نفسم. نفس بکش آقا. قول دادی من و رقیّه رو می‌بری اربعین تا ببینیم خودمون. اربعین نزدیکه مرد من. پاشو من و رقیّه تنها می‌شیم بی تو. پاشو منو ببر نفس بکشم تو اون مسیر که عاشقش شدی. پاشو حامد. این راهیه که خودت خواستی هر سال بری براش عکاسی کنی. راه امام حسین. پیاده‌روی اربعین. راه نجف تا کربلا. حامدجانم! مَرده و قولش. پاشو مرد. یه حرفی بزن. یه حرکتی کن... حامد! آقای من!... پرستار! خانم پرستار! بیاین... زود بیاین... انگشتش رو تکون داد... انگشتش... به سمت عکسه... 🖤 ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. در کمتر از ده روز، سه‌گانه هابیت را دیدم. شاهکار بزرگی است برای کسی که سال‌های اخیر، بیشتر میان کتاب‌ها بوده و از دیدن فیلم فاصله گرفته است. سرعت فیلم و هیجانش، بالاتر از متوسط بود و همین، قسمت مهمی از عامل جذابیت بود برایم. اینجا دیگر آقای بگینز از سفر طولانی‌اش با درف‌ها برگشته و دارد با گندالف، جادوگر خاکستری خداحافظی می‌کند. گندالف می‌گوید که حواسش به او هست. تمام مدت حواسش به او بوده و می‌داند که حلقه‌ای در کار است. بگینز انکار نمی‌کند ولی ادعا می‌کند که گمش کرده. حلقه‌ای که دقایقی بعد، در خلوت خانه‌اش آن را در مشت می‌گیرد و از همین‌جا، خلق سه‌گانه ارباب حلقه‌ها کلید می‌خورد. ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. آقای امام رضا! سلام خوبید؟ خوبم. همین. همه حرفها را که نباید زد. ✨🌱✨@mastoooor .
هدایت شده از 
باید.mp3
907.7K
پُر نقش تر از فرشِ دلم بافته ای نیست از بس که گره زد به گره حوصله ها را خدا غرق رحمت کند استاد محمدعلی بهمنی را ... شترگاوپلنگ https://eitaa.com/Camelcowleopard
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. تو مهربان‌ترین پدری هستی که دستش را روی سرم حس کرده‌ام. همیشه یک جور دیگری دوستت داشته‌ام رسولِ رحمتٌ للعالمین🖤 آب روی آتش وجودمان باش که «الغوث الغوث، خلّصنا من النّار یا رب». کاش بفهمیم که خودمان آتشیم و باید آرام بگیریم. ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. آقای امام رضا! سلام مامان، امروز کار عجیبی کرد. سر صبح، وقتی بابا نشست پای سفره و داشت سنگ‌ریزه‌های پشت نان سنگک را جدا می‌کرد، مامان حرفش را زد. استکان کمر باریک را لبالب چای، گذاشت وسط نعلبکی گل سرخی و داد دست بابا. روسری مشکی‌اش را سرش کرده بود. چادرش را گذاشته بود روی دسته مبل. بابا پرسید: "این وقت صبح، کجا؟" مامان گوشه نان سنگک را کند و نزدیک لبهاش برد. نان را بوسید و گرفت کف دستش. بابا حواسش جمع شد که حرفی هست. استکان چای را نیم خورده گذاشت توی سفره. مامان نان را نشان داد و بی‌آنکه صداش را بلندتر کند یا آرامتر، شمرده گفت: "به این برکت، اجازه می‌خوام." مامان اجازه می‌خواست. اجازه چی؟ بابا معلوم بود تعجب کرده. گفت: "اجازه مام دست شماست." مامان سرش را بالا نیاورد. دست کشید روی نانی که کف دستش گرفته بود. گفت: "این اجازه فرق داره. امسال می‌خوام برم عزاداری آقا. یجور دیگه می‌خوام برم." بابا یک تکه از کنار نان جدا کرد. منتظر بود بشنود. مامان گوشه روسری‌اش را چند بار کشید روی چشمهاش. حرف زد. بغض صداش کلمه‌ها را سنگین و پر حجم کرده بود: "به رسم زن‌های نوغان، می‌خوام مهرمو ببخشم، از صبح تا شب برم توی حرم. برم عزاداری کنم برای امام غریب." بابا نگاهش به نان‌های توی سفره بود. گفت: "من که نگفتم نرو. شما... ." مامان نگذاشت حرف بابا تمام شود. گفت: "می‌دونم شما اجازه می‌دی. می‌دونم ارادت شما زیاده به آقا. ولی من می‌خوام امسال به امام رضا بگم مهرش از هر مهری بالاتره." مامان ماجرای زنهای نوغان را تازه برایم گفته است. اینکه مهرشان را بخشیدند و روز شهادت امام رضا خودشان را با شاخه‌های گل رساندند به آقا. بابا که گفت: "یاعلی."، مامان بلند شد چادرش را برداشت. دستگیره در را چرخاند که برود. برگشت چادرش را مرتب کرد و رو به بابا گفت: "خودِ امام رئوف برات جبران کنن." بابا کف دستش را بالا برد و محکم میان هوا نگه داشت. آرام گفت: "مهر شما سر جاشه. امام رئوف جبران کردن." آقای امام رضا! مامان امروز کار عجیبی کرد. مهریه‌اش را بخشید تا محبتش را به شما نشان بدهد. بابا گفت مهر مامان سر جایش است. مهر هر دوشان زیادتر شد به شما. من میان یک دریا محبت دارم برایتان نامه می‌نویسم. مهر شما در روز شهادت‌تان، محبت روی محبت آورده است. شما مهربان‌ترین امام عالَمید آقای امام رضا. ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. 🕊"صلوات، وقتی که بلند فرستاده می‌شود همه چین‌های جسم و روح را باز می‌کند." 🍃مرحوم میرزا اسماعیل دولابی ✨🌱✨@mastoooor .
هدایت شده از «پاراگراف»
آدم‌ها از همان جا که فکرش را نمی‌کنند، می‌خورند. همان چیزی که از داشتنش خاطر جمع‌اند ناغافل از دستشان می‌افتد و گم می‌شود. همان چیزی که بهش شهره‌اند ناگهان از وجودشان غایب می‌شود. مثل پرنده پر می‌زند و می‌رود. 📚«رهیده» @paragerafat
. بفرمایید کانال دوستم، "پاراگراف". حس خوب جاری در این کانال را جرعه جرعه بنوشید💦 .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. «ممنون از شما که با مِهرتون اتفاقای خوب رقم میزنین.» گوینده رادیو گفت. ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. آقای امام رضا! سلام من تب دارم. مریم قهر کرده. سَرِ چی؟ نمی‌دانم. می‌دانم. حالش را ندارم بگویم. کبوترهای حرم‌اند این‌ها؟ مامان می‌گوید هستند. یک هفته است چوب و شاخه‌های ریز درخت‌های باغچه را جمع کرده‌اند پشت کولر. روی رفه بلندی که دست کسی بهش نمی‌رسد. از صبح نشسته‌اند توی لانه‌شان. صدایشان قطع نمی‌شود. تب دارم. اولش خوب بود. فکر کردم شما کبوترها را فرستاده‌اید برای من. دلم گرفته است. مریم بچه شده. "قهر هم شد کار؟" مامان همیشه می‌گوید. وقتی می‌روم توی اتاق و در را می‌بندم می‌آید پشت در، دو تا تقه می‌زند و اول می‌گوید: "من یه مامانم، پشت در بسته!" بعد تقه سوم را می‌زند و می‌گوید: "قهر هم شد کار؟" همین جمله‌ها دلم را نرم می‌کند. تحمل دست خودم را ندارم روی پیشانی‌ام. داغم. برای مریم پیام دادم: "حرف بزنیم؟" جوابم را نداده. آنلاین است. توی گروه کلاسی‌مان جواب بچه‌ها را داده. پیام من را ولی باز نکرده. صدای کبوترها نمی‌آید. مامان می‌گوید کبوترهای حرم‌اند. پرده را کنار می‌زنم و نگاهشان می‌کنم. گردنشان صد و هشتاد درجه می‌چرخد. نگاهم می‌کنند. پهلو به پهلوی هم نشسته‌اند. گرم می‌شوند لابد. من گرمم است. یکیشان بال می‌زند و می‌رود روی شاخه‌های درخت گردو. باز برمی‌گردد و کنار آن یکی می‌ایستد. انگار مواظبش باشد. اینها را شما فرستاده‌اید؟ مریم پیامم را دید. دارد تایپ می‌کند. از دستش عصبانی‌ام. فکر می‌کند همیشه حرف خودش درست است. حتما دوباره حق را به خودش می‌دهد. کبوترها جوری ساکتند انگار اصلا نیستند. قرص‌هایی که مامان داد، دارد اثر می‌کند. پلک‌هام سنگین شده و دارند روی هم می‌افتند. جواب مریم می‌آید. نوشته: "توی گروه نوشته بودی تب داری! از اون فالوده سیبای مخصوصم درست کنم برات بیارم؟" تب دارم. برای مریم مهم است که تب دارم. کبوترها را حتما شما فرستاده‌اید. صدایشان می‌آید. لابد دارند بهم می‌گویند که برای هم مهم‌اند. چشم‌هام سنگین شده. چقدر راحت می‌شود مهربان بود. باید بخوابم. ممنونم آقای امام رضا! ممنونم آقای رئوف! ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. ♨️مهیای ظهور باشید... 🔸به ما دستور داده‌اند مهیای ظهور باشید؛ چون ظهور دفعتاً واقع می‌شود. اصحاب امام‌زمان علیه‌السلام به‌علت آمادگی، به‌محض شنیدن ندای حضرت، همگی در مکّه جمع می‌شوند. خب، این‌ها که بیکار نیستند، ولی طوری آماده‌اند که اگر آب دستشان باشد، زمین گذاشته، می‌روند. 🔸حبیب‌بن‌مظاهر در میان راه حمام با مسلم‌بن‌عوسجه برخورد کرد و گفت: "کجا می‌روی؟" گفت: "می‌روم تنظیف‌." گفت: "وقت این کارها نیست، از سیدالشّهدا علیه‌السلام نامه رسیده؛ باید رفت!" از وسط راه خانه برگشتند و به‌طرف کربلا رفتند. 🔸این آمادگی خیلی فرق می‌کند با آن کسی که در زمان رسیدن سیدالشّهدا علیه‌السلام به کربلا، تازه برای زن و بچه‌اش آذوقه می‌برد. خیلی هم دوست دارد به حضرت کمک کند؛ ولی از قبل، فرصت‌ها را تخمین نزده، خودش را مهیا نکرده، اهل سرعت و سبقت نبوده، پیدا است چنین آدمی عقب می‌افتد. 🔸اشتغال انسان به کار خویش و اینکه دل‌مشغولی انسان، کار ولی خدا نباشد، یا اینکه صبح که بلند می‌شود فکرش این نباشد که امروز کجای کار امام‌زمان عجل‌الله بر زمین مانده است تا من بردارم، مشکل‌ساز است. 🖋استاد میرباقری ✨🌱✨@mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_13605109160.mp3
2.44M
. از تو می‌خواهم قرار روزهای بی‌قرار... من برای شهر دلتنگی باران خواستم... ✨🌱✨@mastoooor .
. سمیه پیام داد: «سلااام✋❤️ دلم فالوده سیب خواست با عرق بیدمشک و کمی گلاب و عسل.» می‌خواستم درجا بنویسم الان برات درست می‌کنم و می‌فرستم. ادامه داده بود: «ولی بیشتر از فالوده سیب، دلم محبت دوستانه خواست. دین ریشه دارد. ریشه‌اش محبت است‌. محبت یعنی دلواپسی دوستانه برای دوستت.» نسیم در جواب احوالپرسی‌ام صدای علیرضا قربانی را فرستاد و پایش نوشت: «برای تو که دوستت دارم.» سیمین برایم پیام داد: «میدونی این قلم زدن برا امام رئوف برات چی داشته؟ حضرت از رأفت‌ش بهت مهر زده! رنگ گرفتی.. تَخَلّقوا باخلاق الله! حواسم بوده با همه بچه‌ها اینجوری...» من میان کلمات مانده‌ام‌. کلمات جان دارند. جان عالم حُبّ است. حُبّ محمد و آل محمد( صلوات خدا بر آنها)❤️ پ.ن: ذره‌های گرد و غبار را دیده‌اید در تابش اشعه نور، چقدر ریزند، چقدر در ‌پیچ و تاب و رقصان میان شعاع نور؟ یکی از آن ذره‌های رقصانم الان وقتی فرش حرم امام رضا را می‌تکانند، در شعاع نوری که از بوسه خورشید بر گنبد تابیده است. کاش ذره‌ را برای حضور در حریمش صدا بزند. ✨🌱✨@mastoooor .