eitaa logo
مســـــطور🌱
118 دنبال‌کننده
65 عکس
14 ویدیو
3 فایل
مسطور: نبشته؛ مکتوب؛ مرقوم. دانه‌دانه که ببافی، می‌شود یک رج، رج‌ها می‌شوند بافته. بافته‌ای از افکار و احوال تو... منت‌دار حضورتان هستم. حرفی اگر بود اینجام: @e_z_vaziri
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. یا علی🌱 . ✨🌱✨ @mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. برای کاری از جمع پانزده بیست نفره‌ای پرسیدم: «بخواین ذهنتون خلوت بشه چه میکنین؟» پرسشنامه را توی ایتا و با ده دوازده تا سوال، در یک پیام کوتاه تنظیم کردم. کلمات را هم محاوره نوشتم که حس صمیمیت منتقل شود. جوابها، مکتوب و در همین ایتا به دستم رسید. جواب هر کدام از این آدمهای غوطه‌ور در دنیای ادبیات را که خواندم، فکر کردم اینها جواب اصلی‌شان نیست. آن جوابی که مال خودِ خودشان باشد. هر بار هم پرسیدم: "خودم چی؟" ولی زود ازش عبور کردم و مشغولش نشدم. به نظرم این سوال، جواب دردسترسی ندارد. فکرمی‌کنم اصلا اینها چطوری در عرض یکی دو روز، به این سوال جواب دادند. یکی اما نوشته: «سریال، سفر، دعواکردن با یکی دو نفر!» این جواب آخرش فکر کنم چیزی از خودش داشته باشد. حیف که نمی‌توانم خودِ خَفَنش را به دیگران معرفی کنم با این جواب. 🔸شما چکار می‌کنید برای خلوت شدن ذهنتان وقتی شلوغید؟! ✨🌱✨ @mastoooor .
. برای سیاست‌مدارانِ شهیدمان هزار هزار حرف توی مغزم است. حرف‌ها توی مغزم‌اند و روی کاغذ نمی‌آیند. غمِ فلسطین فلج‌کننده است. دو شب پیش به انسیه گفتم غم این بچه‌ها به قدری بزرگ است که غم و غصه‌ی خودم محو می‌شود. غم خودم تهِ مغزم دفن شده. کلمه نمی‌شود. انسیه گوشزد کرده استوری‌های اینستاگرامم سر و شکل خوبی ندارند‌. گفته نوشته‌هام باید رنگی رنگی‌ باشند و فاصله داشته باشند و طرحی دورشان باشد تا جذابیت ظاهری پیدا کنند. غمِ فلسطین فلج کننده‌است و سر و شکل دادن‌م نمی‌آید. آدم‌ها توی فلسطین می‌سوزند که ما اینجا متن‌شان کنیم، بنویسیم‌شان، جزغاله‌شدن‌شان را استوری کنیم، استوری‌ها را رنگی رنگی کنیم و جذاب، تا بقیه بخوانندشان! بخوانند که چه شود؟ ما سوختنِ آدم‌ها را کلمه می‌کنیم و جز این از دست‌‌مان نمی‌آید. کاش کسی بخواندمان. بخواند و چیزی شود... .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. حوصله بازکردن هیچ‌کدامشان را ندارم هنوز. دنبال کتابی بودم که فکرمی‌کردم سفارشش داده باشم ولی بین اینها نبود. همه عنوان‌ها را از روی پاکت‌های پستی خواندم. گفتم فقط یکی را باز می‌کنم. "اُسکار و خانم صورتی" جلو دوید. به خاطر قولی که به خودم داده‌ام برای مطالعه ماهانه یک قبولش کردم. خط اول داستان مرا همین‌جا نشاند پای خواندن و احتمالاً امروز تا نیمه کتاب بروم. ✨🌱✨ @mastoooor .
. "خداجونی! تو داشتی سپیده رو می‌ساختی! باید سخت بوده باشه ولی دست‌بردار نبودی؛ هوای سفید و خاکستری و آبی رو فوت می‌کردی و شب رو عقب می‌دادی و دنیا رو زنده می‌کردی؛ ولش نمی‌کردی، من فهمیدم که فرق تو با ما اینه که تو خستگی سرت نمی‌شه، همش سرت تو کاره." @mastoooor .
. و تمام✅ .
تو به ما جرات طوفان دادی... 🌱 رستا، روایت‌سرای تاریخ شفاهی اصفهان 🌐 @rasta_isfahan
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. آقای امام رضا! سلام نسترن امروز راهش را از من جدا کرد. رفت از دو تا کوچه بالاتر برگشت خانه که مثلا چشم تو چشم نشویم. من که نمی‌خواستم جدا شویم. خودش از حرف من خوشش نیامد. برگشتنی از مدرسه، دستش را به هوای درست کردن مقنعه بالا آورد. برای پسر درازی که هر روز سر خیابان منتظرش است دست تکان داد. قلب من هشت ریشتر داشت می‌لرزید. خودش خندید و گفت: "کاری نکردم که." من گوشه کوله‌پشتی سبزش را گرفتم و کشیدمش توی کوچه. گفتم: "نسترن حواست هست چیکار می‌کنی؟ پسره نامحرم کیه که براش دست تکون می‌دی؟" خندید و آدامس ریلکس همیشگیش را باد کرد توی صورتم. آدامس ترکید و روی لبهاش چسبید. نسترن با نوک زبان جمع و جورش کرد و کشید توی دهانش. راه افتادیم برگردیم توی خیابان. یادم افتاد به شما. نگاه کردم سمت خیابان حرم. گفتم: "نسترن امروز روز امام رضاست. روز آقا که گنبدش از پشت‌بوم ساختمونمون معلومه. روت میشه جلو آقا؟" ایستاد. دو قدم جلوتر رفتم و نگاهش کردم. دوباره راه افتاد. کوله‌پشتی را روی شانه‌اش بالا کشید و آدامس توی دهانش را تف کرد توی جوی آب. تندتر رفت. پرسیدم: "ناراحت شدی؟" چیزی نگفت. دستم را سر شانه‌اش زدم. نه رویش را به من کرد و نه حرفی زد. خواستم بگویم که قصد فضولی نداشتم. ولی دوید. دوید و گفت: "دنبالم نیا." من رسیده‌ام خانه. نسترن هم آمده. کفش‌هاش پشت در واحدشان است. ولی دمپایی‌های آبی‌اش نیست. با آنها فقط روی پشت‌بام می‌رود. راستش من فقط از شما خجالت کشیدم. فقط یادش آوردم که شما هستید. گنبدتان از بالای پشت‌بام معلوم است. آقای امام رضا! این نامه را برای نسترن می‌نویسم. خودتان حواستان به او باشد. نسترن گاهی فقط حواسش پرت می‌شود. *نامه‌هایم در اپلیکیشن رضوان، منتشر می‌شوند.* ✨🌱✨ @mastoooor .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. هر وقت خبر بیماری و بدحالی کسی را می‌دهند، مسعود دیانی می‌آید جلو چشمم و مدام رژه می‌رود. می‌گویند خاک سرد است. ولی یک سال از رفتنش گذشت تا من سرد شوم. حالا سِر و بی‌حسم. این چند روز که خبر بدحالی میثاق رحمانی را دادند، برگشتم به اردیبهشت ۱۴۰۱. برگشتم به همان شبی که فهمیدم با یک‌ معده‌درد ساده رفته دکتر و با یک هیولا برگشته خانه. تمام کلماتی که برایش ردیف کرده بودم آن مدت و بعد رفتنش را مرور کردم. اول و آخرش همین بود و هست: ما سوگ خود را می‌گرییم... میثاق رحمانی رفتنی بود. مثل مسعود دیانی. مثل مریم، همسر صفایی‌پور. مثل پدرِ همسرم. مثل منصوره، خواهرم. مثل خودم. خود من که معلوم نیست چند سال یا ماه یا روز دیگر بگویند إنّاللّه و إنّا إلیهِ راجِعون. فقط کاش خاطره و یادگار خوش جا بگذاریم. مثل همه اینهایی که رنج، صیقلشان داد و آنها به جان پذیرفتند. چقدر صاف و صیقلی رفتند و چقدر جای خالیشان پر نمی‌شود، هیچ‌وقت. استادیار مبنا که مبنایی را با رفتنش بهم ریخته است. @mastoooor .
من آدم روزهای سخت نیستم. هیچ‌کداممان نیستیم. اینکه می‌گویند فلانی گرگ باران دیده است را درک نمی‌کنم. هیچ‌وقت نکرده‌ام. به نظر من سختی هرچه بیشتر، پوست هم نازک‌تر. اصلا ندیده‌ام آدم پوست کلفت به عمرم. مگر داریم؟ مگر می‌شود با سوهان زندگی درافتاد و باز هم پوستِ کلفت داشت. سوهان کارش تراشیدن است، حالا چه آهن، چه چوب، چه پوست و ناخن. کافی‌ست یک‌بار دست‌ش در رفت‌و‌آمد روزها به تنت بخورد. لمس نازکش هم چنگ می‌اندازد. از رد انگشتش خون غلت می‌خورد و بیرون می‌ریزد. کمی بعد حتما دلمه می‌بندد. خشک می‌شود و پوست می‌اندازد. ولی درد، آن زیرها چشمش باز است و منتظر. تا بهانه‌ای بیاید و خودش را خالی‌ کند. و امروز صبح دوباره خالی شد. به بهانه افتادن ستاره مسعود دیانی. اگر غریبه‌ای در آن سر دنیا هم ستاره‌اش می‌افتاد، باز بیرون می‌ریخت. سراغ صفحه‌اش را گرفتم. همیشه همین کار را می‌کنم. از روزهای قبلشان سراغی می‌گیرم. می‌خواهم بیشتر بدانم. این بیشتر دانستن همانا و‌ پرواز خیال هم همانا. خیالم شده بود پرنده‌ای. مدام می‌کوبید به قفسِ سرم. بال‌بال می‌زد که راه باز کنم برایش. دست و پایش را ‌بستم. هرچه بیشتر تقلا ‌کرد، طناب را محکم‌تر کشیدم. بی‌توجه به داد و بی‌دادش چشم دوختم به آلبوم دیانی. پر بود از قصه. آن‌ پایین‌ترها شاید صدای خنده‌ای می‌آمد. ولی بالاتر که آمدم، اگر صدایی می‌آمد که کم بود از اتفاق، فقط خِس‌خِس نفس‌هایی بود مردانه. روایت‌ها با سنگینی چشمانم تمام شد. به پلک‌هایم فشار ‌آورد. افتادند روی هم. حالا یک سَر فکرم جایی بود، پیش آیه و ارغوان و بقیه‌اش توی چندسال قبل، کنج تاریکی از خانه خودمان. خیال رها شده بود. می‌رفت و از اتفاق ‌زیاد هم رفت. رفت تا رسید به صبح‌هایی که با یک بغل خبر بد بالا می‌آمدند. به آدم‌هایی که رمق سرپا ایستادن نداشتند و عمرشان با سال کهنه ته ‌می‌کشید. آخرین دری که زد، خانه مرگ بود. مرگی که هرصبح، با آفتاب، کوچه‌ها را دست می‌کشید و جلو می‌آمد. مثل رهگذر از پشت در داد می‌زد. و سلام می‌داد. آدم‌ها را انگاری ترس بلعیده بود. ساکت و سردشان کرده بود که سلام ندهند. و نمی‌دادند جز عده‌ای. تا دهانشان می‌آمد به جوابِ سلام باز شود، رهگذر می‌آمد و گرمای تنشان را می‌مکید. نرمه‌نرمه سرد می‌شدند و بی‌رمق. بعد از روی صندلی بلند می‌شدند و می‌رفتند روی میز، کنار شمع، توی قاب. انگار که هیچ‌وقت بیرون از قاب نبودند و همیشه آنجا بودند. صبح پنجشنبه باز دستی از آستین روزگار بیرون آمد و زخمم را لمس ‌کرد. خون بیرون ریخت و من دست و پا زدم که باور نکنم، که مرگ این‌قدر نزدیک است. که بی‌هوا انگشتش را می‌چسباند به زنگِ در‌. که پا پس نمی‌کشد تا در را باز کنی. خواستم بترسم. حتی لحظه‌ای ترسیدم. نه از مرگ، که از تنهایی. ولی باد خاطرم آورد که ترس برای آن‌هایی‌ست که منتظری ندارند. @hh00tt | 『➁ ɥsıℲ』
. از کانال خانم 🖤 .
این را برای خودم گرفتم که امروز یادم بماند که استاد گفتند «اگر تهران هستید بیایید، حتما و حتما و حتما» و من و فروغ دست دخترهایمان را گرفتیم و رفتیم تا بعدا برایشان بگوییم دختری بود در همسایگی ما که وقتی رفت، شد رفیق‌مان و این رفیق ۲۵سال با درد و مریضی زندگی کرد و با تجربه زیسته‌ای عمیق به بقیه یاد داد چطور از زندگی خوب بنویسند و چطور خوب زندگی کنند. حالا امروز بعد رفتن میثاق آمده‌ام خانه و بهتر خانه‌داری میکنم، بهتر بچه‌ها را بغل میکنم، بیشتر می‌خوانم و دقیق‌تر می‌نویسم. می‌دانید فوت میثاق من را نشاند سر جای خودم و ناخواسته همه‌ی این‌ها میثاقی شد با خودم و فهمیدم چقدر الکی می‌چرخم، دنیا اخرش هیچی نیست و همین کارهایی که می‌کنم را باید خوب انجام بدهم تا شاید بعدا کلمه‌ای درست از من باقی بماند… پ‌ن: لطف کنید و فاتحه‌ای برای میثاق، استادیارِ عزیزِ مبنا بخوانید🤍.
باید پویش راه بندازم که هر کدومتون سه نفر به گروه اضافه کنید. 😏
. زود باشین برین کانال دوستم😍 یه نویسنده خفن که معلمِ پسربچه های شیطونه🤩 هر کس رفت بهم خبر بده لطفا👌☺️ ارادتمند😌
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سال‌ها بعد به آن برمی‌گردیم و می‌گوییم: یادش بخیر! سه‌شنبه، بیست و دومِ خرداد یک هزار و چهارصد و سه، ابتدای ماجرایِ @modaam_magazine
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
. آقای امام رضا! سلام جعفرآقا سوپری مریض است. خبر دارید؟ من نمی‌دانستم. دیروز که رفتم برای مامان عدس بگیرم پسرش توی مغازه بود. ده دوازده سالش بیشتر نیست. عدس‌ها را با مشت‌های کوچکش می‌ریخت توی نایلون. جلو رفتم و کمکش کردم. سر کیسه را باز گرفتم تا او با دو تا مشتش کار کند. گفتم: "پیمونه نداری؟ همون فلزیه که جعفرآقا میزنه زیر عدس‌ها؟" نگاهم نکرد. کیسه را که پر شده بود ازم گرفت و برد روی ترازو گذاشت. چند تا دکمه را زد و پرسید: "چیز دیگه نمی‌خواین؟" گفتم: "جعفرآقا نمیان؟" سر کیسه را گره زد و جلویم گذاشت. بسته‌های آدامس جلوی پیشخوان را مرتب کرد و تودماغی گفت: "54 تومن میشه." کارت را از کیف پول بنفشم بیرون کشیدم. گرفتم جلوش و گفتم: "یه بسته آدامس هم حساب کن." داشت کارت می‌کشید که دوباره پرسیدم. نمیشد نپرسم. سمیه هم دو روز بود نیامده بود مدرسه. سمیه همکلاسی‌ام است. دختر جعفرآقا. اصلا نگران شدم. پرسیدم: "سمیه هم نیومده مدرسه. چیزی شده حسین؟" حسین سرش را پایین گرفت و چرخید سمت قفسه‌ها. دستمالی که توی دستش بود را انداخت کنار ترازو و هی دست کشید روی چشمهاش. داشت گریه می‌کرد آقا. من که دلم زیر و رو شد. بغض بیخ گلویم را گرفت. گفتم: "حسین! گریه می‌کنی؟ حرف بزن. تو مثل داداشمی." نشست پشت پیشخوان و زانوهاش را توی بغل گرفت. بریده بریده گفت: "بابام... بابام بیمارستانه. سکته کرد یدفه... پریشب... کسی رو نداریم اینجا...عموم، آقاجون، عمه‌هام، همه دورن... مامانم گفت من باید وایسم جای بابام تو مغازه. شاگردشم هست ولی کمک می‌خواد... ." کمک می‌خواهد حسین. جعفرآقا مریض است. من نمی‌دانستم. از دیروز که حسین را آنجور دیدم دلم درهم و برهم است. اصلا تاب نشستن ندارم. به مامان گفتم برویم در خانه‌شان تا سمیه را ببینم. دوستم است. شاید دلش بخواهد برای یک نفر که دوستش دارد دردودل کند. آقای امام رضا! مامان از دیروز که داستان را فهمیده هی زیر لب می‌گوید: "یا غریب‌الغربا". من می‌دانم شما را صدا می‌زند. می‌دانم وقتی کسی به این اسم صدایتان می‌کند یعنی چی. جعفرآقا و خانواده‌اش توی این شهر غریب‌اند. آقاجان شما حتماً حالشان را بهتر از ما می‌دانید. *نامه‌هایم در اپلیکیشن رضوان منتشر می‌شوند* ✨🌱✨ @mastoooor .
سال‌هاست گاراژ خانه را پر کرده از روغن و رب و برنج. می‌رود نفس به نفس ضعفا می‌نشیند و وقتی از نان خشک سفره‌شان برایمان می‌گوید، تا یقه لباسش از اشک تر می‌شود و تب می‌کند. از کل محل و فامیل صدقه جمع می‌کند (با اجازه از مرجع) و نان خودش را هم می‌گذارد توی سفره فقرا. حالا او که خودش مرجع و پناه ماست، به منِ ناتوان رو انداخته که: "توروخدا تو این همه آدم می‌شناسی، تو گروه دوستا و همکارات، اعلام کن. امسال این بنده‌خداها مثل هر سال چشمشون به یه فال گوشتیه که عید قربون بیان ببرن؛ ولی پول قربونی نداریم. ببینم می‌تونی یه پولی جمع کنی شرمنده‌شون نشم." حالا من بی‌آبرو واسطه‌ام تا خیر و برکت از شما بگیرم و بدهم دست او تا یک فال گوشتش کند و وقتی زنگ خانه‌اش را زدند، با شوق در را به رویشان باز کند. - رفقا ببینیم می‌تونیم یه پولی جمع کنیم شرمنده‌شون نشیم! حتما هر کدوممون شده ۵۰ تومن، حتی ۱۰ تومن می‌تونیم شریک شیم. خیر ببینید. هزاران برابر خدا براتون جبران کنه.
6037991493446565
روی شماره بزنید کپی می‌شه. بانک ملی/ آزاده رباط‌جزی
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
ایستاده کنارِ کوه اشک می ریخت و می‌گفت. با گره‌هایِ پیشانی‌اش، بنِ دندان‌هایش،  رگِ گردنش، بند بندِ انگشت‌هایش شهادت می‌دهد که خدا هست. _ دعای امام حسین در روز عرفه _ «این صوت رو قبل مراسم گوش بدید» @daroniyat