هدایت شده از رستا
تو به ما جرات طوفان دادی...
#طوفان_الاقصی
🌱 رستا، روایتسرای تاریخ شفاهی اصفهان
🌐 @rasta_isfahan
.
آقای امام رضا! سلام
نسترن امروز راهش را از من جدا کرد. رفت از دو تا کوچه بالاتر برگشت خانه که مثلا چشم تو چشم نشویم. من که نمیخواستم جدا شویم. خودش از حرف من خوشش نیامد. برگشتنی از مدرسه، دستش را به هوای درست کردن مقنعه بالا آورد. برای پسر درازی که هر روز سر خیابان منتظرش است دست تکان داد. قلب من هشت ریشتر داشت میلرزید. خودش خندید و گفت: "کاری نکردم که." من گوشه کولهپشتی سبزش را گرفتم و کشیدمش توی کوچه. گفتم: "نسترن حواست هست چیکار میکنی؟ پسره نامحرم کیه که براش دست تکون میدی؟" خندید و آدامس ریلکس همیشگیش را باد کرد توی صورتم. آدامس ترکید و روی لبهاش چسبید. نسترن با نوک زبان جمع و جورش کرد و کشید توی دهانش. راه افتادیم برگردیم توی خیابان. یادم افتاد به شما. نگاه کردم سمت خیابان حرم.
گفتم: "نسترن امروز روز امام رضاست. روز آقا که گنبدش از پشتبوم ساختمونمون معلومه. روت میشه جلو آقا؟"
ایستاد. دو قدم جلوتر رفتم و نگاهش کردم. دوباره راه افتاد. کولهپشتی را روی شانهاش بالا کشید و آدامس توی دهانش را تف کرد توی جوی آب. تندتر رفت. پرسیدم: "ناراحت شدی؟"
چیزی نگفت. دستم را سر شانهاش زدم. نه رویش را به من کرد و نه حرفی زد. خواستم بگویم که قصد فضولی نداشتم. ولی دوید. دوید و گفت: "دنبالم نیا."
من رسیدهام خانه. نسترن هم آمده. کفشهاش پشت در واحدشان است. ولی دمپاییهای آبیاش نیست. با آنها فقط روی پشتبام میرود.
راستش من فقط از شما خجالت کشیدم. فقط یادش آوردم که شما هستید. گنبدتان از بالای پشتبام معلوم است.
آقای امام رضا! این نامه را برای نسترن مینویسم. خودتان حواستان به او باشد. نسترن گاهی فقط حواسش پرت میشود.
#آقای_امامرضا_سلام
#بهوقت_چهارشنبه
#نذر_قلم *نامههایم در اپلیکیشن رضوان، منتشر میشوند.*
✨🌱✨ @mastoooor
.
.
هر وقت خبر بیماری و بدحالی کسی را میدهند، مسعود دیانی میآید جلو چشمم و مدام رژه میرود. میگویند خاک سرد است. ولی یک سال از رفتنش گذشت تا من سرد شوم. حالا سِر و بیحسم.
این چند روز که خبر بدحالی میثاق رحمانی را دادند، برگشتم به اردیبهشت ۱۴۰۱. برگشتم به همان شبی که فهمیدم با یک معدهدرد ساده رفته دکتر و با یک هیولا برگشته خانه. تمام کلماتی که برایش ردیف کرده بودم آن مدت و بعد رفتنش را مرور کردم.
اول و آخرش همین بود و هست:
ما سوگ خود را میگرییم...
میثاق رحمانی رفتنی بود. مثل مسعود دیانی. مثل مریم، همسر صفاییپور. مثل پدرِ همسرم. مثل منصوره، خواهرم. مثل خودم. خود من که معلوم نیست چند سال یا ماه یا روز دیگر بگویند إنّاللّه و إنّا إلیهِ راجِعون.
فقط کاش خاطره و یادگار خوش جا بگذاریم. مثل همه اینهایی که رنج، صیقلشان داد و آنها به جان پذیرفتند. چقدر صاف و صیقلی رفتند و چقدر جای خالیشان پر نمیشود، هیچوقت.
#میثاق_رحمانی استادیار مبنا که مبنایی را با رفتنش بهم ریخته است.
#مبنا
#یاد_مرگ
@mastoooor
.
هدایت شده از حــوت
من آدم روزهای سخت نیستم. هیچکداممان نیستیم. اینکه میگویند فلانی گرگ باران دیده است را درک نمیکنم. هیچوقت نکردهام. به نظر من سختی هرچه بیشتر، پوست هم نازکتر. اصلا ندیدهام آدم پوست کلفت به عمرم. مگر داریم؟
مگر میشود با سوهان زندگی درافتاد و باز هم پوستِ کلفت داشت.
سوهان کارش تراشیدن است، حالا چه آهن، چه چوب، چه پوست و ناخن.
کافیست یکبار دستش در رفتوآمد روزها به تنت بخورد. لمس نازکش هم چنگ میاندازد. از رد انگشتش خون غلت میخورد و بیرون میریزد.
کمی بعد حتما دلمه میبندد. خشک میشود و پوست میاندازد. ولی درد، آن زیرها چشمش باز است و منتظر. تا بهانهای بیاید و خودش را خالی کند.
و امروز صبح دوباره خالی شد. به بهانه افتادن ستاره مسعود دیانی. اگر غریبهای در آن سر دنیا هم ستارهاش میافتاد، باز بیرون میریخت.
سراغ صفحهاش را گرفتم. همیشه همین کار را میکنم. از روزهای قبلشان سراغی میگیرم. میخواهم بیشتر بدانم. این بیشتر دانستن همانا و پرواز خیال هم همانا.
خیالم شده بود پرندهای. مدام میکوبید به قفسِ سرم. بالبال میزد که راه باز کنم برایش.
دست و پایش را بستم. هرچه بیشتر تقلا کرد، طناب را محکمتر کشیدم.
بیتوجه به داد و بیدادش چشم دوختم به آلبوم دیانی. پر بود از قصه. آن پایینترها شاید صدای خندهای میآمد. ولی بالاتر که آمدم، اگر صدایی میآمد که کم بود از اتفاق، فقط خِسخِس نفسهایی بود مردانه.
روایتها با سنگینی چشمانم تمام شد. به پلکهایم فشار آورد. افتادند روی هم.
حالا یک سَر فکرم جایی بود، پیش آیه و ارغوان و بقیهاش توی چندسال قبل، کنج تاریکی از خانه خودمان. خیال رها شده بود. میرفت و از اتفاق زیاد هم رفت.
رفت تا رسید به صبحهایی که با یک بغل خبر بد بالا میآمدند.
به آدمهایی که رمق سرپا ایستادن نداشتند و عمرشان با سال کهنه ته میکشید.
آخرین دری که زد، خانه مرگ بود.
مرگی که هرصبح، با آفتاب، کوچهها را دست میکشید و جلو میآمد. مثل رهگذر از پشت در داد میزد. و سلام میداد.
آدمها را انگاری ترس بلعیده بود. ساکت و سردشان کرده بود که سلام ندهند. و نمیدادند جز عدهای. تا دهانشان میآمد به جوابِ سلام باز شود، رهگذر میآمد و گرمای تنشان را میمکید. نرمهنرمه سرد میشدند و بیرمق. بعد از روی صندلی بلند میشدند و میرفتند روی میز، کنار شمع، توی قاب. انگار که هیچوقت بیرون از قاب نبودند و همیشه آنجا بودند.
صبح پنجشنبه باز دستی از آستین روزگار بیرون آمد و زخمم را لمس کرد. خون بیرون ریخت و من دست و پا زدم که باور نکنم، که مرگ اینقدر نزدیک است.
که بیهوا انگشتش را میچسباند به زنگِ در.
که پا پس نمیکشد تا در را باز کنی.
خواستم بترسم. حتی لحظهای ترسیدم. نه از مرگ، که از تنهایی. ولی باد خاطرم آورد که ترس برای آنهاییست که منتظری ندارند.
#مسعود_دیانی
#ستارهیدیگریکهافتاد
@hh00tt | 『➁ ɥsıℲ』
هدایت شده از مامادو♡
این را برای خودم گرفتم که امروز یادم بماند که استاد گفتند «اگر تهران هستید بیایید، حتما و حتما و حتما» و من و فروغ دست دخترهایمان را گرفتیم و رفتیم تا بعدا برایشان بگوییم دختری بود در همسایگی ما که وقتی رفت، شد رفیقمان و این رفیق ۲۵سال با درد و مریضی زندگی کرد و با تجربه زیستهای عمیق به بقیه یاد داد چطور از زندگی خوب بنویسند و چطور خوب زندگی کنند.
حالا امروز بعد رفتن میثاق آمدهام خانه و بهتر خانهداری میکنم، بهتر بچهها را بغل میکنم، بیشتر میخوانم و دقیقتر مینویسم.
میدانید فوت میثاق من را نشاند سر جای خودم و ناخواسته همهی اینها میثاقی شد با خودم و فهمیدم چقدر الکی میچرخم، دنیا اخرش هیچی نیست و همین کارهایی که میکنم را باید خوب انجام بدهم تا شاید بعدا کلمهای درست از من باقی بماند…
پن: لطف کنید و فاتحهای برای میثاق، استادیارِ عزیزِ مبنا بخوانید🤍.
#میثاق_رحمانی
.
زود باشین برین کانال دوستم😍
یه نویسنده خفن که معلمِ پسربچه های شیطونه🤩
هر کس رفت بهم خبر بده لطفا👌☺️
ارادتمند😌
هدایت شده از مجلهٔ مدام
هر ماجرایی سرآغازی دارد. این پست، ابتدای ماجرای ماست؛ پستی که احتمالا سالها بعد به آن برمیگردیم و میگوییم: یادش بخیر!
سهشنبه، بیست و دومِ خرداد یک هزار و چهارصد و سه، ابتدای ماجرایِ #مجله_مدام
@modaam_magazine
.
آقای امام رضا! سلام
جعفرآقا سوپری مریض است. خبر دارید؟ من نمیدانستم. دیروز که رفتم برای مامان عدس بگیرم پسرش توی مغازه بود. ده دوازده سالش بیشتر نیست. عدسها را با مشتهای کوچکش میریخت توی نایلون. جلو رفتم و کمکش کردم. سر کیسه را باز گرفتم تا او با دو تا مشتش کار کند. گفتم: "پیمونه نداری؟ همون فلزیه که جعفرآقا میزنه زیر عدسها؟" نگاهم نکرد. کیسه را که پر شده بود ازم گرفت و برد روی ترازو گذاشت. چند تا دکمه را زد و پرسید: "چیز دیگه نمیخواین؟" گفتم: "جعفرآقا نمیان؟" سر کیسه را گره زد و جلویم گذاشت. بستههای آدامس جلوی پیشخوان را مرتب کرد و تودماغی گفت: "54 تومن میشه." کارت را از کیف پول بنفشم بیرون کشیدم. گرفتم جلوش و گفتم: "یه بسته آدامس هم حساب کن." داشت کارت میکشید که دوباره پرسیدم. نمیشد نپرسم. سمیه هم دو روز بود نیامده بود مدرسه. سمیه همکلاسیام است. دختر جعفرآقا. اصلا نگران شدم. پرسیدم: "سمیه هم نیومده مدرسه. چیزی شده حسین؟" حسین سرش را پایین گرفت و چرخید سمت قفسهها. دستمالی که توی دستش بود را انداخت کنار ترازو و هی دست کشید روی چشمهاش. داشت گریه میکرد آقا. من که دلم زیر و رو شد. بغض بیخ گلویم را گرفت. گفتم: "حسین! گریه میکنی؟ حرف بزن. تو مثل داداشمی." نشست پشت پیشخوان و زانوهاش را توی بغل گرفت. بریده بریده گفت: "بابام... بابام بیمارستانه. سکته کرد یدفه... پریشب... کسی رو نداریم اینجا...عموم، آقاجون، عمههام، همه دورن... مامانم گفت من باید وایسم جای بابام تو مغازه. شاگردشم هست ولی کمک میخواد... ." کمک میخواهد حسین. جعفرآقا مریض است. من نمیدانستم. از دیروز که حسین را آنجور دیدم دلم درهم و برهم است. اصلا تاب نشستن ندارم. به مامان گفتم برویم در خانهشان تا سمیه را ببینم. دوستم است. شاید دلش بخواهد برای یک نفر که دوستش دارد دردودل کند.
آقای امام رضا!
مامان از دیروز که داستان را فهمیده هی زیر لب میگوید: "یا غریبالغربا". من میدانم شما را صدا میزند. میدانم وقتی کسی به این اسم صدایتان میکند یعنی چی. جعفرآقا و خانوادهاش توی این شهر غریباند. آقاجان شما حتماً حالشان را بهتر از ما میدانید.
#آقای_امامرضا_سلام
#بهوقت_چهارشنبه
#نذر_قلم *نامههایم در اپلیکیشن رضوان منتشر میشوند*
✨🌱✨ @mastoooor
.
هدایت شده از حرفیخته
سالهاست گاراژ خانه را پر کرده از روغن و رب و برنج. میرود نفس به نفس ضعفا مینشیند و وقتی از نان خشک سفرهشان برایمان میگوید، تا یقه لباسش از اشک تر میشود و تب میکند. از کل محل و فامیل صدقه جمع میکند (با اجازه از مرجع) و نان خودش را هم میگذارد توی سفره فقرا.
حالا او که خودش مرجع و پناه ماست، به منِ ناتوان رو انداخته که: "توروخدا تو این همه آدم میشناسی، تو گروه دوستا و همکارات، اعلام کن. امسال این بندهخداها مثل هر سال چشمشون به یه فال گوشتیه که عید قربون بیان ببرن؛ ولی پول قربونی نداریم. ببینم میتونی یه پولی جمع کنی شرمندهشون نشم."
حالا من بیآبرو واسطهام تا خیر و برکت از شما بگیرم و بدهم دست او تا یک فال گوشتش کند و وقتی زنگ خانهاش را زدند، با شوق در را به رویشان باز کند.
- رفقا ببینیم میتونیم یه پولی جمع کنیم شرمندهشون نشیم!
حتما هر کدوممون شده ۵۰ تومن، حتی ۱۰ تومن میتونیم شریک شیم.
خیر ببینید. هزاران برابر خدا براتون جبران کنه.
6037991493446565روی شماره بزنید کپی میشه. بانک ملی/ آزاده رباطجزی
هدایت شده از درونیـ ـات...🌱
995320412495a4b5412f02d971.mp3
30.27M
ایستاده کنارِ کوه
اشک می ریخت و میگفت.
با گرههایِ پیشانیاش،
بنِ دندانهایش،
رگِ گردنش،
بند بندِ انگشتهایش
شهادت میدهد
که خدا هست.
_ دعای امام حسین در روز عرفه _
«این صوت رو قبل مراسم گوش بدید»
#عرفه
#پادکست_نیوفولدر
@daroniyat
هدایت شده از مجلهٔ مدام
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
عیدتون، مُـــــدام :)
این ریل رو توی اینستاگرام با بقیه به اشتراک بذارید. (فقط فیلترشکنتون روشن باشه.)
مدام؛ یک ماجرای دنبالهدار | @modaam_magazine
.
آقای امام رضا! سلام
ما تمام راه را دویدیم. مامان که اجازه داد با یاسمن بیایم، شال مشکیام را کشیدم روی سر و کیف کوچک دوشی را یکور انداختم. با چیزی که از تلویزیون میدیدم شک داشتم همین کیف هم برایم بماند توی جمعیت. یاسمن سر کوچه ایستاده بود. ماشین رسیده بود نزدیکی حرم. چشمهای یاسمن پر از مویرگهای قرمز بود. مثل خودم. گفت: "بدوییم که برسیم؟" دویدیم. صدای "حسین حسین" گفتن مردم داشت نزدیک میشد. دیگر نمیشد دوید. از بین زن و مردهای سیاهپوش خودمان را رد کردیم و جلو رفتیم. روی پنجه پا بلند شدیم و مهمانهایت را ندیدیم. اشکهای روی صورتمان زیر آفتاب خشک میشد و پوستمان میسوخت ولی باز هم جلو میآمدیم. خودمان را رساندیم میان فلکه. یاسمن دستم را گرفت و پایم را گذاشتم بالای نردهها. ماشین را دیدم. موج جمعیت زیادتر از تصویرهای تلویزیون بود. دلم ترکید. گریهام در آمد باز. پریدم از نرده پایین و سر گذاشتم روی شانه یاسمن. صدای گریه من میان صدای عزاداری جمعیت گم شد. با موج جمعیت جلو و عقب شدیم و صدای "حسین حسین شعار ماست" بلند شد. دستم را بالا بردم و با مردم فریاد زدم: "شهادت افتخار ماست." یاسمن وسط گریههایش کنار گوشم چیزی گفت. نشنیدم. صدا به صدا نمیرسید.کیف دوشیام چند بار بین جمعیت کشیده شد و فکر کردم همین هم اضافه است. سرم را چرخاندم عقب و رو به یاسمن داد زدم: "بلند بگو. بلندتر." مردم فریاد میزدند: "رییس جمهور خدمت، شهادتت مبارک." یاسمن با چشمهای قرمز و صورتی که رد اشک جابجا رویش خشک شده بود داد کشید: "من تا حالا شهید ندیده بودم."
آقای امام رضا!
من الان توی خانهام و از آن شور و حرارت ظهر خبری نیست. هُل نمیخورم اینطرف و آنطرف. اشک و عرق روی صورتم قاطی نیست. ولی گلویم گرفته. گرمای خاصی توی قلبم حس میکنم که تمام نمیشود. یاسمن راست میگوید. من هم فکر میکنم از وقتی وسط جمعیت، با مردم فریاد زدم و به مهمان شما خوشآمد گفتم، دلم میخواهد شهدا را بشناسم. اصلا راستش دلم میخواهد شهید شوم. شنیدهام حاج قاسم میگفت برای شهید شدن باید شهید باشیم. درست است؟ شهید بودن چه شکلیست؟!
#آقای_امامرضا_سلام
#بهوقت_چهارشنبه
#نذر_قلم *نامههایم در اپلیکیشن رضوان منتشر میشوند*
#انتخابات
✨🌱✨ @mastoooor
.
.
به پسرش، محمد حنفیه چون در نبرد جمل پرچم را بدو سپرد:
اگر کوهها از جای کنده شود، تو جای خویش بدار! دندانها را بر هم فشار،
و کاسه سرت را به خدا عاریت سپار!*
پای در زمین کوب و چشم بر کرانهٔ سپاه نِه، و بیم بر خود راه مده! و بدان که پیروزی از سوی خدا است!
*عبارت مشهور «اَعِرِاللهَ جُمجُمتک»✨
#نهجالبلاغه
#کلام_حضرت_امیر
#عید_غدیر
#انتخابات
✨🌱✨@mastoooor
.
.
«نگاهمان به استغفار این نباشد که مثلاً فقط برای گناهان شخصی و برای شستشوی دل خودمان استغفار کافی است؛ نه، استغفار در میدانهای ملّی، در میدانهای بزرگ اجتماعی کارکرد دارد، تأثیر دارد و ما را به توفیقات بزرگ میرساند.»
امام خامنهای، ۱۴۰۱/۰۱/۲۳
سالها پیش وقتی برای دوره «پرتو» طرح و برنامه میریختیم، در هفته آموزشی معنویت، ذکر استغفار جزئی از مسیر تربیتیمان بود. اعضاء، هم ذکر را میگفتند، هم دریافتشان را روزانه یادداشت میکردند. یادم هست فاطمهسادات که خودش عضو تیم بود، آخر آن هفته، پنج شش برگه آپنج، دستنویسهای مادر همسرش را آورد. مادر #مسعود_دیانی. عضو دوره ما نبودند ولی اهل معرفت بودند و هستند. آن جملهها میشد ایده تابلوی نقاشی باشد یا یک داستان کوتاه.
بعدها هر وقت به دوره پرتو فکر کردم و یادم آمد سالهای ۸۶ تا ۸۸ چطور جلوتر از زمانه خودمان بودیم میبینم همه آنها از سؤال و نیاز برمیآمد. خاصیت جوانی است که برای سؤالهایت هر چه تاریکی و سختی است به چنگ و دندان کنار میزنی. ما آن روزها میجنگیدیم. جنگ فقط با تیر و تفنگ نیست. ما با فکر و قلم و جسم و جانمان میجنگیدیم.
جنگی که حتما هر روز صبح، هفتاد مرتبه استغفار، چاشنی سلاحمان میکردیم.
آنروزها ذکر محبوبم استغفار بود.
همین بود که در دوره هم این ذکر را پیشنهاد دادم به تیمم و قبول افتاد.
پ.ن: دوستانم می دانند که همیشه «ما» بودیم. هیچوقت با نیروهای همراهم دوتایی نداشتم. شاید جایی به ضررم شده باشد این «من»نگفتن(به ظاهر دنیایی) ولی مطمئنم باطن عالم حواسش به رعایتی که در حال همراهانم کردهام در تمام سالهای مدیریتی هست.
خلاصه، استغفار کنیم. برای امر مهمی که در پیش داریم. همین چند روز دیگر.
پ.ن دیگر: #پویش_استغفار_ملی برای همین است. اینکه روزانه، یک بار یا هفت بار یا هفتاد بار یا صد بار استغفار کنیم برای طلب خیرمان در انتخابات.
#استغفار
#انتخابات
#ما_شویم
✨🌱✨@mastoooor
.
.
انگشتر نگین یاقوتی داشتم که میان باقی طلاها دزد برد. نسیم عاشق این انگشترم بود. هر بار پنج نفرمان دور هم جمع میشدیم، امتحانش میکرد و توی دستش بود تا موقع خداحافظی.
آن روز صبح دعوتشان کرده بودم منزلمان ولی توی دستم نبود. بعد از یک سال از تهران برگشته بودیم و مهمانی صبحانه برای ورودم به اصفهان و خانه جدید بود. چای را که خوردیم و پنج نفری نشستیم به گپ و گفت، برایشان از دزدی هفته پیش خانهمان گفتم. دست کشیدم جای خالی انگشتر و به نسیم نگاه کردم. گفتم: "دیگه نیست."
آن روز کنار دوستانم حدیث کساء خواندم. گریه کردم و جای خالی همه چیزهایی که دیگر نبود را با آنها پر کردم. با محبتشان.
بعد نشستیم از #عید_غدیر گفتیم، از ثواب اطعام در این روز. از اینکه دلمان میخواهد کاری کنیم. قول و قرارمان را گذاشتیم و برای اولین سال، اطعام غدیر را هدیه گرفتیم از #امیرالمؤمنین. ماهی قزلآلا خریدیم و بستهبندی کردیم. بستههای شکلات و یک متن کوچک صلوات و تبریک.
صبح تا ظهر عید غدیر، لباسهای قشنگمان را پوشیدیم و پنج شش نفری کیپ هم نشستیم توی یک ماشین و چند جا سر زدیم. بیمارستان کاشانی رفتیم و از بیماران عیادت کردیم. رفتیم حاشیه شهر و در یک محله ضعیف، درِ چند خانه را زدیم. همه ماهیها را که دادیم دست خانوادهها، رسیدیم به خانه یک سیّد. آنجا پذیرایی شدیم و نفری یک اسکناس ده تومانی مهرشده "عید غدیر مبارک" گرفتیم.
خانمی که الان اسمشان یادم نیست و راهنمایمان بودند برای معرفی خانههایی که سر زدیم، گفتند: «از امروز منتظر برکتهای خاصی تو زندگیتون باشین.»
برکت بیشتر از این که ما از عیدغدیر سال ۹۱، #اطعام نیازمندان را هر چهل روز یکبار تکرار کردیم؟ گروهمان با اسم "اطعام اربعینی" حالا سالهاست که به برکت هدیه خیّرین، فعال است. جای انگشتر یاقوتم را یاقوت ناب محبت یک ✨ولی✨ پر کرده است.
#عید_غدیر امسال داریم:
_ گوشتهای قربانی را بستهبندی میکنیم برای محبّین امیرالمؤمنین.
_ بستههای غذایی خشک از برنج و حبوبات و روغن میرسانیم به محبّین امیرالمؤمنین.
_ بسته سوخاری سیبزمینی سرخکرده و اسنک و نوشابه میبریم برای بچههای بهزیستی که حتما محبّ امیرالمؤمنین هستند.
_ و...
عید غدیر، عید ریخت و پاش عاشقان مولا علی علیهالسلام است.
دست و دلباز باشیم و به کمترین هدیه هم شده خودمان را قاطی خیرهای بزرگ کنیم.
روز حساب، ما را میان قطرههای آبشار بلند محبتی که لبریز شده با خود میبرند انشاالله🥰
شماره کارت برای همین کار است. تا روز عید غدیر خودتان را قاطی خیر کنید.
۵۰۴۱۷۲۱۰۶۶۴۳۷۵۶۸
الهه زمانوزیری
(نیازی به ارسال سند نیست. خود حضرت امیر مستقیما سند را دریافت میکنند.)
✨اردتمند ارادتمندان مولیالموحّدین، حیدر کرّار(جانم به فداش)✨❤️
✨🌱✨@mastoooor
.