#نماز
💠امام علی علیه السلام میفرمایند:
💢هرگاه کسی به نماز می ایستد، شیطان حسودانه به او می نگرد، بخاطر آنکه می بیند رحمت خدا او را فراگرفته است.
📚بحارالانوار جلد 82 صفحه 207
#داستانی_از_حاج_احمد✨
«پاوه که بودیم،
حاج احمد صبح ها بعد از #نماز ما را به ارتفاعات شهر می برد و توی آن برف و یخبندان باید از کوه بالا می رفتیم.
بالا رفتن از کوه خیلی سخت بود،
آن هم #صبح_زود
حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک #جعبه_خرما می ایستاد و به بچه ها خسته نباشید می گفت و از آنها #پذیرایی می کرد.🌸
یک بار که در حال برداشتن خرما بودم، گفتم: #مرسی_برادر
گفت: چی گفتی؟🤨
فهمیدم چه اشتباهی کردم، گفتم:
هیچی گفتم : #دست_شما_درد_نکنه
گفت: گفتم چی گفتی؟
گفتم:برادر گفتم #خیلی_ممنون
دوباره گفت: نه اون اول چی گفتی؟
من که دیگر راه برگشتی نمی دیدم، گفتم: «خرما را که تعارف کردین گفتم مرسی»
گفت: #بخیز (اوه تنبیه)
سینه خیز رفتن
در آن شرایط با آن #سرما و #گل و #برف ساعت 8 صبح،
واقعاً کار دشواری بود.
اما چاره ای نبود باید #اطاعت امر می کردم🌾
ظهر که همدیگر را دوباره دیدیم، گفتم: «حاج احمد اون چه کاری بود که شما با من کردی؟
به خاطر #یک_کلمه؟»،
گفت: «ما یک رژیم طاغوتی را با #فرهنگش بیرون کردیم.
ما خودمون #فرهنگ داریم.
#زبان داریم.
شما نباید نشخوار کننده کلمات فرانسوی و اجانب باشید.
به جای این حرف ها بگوخدا
🌺پدرت رو بیامرزه🌺
(مرسی گفتن ممنوع❌)
7⃣
🍃مادر شهید:
شهید محمدحسین علیخانی متولد کرمانشاه است. از دوران کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به #ائمه_اطهار(ع) و انجام واجبات و ترک محرمات داشت؛ از شش سالگی #نماز را به طور مداوم و اول وقت میخواند و هر جایی که صدای #اذان میشنید حتی در مسافرت و در بین راه برای #نماز_اول_وقت میایستاد و میگفت باید با امام زمان(عج) نماز اول وقت بخوانیم و اگر نماز ما اشکالی داشته باشد به برکت نماز امام زمان نماز ما هم بالا میرود. اهل ایمان و تقوا بود و در تمام دوران زندگی یک لقمه حرام نخورد و از همان دوران همه پولهایش را صرف #خرید_کتاب میکرد و بسیار اهل مطالعه بود.
3⃣
#خصوصیات✨
#اخلاق شان عالی بود، این را به هرکسی که ایشان را می شناسد بگویید تأیید می کند. یادم نمی آید دل کسی را شکسته باشند. اولین اولویت ایشان #احترام_به_پدر_و_مادر بود، هیچ وقت من ندیدم به پدرو مادرشان بی احترامی کنند یا کم بگذارند برایشان. فکر می کنم عاقبت به خیری آقا هادی به خاطر همین رفتارهای شان بود. تأکیدشان این بود که من هم اگر ناراحت شدم دل کسی را نشکنم هیچ وقت.
اهمیت زیادی به #نماز می دادند مخصوصا نماز صبح و نماز به جماعت در مسجد.#چشم های پاکی داشتند، حتی یک بار هم ندیدم به نامحرم نگاه کند.
خیلی هم به فکر #نیازمندان بودند. #شجاعت ایشان هم مثال زدنی بود.
از همان کودکی در مکتب #امام_حسین (ع) شاگردی کرده بود. آقا هادی خیلی با محرم و صفر مأنوس بودند.
1⃣1⃣
عاشقان♥️ وقت نماز است اذان میگویند 📿🎀
التماس دعای فرج و شهادت 🦋☘♥️
#نماز
#خصوصیات✨
🔹شهید خرازی با #قرآن و مفاهیم آن مانوس بود و قرآن را با صدای بسیار خوبی قرائت میکرد.
🔸روزهای عاشورا با پای برهنه به همراه برادران رزمنده خود در لشکر امام حسین(ع) در بیابانهای خوزستان به سینهزنی و عزاداری میپرداخت و مقید بود که شخصاً در این روز
#زیارت_عاشورا بخواند.
🔹حساسیت فوقالعادهای نسبت به مصرف #بیتالمال داشت، همیشه نیروها را به پرهیز از #اسراف سفارش میکرد
🔸شهید خرازی یک #عارف بود.
همیشه با #وضو بود.
نمازش توام با گریه و شور و حال بود و #نماز شب اش ترک نمیشد.🍃
او معتقد بود که هرسرنوشتی که برایمان رقم میخورد و هرچه که به سرمان میآید از #نافرمانی_خداست
و همه ریشه در عدم رعایت
حلال و حرام خدا دارد.
🔹دقت فوقالعادهای در اجرای دستورات الهی داشت و این اعتقاد را بارها به زبان میآورد که #سهلانگاری و سستی در اعمال #عبادی تاثیر نامطلوبی در پیروزیها دارد.🌷
🔟
🔺 نامهای عجیب از شهید " #سیدمجتبی_میرغفاری " که ۳۰ سال پس از شهادت به خانوادهاش رسید.
در بخشهایی از این نامه آمده است:
🔹وقتی در #شلمچه با دشمن نبرد میکردم به خودم آمدم احساس کردم نسیمی از سوی #کربلا میآید، وقتی درون این احساس بودم یکدفعه صدای ملکوتی را احساس کردم، در همین لحظه، ملائکهای مرا به آغوش کشید، وقتی چشم باز کردم خود را در صحن #اباعبدالله_الحسین در کنار سرور شهیدان یافتم، آری مادر، آری مادرِ شهید مجتبی و ای مادران و همسران شهدا، این است مقام شهیدان.
🔹 مادر ماها پشت سر سرور شهیدان #نماز میخوانیم، هنوز باور ندارم چه میبینم، خوابم یا بیدار، خدایا بچههای فلاح به من خوشآمد میگویند، همه بچهها اینجا هستند، وقتی به مقصد رسیدم بچهها جویای حال خانوادهشان بودند... مادر حال میفهمم من اینجا زنده هستم، در آنجا بیجانی بیش نبودهام...
خدایا به عظمت وبزرگی#شهدا مارامدیون #شهدا نگردان
#حَّے_عَلے_الصَّلاة
خوشا آنان ڪه در ميدان و محراب
#نماز عاشـقي خـواندند و رفتنـد
خـوشـا آنان ڪه هنـگام شـهادت
حسین (ع) و ڪربلا ديدند و رفتند
📿نماز اول وقت📿
🌷پدرم من را خیلی
دوست داشت.
من هم خیلی او را دوست داشتم. همیشه برایم قصه میگفت،
هدیه میخرید. من هم
جشن تولد 9 سالگی ام را
در ڪنار خانه بابا یعنی
مزارش گرفتم. خواستم بابا هم
در تولد من باشد. بابای من پیش
خداست و زنده است.
او ما را نگاه میڪند.
خوشحالم ڪه بابا بعد از
سالها به آرزویش رسید.
بابا به مراد دلش رسید.
دلم برایش تنگ میشود،
ولی مامان اجازه نمیدهد
ڪه برایش دلتنگی و گریه ڪنم.
من میدانم ڪه بابای من زنده
است و اگر من گریه ڪنم
ناراحت میشود. من هر وقت
دلتنگش میشوم میروم
پیش مزار شهدا. دوست دارم
زود زود به بابا سر بزنم.
هر وقت سر مزار بابا میروم
به بابا میگویم ڪه
بابا جان #شهادتت_مبارک.🌷
از بابا میخواهم ڪه به مامان و داداشهایم صبر بدهد.
میگویم بابا خوشحالم ڪه
پیروز شدی. من همیشه
مداحیهای بابا را گوش میدهم... 🍃#بابا به من میگفت:
وقتی من #شهید شدم هیچ وقت
گریه نکن. باید خوشحال باشی
ڪه پدرت به آرزویش رسیده،
سعی ڪن ڪمک حال مادرت باشی. مراقب خانه باش.
دختر خوبی باش و درسهایت
را بخوان.
معلمت هر چه میگوید
گوش ڪن. بابا از من خواست
وقتی به ڪلاس چهارم میروم
و اگر او شهید شده بود،
با افتخار به معلمم بگویم
ڪه پدرم شهید شده است.
بابا وقتی بود خیلی من را در درسها کمک میکرد. بابا عزیز من است. 🍃درباره #حجاب و #نماز خیلی به من سفارش میڪرد و میگفت
حجابت را رعایت ڪن.
سعی کن چادر سر کنی
من خیلی شهدا را دوست دارم.
بابا ی من هم شهدا را دوست داشت و راه شهدا را ادامه داد تا به آرزویش رسید.
خیلی از دوستای بابا که با او بودند شهید شده بودند.
من از اینجا میخواهم به بابا بگم که: #دوستت_دارم_بابا_جان😍
#شهید_سید_جاسم_نوری .
@moarefi_shohada
#خاطره
همرزم شهید:
شب قبل از شهادت بابک❤️بود.
یه ماشین مهمات تحویل من بود.من هم قسمت موشکی بودم و هم نیروی آزاد ادوات.
اون شب هوا واقعا سرد بود.
بابک❤️ اومد پیش من گفت:
" علی جان توی چادر جا نیست من بخوابم.پتو هم نیست."
گفتم : تو همش از غافله عقبی.بیا پیش من.
گفتم:بیا این پتو ؛ اینم سوءیچ ....برو جلو ماشین بخواب، من عقب میخوابم.
ساعت 3شب من بلتد شدم رفتم بیرون.
دیدم پتو رو انداخته رو دوش خودش داره #نماز
میخونه (وقتی میگم ساعت 3صبح یعنی خدا شاهده اینقدر هوا سرده نمیتونی ار پتو بیای بیرون!!)
گفتم:بابک❤️با اینکارا شهید نمیشی پسر..
حرفی نزد😭
منم رفتم خوابیدم.
صبح نیم ساعت زود تر از من رفت خط
و همون روز #شهید شد😭
#شهید_بابک_نوری ❤
#اللهم_عجل_لوليڪ_الفرج 🌹
@moarefi_shohada
☆🌹☆ 🌹☆🌹☆🌹
پدر بزرگوار شهید✨
🌷امام حســین (ع) وعده شهادت به فرزندم داده بود🌷
علی از همان کودکی دنبال #نماز، #روضه و #حقیقت بود. 💚
هیچگاه کار انحرافی از ایشان ندیدیم.🍂 #دائمالوضو و اکثر روزها هم روزه بود. همه شیفته اخلاق و رفتارش بودند.🌸
قبل از رفتن به سوریه در خواب امام حسین(ع) به علی گفته بود "تو باید از حرم خواهرم زینب دفاع کنی" و امام حسین(ع) وعده شهادت به فرزندم داده بود.😭❤️
در روز حمله علی و همرزمانش از تیپ فاطمیون تا رسیدن نیروهای سپاه از حرم دفاع میکنند که در نهایت علی به #شهادت میرسد.🕊
4⃣
#نماز
گفت: من از نماز خواندن لذت نمی برم!!!
آیا ذکری هست که...
آیت الله شاه آبادی
بلافاصله گفت: شماموسیقی گوش میکنی؟!
طرف یکباره جاخورد!
و حرف ایشان را تایید کرد.
آیت الله شاه آبادی
بلافاصله می گوید: ذکر لازم نیست!!!
موسیقی را ترک کنید.
صدای حرام انسان را به گناهان علاقهمند، ودرنتیجه از نماز دور و بی علاقه کرده و راه حضور شیطان را فراهم می کند.
مادر بزرگوار شهید✨
فرزندم #گذشت، #مهربانی، #صداقت و #مردانگی را از کودکی آموخت 🌺
و در فضای خانواده یادگرفت چگونه انسان باشد و به دیگران بیندیشد.
هرگز پایش را مقابل ما دراز نکرد؛ سر به زیر و حرف گوش کن بود و هیچ وقت صدایش را بلند نکرد.🌸
پسرم #اهلمطالعه و خواندن کتاب از کودکی بود، برنامه #دعا خواندن و #زیارتعاشورا را همراه با صبحانه راه میانداخت. 🌹
حتی وسایل سادهای رابه عنوان طبل و سنج قرار داده و بچههای محل را دور خودش جمع میکرد و به #عزاداری میپرداخت.🙂
میگفت:ما برای شهدا و امام حسین (ع) طبل سنج میزنیم. بعدها که بزرگتر شد؛ یکی از برنامههای همیشگی وی حضور در دستههای عزاداری به همراه دوستانش بود.🌈
در دوران دبستان #نماز میخواند و اهل اقامه #نماز _اول_وقت بود همیشه مورد تشویق مسئولان مدرسه قرارمیگرفت.🍃
فرزندم از دوران نوجوانی متدین و به دنبال #یادگیری بود، نوار سخنرانیهای #مرحومکافی که در مهدیه تهران سخنرانی میکرد را گوش میداد. #سحرخیز و اهل نماز اول وقت بود.💚
4⃣
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت نوزدهم
_... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم.
حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد.
کلاسها شروع شده بود....
من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق.
حتی با حانیه هم مثل سابق بودم.
روزها میگذشت و من مشغول #مطالعه و #ذکر و #نماز و #ورزش و #درسهام بودم.
اواخر اردیبهشت بود....
حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون.
خیابان خلوت بود.
هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم.
توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب صلوات میفرستادم.
تاکسی برام نگه داشت.راننده گفت:
_خانم تاکسی میخواین؟
اولش تعجب کردم آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه.
نگاهی به مسافراش کردم.
یه آقایی جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد.
گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون.
به راهم ادامه دادم...
اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار.
یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من...
مطمئن شدم خبریه.بهشون گفتم:
_برید عقب.جلو نیاید.
ولی گوششون بدهکار نبود...
مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،..
بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش...
دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد.
راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت:
_یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم.
خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت:
_مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره.
گفتم:
_آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک.
اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت:
_وای نگو تو رو خدا،ترسیدم.
با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب.
فهمید راست میگم....
هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد.
اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم.
چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد.
البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم...
داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود...
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
🍃 #برگی_از_یک_کتاب
📓 نام کتاب : " اصول دین نوجوان "
✍ نویسنده : " علی شعیبی "
📑 ناشر : " معارف "
📖 توضیحات :
❓#خدا کیست؟
❓ما چندتا خدا داریم؟ چرا نباید دو تا خدا وجود داشته باشد؟
❓خدا کجاست؟
❓اگر خدا بینیاز است، پس چرا به ما دستور داده تا برایش #نماز بخوانیم؟
❓آیا پیامبران گناه هم میکنند؟
❓خداوند چرا #بهشت و #جهنم را آفرید؟
❓انسانی که به روز #قیامت اعتقاد دارد با انسان بی اعتقاد چه فرقی میکند؟
📘 فکر کنم سوالات فوق سوالات اساسی خیلی از #نوجوانان و کودکان باشه که حتی ما بزرگترها جواب قابل قبولی براشون نداریم.
#علی_شعیبی در کتاب #اصول_دین_نوجوان با زبانی شیرین و دوستداشتنی و در قالب مثالهایی ملموس و با بهرهگیری از آیات قرآن کریم به آموزش #اعتقادات_اسلامی به کودکان و نوجوانان میپردازد و پاسخهای زیبایی به سوالات فوق میدهد.
📗 در مقدمه کتاب چنین میخوانیم:
اعتقاد به خداوند، پیامبران، امامان و روز قیامت را #اصول_دین میگویند!
اعتقاد به اصول دین بر همه انسانها لازم است! ما باید اعتقاد به اصول دین را با تفکر در وجود خودمان، تامل در مخلوقات خداوند بزرگ و دیدن نشانههای او، به دست آوریم.
📚 #معرفی_کتاب
#طلبه ی شهید#ترکیه ای دفاع مقدس ، کمال قزل کایا🍃⚘🍃
در ژانویه ی ١٩۶۵ مطابق با ۱۳۴۳/۵/۱۳ در شهر تاشلیچای استان آغری کشور #ترکیه در خانواده ای مذهبی و شیعه متولد شد.
از ملی گرایی ، کمونیسم و بی دینی نفرت داشت. معتقد بود که مسلمانان نباید خود را درون مرزهای جغرافیایی که کفار وضع کردهاند محبوس و زندانی کنند.
🍃⚘🍃
به عشق #انقلاب و #امام خمینی (ره) و به خاطر علاقه ی زیادی که به شناخت #اسلام ناب محمدی داشت در دی ماه سال ١٣۵٩ به همراه پسرخاله ی خود « بحری اکیول » وارد #ایران شد.
🍃⚘🍃
از اوایل سال ١٣۶۰ در حوزه ی علمیه ی حجتیه پذیرفته شد و تحصیل علوم دینی را در شهر مقدس قم و در جوار آستانه ی مقدس کریمه ی اهل بیت (س)⚘ شروع کرد.
🍃⚘🍃
#زبان فارسی رو هم یاد گرفت.
حتی کتابها رو از #زبان فارسی به منظور #تبلیغ برای #هموطنانش #ترجمه می کرد.
🍃⚘🍃
اهل #تقوا بود و به خواندن #نماز شب بسیار توجه داشت. پس از مدتی با توجه به اوامر #حضرت امام خمینی (ره) قصد عزیمت به #جبهه ی حق علیه باطل را کرد.
🍃⚘🍃
با بصیرتی که داشت فهمید که دفاع مقدس ما جنگ حق و باطل هستش.
🍃⚘🍃
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و چهارم
-من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی وگرنه جز تو هیچکس نیست که دلم بخواد تو اون مواقع کنارم باشه.
-من میخوام تو سختی ها کنارت باشم.اینکه ازم پنهان میکنی اذیتم میکنه.
مدت طولانی ساکت بود و فکر میکرد.بعد لبخند زد و گفت:
_باشه،خودت خواستی ها.
چهار ماه گذشت...
دخترهام پنج ماهشون بود.مدتی بود که وحید سه روز کامل خونه نمیومد،دو روز میومد،بعد دوباره سه روز نبود.دو روزی هم که میومد بعد ساعت کاری میومد.من هیچ وقت از کارش و حتی مأموریت هاش #نمیپرسیدم.چون میدونستم #نمیتونه توضیح بده و از اینکه نتونه به سؤالهای من جواب بده اذیت میشه.ولی متوجه میشدم که مثلا الان شرایط کارش خیلی سخت تر شده.اینجور مواقع بسته به حال وحید یا #تنهاش میذاشتم تا مسائلشو حل کنه یا بیشتر بهش #محبت میکردم تا کمتر بهش فکر کنه.تشخیص اینکه کدوم حالت رو لازم داره هم سخت نبود،از نگاهش معلوم بود.
وقتی که نبود چند بار خانمی با من تماس گرفت و میگفت وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون...
اوایل فقط بهش میگفتم به همسرم #اعتماد دارم و حرفهاتو باور نمیکنم...زود قطع میکردم.من به وحید اعتماد داشتم.
اما بعد از چند بار تماس گرفتن به حرفهاش گوش میدادم ببینم حرف حسابش چیه و دقیقا چی میخواد.ولی بازهم باور نمیکردم.چند روز بعد عکس فرستاد.عکسهایی که وحید کنار یه خانم چادری بود.حجاب خانمه مثل من نبود،ولی بد هم نبود، محجبه محسوب میشد.تو عکس خیلی به هم نزدیک بودن.وحید هیچ وقت به یه خانم نامحرم اونقدر نزدیک نمیشد. ولی عکس بود و #اعتمادنکردم.
اونقدر برام بی ارزش و بی اهمیت بود که حتی نبردم به یه متخصص نشان بدم بفهمم واقعی هست یا ساختگی.
بازهم اون خانم تماس گرفت.گفت:
_حالا که دیدی باور کردی؟
گفتم:
_من چیزی ندیدم.
تعجب کرد و گفت:
_اون عکسها برات نیومده؟!!!
-یه عکسهایی اومد.ولی آدم عاقل با عکس زندگیشو بهم نمیریزه.
به وحید هم چیزی از تماس ها و عکسها نمیگفتم.
دو روز بعد یه فیلم فرستادن....
تو فیلم تصویر و صدای وحید خیلی واضح بود.اون خانم هم خیلی واضح بود.همون خانم محجبه بود ولی تو فیلم حجابش خیلی کمتر بود.اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد....
حالم خیلی بد شد.خیلی گریه کردم.نماز خوندم.بعد از نماز سر سجاده فکر کردم.بهتره زود #قضاوت نکنم..
ولی آخه مگه جایی برای قضاوت دیگه ای هم مونده؟دیگه چه فکری میشه کرد آخه؟ باز به خودم تشر زدم،الان ذهن تو درگیر یه چیزه و ناراحتیت اجازه نمیده به چیز دیگه ای فکر کنی.
گیج بودم.دوباره #نماز خوندم.ولی آروم نشدم. دوباره #نماز خوندم ولی بازهم آروم نشدم.نماز حضرت فاطمه(س) خوندم.به حضرت #متوسل شدم،گفتم کمکم کنید.بعد نماز تمام افکار منفی رو ریختم دور ولی چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید....
صدای بچه ها بلند شد.رفتم سراغشون ولی فکرم همش پیش وحید بود.
با وحید تماس گرفتم که صداش آرومم کنه.گفت:
_جایی هستم،نمیتونم صحبت کنم.
بعد زود قطع کرد.اما صدای خانمی از اون طرف میومد،گفتم بیاد خب که چی مثلا.
فردای اون روز دوباره اون خانم تماس گرفت. گفت:
_حالا باور کردی؟وحید دیگه تو رو نمیخواد. دیروز هم که باهاش تماس گرفتی و گفت نمیتونه باهات صحبت کنه با من بوده.
خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم:
_اسمت چیه؟
خندید و گفت:
_از وحید بپرس.
با خونسردی گفتم:
_باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم.
تعجب کرد.خیلی جا خورد.منم از خونسردی خودم خوشم اومد و قطع کردم.
گفتم
بدترین حالت اینه که واقعیت داشته باشه، دیگه بدتر از این که نیست.حتی اگه واقعیت هم داشته باشه نمیخوام کسی که از نظر #روحی بهم میریزه #من باشم.
سعی کردم به خاطرات خوبم با وحید فکر کنم. همه ی زندگی من با وحید خوب بود.
یاد پنج سال انتظارش برای پیدا کردن من افتادم.
یک سالی که برای ازدواج با من صبر کرده بود.
نه..وحید آدمی نیست که همچین کاری کنه...
من همسر بدی براش نبودم.وحید هم آدمی نیست که محبت های منو نادیده بگیره..ولی اون فیلم....
دو روز گذشت و فکر من مشغول بود....
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
🦋•°
#شهیدانــہ🌿
خــــانومش پــــرسید: بــــه چے فڪــــر میڪنے؟!
رجایی گفتــــــ: امــــروز #نمــــاز اول وقتــــم عقبــــــــ افتــــاد فڪر میڪنم گیر ڪارم ڪجا بــــود ..
#شــــهید محمدعلے رجایے🌸🌱
@moarefi_shohada
#نماز اول وقت
سفارش#شهدا
فضیلت خواندن نمــاز در اول وقت نسبت بہ تأخیر انداختن آن
مثل فضیلت آخــرت بر دنیاست.
ثواب الاعمال
بحارالانوار،ج ۷۹
" هرگز نمازت را ترک مکن "
میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛
تا " سجده " کنند، فقط یک سجده
از پاهايی که نمی توانند تو را به ادای نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند..
قبرها، پر است از جوانانى که
میخواستند در پیری توبه کنند...
رسول الله صلی الله علیه وآله فرموده اند…!
نماز صبح : نور صورت
ظهر : بركت رزق
عصر : طاقت بدن
مغرب : فايده فرزند
عشاء : آرامش
🍀🍁🍀🍁🔻🍁🍀🍁🍀
التماس دعا
🇮🇷#لحظه ای با شهدا
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و بیست و هفتم
_خب تنهام نذار
_محمد راست میگفت،شما دیگه خیلی پررویی.
-راستی داداش خوبت چطوره؟
-خوبه.از کارهای جناب عالی فقط حرص میخوره.
بعد احوال باباومامان و بقیه رو پرسید. دیگه نمیتونستم پیشش بمونم...
#باید میرفتم، #نماز میخوندم و از خدا #تشکر میکردم.گفتم:
_من میرم بیرون یه هوایی بخورم.
یه جوری نگاهم کرد که یعنی من که میدونم کجا میخوای بری.گفت:
_هواخوری طبقه پایینه..
برو ولی زیاد تنهام نذارها.از من گفتن بود،دیگه خود دانی.
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:
_هی ی ی...محمد
بلند خندید.
از اتاق رفتم بیرون...
وقتی درو بستم انگار یه #باربزرگی رو گذاشتن روی شونه م. روی صندلی کنار در نشستم. آقاجون با یه لیوان آب اومد پیشم.به #احترامش بلند شدم.
بالبخند گفتم:
_آقاجون..چشمتون روشن.
لبخندی زد و گفت:
_چشم شما هم روشن دخترم.
-ممنون آقاجون.البته من کلا روشن هستم.(منظورم فامیلم بود)
لبخندش عمیق تر شد و چیزی نگفت.
-مامان کجا هستن؟
-نمازخونه.
-با اجازه تون من میرم پیششون.شما اینجا هستین؟
-آره دخترم برو.مراقب خودت باش.
-چشم.
مامان رو به قبله نشسته بود و دعا میکرد.کنارش نشستم و نگاهش کردم. خیلی گریه کرده بود.این مدت خیلی اذیت شده بود...
نگاهم کرد....
لبخند زدم.یه دفعه ته دلم خالی شد،نکنه خواب بوده؟!مامان گفت:
_زهرا،چی شده؟
-مامان،فکر کنم...خواب دیدم...وحید..برگشته... زخمی بود..
آروم و شمرده حرف میزدم... مامان لبخند زد و گفت:
_نه دخترم.خواب نبود.واقعا خودش بود. زخمی بود.همونجاهایی که تو گفتی نور داره. بابغض گفت:
_زهرا...پاش.
گفتم:
_ولی خیالتون راحت،دیگه مأموریت نمیره.
-واقعا؟!!!
-خودش که اینجوری گفت.بخاطر پاش.
-قربون حکمت خدا برم.دیگه #طاقت_نداشتم بره ولی #نمیخواستم هم مانعش بشم.
حالش رو میفهمیدم...
وحید یه پاشو از دست داد ولی دیگه پیش ما موندگار شد.
مادروحید رفت پیش پسرش...
منم تنهایی خیلی دعا کردم و شکر کردم و نماز خوندم.
وحید یک هفته بیمارستان بود...
حال من خوب نبود و نمیتونستم پیشش بمونم. مادرش و آقاجون و بابا و محمد و علی به نوبت پیشش میموندن.منم هر روز میرفتم دیدنش. سه ساعتی پیشش میموندم و برمیگشتم.فاطمه سادات وقتی پدرشو دیداز خوشحالی داشت بال درمیاورد.با باباش حرف میزد. وحید هم بادقت به حرفهاش گوش میداد و میخندید.
بعد یک هفته چهره ی وحید تقریبا مثل سابق شده بود.اون موقع هم پرستارها و دکتر بالبخند و تعجب به ما نگاه میکردن.
تا مدت ها مهمان زیاد داشتیم....
میومدن عیادت وحید.همکاراش،دوستاش،اقوام، بچه های هیئت؛خیلی بودن.
یه روز حاجی و همسرش اومدن عیادت وحید. قبلا همسر حاجی رو دیده بودم.خانم خیلی بامحبتی بود.
خودشون بچه نداشتن.وحید خیلی دوست داشتن.به منم خیلی محبت میکردن،مخصوصا بعد از قضیه ی بهار.
حاجی اومده بود که بگه کار وحید تغییر کرده و مسئول جایی شده که من متوجه نشدم...
ولی وحید خیلی تعجب کرد.گفت:
_آخه من،...با این درجه و سن که نمیشه!!!!
حاجی گفت:
_ترفیع درجه گرفتی.سن هم که مهم نیست. مهم تجربه و پرونده ی کاریه که ماشاءالله تو پر و پیمونشم داری...
کارت از چهار ماه دیگه شروع میشه.تا اون موقع به خانواده ت برس.
به وحید نگاه کردم...
ناراحت بود.حتما #مسئولیتش_سنگین_تر شده..
ادامه دارد...
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای
قسمت صد و سی و دوم
بابغض گفت:
_یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود تازه رفته بود خاستگاری،بله هم گرفته بود
دو هفته دیگه عقدش بود.من و تو هم دعوت کرده بود.
دلم خیلی سوخت به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود گفتم:
_خب الان شما چرا ناراحتی؟!!
سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم:
_اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت قسمت هرکسی نمیشه..
با شیطنت گفتم:
_شما که بهتر میدونی دیگه.
با دست به خودش اشاره کردم و گفتم:
_بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن.
لبخندی زد و گفت:
_این الان دلداری دادنته؟!!
خنده م گرفت.گفتم:
_من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد پاشو برو بیرون، مریض میشی
وحید بلند خندید.دلم آروم شد.
سه ماه گذشت...
وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس میگرفت.
تولد پسرها نزدیک بود.منتظر بودم وحید تماس بگیره تا ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه.
چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت:
_خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت.
خوشحال شدم.
دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود.بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن.
روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود.نگران شدم. آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. #نگرانش بودم. #نماز خوندم و براش #دعا کردم.
ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود.چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن.مادروحید و نجمه سادات از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود...
شب شد و همه مهمان ها اومده بودن. باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء،محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن.
بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم. آقاجون گفت:
_وحید میاد؟
گفتم:
_گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده.
محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم:
_اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه.
محمد تعجب کرد.گفت:
_چرا نگرانی؟!!
-قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده.
محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم:
_چرا نگاه میکنی زنگ بزن.
همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد.مامان اومد تو اتاق.گفت:
_شما چرا نمیاین بیرون؟
لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد اومد بیرون.گفت:
_بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن.
تصمیم گرفتم اول شام رو بیارم.شاید تا بعد شام بیاد،برای مراسم تولد.همه تعجب کردن ولی باشوخی ها و بهونه های من ظاهرا قانع شدن.
بعد شام دیگه وقت کیک بود.بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.کیک رو آوردم و مراسم رو اجرا کردیم.سیدمحمد بغل آقاجون و سیدمهدی بغل بابا بود.خیلی دوست داشتم بغل وحید بودن.بعد باز کردن هدیه ها و پذیرایی بابا گفت:
_ما دیگه بریم.
بقیه هم بلند شدن که برن.همون موقع در باز شد و وحید اومد.فاطمه سادات طبق معمول پرید بغل وحید.همه از دیدنش خوشحال شدن.فقط محمد میدونست که من چقدر نگرانش بودم.محمد به من نگاه کرد.منم سرمو انداختم پایین و نفس راحتی کشیدم.به وحید نگاه کردم.دقیق نگاهش میکردم که ببینم همه جاش سالمه.آره،خداروشکر حالش خوب بود.رفتم جلو و بالبخند سلام کردم.وحید لبخند زد و گفت:
_شرمنده.
محمد اومد جلو،احترام نظامی گذاشت و گفت:
_کجایی قربان؟ مراسم تموم شد.
وحید آروم یه مشت به شکم محمد زد و گفت:
_همه کیکهارو خوردی؟
بعد بغلش کرد و تو گوشش چیزی گفت. من میدونستم چی میخواد بگه.وحید از اینکه بقیه بفهمن کار و درجه ش چیه خوشش نمیومد.فقط آقاجون میدونست که وحید ترفیع گرفته.آقاجون هم از دیگران شنیده بود وگرنه خود وحید هیچ وقت نمیگفت.همه بخاطر دیدن وحید موندن...
وقتی همه رفتن،وحید تو هال با بچه ها بازی میکرد.منم مثلا آشپزخونه رو مرتب میکردم ولی در واقع داشتم به وحید نگاه میکردم...
ادامه دارد...
پ.ن:التماس دعا
نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
خیلیها ایشان را میشناختند و بهواسطه ارتباط با افراد و اقشار مختلف و تواناییهای فراوانی که در #قرآن و #ورزش جودو داشت و همچنین بهعنوان #فرمانده گردان آموزشی در دانشگاه تربیت پاسداری امام حسین(ع)⚘ تهران مشغول بود. نقش #معلمی در این عرصه، از ایشان انسانی با #اراده ساخته بود که با تربیت شاگردان مختلف در استانهای مازندران، اصفهان، قم و تهران، افراد زیادی را از کودک تا بزرگسال به خود جذب کرده بود.
🍃⚘🍃
#استواری، #صلابت و #آگاهی در مسائل مختلف داشت دارای #توانمندیهای مختلفی بود که قدرت و آگاهی پشت آن بود، در صحبتهایش مقتدارانه صحبت میکرد و این مسأله یکی از نکاتی بود که در کنار نقاط برجسته دیگر زندگی اش؛ از #شهید فردی خاص ساخته بود.
🍃⚘🍃
نمازش #همیشه اول وقت بود
در سیل سال 78 نکا که آسیب فراوانی به شهرستان وارد شده بود، منزل پدری شان نیز دچار خسارت شد و آنها برای ترمیم و بازسازی منزل در کنار پدر کمککار استادکار برای تعمیرات بودند که در آن شرایط سخت و بحرانزده روزی نبود که صدای مؤذن بلند شود یا موقع اذان باشد و ایشان دست از کار نکشد، در هر شرایطی #نماز اول وقت اولویت در کار و برنامههای مختلفش بود.
🍃⚘🍃
🔴 چرا #دعاهامون_مستجاب نمیشه⁉️
⛔️ #سبک شمردن #نماز💥😱
💠رسول خدا(ص) درباره پیامدهاى دنیوى سَبُک شمردن نماز می فرمایند:👇
🔻 ۱. خداوند، برکت را از عمر او برمیدارد؛
🔻 ۲. خداوند، برکت را از روزى او برمیدارد؛
🔻 ۳. خداوند، سیماى (نشان) صالحان را از چهره او میزداید؛
🔻 ۴. هر عملى را که انجام میدهد، پاداش نمییابد؛
🔻۵. دعایش به آسمان، بالا نمیرود؛
🔻۶. در دعاى صالحان، بهرهاى نخواهد داشت.
#نماز_اول_وقت 💖📿
#ماه_رمضان_ماه_بندگی🌺
#اللهم_عجلـــ_لولیڪ_الفرجـ 🤲
#اللهم_رزقنا_کربلا💔
🌹شیرودی در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال میکردند.
♦️خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ خلبان شیرودی کجا میرود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده! شیرودی همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! صدای اذان می آید وقت #نماز است.
#شهید_علی_اکبر_شیرودی
🌹8 اردیبهشت سالروز شهادت /شادی روحش صلوات