eitaa logo
شهدای مدافع حرم
911 دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
1هزار ویدیو
30 فایل
🌷بسم الرب الشهدا والصدیقین🌷 🌹هر روز معرفی یک شهید🌹 کپی با ذکرصلوات ازاد میباشد ایدی خادم الشهدا @Yegansaberenn
مشاهده در ایتا
دانلود
💠امام علی علیه السلام میفرمایند: 💢هرگاه کسی به نماز می ایستد، شیطان حسودانه به او می نگرد، بخاطر آنکه می بیند رحمت خدا او را فراگرفته است.  📚بحارالانوار جلد 82 صفحه 207
✨ «پاوه که بودیم، حاج احمد صبح ها بعد از ما را به ارتفاعات شهر می برد و توی آن برف و یخبندان باید از کوه بالا می رفتیم. بالا رفتن از کوه خیلی سخت بود، آن هم حاج احمد همیشه روی پلی که کنار کوه بود با یک می ایستاد و به بچه ها خسته نباشید می گفت و از آنها می کرد.🌸 یک بار که در حال برداشتن خرما  بودم، گفتم: گفت: چی گفتی؟🤨 فهمیدم چه اشتباهی کردم، گفتم: هیچی گفتم : گفت: گفتم چی گفتی؟ گفتم:برادر گفتم دوباره گفت: نه اون اول چی گفتی؟ من که دیگر راه برگشتی نمی دیدم، گفتم: «خرما را که تعارف کردین گفتم مرسی» گفت: (اوه تنبیه) سینه خیز رفتن در آن شرایط با آن و و ساعت 8 صبح، واقعاً کار دشواری بود. اما چاره ای نبود باید امر می کردم🌾 ظهر که همدیگر را دوباره دیدیم، گفتم: «حاج احمد اون چه کاری بود که شما با من کردی؟ به خاطر ؟»، گفت: «ما یک رژیم طاغوتی را با بیرون کردیم. ما خودمون داریم. داریم. شما نباید نشخوار کننده کلمات فرانسوی و اجانب باشید. به جای این حرف ها بگوخدا 🌺پدرت رو بیامرزه🌺 (مرسی گفتن ممنوع❌) 7⃣
عاشقان♥️ وقت نماز است اذان می‌گویند 📿🎀 التماس دعای فرج و شهادت 🦋☘♥️
🍃مادر شهید:   شهید محمدحسین علیخانی متولد کرمانشاه است. از دوران کودکی و نوجوانی علاقه خاصی به (ع) و انجام واجبات و ترک محرمات داشت؛ از شش سالگی را به طور مداوم و اول وقت می‌خواند و هر جایی که صدای می‌شنید حتی در مسافرت و در بین راه برای می‌ایستاد و می‌گفت باید با امام زمان(عج) نماز اول وقت بخوانیم و اگر نماز ما اشکالی داشته باشد به برکت نماز امام زمان نماز ما هم بالا می‌رود. اهل ایمان و تقوا بود و در تمام دوران زندگی یک لقمه حرام نخورد و از همان دوران همه پولهایش را صرف می‌کرد و بسیار اهل مطالعه بود. 3⃣
شان عالی بود، این را به هرکسی که ایشان را می شناسد بگویید تأیید می کند. یادم نمی آید دل کسی را شکسته باشند. اولین اولویت ایشان بود، هیچ وقت من ندیدم به پدرو مادرشان بی احترامی کنند یا کم بگذارند برایشان. فکر می کنم عاقبت به خیری آقا هادی به خاطر همین رفتارهای شان بود. تأکیدشان این بود که من هم اگر ناراحت شدم دل کسی را نشکنم هیچ وقت.  اهمیت زیادی به می دادند مخصوصا نماز صبح و نماز به جماعت در مسجد. های پاکی داشتند، حتی یک بار هم ندیدم به نامحرم نگاه کند. خیلی هم به فکر بودند. ایشان هم مثال زدنی بود. از همان کودکی  در مکتب (ع) شاگردی کرده بود. آقا هادی خیلی با محرم و صفر مأنوس بودند. 1⃣1⃣
عاشقان♥️ وقت نماز است اذان می‌گویند 📿🎀 التماس دعای فرج و شهادت 🦋☘♥️
✨ 🔹شهید خرازی با و مفاهیم آن مانوس بود و قرآن را با صدای بسیار خوبی قرائت می‌کرد. 🔸روزهای عاشورا با پای برهنه به همراه برادران رزمنده خود در لشکر امام حسین(ع) در بیابانهای خوزستان به سینه‌زنی و عزاداری می‌پرداخت و مقید بود که شخصاً در این روز بخواند. 🔹حساسیت فوق‌العاده‌ای نسبت به مصرف داشت، همیشه نیروها را به پرهیز از سفارش می‌کرد 🔸شهید خرازی یک بود. همیشه با بود. نمازش توام با گریه و شور و حال بود و شب اش ترک نمی‌شد.🍃 او معتقد بود که هرسرنوشتی که برایمان رقم میخورد و هرچه که به سرمان می‌آید از و همه ریشه در عدم رعایت حلال و حرام خدا دارد. 🔹دقت فوق‌العاده‌ای در اجرای دستورات الهی داشت و این اعتقاد را بارها به زبان می‌آورد که و سستی در اعمال تاثیر نامطلوبی در پیروزیها دارد.🌷 🔟
🔺 نامه‌ای عجیب از شهید " " که ۳۰ سال پس از شهادت به خانواده‌اش رسید. در بخشهایی از این نامه آمده است: 🔹وقتی در با دشمن نبرد می‌کردم به خودم آمدم احساس کردم نسیمی از سوی می‌آید، وقتی درون این احساس بودم یکدفعه صدای ملکوتی را احساس کردم، در همین لحظه، ملائکه‌ای مرا به آغوش کشید، وقتی چشم باز کردم خود را در صحن در کنار سرور شهیدان یافتم، آری مادر، آری مادرِ شهید مجتبی و ای مادران و همسران شهدا، این است مقام شهیدان. 🔹 مادر ماها پشت سر سرور شهیدان می‌خوانیم، هنوز باور ندارم چه می‌بینم، خوابم یا بیدار، خدایا بچه‌های فلاح به من خوش‌آمد می‌گویند، همه بچه‌ها اینجا هستند، وقتی به مقصد رسیدم بچه‌ها جویای حال خانواده‌شان بودند... مادر حال می‌فهمم من اینجا زنده هستم، در آنجا بی‌جانی بیش نبوده‌ام... خدایا به عظمت وبزرگی مارامدیون نگردان
خوشا آنان ڪه در ميدان و محراب عاشـقي خـواندند و رفتنـد خـوشـا آنان ڪه هنـگام شـهادت حسین (ع) و ڪربلا ديدند و رفتند 📿نماز اول وقت📿
🌷پدرم من را خیلی دوست داشت. من هم خیلی او را دوست داشتم. همیشه برایم قصه می‌گفت، هدیه می‌خرید. من هم جشن تولد 9 سالگی ام را در ڪنار خانه بابا یعنی مزارش گرفتم. خواستم بابا هم در تولد من باشد. بابای من پیش خداست و زنده است. او ما را نگاه می‌ڪند. خوشحالم ڪه بابا بعد از سال‌ها به آرزویش رسید. بابا به مراد دلش رسید. دلم برایش تنگ می‌شود، ولی مامان اجازه نمی‌دهد ڪه برایش دلتنگی و گریه ڪنم. من می‌دانم ڪه بابای من زنده است و اگر من گریه ڪنم ناراحت می‌شود. من هر وقت دلتنگش می‌شوم می‌روم پیش مزار شهدا. دوست دارم زود زود به بابا سر بزنم. هر وقت سر مزار بابا می‌روم به بابا می‌گویم ڪه بابا جان .🌷 از بابا می‌خواهم ڪه به مامان و داداش‌هایم صبر بدهد. می‌گویم بابا خوشحالم ڪه پیروز شدی. من همیشه مداحی‌های بابا را گوش میدهم... 🍃 به من می‌گفت: وقتی من شدم هیچ وقت گریه نکن. باید خوشحال باشی ڪه پدرت به آرزویش رسیده، سعی ڪن ڪمک حال مادرت باشی. مراقب خانه باش. دختر خوبی باش و درس‌هایت را بخوان. معلمت هر چه می‌گوید گوش ڪن. بابا از من خواست وقتی به ڪلاس چهارم می‌روم و اگر او شهید شده بود، با افتخار به معلمم بگویم ڪه پدرم شهید شده است. بابا وقتی بود خیلی من را در درس‌ها کمک می‌کرد. بابا عزیز من است. 🍃درباره و خیلی به من سفارش می‌ڪرد و می‌گفت حجابت را رعایت ڪن. سعی کن چادر سر کنی من خیلی شهدا را دوست دارم. بابا ی من هم شهدا را دوست داشت و راه شهدا را ادامه داد تا به آرزویش رسید. خیلی از دوستای بابا که با او بودند شهید شده بودند. من از اینجا می‌خواهم به بابا بگم که: 😍 . @moarefi_shohada
همرزم شهید: شب قبل از شهادت بابک❤️بود. یه ماشین مهمات تحویل من بود.من هم قسمت موشکی بودم و هم نیروی آزاد ادوات. اون شب هوا واقعا سرد بود. بابک❤️ اومد پیش من گفت: " علی جان توی چادر جا نیست من بخوابم.پتو هم نیست." گفتم : تو همش از غافله عقبی.بیا پیش من. گفتم:بیا این پتو ؛ اینم سوءیچ ....برو جلو ماشین بخواب، من عقب میخوابم. ساعت 3شب من بلتد شدم رفتم بیرون. دیدم پتو رو انداخته رو دوش خودش داره میخونه (وقتی میگم ساعت 3صبح یعنی خدا شاهده اینقدر هوا سرده نمیتونی ار پتو بیای بیرون!!) گفتم:بابک❤️با اینکارا شهید نمیشی پسر.. حرفی نزد😭 منم رفتم خوابیدم. صبح نیم ساعت زود تر از من رفت خط و همون روز شد😭 🌹 @moarefi_shohada ☆🌹☆ 🌹☆🌹☆🌹
پدر بزرگوار شهید✨ 🌷امام حســین (ع) وعده شهادت به فرزندم داده بود🌷 علی از همان کودکی دنبال ، و بود. 💚 هیچگاه کار انحرافی از ایشان ندیدیم.🍂 و اکثر روزها هم روزه بود. همه شیفته اخلاق و رفتارش بودند.🌸 قبل از رفتن به سوریه در خواب امام حسین‌(ع) به علی گفته بود "تو باید از حرم خواهرم زینب دفاع کنی" و امام حسین(ع) وعده شهادت به فرزندم داده بود.😭❤️ در روز حمله علی و هم‌رزمانش از تیپ فاطمیون تا رسیدن نیروهای سپاه از حرم دفاع می‌کنند که در نهایت علی به می‌رسد.🕊 4⃣
گفت: من از نماز خواندن لذت نمی برم!!! آیا ذکری هست که... آیت الله شاه آبادی بلافاصله گفت: شماموسیقی گوش میکنی؟! طرف یکباره جاخورد! و حرف ایشان را تایید کرد. آیت الله شاه آبادی بلافاصله می گوید: ذکر لازم نیست!!! موسیقی را ترک کنید. صدای حرام انسان را به گناهان علاقه‌مند، ودرنتیجه از نماز دور و بی علاقه کرده و راه حضور شیطان را فراهم می کند. ‍‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌
مادر بزرگوار شهید✨ فرزندم ، ، و را از کودکی آموخت 🌺 و در فضای خانواده یادگرفت چگونه انسان باشد و به دیگران بیندیشد. هرگز پایش را مقابل ما دراز نکرد؛ سر به زیر و حرف گوش کن بود و هیچ وقت صدایش را بلند نکرد.🌸 پسرم و خواندن کتاب از کودکی بود، برنامه خواندن و را همراه با صبحانه راه می‌انداخت. 🌹 حتی وسایل ساده‌ای رابه عنوان طبل و سنج قرار داده و بچه‌های محل را دور خودش جمع می‌کرد و به می‌پرداخت.🙂 می‌گفت:ما برای شهدا و امام حسین (ع) طبل سنج می‌زنیم. بعد‌ها که بزرگتر شد؛ یکی از برنامه‌های همیشگی وی حضور در دسته‌های عزاداری به همراه دوستانش بود.🌈 در دوران دبستان می‌خواند و اهل اقامه _اول_وقت بود همیشه مورد تشویق مسئولان مدرسه قرارمی‌گرفت.🍃 فرزندم از دوران نوجوانی متدین و به دنبال بود، نوار سخنرانی‌های که در مهدیه تهران سخنرانی می‌کرد را گوش می‌داد. و اهل نماز اول وقت بود.💚 4⃣
رمان زیبای قسمت نوزدهم _... من اگه بخوام ازدواج کنم خواستگار مثل داداش تو دارم که آرزوشه با من ازدواج کنه.میدونی برای بازار گرمی هم نمیگم. حانیه از حرفی که گفته بود شرمنده شد،سرشو انداخت پایین و عذرخواهی کرد. کلاسها شروع شده بود.... من همچنان کلاس استادشمس نمیرفتم. بسیج میرفتم مثل سابق. حتی با حانیه هم مثل سابق بودم. روزها میگذشت و من مشغول و و و و بودم. اواخر اردیبهشت بود.... حوالی عصر بود که از دانشگاه اومدم بیرون. خیابان خلوت بود. هوا خوب بود و دوست داشتم پیاده روی کنم. توی پیاده رو راه میرفتم و زیرلب صلوات میفرستادم. تاکسی برام نگه داشت.راننده گفت: _خانم تاکسی میخواین؟ اولش تعجب کردم آخه من تو پیاده رو بودم،همین یعنی اینکه تاکسی نمیخوام ولی بعدش گفتم شاید چون خلوته خواسته مسافر سوار کنه. نگاهی به مسافراش کردم. یه آقایی جلو بود و یه خانم عقب. هرسه تاشون به من نگاه میکردن.به نظرم غیرعادی اومد. گفتم:تاکسی نمیخوام،ممنون. به راهم ادامه دادم... اما تاکسی نرفت.آرام آرام داشت میومد. ترسیدم.دلم شور افتاد.کنار خیابان، جایی که ماشین پارک نبود اومد کنار. یه دفعه مرد کنار راننده و خانمه پیاده شدن و اومدن سمت من... مطمئن شدم خبریه.بهشون گفتم: _برید عقب.جلو نیاید. ولی گوششون بدهکار نبود... مرد دست دراز کرد تا چادرمو از سرم برداره،عقب کشیدم،.. بسم الله گفتم و با یه چرخش با پام محکم زدم تو شکمش... دولا شد روی زمین.با غیض به خانومه نگاه کردم.ترسید و فرار کرد. راننده سریع پیاده شد و با چاقو اومد طرفم.گفت: _یا سوار میشی یاهمین جا تیکه تیکه ت میکنم. خیلی ترسیده بودم ولی سعی کردم به ظاهر آروم باشم.اون یکی هم معلوم بود درد داره ولی داشت بلند میشد.. همونجوری که بلند میشد به اونی که چاقو داشت گفت: _مواظب باش،ظاهرا رزمی کاره. گفتم: _آره.کمربند مشکی کاراته دارم.بهتره جونتون رو بردارید و بزنید به چاک. اونی که چاقو داشت باپوزخند گفت: _وای نگو تو رو خدا،ترسیدم. با یه ضربه پا زدم تو قفسه سینه ش،چند قدم رفت عقب. فهمید راست میگم.... هم ترسید هم دردش گرفته بود.لژ کفشم خیلی محکم بود،ضربه هام هم خیلی محکم بود ولی چاقو از دستش نیفتاد. اون یکی هم ایستاد و معلوم بود بهتره.با یه ضربه ناگهانی چاقو شو زد تو شکمم، دقیقا سمت چپم. چون چادر سرم بود،نتونست دقت کنه و خیلی عمیق نزد. البته خیلی عمیق نزد وگرنه عمیق بود.توان ایستادن نداشتم،روی زانوهام افتادم... داشتن میومدن نزدیک.چشمم به پاهاشون بود... ادامه دارد... نویسنده بانو
🍃 📓 نام کتاب : " اصول دین نوجوان " ✍ نویسنده : " علی شعیبی " 📑 ناشر : " معارف " 📖 توضیحات : ❓ کیست؟ ❓ما چندتا خدا داریم؟ چرا نباید دو تا خدا وجود داشته باشد؟ ❓خدا کجاست؟ ❓اگر خدا بی‌نیاز است، پس چرا به ما دستور داده تا برایش بخوانیم؟ ❓آیا پیامبران گناه هم می‌کنند؟ ❓خداوند چرا و را آفرید؟ ❓انسانی که به روز اعتقاد دارد با انسان بی اعتقاد چه فرقی می‌کند؟ 📘 فکر کنم سوالات فوق سوالات اساسی خیلی از و کودکان باشه که حتی ما بزرگترها جواب قابل قبولی براشون نداریم. در کتاب با زبانی شیرین و دوست‌داشتنی و در قالب مثال‌هایی ملموس و با بهره‌گیری از آیات قرآن کریم به آموزش به کودکان و نوجوانان می‌پردازد و پاسخ‌های زیبایی به سوالات فوق می‌دهد. 📗 در مقدمه کتاب چنین می‌خوانیم: اعتقاد به خداوند، پیامبران، امامان و روز قیامت را می‌گویند! اعتقاد به اصول دین بر همه انسان‌ها لازم است! ما باید اعتقاد به اصول دین را با تفکر در وجود خودمان، تامل در مخلوقات خداوند بزرگ و دیدن نشانه‌های او، به دست آوریم. 📚
ی شهید ای دفاع مقدس ، کمال قزل کایا🍃⚘🍃 در ژانویه ی ١٩۶۵ مطابق با ۱۳۴۳/۵/۱۳ در شهر تاشلیچای استان آغری کشور در خانواده‌ ای مذهبی و شیعه متولد شد. از ملی‌ گرایی ، کمونیسم و بی‌ دینی نفرت داشت. معتقد بود که مسلمانان نباید خود را درون مرزهای جغرافیایی که کفار وضع کرده‌اند محبوس و زندانی کنند. 🍃⚘🍃 به عشق و خمینی (ره) و به خاطر علاقه ی زیادی که به شناخت ناب محمدی داشت در دی ماه سال ١٣۵٩ به همراه پسرخاله ی خود « بحری اکیول » وارد شد. 🍃⚘🍃 از اوایل سال ١٣۶۰ در حوزه ی علمیه ی حجتیه پذیرفته شد و تحصیل علوم دینی را در شهر مقدس قم و در جوار آستانه ی مقدس کریمه ی اهل بیت (س)⚘ شروع کرد. 🍃⚘🍃 فارسی رو هم یاد گرفت. حتی کتابها رو از فارسی به منظور برای می کرد. 🍃⚘🍃 اهل بود و به خواندن شب بسیار توجه داشت. پس از مدتی با توجه به اوامر امام خمینی (ره) قصد عزیمت به ی حق علیه باطل را کرد. 🍃⚘🍃 با بصیرتی که داشت فهمید که دفاع مقدس ما جنگ حق و باطل هستش. 🍃⚘🍃
رمان زیبای قسمت صد و چهارم -من نمیخوام اذیتت کنم،نمیخوام ناراحت باشی وگرنه جز تو هیچکس نیست که دلم بخواد تو اون مواقع کنارم باشه. -من میخوام تو سختی ها کنارت باشم.اینکه ازم پنهان میکنی اذیتم میکنه. مدت طولانی ساکت بود و فکر میکرد.بعد لبخند زد و گفت: _باشه،خودت خواستی ها. چهار ماه گذشت... دخترهام پنج ماهشون بود.مدتی بود که وحید سه روز کامل خونه نمیومد،دو روز میومد،بعد دوباره سه روز نبود.دو روزی هم که میومد بعد ساعت کاری میومد.من هیچ وقت از کارش و حتی مأموریت هاش .چون میدونستم توضیح بده و از اینکه نتونه به سؤالهای من جواب بده اذیت میشه.ولی متوجه میشدم که مثلا الان شرایط کارش خیلی سخت تر شده.اینجور مواقع بسته به حال وحید یا میذاشتم تا مسائلشو حل کنه یا بیشتر بهش میکردم تا کمتر بهش فکر کنه.تشخیص اینکه کدوم حالت رو لازم داره هم سخت نبود،از نگاهش معلوم بود. وقتی که نبود چند بار خانمی با من تماس گرفت و میگفت وحید پیش منه و من همسرش هستم.از زندگی ما برو بیرون... اوایل فقط بهش میگفتم به همسرم دارم و حرفهاتو باور نمیکنم...زود قطع میکردم.من به وحید اعتماد داشتم. اما بعد از چند بار تماس گرفتن به حرفهاش گوش میدادم ببینم حرف حسابش چیه و دقیقا چی میخواد.ولی بازهم باور نمیکردم.چند روز بعد عکس فرستاد.عکسهایی که وحید کنار یه خانم چادری بود.حجاب خانمه مثل من نبود،ولی بد هم نبود، محجبه محسوب میشد.تو عکس خیلی به هم نزدیک بودن.وحید هیچ وقت به یه خانم نامحرم اونقدر نزدیک نمیشد. ولی عکس بود و . اونقدر برام بی ارزش و بی اهمیت بود که حتی نبردم به یه متخصص نشان بدم بفهمم واقعی هست یا ساختگی. بازهم اون خانم تماس گرفت.گفت: _حالا که دیدی باور کردی؟ گفتم: _من چیزی ندیدم. تعجب کرد و گفت: _اون عکسها برات نیومده؟!!! -یه عکسهایی اومد.ولی آدم عاقل با عکس زندگیشو بهم نمیریزه. به وحید هم چیزی از تماس ها و عکسها نمیگفتم. دو روز بعد یه فیلم فرستادن.... تو فیلم تصویر و صدای وحید خیلی واضح بود.اون خانم هم خیلی واضح بود.همون خانم محجبه بود ولی تو فیلم حجابش خیلی کمتر بود.اون خانم به وحید ابراز علاقه میکرد،وحید هم لبخند میزد.... حالم خیلی بد شد.خیلی گریه کردم.نماز خوندم.بعد از نماز سر سجاده فکر کردم.بهتره زود نکنم.. ولی آخه مگه جایی برای قضاوت دیگه ای هم مونده؟دیگه چه فکری میشه کرد آخه؟ باز به خودم تشر زدم،الان ذهن تو درگیر یه چیزه و ناراحتیت اجازه نمیده به چیز دیگه ای فکر کنی. گیج بودم.دوباره خوندم.ولی آروم نشدم. دوباره خوندم ولی بازهم آروم نشدم.نماز حضرت فاطمه(س) خوندم.به حضرت شدم،گفتم کمکم کنید.بعد نماز تمام افکار منفی رو ریختم دور ولی چیز دیگه ای هم به ذهنم نمیرسید.... صدای بچه ها بلند شد.رفتم سراغشون ولی فکرم همش پیش وحید بود. با وحید تماس گرفتم که صداش آرومم کنه.گفت: _جایی هستم،نمیتونم صحبت کنم. بعد زود قطع کرد.اما صدای خانمی از اون طرف میومد،گفتم بیاد خب که چی مثلا. فردای اون روز دوباره اون خانم تماس گرفت. گفت: _حالا باور کردی؟وحید دیگه تو رو نمیخواد. دیروز هم که باهاش تماس گرفتی و گفت نمیتونه باهات صحبت کنه با من بوده. خیلی ناراحت شدم ولی به روی خودم نیاوردم. گفتم: _اسمت چیه؟ خندید و گفت: _از وحید بپرس. با خونسردی گفتم: _باشه.پس دیگه مزاحم نشو تا از آقا وحید بپرسم. تعجب کرد.خیلی جا خورد.منم از خونسردی خودم خوشم اومد و قطع کردم. گفتم بدترین حالت اینه که واقعیت داشته باشه، دیگه بدتر از این که نیست.حتی اگه واقعیت هم داشته باشه نمیخوام کسی که از نظر بهم میریزه باشم. سعی کردم به خاطرات خوبم با وحید فکر کنم. همه ی زندگی من با وحید خوب بود. یاد پنج سال انتظارش برای پیدا کردن من افتادم. یک سالی که برای ازدواج با من صبر کرده بود. نه..وحید آدمی نیست که همچین کاری کنه... من همسر بدی براش نبودم.وحید هم آدمی نیست که محبت های منو نادیده بگیره..ولی اون فیلم.... دو روز گذشت و فکر من مشغول بود.... ادامه دارد... نویسنده بانو
🦋•° 🌿 خــــانومش پــــرسید: بــــه چے فڪــــر میڪنے؟! رجایی گفتــــــ: امــــروز اول وقتــــم عقبــــــــ افتــــاد فڪر میڪنم گیر ڪارم ڪجا بــــود .. محمدعلے ‌رجایے🌸🌱 @moarefi_shohada
اول وقت سفارش فضیلت خواندن نمــاز در اول وقت نسبت بہ تأخیر انداختن آن مثل فضیلت آخــرت بر دنیاست. ثواب الاعمال بحارالانوار،ج ۷۹ " هرگز نمازت را ترک مکن " میلیون ها نفر زیر خاک بزرگترین آرزویشان بازگشت به دنیاست ؛ تا " سجده " کنند، فقط یک سجده از پاهايی که نمی توانند تو را به ادای نماز ببرند، انتظار نداشته باش که تو را به بهشت ببرند.. قبرها، پر است از جوانانى که میخواستند در پیری توبه کنند... رسول الله صلی الله علیه وآله فرموده اند…! نماز صبح : نور صورت ظهر : بركت رزق عصر : طاقت بدن مغرب : فايده فرزند عشاء : آرامش 🍀🍁🍀🍁🔻🍁🍀🍁🍀 التماس دعا 🇮🇷 ای با شهدا
رمان زیبای قسمت صد و بیست و هفتم _خب تنهام نذار _محمد راست میگفت،شما دیگه خیلی پررویی. -راستی داداش خوبت چطوره؟ -خوبه.از کارهای جناب عالی فقط حرص میخوره. بعد احوال باباومامان و بقیه رو پرسید. دیگه نمیتونستم پیشش بمونم... میرفتم، میخوندم و از خدا میکردم.گفتم: _من میرم بیرون یه هوایی بخورم. یه جوری نگاهم کرد که یعنی من که میدونم کجا میخوای بری.گفت: _هواخوری طبقه پایینه.. برو ولی زیاد تنهام نذارها.از من گفتن بود،دیگه خود دانی. بالبخند نگاهش کردم و گفتم: _هی ی ی...محمد بلند خندید. از اتاق رفتم بیرون... وقتی درو بستم انگار یه رو گذاشتن روی شونه م. روی صندلی کنار در نشستم. آقاجون با یه لیوان آب اومد پیشم.به بلند شدم. بالبخند گفتم: _آقاجون..چشمتون روشن. لبخندی زد و گفت: _چشم شما هم روشن دخترم. -ممنون آقاجون.البته من کلا روشن هستم.(منظورم فامیلم بود) لبخندش عمیق تر شد و چیزی نگفت. -مامان کجا هستن؟ -نمازخونه. -با اجازه تون من میرم پیششون.شما اینجا هستین؟ -آره دخترم برو.مراقب خودت باش. -چشم. مامان رو به قبله نشسته بود و دعا میکرد.کنارش نشستم و نگاهش کردم. خیلی گریه کرده بود.این مدت خیلی اذیت شده بود... نگاهم کرد.... لبخند زدم.یه دفعه ته دلم خالی شد،نکنه خواب بوده؟!مامان گفت: _زهرا،چی شده؟ -مامان،فکر کنم...خواب دیدم...وحید..برگشته... زخمی بود.. آروم و شمرده حرف میزدم... مامان لبخند زد و گفت: _نه دخترم.خواب نبود.واقعا خودش بود. زخمی بود.همونجاهایی که تو گفتی نور داره. بابغض گفت: _زهرا...پاش. گفتم: _ولی خیالتون راحت،دیگه مأموریت نمیره. -واقعا؟!!! -خودش که اینجوری گفت.بخاطر پاش. -قربون حکمت خدا برم.دیگه بره ولی هم مانعش بشم. حالش رو میفهمیدم... وحید یه پاشو از دست داد ولی دیگه پیش ما موندگار شد. مادروحید رفت پیش پسرش... منم تنهایی خیلی دعا کردم و شکر کردم و نماز خوندم. وحید یک هفته بیمارستان بود... حال من خوب نبود و نمیتونستم پیشش بمونم. مادرش و آقاجون و بابا و محمد و علی به نوبت پیشش میموندن.منم هر روز میرفتم دیدنش. سه ساعتی پیشش میموندم و برمیگشتم.فاطمه سادات وقتی پدرشو دیداز خوشحالی داشت بال درمیاورد.با باباش حرف میزد. وحید هم بادقت به حرفهاش گوش میداد و میخندید. بعد یک هفته چهره ی وحید تقریبا مثل سابق شده بود.اون موقع هم پرستارها و دکتر بالبخند و تعجب به ما نگاه میکردن. تا مدت ها مهمان زیاد داشتیم.... میومدن عیادت وحید.همکاراش،دوستاش،اقوام، بچه های هیئت؛خیلی بودن. یه روز حاجی و همسرش اومدن عیادت وحید. قبلا همسر حاجی رو دیده بودم.خانم خیلی بامحبتی بود. خودشون بچه نداشتن.وحید خیلی دوست داشتن.به منم خیلی محبت میکردن،مخصوصا بعد از قضیه ی بهار. حاجی اومده بود که بگه کار وحید تغییر کرده و مسئول جایی شده که من متوجه نشدم... ولی وحید خیلی تعجب کرد.گفت: _آخه من،...با این درجه و سن که نمیشه!!!! حاجی گفت: _ترفیع درجه گرفتی.سن هم که مهم نیست. مهم تجربه و پرونده ی کاریه که ماشاءالله تو پر و پیمونشم داری... کارت از چهار ماه دیگه شروع میشه.تا اون موقع به خانواده ت برس. به وحید نگاه کردم... ناراحت بود.حتما شده.. ادامه دارد... نویسنده بانو
رمان زیبای قسمت صد و سی و دوم بابغض گفت: _یکی از نیروهام امروز شهید شد.پسر خیلی خوبی بود تازه رفته بود خاستگاری،بله هم گرفته بود دو هفته دیگه عقدش بود.من و تو هم دعوت کرده بود. دلم خیلی سوخت به وحید نگاه میکردم. هر دو ساکت بودیم ولی وحید حالش خیلی بد بود گفتم: _خب الان شما چرا ناراحتی؟!! سؤالی نگاهم کرد.بالبخند گفتم: _اون الان وضعش از من و شما بهتره. شهادت قسمت هرکسی نمیشه.. با شیطنت گفتم: _شما که بهتر میدونی دیگه. با دست به خودش اشاره کردم و گفتم: _بعضی ها تا یک قدمی ش میرن،حتی پاشون هم شهید میشه ولی خودشون شهید نمیشن. لبخندی زد و گفت: _این الان دلداری دادنته؟!! خنده م گرفت.گفتم: _من حالم بده..چه انتظاری از من داری؟ الان دلداری دادنم نمیاد پاشو برو بیرون، مریض میشی وحید بلند خندید.دلم آروم شد. سه ماه گذشت... وحید هنوز هم خیلی کم میومد خونه. حتی چند روز یکبار تماس میگرفت. تولد پسرها نزدیک بود.منتظر بودم وحید تماس بگیره تا ازش بپرسم میتونه بیاد که جشن بگیریم یا نه. چند روز گذشت تا وحید تماس گرفت. چهار روز به تولد مونده بود.گفت: _خیلی خوبه،منم روز قبلش میام کمکت. خوشحال شدم. دست به کار شدم.تزیین خونه و دعوت مهمان ها و خرید هدیه و سفارش کیک و کارهای دیگه وقتم رو پر کرده بود.بچه ها هم خوشحال بودن.حتی سیدمحمد و سیدمهدی هم که نمیدونستن تولد یعنی چی،خوشحال بودن. روز قبل تولد شد ولی وحید نیومد.وحید هیچ وقت بدقول نبود.نگران شدم. آخرشب وقتی بچه ها رو خوابوندم، گوشیمو برداشتم که با وحید تماس بگیرم ولی وقتی ساعت رو دیدم،منصرف شدم. بودم. خوندم و براش کردم. ظهر روز تولد شد ولی هنوز وحید نیومده بود.چند بار باهاش تماس گرفتم ولی جواب نمیداد.مهمان ها برای شام میومدن.مادروحید و نجمه سادات از بعدازظهر اومدن کمکم.مامان هم اومده بود... شب شد و همه مهمان ها اومده بودن. باباومامان،آقاجون و مادروحید،نرگس سادات و شوهرش و بچه ش،نجمه سادات هم عقد بود با شوهرش،علی و اسماء،محمد و مریم هم با بچه هاشون مهمان های ما بودن. بچه ها حسابی بازی و سروصدا میکردن. منم خیلی نگران بودم ولی طبق معمول اینجور مواقع بیشتر شوخی میکردم. آقاجون گفت: _وحید میاد؟ گفتم: _گفته بود میاد ولی فکر کنم کاری براش پیش اومده. محمد رو صدا کردم تو اتاق.بهش گفتم: _اگه کسی از همکارهای وحید رو میشناسی بهش زنگ بزن تا مطمئن بشم وحید حالش خوبه. محمد تعجب کرد.گفت: _چرا نگرانی؟!! -قول داده بود میاد.قرار بود دیروز بیاد.هیچ وقت بد قولی نمیکرد.هرچی باهاش تماس میگیرم جواب نمیده. محمد تعجب کرد.فقط به من نگاه میکرد. گفتم: _چرا نگاه میکنی زنگ بزن. همونجوری که به من نگاه میکرد گوشیشو از جیبش درآورد.با یکی تماس گرفت،جواب نداد.با یکی دیگه تماس گرفت،اونم جواب نداد.مامان اومد تو اتاق.گفت: _شما چرا نمیاین بیرون؟ لبخند زدم و رفتم بیرون.به محمد اشاره کردم زنگ بزن.بعد نیم ساعت محمد اومد بیرون.گفت: _بعضی ها جواب ندادن.بعضی ها هم گفتن چند روزه ازش خبر ندارن. تصمیم گرفتم اول شام رو بیارم.شاید تا بعد شام بیاد،برای مراسم تولد.همه تعجب کردن ولی باشوخی ها و بهونه های من ظاهرا قانع شدن. بعد شام دیگه وقت کیک بود.بیشتر از این نمیتونستم صبر کنم.کیک رو آوردم و مراسم رو اجرا کردیم.سیدمحمد بغل آقاجون و سیدمهدی بغل بابا بود.خیلی دوست داشتم بغل وحید بودن.بعد باز کردن هدیه ها و پذیرایی بابا گفت: _ما دیگه بریم. بقیه هم بلند شدن که برن.همون موقع در باز شد و وحید اومد.فاطمه سادات طبق معمول پرید بغل وحید.همه از دیدنش خوشحال شدن.فقط محمد میدونست که من چقدر نگرانش بودم.محمد به من نگاه کرد.منم سرمو انداختم پایین و نفس راحتی کشیدم.به وحید نگاه کردم.دقیق نگاهش میکردم که ببینم همه جاش سالمه.آره،خداروشکر حالش خوب بود.رفتم جلو و بالبخند سلام کردم.وحید لبخند زد و گفت: _شرمنده. محمد اومد جلو،احترام نظامی گذاشت و گفت: _کجایی قربان؟ مراسم تموم شد. وحید آروم یه مشت به شکم محمد زد و گفت: _همه کیکهارو خوردی؟ بعد بغلش کرد و تو گوشش چیزی گفت. من میدونستم چی میخواد بگه.وحید از اینکه بقیه بفهمن کار و درجه ش چیه خوشش نمیومد.فقط آقاجون میدونست که وحید ترفیع گرفته.آقاجون هم از دیگران شنیده بود وگرنه خود وحید هیچ وقت نمیگفت.همه بخاطر دیدن وحید موندن... وقتی همه رفتن،وحید تو هال با بچه ها بازی میکرد.منم مثلا آشپزخونه رو مرتب میکردم ولی در واقع داشتم به وحید نگاه میکردم... ادامه دارد... پ.ن:التماس دعا نویسنده بانو
خیلی‌ها ایشان را می‌شناختند و به‌واسطه ارتباط با افراد و اقشار مختلف و توانایی‌های فراوانی که در و جودو داشت و همچنین به‎عنوان گردان آموزشی در دانشگاه تربیت پاسداری امام حسین(ع)⚘ تهران مشغول بود. نقش در این عرصه، از ایشان انسانی با ساخته بود که با تربیت شاگردان مختلف در استان‌های مازندران، اصفهان، قم و تهران، افراد زیادی را از کودک تا بزرگسال به خود جذب کرده بود. 🍃⚘🍃 ، و در مسائل مختلف داشت دارای مختلفی بود که قدرت و آگاهی پشت آن بود، در صحبت‌هایش مقتدارانه صحبت می‌کرد و این مسأله یکی از نکاتی بود که در کنار نقاط برجسته دیگر زندگی‌ اش؛ از فردی خاص ساخته بود. 🍃⚘🍃 نمازش اول وقت بود در سیل سال 78 نکا که آسیب فراوانی به شهرستان وارد شده بود، منزل پدری شان نیز دچار خسارت شد و آنها برای ترمیم و بازسازی منزل در کنار پدر کمک‌کار استادکار برای تعمیرات بودند که در آن شرایط سخت و بحران‌زده روزی نبود که صدای مؤذن بلند شود یا موقع اذان باشد و ایشان دست از کار نکشد، در هر شرایطی اول وقت اولویت در کار و برنامه‌های مختلفش بود. 🍃⚘🍃
🔴 چرا نمیشه⁉️ ⛔️ شمردن 💥😱 💠رسول خدا(ص) درباره پیامدهاى دنیوى سَبُک شمردن نماز می فرمایند:👇 🔻 ۱. خداوند، برکت را از عمر او برمی‌دارد؛ 🔻 ۲. خداوند، برکت را از روزى او برمی‌دارد؛ 🔻 ۳. خداوند، سیماى (نشان) صالحان را از چهره او می‌زداید؛ 🔻 ۴. هر عملى را که انجام می‌دهد، پاداش نمی‌یابد؛ 🔻۵. دعایش به آسمان، بالا نمی‌رود؛ 🔻۶. در دعاى صالحان، بهره‌اى نخواهد داشت. 💖📿 🌺 🤲 💔
🌹شیرودی در کنار هیلکوپتر جنگی اش ایستاده بود و خبرنگاران هر کدام به نوبت از او سوال می‌کردند. ♦️خبرنگار ژاپنی پرسید: شما تا چه هنگام حاضرید بجنگید؟ شیرودی خندید. سرش را بالا گرفت و گفت: ما برای خاک نمی جنگیم ما برای اسلام می جنگیم. تا هر زمان که اسلام در خطر باشد. این را گفت و به راه افتاد. خبرنگاران حیران ایستادند. شیرودی آستینهایش را بالا زد. چند نفر به زبانهای مختلف از هم پرسیدند: کجا؟ خلبان شیرودی کجا می‌رود؟ هنوز مصاحبه تمام نشده! شیرودی همانطور که می رفت برگشت. لبخندی زد و بلند گفت: نماز! صدای اذان می آید وقت است. 🌹8 اردیبهشت سالروز شهادت /شادی روحش صلوات