eitaa logo
بی نام و نشان
112 دنبال‌کننده
74 عکس
6 ویدیو
1 فایل
در این دفتر عاریه‌ای، برخی اشعار تازه و کهنهٔ علی مؤیدی را خواهید خواند. درود بر آن رفیقِ گرمابه و گلستانم که این دفتر کاهی را سامان داد! نقد و نظر: @Ali_MoayedI
مشاهده در ایتا
دانلود
[ Photo ] موی تو به من گفت که یلداش بنامم ناگاه زمستان شد و لرزید کلامم #تک_بیت #علی_مؤیدی @moayedialiqom
دوستان اهل نظر می توانند، نظرات سازنده ی خود را با این کمترین در میان بگذارند. سپاس فراوان آی دیِ من: @shahriar_sangestan
یک غزل طنز : ژولیده می بینم درختانِ سرت را باید یکی جارو کند دور و بَرت را بوی نفسهایت چرا دودی ست، ای وای بگذار تا یک شب ببینم مادرت را! یک دست را در جیبمان کردی، نگفتی اسرار ناپیدای دست دیگرت را گاهی برایم بلبلی آوازخوانی گاهی برویم می گُشایی عرعرت را اینجا پر است از مردی و نامردی انگار بگشوده ای بر هر کس و ناکس درت را تن پوشِ نارنجی به تن می آیم ای شهر باید بشویم بند بند پیکرت را @moayedialiqom
یک غزل عاشقانه ی قدیمی: امشب چه دلگیرم من از سرمای این ماه نامھربانی ھای بی معنای این ماه می لرزم و دندان به ھم می سایم انگار پایان نمی یابد شب یلدای این ماه بر زخم بی درمان نمک می پاشد این سوز آه از نمک نشناسیِ شب ھای این ماه بی زارم از دنیای بی باران و ابری بیگانه ام بیگانه با دنیای این ماه دل کندم از گرمای تو، خورشید فردا دیگر نمی بینم تو را ھمتای این ماه خود را نشانم داد و سردی کرد و افسوس... من ماندم و سرمای تن فرسای این ماه این شب گذشت از من ولی دردش...بماند می ترسم از فردا و پس فردای این ماه @moayedialiqom
چقدر خنده به لب های سرخ می آید چنانکه خون به سراپای خنجری عریان @moayedialiqom
افتان و خیزان می دوم سوی چراغ رو به رو در دشت، عطر چای را حس می کنم زان کورسو شاید کنار شعله اش چشمان نازی بسته است یا دست گرم مادری سرگرم پایی خسته است شاید اجاق و کاسه ایست سرشار از شیری که نیست یا کلبه ای خالیست آن جامانده از پیری که نیست شاید از آنجا چشمه ای رقصان به دریا می رود در سبزه زاران می چمد غرق تماشا می رود شاید در این ویرانه شب آنجا پر از آبادی است از هر قفس پیراسته آبادیِ آزادی است شاید در این خشکیده دشت آنجا چمن روئیده است بر جسم عریان زمین یک پیرهن روئیده است شاید چنین شاید چنان اینها خیالات من است تنها از این رو می دوم کآنجا چراغی روشن است... @moayedialiqom
ای رنج، ای رفیق قدیمی، بیا که باز باید برای خلوتمان چای دم کنیم با قُل قُل سماور و با عطر دارچین از اضطراب خانه ی خاموش، کم کنیم تا کی گریز؟! ای همه دارایی ام، بس است تا کی به این رفاقت دیرین ستم کنیم؟! دل تنگ و اشک جاری و شب سرد و چای دم امشب بیا که باز بساطی عَلم کنیم... @moayedialiqom
لطف یک دوست:👇👇👇👇
عکس نوشته ها کاریست از برادر عزیز، اهل دیار شعر و نثر، جناب مرتضی ابراهیم پور...
شعر برگزیده در دومین جشنواره ی وحدت اسلامی: ما مسلمانیم در دنیای ما می توان نادیدنی ها را چشید می توان آوازها را لمس کرد می توان بوییدنی ها را شنید سجده بر خاک است در آیین ما ابر اگر سر می نهد بر کوهسار رود را تسبیح جنگل دیده ایم سجده های چشمه را در آبشار لاله می گیرد به سوی آسمان صبح با دستش سبوی خویش را قبل گل دادن به دست باغبان خاک می گیرد وضوی خویش را ما مسلمانیم سرمستیم ما در بهار سبز و در پاییز زرد عشق اگر باشد چه فرقی می کند جام را می پر کند یا آب سرد ما درختان را برادر یافتیم در شکوه جنگلی انبوه و شاد ای برادر با خبر باش ای بسا جنگلی را شعله ای بر باد داد... @moayedialiqom
ای شهرِ صدها قرن مُرده، ای خفته در تابوتِ آهن ای چون مترسک رفته بر دار، پوشالیِ پشمینه بر تن از مرگ خود برخیز و بنگر! آواره ی آزاده ام من ای ریگ زار تشنه بشنو! باران دریازاده ام من من خانه ای در کوه دارم، همسایه ام گل، مرکَبم باد سجّاده ای از دشت دارم، آب وضویم رود آزاد ای شهر پوشالی مخوانم، تا کی به موج از خواب گفتن؟! در مذهب آزاده ننگ است، با مردگان در خاک خفتن بی خانه ام تا بعد سرما، از راه برگردد بهاری آواره ام تا همچو خورشید، از شرق برخیزد سواری آواره ام می خوانی! آری! کاشانه ام آتش گرفته است خاموشی امّا چند قرن است، من خانه ام آتش گرفته است... در نگاه اول این شعر چندان فاطمی نیست امّا فاطمی ترین شعریست که سروده ام... @moayedialiqom
مرثیه رضوی: در اوج خشم آتش بار تابستان من و بابا به زیر سایه ی ایوان کنار شمعدانی های مادر نه کمی آن سو تر از گل های شبدر نه نمی دانم کجا اما کنارم بود کنار ذهن تند و بی قرارم بود چه پرسش های خوبی داشتم آن روز چه بذری در وجودم کاشتم آن روز میان گفت و گو پرسیدم از انگور از آن انگور شیرین پر از زنبور «چرا انگورها را سَم نمی پاشیم؟» «چرا روزی دِه زنبورها باشیم؟» پدر، یا با زبان کودکی «بابا» به من گفت: آه، خیلی کوچکی بابا! و الا با تو می گفتم که ایرانی که شیعه با هزاران زخم پنهانی هنوز از سمّ و از انگور می رنجد از این غم تا کنار گور می رنجد... پدر، برگرد و بنگر گرچه ره دور است که فصل مشهدِ من فصل انگور است... @moayedialiqom
این بیت سروده ی مردی است که اولین شاعر زندگی ام بود؛ مردی که هرگز مدعی شاعری نبوده و نیست اما من امروز درمی یابم که تنها شاعر زندگی ام اوست...مردی که هرچه بودِ من ازوست...پدرم: هنر را برای خدا صرف کن که در طول دهرش نگیرد غبار... @moayedialiqom
آری به یاد دارم، نفرین آخرت را با بغض و خنده گفتی: «صد سال زنده باشی»... @moayedialiqom
چندی پیش، میهمان اهالی هنردوست و صاحب فرهنگ "الیگودرز" بودم. شرکت در جشنواره ی منطقه ای شعر آزاد، بهانه ای بود تا با هنرمندان خون گرم و صمیمی آن دیارِ همیشه پایدار، وقت خوشی بگذرانم. خوش روزی بود آن روز... . آن مراسم خوب را به منظور تجلیل از هنرمند جوانی برپا کرده بودند که همه دوستش داشتند، همه... هنرمند جوانی که خورشید عمر با برکتش خوش درخشیده بود و زود به غروب نشسته بود. اهالی الیگودرز عزیز، ثابت کردند که هنر و هنرمند، چه جایگاه والایی در قلب آنان دارد! سالن همایش های اداره ی ارشاد شهر، پر شده بود از مردمانی که سپاسگزار هنرمند فقیدشان بودند؛ سپاسگزار پدرش که خود نیز دست به قلم بود و بسیار محترم. به چشم خود دیدم که بعد از گذشت حدود یک سال از پرواز آن پرنده ی جوان، چگونه رفیقانش هنوز در فراقش آه می کشیدند و نم نم می سوختند. خدایش بیامرزد. من هرگز او را ندیده بودم و نشناخته بودم اما آن روز، جایگاه او را در بین هم شهریان مهربانش به چشم کم توانم دیدم. مبارک روزی بود... . درود بر روان آن هنرمند فقید و خانواده ی اهل فرهنگش، و درود دو چندان بر مردم عزیز شهر الیگودرز...شهری که ثابت کرد قدر ستارگانش را می داند. هم اکنون، نیماییِ کوتاهی را که برای سروده ام به او و همشهریانش تقدیم می کنم: تو را نشناختم ای شاعر تنها، ولی، امّا... تو را بر صفحه ی «گودال اسماعیل*»، تو را در چشمه ی اشک رفیقانت، تو را پشتِ سکوتِ مادری دلتنگ، تو در آسمان برفیِ موی پدر دیدم؛ تو را سهرابِ فردوسی، تو را شهنامه خوان دیدم؛ تو را ای شاعر تنها نه بر روی زمین سرد، که در هفت آسمان دیدم... *نام کتابی داستانی از این هنرمند! @moayedialiqom
به بهانه ی یک شعر سپید: نقدی بر شعر کوتاه "انتقام" اثر به قلم علی مؤیدی در رسانیوز: http://rasanews.ir/fa/news/597158 البته دوستان هیأت تحریریه زحمت کشیده اند و برخی کلمات را به فارسی دری! برگردانده اند که من از آنها بی خبر بوده ام...برای مثال: من در متن از سر آگاهی از واژه ی «مدرن» استفاده کرده ام که اشاره ای داشته به مدرنیزم؛ امّا عزیزان آن را به «پیشرفته» برگردانده اند که کلّاً بار معنایی مدرن را ندارد...البته چندان مهم نیست... می توان گذشت. در جایی دیگر، به صلاحدیدشان، تعبیر به «وحدت وجود» را به «وحدت» برگردانده اند که کلام را نیمه جان کرده است...این نیز قابل اغماض است... @moayedialiqom
بوی بهار می رسد: ای شهر متروکه ی من، عید است عیدت مبارک فصل بهاران رسیده، فصل جدیدت مبارک در اوج این بی کسی ها، گل داده اند اطلسی ها ای شهر دلواپسی ها، نور امیدت مبارک ای سیب نو برگ و بالم، مثل تو شد ماه و سالم ای پر شکوفه نهالم، رخت سپیدت مبارک هم شیطنت های شبدر، هم عطر یاس فسونگر هم ضرب قلب صنوبر، هم رقص بیدت مبارک... شهر از صدایم برآشفت، تنهایی ام باز بشکفت ناگاه با من کسی گفت، از دور عیدت مبارک @moayedialiqom
یک قطعه ی دو بیتی: شب فراق چه خوش بودم ای که آمدی اکنون امیدِ برگ و برم رفت و بیمِ بهمنت آمد شب فراق، سراسر امیدِ آمدنت بود شب وصال تو امّا هراسِ رفتنت آمد... @moayedialiqom
یک مصرع: هجوم عشق بر عقلم، هجوم سیل بر کلبه ست... @moayedialiqom
چارپاره ای دیگر: (شعر برگزیده ی سومین جشنواره ی شعر وحدت اسلامی) هرچند که از توضیح و تشریح شعرهایم و حاشیه نویسی بر آنها بیزارم امّا تذکار این نکته خالی از فایده نیست که این شعر، روایتگر داستای دو جوی است و در قالب گفتگوی آن دو تکوین و تدوین یافته است: -هی برادر جان، خدا قوت سلام آشنایی، آشنایی، کیستی؟ کول بارِ بسته می گوید که تو مثل مایی اهل اینجا نیستی -جاری ام از کوهسار پشت سر سوی دریا می روم امیدوار زخمی از زخم زبان سنگلاخ آشنا با گریه های آبشار -هان برادر، از کدامین چشمه ای؟ -چشمه ی زاینده ی بالای کوه چشمه ی با ابرها آمیخته هم نفس با آسمان باشکوه -ما هم از آن کوه و از آن چشمه ایم دردمند از زخم های بی شمار با گذار از دشت های سبز و زرد سوی دریا می رویم امیدوار آری از یک تیره ایم آری بیا آسمان مِهر را باید گشود ای برادر، راه را تنها مرو می توان صد جوی نه، یک رود بود (جوی های قصه مان امیدوار هم صدا، هم داستان، هم پا شدند دست ها در دست و دل ها یک دله عاقبت یک رود نه، دریا شدند)... داستان این است آری ای رفیق من روان از کوهسارانم تو نیز دشت در آغوش و دریا روبروست ای برادر من مسلمانم تو نیز... @moayedialiqom