رمضان در راه است:
چنان گنگ غریب افتاده من تنهای خاموشم
به غاری می خَزَم، دل کنده از فردای خاموشم
نه تن پوشی نه چایی آه از این کولاک در رنجم
نه شب تابی نه شمعی وای از این شب های خاموشم
براین دیوارها نامی نشانی یادگاری نیست
نه از ابنای معدومم نه از آبای خاموشم
در این دخمه، درون قلب سنگین و سیاه کوه
کسی گویا خبر دارد از این نجوای خاموشم
کسی از ماورای کوه می خواند مرا چون عشق
رسولش -اشک- می آید به این دنیای خاموشم
بیا شب را بتاران، چشم را چون صبح روشن کن
بباران آتشت را اشک بر صحرای خاموشم...
#علی_مؤیدی
#غزل
@moayedialiqom
غزلی دیگر:
مسیر خاکی دِه در غبار گم شده است
پناه چلچله ها، بیشه زار گم شده است
صدای زنگ دبستانمان نمی آید
کلاس، میز پر از یادگار گم شده است
اذان مسجد دِه، یاکریم، گلدسته
قنات، لانه ی روی چنار گم شده است
کجاست حاصل رنجی که باغبان می برد؟
شبیه دهکده باغ انار گم شده است
مزار دهکده است این «بزرگراه» و منم
کسی که بین هزاران مزار گم شده است
کسی که با چمدانش نشسته سردرگم
کسی که دار و ندارش هزار گمشده است
26 خرداد 1398
#غزل
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
#قدری_درنگ
#جلال_آل_احمد
در حیرتم از برخی مکتوبات جلال آل احمد. خدایش بیامرزد. آنچه در برخی مکتوبات او حیرت می آفریند، حضورِ خروار خروار اصطلاحات عامیانه و کوچه بازاری است. خواننده حس می کند که نویسنده به همان آسانی که زبان مادری اش را صحبت می کرده، آثار مکتوب می آفریده است. او با همان تبحّر نویسندگی اش، طوری کوچه بازاری می نویسد که خواننده متحیّر می ماند که اکنون در کتابخانه نشسته یا در محله های قدیمی و پر سر و صدا در حال قدم زدن است. خواندن برخی کتاب ها، کتابخانه و سکوت و خستگی و سرخی چشم و چای و قهوه و... می خواهد؛ از دیگر سو، برخی کتاب ها را حتی در هیاهوی 100 هزار نفر دراستادیوم آزادی هم می توان خواند (و در عین حال تماشاگر بازی هم بود)؛ اما این گونه کتابهای جلال، نه آن است و نه این. جلال آل احمد در این دست آثارش، پیوند دهنده ی پشت میز نشینان با مردم کف خیابان است. نه می توانی بگویی کتابش یا داستانش کتاب و داستان نیست که فرهیختگان و کتاب خوان ها از آن بی نیاز باشند، و نه می توانی آن را از کف کوچه و بازار برداری و در قفسه کنار آثار متکبر و سال و خاک خورده ی خداوندان اندیشه بگذاری!
برای نمونه، چند خط از کتاب «نون والقلم» او را بخوانید تا آنچه می گویم را دریابید:
«در تمام مدّت این پانزده سالی که میرزا اسدالله جای باباش نشسته بود، فقط سه بار از این کارها [خودتان بخوانید تا بدانید کدام کارها را می گوید] پا داده بود؛ که دفعه ی آخرش مال سه سال پیش بود. و از همان سربند نزدیک بود روزگار میرزا سیاه شود. و همین قضیه هم باعث شد که میزان الشریعه، امام جمعه ی شهر و حاکم شرع، دم لوله هنگ دار باشی مسجد را دیده بود که زاغ سیاه میرزا را چوب بزند و سیر تا پیاز کار هر روزه اش را به گوش کلانتر محل برساند» (نون والقلم، ص 9).
سرتاپای پاره نگاشت* بالا، اصطلاحات عامیانه است. نکته ی دیگری که هست این است که اگر مترجمی بخواهد پا به عرصه ی ترجمه ی چنین کتابهایی بگذارد، به گمانم، روزگارش سیاه است. شنیده ام که محمدرضا قانون پرور، استاد دانشگاه تگزاس، کتاب «نون والقلم» را به انگلیسی برگردانده! خدا از بلایا نگاهش دارد! خیلی کنجکاوم که بدانم چگونه ترجمه کرده! لااقل همین متن بالا را... . بگذریم.
#علی_مؤیدی
*"پاره نگاشت"، برگردان "پاراگراف" است. این تعبیر زیبا را از استادم جناب دکتر عبدل آبادی، عضو هیأت علمی دانشگاه شهید بهشتی تهران شنیدم. سایه اش بر سرم مستدام... .
"غلط ننویسیم"! این عنوان کتاب ابوالحسن نجفی است. کتاب او، به قول خودش، فرهنگ دشواریهای زبان فارسی است. دوستان فرهیخته و قلم به دستم را به خوانش این کتاب شریف، دعوت می کنم. ابوالحسن نجفی، ثابت کرده است که اهل تحقیق و خون دل خوردن است. دقت های فراوان و جالب توجّهی در این کتاب دارد. بی استثناء همه ی ما در نگارش فارسی مان، آگاهانه و ناآگاهانه، به اشتباهات کوچک و بزرگی مبتلاییم، بنابراین، خوب است که "نگارش آموزانه"، نگاهی به دست رنج ابوالحسن نجفی بیندازیم. نمونه ای از کار او را بخوانید:
«بی تفاوت»: در فارسی "بی تفاوت" یعنی "بدون فرق و تمایز". بنابراین جمله ای مانند این: «او به سرنوشت وطنش بی تفاوت است» اگر هم معنایی داشته باشد این است: «او با سرنوشت وطنش فرقی ندارد»! البته غرض گوینده یا نویسنده این نبوده، بلکه می خواسته است بگوید: «او به سرنوشت وطنش بی اعتناست.» استعمال "بی تفاوت" به این معنی که بر اثر گرته برداری از... indifferent انگلیسی در نیم قرن اخیر در رسانه ها و نوشته ها کم و بیش متداول شده غلط است و به جای آن باید گفت: بی اعتنا، بی علاقه، بی توجّه، لاقید و نظایر اینها. (غلط ننویسیم، ص 96)
ابوالحسن نجفی، تب فارسی نویسی ندارد. داس برنداشته که فارسی دری را از هرچه علف و سبزه و گل خودرو و... نجات دهد، بلکه دغدغه دارد که درست بنویسیم، همین! (امیدوارم این عبارات را غلط ننوشته باشم!)
#قدری_درنگ
#ابوالحسن_نجفی
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
این عاشقانه ی کوتاه را در هوای پاییز 98 نوشته ام. دیروز و امروز. تقدیم به آنان که با پادشاه فصل ها* سر و سرّی دارند:
هوای مِهر، مرا می بَرَد به سوی جهانت
جهان سرد نگاهت، جهان سرخ زبانت
به سوی خشکی دیدارِ آخرین، شب رفتن،
چه کرد با منِ عاشق سلام بی هیجانت
ولی هنوز بهاری، پر از پرنده و برگی
امید بسته جهانی به برگ های جوانت
بهار گمشده ی من، سلام ساده ی پاییز
به سبزه زار دو چشمت به لاله زار لبانت
#علی_مؤیدی
#غزل
@moayedialiqom
*تعبیری است از شاعر بزرگ معاصر، مهدی اخوان ثالث. «پادشاه فصل ها پاییز...»
رفیق جان،
بگذار امشب تلخ ترین سروده ام را در این دفتر بگذارم. امّا پیش از آن، من باب مقدمه، چند سطری می نگارم تا روان پریشانم آرام و قرار گیرد.
ورود به دنیای شعر یا هر هنر دیگری، ورود به سرزمین خیال است. خیال، پدیده ی شگفتی است. در یک اثر هنری، در دو مرتبه با خیال روبرو می شویم: مرتبه ی ذهن آفریننده، و مرتبه ی ذهن خواننده یا بیننده. ممکن است برخی منتقدان و اهالی هنر، بازی با خیال در آفرینش یک اثر هنری را تنها در ساحت خواننده یا بیننده بپندارند. زیرا در ذهن مخاطب است که تصاویر و مفاهیم خیالی بازآفرینی می شوند و ارتباط هنری بین مؤلّف و مخاطبان شکل می گیرد. بر منکر این ویژگی هنر و این ساحت خیال لعنت باد! امّا آنچه غالباً مورد غفلت قرار می گیرد این است که آفریننده، پیش از آنکه اثرش را به نمایش بگذارد، در سرزمین خیال چه بر سرش آمده است! گویا کمتر التفاتی به این حقیقت هست که ابتدا در جهان آفریننده است که ما با بازی های خیال روبروییم.
خیال چه می کند؟ همه می دانیم که با گذر از جهان مشهودات حسّی و مشهودات عقلی و مشهودات قلبی، و با جمع آوردن آن داده ها، می توان پا در جهان خیال گذاشت، و بر اساس آنچه دریافت شده است، دست به آفرینش زد. اما باید دانست که ممکن است مخلوق خیالی ما، بر اساس زیست ما خلق نشده باشد. یعنی، می توان داده های شهود شده را در مناسبات جدیدی به کار بست. این قدرت را خیال به ما می دهد. خیال تنها به این کار نمی آید که در ذهن با اضافه کردن شاخ به اسب یا کت و شلوار به گربه مخلوقات عینی جدید پدید آورد، بلکه گاه می توان مفاهیم انتزاعی و مشهودات قلبی را نیز دست مایه ی آفرینش های جدید کرد. یعنی، می توان عاشق نبود و عاشقانه سرود! این از شگفتی های جهان خیال است. بر اساس مهملاتی که گفته شد، می توان نتیجه گرفت که، عاشقانه سرودن دلیلی بر عاشقانه زیستن نیست؛ همان گونه که عارفانه سرودن دلیلی بر عارف بودن شاعر نیست. ممکن است کسی عرفانی بنویسد و زیستش در اندازه ی یک درخت چنار باشد! اثر هنری، به آفریننده اش مربوط است اما نه ان آفریننده ای که در جهان عینی است، بلکه آن آفریننده ای که در جهان خیالی اش زندگی می کند. آفریننده در جهان خیالی، یک قدم از جهان عینی فاصله گرفته است و به جهان معقول نزدیک شده است. یکی از دلایلی که هنرمند می تواند شگفتی بیافریند همین است. بله، شاعری که در عشق می سوزد، و آن را در جهان عینی خود با تمام هستی اش چشیده است، مسلّماً عاشقانه های با حلاوت تر و زیباتری می سراید از شاعری که تنها چیزی که او را سوزانده ذغال منقلش بوده! به این سبب که شاعر عاشق، بر اساس شهود دقیقش از حقیقت عشق، بهتر می تواند آن را بازسازی خیالی کند، اما شاعر دوم، مفهوم محبتی را که مثلا به منقلش دارد می گیرد و با رنگ و لعاب تشدیدش می کند، تا به مفهوم عشق نزدیک شود، بعد می نشیند و ترّهات عاشقانه می سراید! به همین دلیل، هنرمندانی که سوژه هایشان را زندگی نکرده اند، «غالباً» آثارشان تصنّعی از آب در می آید. باید دانست که زیست عینی سوژه های هنری، هنر را به واقعیت پیوند مستحکم تری می زند؛ واقعیتی که می تواند از سنخ معقولات یا مشهودات باشد. آری، قله ی هنر دینی از مسیر چنین هنری می گذرد. بگذریم! این همه را گفتم، تا نتیجه بگیرم که شعر تلخ سرودن، لزوماً به معنای تلخ زیستن و تلخ نگریستن نیست. والسلام. اما غزل:
در خانه ام خفاش خون آشام می بینم
پرواز کرکس را به روی بام می بینم
من بی گناهم ای زمین ای آسمان اما
کنج اتاقم جوخه ی اعدام می بینم
ای مرگ! گفتی می درون جام می ریزی
ای مرگ! تنها شوکران در جام می بینم
من آخرین مجنون تاریخم ألا لیلی
این عشق را چندی ست بی فرجام می بینم
صبح آمده با خنده و با صد سلام افسوس
حتی سلام صبح را دشنام می بینم
می بینی ام، جان می کَنَم خاموش، می بینی
می بینمت، لب می گَزی آرام، می بینم
#غزل
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
بر سایه ی بلند تو ای مهربان درود
ای موج سرفراز من ای کوه بی فرود*
راندی مرا و هم نفس آهوان شدی
این گرگ پاک پنجه گناهش مگر چه بود؟
این پیرگرگ بی هنر آری غزال نیست
نفرین بر آهویی که برایت غزل سرود
فریاد از این کویر که دشتی است بی ثمر
بی چشمه سار مهر تو از زندگی چه سود؟
بی دست و پا کنار تو افتاده ام ببین
آن ماهی ام که جان بسپارد کنار رود
#غزل
#علی_مؤیدی
*این مصرع را اینچنین نوشته بودم: «ای کوه سرفراز من ای موج بی فرود» که به توصیه ی شاعر گرامی جناب دکتر حامد اهور، و تأیید استاد سید مهدی حسینی رکن آبادی، به این صورت درآوردمش.
جوانمرد، منِ غریبِ گم کرده راه چه می دانم که شعر یا هنر و آفرینش هنری چیست؟! اما استادی را می شناسم که "استاد" است. اگر در قلمرو شعر پارسی به یافتن استادی کاربلد برخیزیم، بی تردید، سر از کوچه ی #مهدی_اخوان_ثالث نیز در خواهیم آورد. بگذار تا فرازی از نیمایی "غزل4" اخوان را بخوانیم و به جان دریابیم که استادی شعر چیست و استاد شعر کیست؟!
امشب به یاد مخمل زلف نجیب تو
شب را چو گربه ای که بخوابد به دامنم
من ناز می کنم *
اخوان در این سه سطر چه کرده است؟! او ابتدا زلف معشوق را، با استفاده از اضافه ی تشبیهی، به "مخمل" تشبیه کرده است. پس از آن، با استفاده از شخصیت بخشی، صفت "نجیب" را که مختص انسان است، به زلف او گره زده است تا بیان کند که زلف معشوقش چه اندازه گوهری، اصیل و عفیف است. تتابع اضافات نیز خود نمک دیگریست که جریان داشتن زلفِ چون رود را به چشم می کشد. بعد از آن، شب را به "گربه" [سیاه] تشبیه می کند، گربه ای که در دامنش خوابیده است. آیا او گربه را ناز می کند؟ خیر! شاعر می گوید: "شب را ناز می کنم". امّا واژه ها را به گونه ای چیده است که ناز کردن گربه نیز به ذهن متبادر می شود. آیا این پایان کار است؟ باز هم خیر! او آنجا که می گوید: «امشب به یاد...»، "زلف" را نیز به "شب" تشبیه کرده است (هرچند که به نحو مستقیم نگفته که "زلفت چون شب است" بلکه با آوردن واژه ی "به یاد..." به مخاطب می فهماند که در پی تشبیه دیگریست. گویی او ادات تشبیه دیگری، غیر از آنچه مشهور است، به کار گرفته است!)، و "شب" را، چنانکه گفتیم، به "گربه" تشبیه کرده است. پس "زلف" را، علاوه بر "شب"، به "گربه" نیز تشبیه کرده است. این بدان معناست که «زلف تو چون شب است و شب نیز چون گربه است، پس زلف تو چون گربه است!». البته، بی این استدلال منطقی مضحک نیز می توان به دست آورد که "مخمل زلف" تا چه اندازه به موی لطیف گربه شباهت دارد، و شاعر تا چه اندازه بدان ملتفت بوده است. حال که "زلف" را به "گربه" تشبیه کرد، می توان از به دامن گرفتن "گربه"، به دامن گرفتن "سر معشوق" را نیز دریافت. امّا در پایان این فراز گفته «شب را ناز می کنم». بماند که شاعر "شب" را، که امری انتزاعی است، به ناز کشیده و این خود حیرت افزاست. آنچه جالب است این است که "ناز کردن"، بی آنکه مستقیماً به "گربه" یا "زلف معشوق" برگردد، به هر دو بر می گردد! مگر می توانی "ناز کردن" بخوانی و به "گربه ی در دامن" و "زلف سیاه معشوق" برنگردی؟ حیرت آفرین نیست؟ عجایب دیگری در این فراز کوتاه وجود دارد که حال و مجال بازگو کردنش نیست!
حال که می اندیشم، به این دستاورد گران می رسم که این چرندیات، صرفاً برای ادیبان و آرایه خوان ها خوش طعم و بوست، نه برای اهالی دیار هنر. این آرایه های دست و پا گیر، چشمان و گوشان را می بندد. این فراز چه دارد؟ آنچه ارباب هنر را روشنای جان است این است که به همراه این فراز کوتاه، می توان به دنیای دیگری قدم گذاشت. چه دنیایی؟ دنیایی که در آن می توان در رود زلف معشوق، که شاعر با واژه ها ترسیمش کرده، غرق شد. می توان شب را در آغوش کشید و خفت. می توان تاریکی را دیگر گونه دید. می توان عاشق بود و با خیال معشوق زیست. می توان گریست. می توان سیاهی جهان را عاشقانه دید. می توان کودکانه با گربه ی شب بازی کرد. می توان معشوق را، بی آنکه در مقابل باشد، نوازش کرد. می توان... .
باز هم می اندیشم! این مهملات هم چرند است! آری، تنها می توان گفت آنچه اخوان سروده است، "زیباست". همین! زیبایی، در قلمرو هنر، خداوندگاریست که تمامی پاسخ ها به او بر می گردد. اگر پرسیدی که «زیبایی چیست؟» آنگاه از روستای هنر مهاجرت کرده ای و به شهر صنعتی فلسفه قدم گذاشته ای. پس، جوانمرد، مراقب باش که پای ذهنت و دلت را کجا می گذاری...! گاه باید در روستا ماند...آه روستا!
#علی_مؤیدی
#مهدی_اخوان_ثالث(م.امید)
@moayedialiqom
*از این اوستا، مهدی اخوان ثالث، تهران: انتشارات مروارید، 1368، ص 60، این فراز برگرفته از شعریست به نام "غزل 4".
امروز در محضر جناب دکتر عبدل آبادی، از استادان دانشگاه شهید بهشتی بودم. در خلال گفتگو به من گفت: «فلانی! با استمداد از حافظ، مصرعی برایت سروده ام. مصرع این است: "منِ خراب کجا و شراب ناب کجا". بردار و تکمیلش کن!». من هم، فی المجلس*، چند مصرع دیگر، که "اندکی" هم به مزاح و مسخرگی آلوده بودند، بر آن آویختم و مصرع ایشان را به یک قطعه مبدّل کردم. شاید اگر شما حاصل کار ما را بخوانید، خالی از لطف نباشد (شاید هم باشد، نمی دانم!).
«منِ خراب کجا و شراب ناب کجا»
همین پیاله ی چایی برای من کافیست
به تخت و مُلک سلیمان مرا نیازی نیست
کنار دوست، گدایی برای من کافیست
مرا چه کار به ققنوس آتشین پر و بال؟!
خروس بال حنایی برای من کافیست
بدون دوست، رهایی، اسارتی دگر است
خیال و خواب رهایی برای من کافیست
#علی_مؤیدی
#قطعه
@moayedialiqom
*اگر گفتم "فی المجلس"، مرادم این نبود که این شاهکار(!!!!) را بی درنگ سروده ام، بلکه مرادم این بود که این شعر(!) تا چه اندازه بی مایه است. همچون شاعرش... .
همچون همیشه، جهان این روزها چه بلبشویی است...!
آشفته گیسویی و ما آشفته حالان مستِ مست
معشوق شهرآشوب من، آشوب شهرم را ببین...
#علی_مؤیدی
#تک_بیت
@moayedialiqom
می آید آن دم...:
دکّان شعر بر سر بازار می زنم
رنجِ ز خون برآمده را جار می زنم
هر بیت تَرکه ایست که دل را ادب کنم
عمریست ترکه بر تن مردار می زنم
سجّاده ای به کافر بدمست می دهم
چنگی برای مردم دیندار می زنم
دارِ تناقض است جهانِ بدون عشق
دیوانه وار خنده بر این دار می زنم
می آید آن دمی که به امید سوز عشق
آتش به کاجِ عمر گرانبار می زنم
اعلام مرگِ ساکت خود را به دست خویش
در کوچه های شهر به دیوار می زنم
8 اسفندماه 1398
#علی_مؤیدی
#غزل
@moayedialiqom
چندیست که برخی شاعران و شاعرنماها و هنرمندان و هنرمندنماها، تازیانه های کوچک و کاغذین خود را به گرده ی خسته و رنجور اما ستبر «قم» می نشانند. این تازیانه های کوچک و کاغذین، بر این پیکر تنومند زخمی نمی نشاند ولی دل را به درد می آورد. مانند آنجا که کودکی نحیف و ضعیف، بی ادبانه بر پدرش هجوم می برد و او را با دست کوچکش می زند. پدر زخمی بر نمی دارد و دردی نمی بیند اما «یحتمل» خاطرش می رنجد. دوستان شاعر و دوستداران شعر، بارها از منِ "کمترین" خواسته اند که قلم بردارم و بر این کودکان هجوم برم. هیهات! بی ادبی کودک که نقد و پاسخ برنمی دارد، او را باید پند و اندرز داد. من نیز سه بیت پندآمیز سروده ام که تقدیمشان می کنم:
دهان ای هنرمند همچون در است
زبان نیز مار است و طغیانگر است
ادب را چو زنجیر بر در ببند
که این مار خوابیدنش خوشتر است
شبیه تمشکی که ترش است و تلخ
هنرمند بی تربیت نوبر است
#علی_مؤیدی
#مثنوی
#کرونا
#قم
@moayedialiqom
*نمی دانم که لازم به یادآوری است یا نه! اما نوشتن از مرزهای اعتباری جغرافیا چندان برایم مطبوع نیست. سخن گفتن از «قم»، «تهران»، «ایذه»، «رشت»، «شبستر» و...، سخن گفتن از مرزهای اعتباری است که هویّتی اعتباری برای آنها رقم می زند. شهر «قم» اگر معنایش منطقه ی بعد از عوارضی باشد، با منطقه ی قبل عوارضی تفاوتی ندارد! اما اگر آن را دارای مرز اندیشه ای متمایز بدانیم، می توانیم هویّت چشمگیرتری برایش دست و پا کنیم. آنگاه است که اهل قم بودن به معنای "در شهر قم بودن" نخواهد بود. درد من درد مرزهای جغرافیا نیست، درد مرزهای اندیشه است.