می آید آن دم...:
دکّان شعر بر سر بازار می زنم
رنجِ ز خون برآمده را جار می زنم
هر بیت تَرکه ایست که دل را ادب کنم
عمریست ترکه بر تن مردار می زنم
سجّاده ای به کافر بدمست می دهم
چنگی برای مردم دیندار می زنم
دارِ تناقض است جهانِ بدون عشق
دیوانه وار خنده بر این دار می زنم
می آید آن دمی که به امید سوز عشق
آتش به کاجِ عمر گرانبار می زنم
اعلام مرگِ ساکت خود را به دست خویش
در کوچه های شهر به دیوار می زنم
8 اسفندماه 1398
#علی_مؤیدی
#غزل
@moayedialiqom
چندیست که برخی شاعران و شاعرنماها و هنرمندان و هنرمندنماها، تازیانه های کوچک و کاغذین خود را به گرده ی خسته و رنجور اما ستبر «قم» می نشانند. این تازیانه های کوچک و کاغذین، بر این پیکر تنومند زخمی نمی نشاند ولی دل را به درد می آورد. مانند آنجا که کودکی نحیف و ضعیف، بی ادبانه بر پدرش هجوم می برد و او را با دست کوچکش می زند. پدر زخمی بر نمی دارد و دردی نمی بیند اما «یحتمل» خاطرش می رنجد. دوستان شاعر و دوستداران شعر، بارها از منِ "کمترین" خواسته اند که قلم بردارم و بر این کودکان هجوم برم. هیهات! بی ادبی کودک که نقد و پاسخ برنمی دارد، او را باید پند و اندرز داد. من نیز سه بیت پندآمیز سروده ام که تقدیمشان می کنم:
دهان ای هنرمند همچون در است
زبان نیز مار است و طغیانگر است
ادب را چو زنجیر بر در ببند
که این مار خوابیدنش خوشتر است
شبیه تمشکی که ترش است و تلخ
هنرمند بی تربیت نوبر است
#علی_مؤیدی
#مثنوی
#کرونا
#قم
@moayedialiqom
*نمی دانم که لازم به یادآوری است یا نه! اما نوشتن از مرزهای اعتباری جغرافیا چندان برایم مطبوع نیست. سخن گفتن از «قم»، «تهران»، «ایذه»، «رشت»، «شبستر» و...، سخن گفتن از مرزهای اعتباری است که هویّتی اعتباری برای آنها رقم می زند. شهر «قم» اگر معنایش منطقه ی بعد از عوارضی باشد، با منطقه ی قبل عوارضی تفاوتی ندارد! اما اگر آن را دارای مرز اندیشه ای متمایز بدانیم، می توانیم هویّت چشمگیرتری برایش دست و پا کنیم. آنگاه است که اهل قم بودن به معنای "در شهر قم بودن" نخواهد بود. درد من درد مرزهای جغرافیا نیست، درد مرزهای اندیشه است.
گلی تشنه در خانه ای سوت و کورم
غریبانه در حسرت آب و نورم
در این حبس تاریک و تنهایی تلخ
تَرک خورده گلدان صبر و غرورم
چو قبری که از یادها رفته، سردم
چو رنجم، که حُسنی ندارد حضورم
نه برگی نه باری نه لبخند و اخمی
نه در خاک گلدان که در خاک گورم
خوشا لاله هایی که در دشت مستند
بَدا من که از مستی و باده دورم
چه دارم مگر شوق گلدان شکستن!
الهی مدد کن که بر خود بشورم...
9 فروردین 1399
#علی_مؤیدی
#غزل
@moayedialiqom
سلام ای مهربان، ای آسمانی چشم
سلام ای آسمانی بال
سلام ای آسمانی رنگ...
مرا می خوانی از فرسنگ ها آن سوتر از خورشید
از آن سویی که دنیا نیست
از آن اقلیم بی مرگ و غم و تردید
از آن شهری که خاکش بال پروانه ست
شبش با ترس بیگانه ست
از آن شهری که چون رؤیا و افسانه ست...
ولی ای مهربان! بنگر
که این گم کرده راهِ پیر
که این تسلیم محضِ سیلی تقدیر
چنان دیوانه در زنجیر
تنش در خاک و جانش در تنی بیمار مدفون است
چه می گویی؟! ببین، فانوس من خالیست
مخوانم، کوچ ممکن نیست...
من اینجا با خیال روی زیبای تو مأنوسم
چه باک ای مهربان گر سرد و خاموش است فانوسم!
من اینجا از همین پایین تر از پایین
تو را در خنده ی مهتاب می بینم
تو را در کورسوی ساده ی شب تاب می بینم
تو را در جنگل انبوه
تو را در برگ خشک خفته بر مرداب می بینم
تو را در خاک تفتیده
تو را در روشنای آب می بینم
تو را در روزهای سخت بیداری
تو را در خواب می بینم...
15 فروردین 1399
#علی_مؤیدی
#نیمایی
@moayedialiqom
#قدری_درنگ
تأملی در شعر سیاه
نمی دانم که تعبیر «شعر سیاه» تعبیر مناسبی است یا نه، امّا مرادم از آن، شعرهایی است که از امور "به ظاهر" بدِ جهان انسانها سخن می گویند، اموری که شنیدن از آنها برای انسان دردآور و سخت است؛ مثلاً رنج، درد، غم، فراق، ظلم و... . من اینگونه شعر ها را «شعر سیاه» می نامم، شما نیز مته بر خشخاش مگذارید. سپاسگزارم! روی سخنم در این نوشتار با شعر و شاعران است امّا به گمانم آنچه خواهم گفت به شعر منحصر نباشد.
گاهی برخی منتقدین آثار هنری، برخی هنرمندان را به «سیاه نمایی» متّهم می کنند. به خاطر دارم که منتقدی در نقد یک فیلم می گفت که «کارگردان، لوله ی دودکش را در حلقوم مخاطب فرو کرده و دود سیاه به خورد او می دهد!» (نقل به مضمون کردم). حال سؤال من این است: آیا این بد است که مخاطب را دوده آلود کنیم؟ به گمانم خیر! شاید بر من برآشوبید و به تازیانه ی ابروان چین خورده بنوازیدم، امّا چه کنم؟ ذهن خرد و خمیر من اینگونه در گوشم نجوا می کند. هنر برخاسته از احوال انسان واوضاع زندگی انسانی است. بنگرید! در زندگی چه می بیند؟ آیا در کنار عشق و مستی و سماع و...، رنج و فراق و اشک هم هست یا نه؟ ممکن است رفیقی از رفیقان برخیزد و بگوید: «گر عارفانه بنگری، هر چه هست خرّمی است». من می گویم آری! هر چه "هست" برخاسته از عشق است، امّا آنچه "نیست" را چه کنم؟ این جهان، هستی محض نیست، بلکه جهان هست ها و نیست هاست. رنج ها و دردهایم برخاسته از نیستی هاست؛ پس درد و رنج را هم بنگر که هست...! آری اگر بخواهی مرا از صحنه ی عالَم خارج کنی، "نیستی" را از من بگیر تا "هست" بماند. امّا آنجا دیگر من نیستم...! اگر من هستم، پس رنج ها و دردها و آلامم نیز هست. چه می گویم؟! بنابراین، آنگاه که هنرمندی به سراغ این جنبه از جهان انسانی می رود، سرزنشش نکنید.
اما سرودن از رنج ها و دردها چه حُسنی دارد؟ این پرسش، پاسخ های فراوانی می تواند داشته باشد امّا بیایید از منظری نو به این منظره نظر کنیم. جهان پر است از زیبایی، زیبایی هایی همچون عشق و مستی و... که سرودن از آنها به پدید آمدن اثری زیبا منجر می شود. یعنی، هنرمند سوژه ای زیبا همچون "بهار" را برمی گزیند و با آن اثری زیبا می آفریند. گویی زیبایی شعر بر زیبایی بهار افزوده می شود و اثر را تبدیل به «قند مکرّر» می کند. آری! چنین اثری قند مکرّر است. درود بر آن هنرمند! امّا آنجا که هنرمندی به سراغ سوژه ای تلخ یا سیاه می رود چه می کند؟ از امری "به ظاهر" نازیبا، مخلوقی زیبا می سازد! به گمانم معجزه ی اصلی هنر در اینجاست. دقت بفرمایید! مرادم این نیست که مثلاً "رنج" را که تلخ است، شیرین جلوه می دهد، نه! تلخی رنج در آن اثر هنری پابرجاست. آنچه من معجزه می ناممش این است که مخاطب رنج را حس می کند اما زیبایی اثر هنری را نیز می ستاید و از آن لذت می برد. گویی شاعر رنج و زیبایی را پیوند می دهد. شعری که به زیبایی، رنج را به تصویر کشیده است، انسان را متحیّر می کند! به گمانم شاعرانی که تلخ می سرایند، کار سترگی می کنند زیرا رنج هایی که هستند را با زیبایی پیوند می دهند. عجیب است! نمی دانم با احوال و اشعار «مسعود سعد سلمان» آشنا هستید یا نه. مسعود سعد شاعر رنج دیده و حبس کشیده ایست. وی در یکی ازقصایدش تنگنای زندان را به تصویر کشیده است. دو بیت آن را بخوانید:
من چو خواهم که آسمان بینم
سر فرود آرم و زمین نگرم
از ضعیفی دست و تنگی جای
نیست ممکن که پیرهن بدرم
دردناک تر از این موقعیت سراغ دارید؟ امّا آیا از این دو بیت لذّت نبردید؟ آیا این امری شگفت نیست؟ شاهکار نیست؟ این است آنچه منِ پاشکسته می گویم. در شعر نو نیز شاعری همچون اخوان در کنار ماست. ای کاش مجالش بود تا از اخوان برایتان بنگارم. پیشنهاد می کنم که شعر «سَترون» او را بخوانید. سخن کوتاه باید کرد. عزیزانم! شعر سیاه، حیرت آور است به شرط آنکه «زیبا» باشد. والسلام
#علی_مؤیدی
@moayedialiqom
دوباره رمضان مهمان ماست و ما مهمان رمضان... چه خوش گفت «شاطر عباس صبوحی»: روزه دارم من و افطارم از آن لعل لب است/ آری افطار رطب در رمضان مستحب است... . بیت زیبایی است! بماند که در مصرع اول، بی آنکه واژه ی "رمضان" و "اذان" را به کار بریم، آنها را تلفّظ می کنیم، بماند!
در این ایام، شعرا به سرودن اشعار نوحه و مناجات مشغولند. منِ به دردآلوده نیز "جامعه ایمانی مشعر" را واسطه ی خیر یافتم و چند بیتی "مناجات" نوشتم. گفتنی است که اشعار مناجاتی، از مفاهیم و واژه های شعر عرفانی کمتر بهره می جویند و بیشتر به سمت ادبیات عامّه میل می کنند. اما غزل:
رسیده شام گناهم به فجر توبه و زاری
به صبح می رسم ای چشم اگر شبانه بباری
رسیده فصل جدیدی به باغ بی ثمر من
سلام فصل گشایش، سلام فصل بهاری
خوشم به اشک ندامت بدان امید که مولا
دوباره در بگشاید بر این غلام فراری
چه دارم ای همه هستی به جز امید نگاهت؟!
اگر چه هیچم و هیچم مگو که هیچ نداری
من از اهالی خاکم، زمینی ام، تو ببخشا
اگر بر آینه ی دل نشسته گرد و غباری
#علی_مؤیدی
#غزل
#مناجات
#رمضان
@moayedialiqom
آب است و خاک سرد
رشد است و زندگی
آهنگ سبز برگ و گلی در سکوتِ شرم
خاری که از تبار فراق است و رنج و درد
ناگاه مرگ و زردی برگی که عاشق است
برگی که می رود
پژمرده سوی خاک...
گلدان نازنین من ای کوچکِ شگرف
آری جهان به دست تو تصویر می شود...
14 اردیبهشت 1399
#علی_مؤیدی
#نیمایی
#شعر
@moayedialiqom
بتابان بر زلال چشمهایم چشمهایت را
مپوشان از نگاه من نگاهِ آشنایت را
من آن کوه پر از برفم که چون شب، سرد و خاموش است
رها کن در سکوت من صدایت را صدایت را
من از تبعیدگاه غرب، با چشمان کم سویم
-دریغا- رو به سوی شرق دیدم ردّ پایت را
مرا چشم انتظاری کُشت، باید بار بربندم
توانِ زانوانِ کم توانم کن دعایت را
به سویت خواهم آمد، آری! ای خورشید، ای معشوق
بتاب از دور و روشن کن مسیر بی نهایت را
6 تیرماه 1399
#علی_مؤیدی
#غزل_عاشقانه
@moayedialiqom
نمی دانم که در جهان مادون فلک قمر(!) کسی هست که شعر علی مؤیدی، این پیر سال و زخم خورده، را بخواند یا نه، ولی امروز بلندترین شعری که سروده ام را منتشر می کنم. آری! به دیوانگی نزدیک است، لکن بگذار منتشرش کنم. شاید قدری مضحک و نامأنوس به چشم بیاید، ولی این شعر را که «راه بی پایان» نام دارد، در قالب فایل PDF در کانال قرار می دهم؛ زیرا، از طرفی، قدری مطوّل است و، از طرف دیگر، مایلم که تنها حریفان هم پیاله بخوانندش، نه رهگذران ناآشنا.
آغاز این شعر نیمایی اینگونه است:
عرق ریزان
در اوج هول کابوسی که مبهم بود
بسان قایق پیری که در شب جان به در برده است از گرداب
هراسان ناگهان برخاستم از خواب...
ادامه اش را در فایل PDF بخوانید👇👇👇👇👇
#علی_مؤیدی
#نیمایی
@moayedialiqom
تقدیم به اندیشور جوان، دکتر میثم سفیدخوش:
درود، رود جوانم به این جوان بنِگر
که دشنه خورده و در خون خویش مدفون است
منم که زخم جوانم، آهای رود جوان
بشوی زخم جوان را که سخت دلخون است
غریب مانده ام اینجا مرا به خانه ببر
کویر بی هنر و بی وفاست، می دانی؟
تو ای مسافر دریا دمی بمان و بگو
جهان گمشده ی من کجاست؟ می دانی؟
سکوت روی سیاهی، کویر روی کویر
تو آمدی که به نورِ امید خوش باشم
تو آمدی که در این عمرِ بخت برگشته
به سرنوشت و به بختِ سفید خوش باشم...
#علی_مؤیدی
#تقدیمی
@moayedialiqom
پس از سه سال و اندی که در #دانشگاه_شهید_بهشتی در پی عمر بر باد رفته دویدم، به گمانم، درختم بر داد و بارم سنگین شد و چرخ نیلوفری به زیر آمد (!). القصّه، دفتر من نیز پایان گرفت و حکایتم به سرانجام رسید. اکنون زمان آن است که مرغ مهاجر شوم، بار سفر بندم، یاد و یادگاران را بدرود گویم و حریفان را به خدا بسپارم. این چند بیت را برای #دانشگاه_شهید_بهشتی نوشته ام که تقدیمتان می کنم. غریب روزگاری بود...آه...:
تو دریاچه ای، غرق در موج و ماهی
پر از خاطرات من و بی پناهی
شب سرد طوفان، پر از شوق ساحل
پر از شوق ساحل ولی آه ای دل...
شب سرد طوفان، شب سوز پاییز
شب غربت روزهای غم انگیز
شب روزهای پر از دود تهران
غم مردمان خیابان چمران...
مگو با کسی راز تنهایی ام را
مگو داستان شکیبایی ام را
تو ای موج بی تاب و آزاده، بدرود
تو ای آبی آسمان زاده، بدرود
دریغا که من رِند خلوت گزینم
تو دریاچه ای، من بیابان نشینم
#علی_مؤیدی
#مثنوی
#دانشگاه_شهید_بهشتی
#شعر_تهران
@moayedialiqom