eitaa logo
مدافعان ظهور
393 دنبال‌کننده
10.1هزار عکس
3.7هزار ویدیو
74 فایل
ارتباط با خادم کانال @alishh.. با به اشتراک گذاشتن لینک کانال مدافعان ظهور،در ثواب راه اندازی آن و نشر مطالب شریک باشید ★ به بهانه یه لبخند مهدی فاطمه★ لینک کانال در پیام رسان ایتا👇 @modafeanzuhur ویا https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
مشاهده در ایتا
دانلود
🔵شرایط ظهور ◀️قسمت دهم 🔸‌تو قسمت‌های قبل با شما خوبان راجع‌ به شرایط ظهور امام زمان گفت‌ و گو کردیم و عرض شد که ظهور امام زمان نیاز به چهار تا شرط داره. 🔸شرط اول: طرح و برنامه؛ طرح و برنامه‌ حکومت که امام زمان می‌خواد بیاد چیکار بکنه، چه اهدافی داره، چه جوری به اون اهداف می‌خواد برسه. 🔶دو: وجود رهبر؛ رهبری که بخواد این قیام رو مدیریت بکنه و براتون عرض کردیم که شرط اول و شرط دوم تامینش به‌ عهده ما مردم نیست. 🔸چرا به‌ عهده ما مردم نیست؟ چون از توان ما ساخته نیست، نه ما می‌تونیم چنین طرح و برنامه‌ای بنویسیم نه می‌تونیم چنین رهبری‌ رو تربیت بکنیم، انتخابش بکنیم؛ 🔸لذا این دو تا شرط با خداست و در پایان قسمت پیش تاکید کردم که این دو تا شرط به ‌وجود اومده، هم طرح و برنامه حکومت امام زمان آماده هست هم رهبر این قیام که خود حضرت مهدی( علیه‌السلام) هستند زنده و حاضرن. 🔸اما شرط سوم: این شرط رو زیادی گوش بدین. شرط بسیار مهمیه و خیلی تو این قسمت و قسمت‌های بعد راجع ‌به این شرط باید با هم زیادی صحبت بکنیم، این شرط سوم تامینش با ماست. 🔸مراد ما از این شرط امام زمانه، هیچ حرکتی در طول تاریخ بدون یار انجام نگرفته. کوچکترین حرکت‌های اجتماعی رو شما ببینید، یک سخنرانی ساده،حرکت اجتماعیه. بهترین سخنران باشه؛ کسانی نباشن گوش بدن سخنرانی نمی‌شه. یک بازی ورزشی، یک ورزش، یک فوتبال؛ اگر چند تا بازیکن نباشن، یک نفره می‌شه فوتبال بازی کرد؟ دونفره مگه فوتبال می‌چسبه؟ باید یک یارانی باشند. 🔸هر حرکت اجتماعی حتما نیاز به یارانی دارد. حکومت امام زمان( علیه‌السلام) هم ازین قاعده مستثنی نیست. وقتی امام زمان ظهور می‌کنند، وقتی می‌تونیم بگیم زمینه‌ قیام امام زمان فراهم شده که به اندازه کافی یار هم موجود باشه. 🔸متأسفانه در طول تاریخ گذشته ما انسان‌ها، نقض همیشگی و تاریخی توسط ما مردم بوده که این همه پیغمبر آمدن، ائمه ما آمدن و اکثر مواقع ما مردم، یاران خوبی برای این رهبران الهی نبودیم و وجود و نیاز به یاران همیشه در تاریخ بوده. 🔸اگر این‌ جوری بگیم؛ بگیم آغاز قیام‌های الهی بشر همزمان با آغاز نبوته و پایان قیام‌های الهی بشر همزمان با ختم فرستاده الهی، خاتم الاوصیا حضرت مهدی، در این مسیرِ طولانی مدت یعنی از حضرت آدم گرفته، صد و بیست و چهار هزار پیامبر، پیامبران اولوالعزم تا زمان پیغمبر خاتم بعد ائمه ما تا ختم بشه به حضرت مهدی همه‌ قیام های الهی نیاز به یاران داشتیم و هرجا مردم یار خوبی نبودن اون حرکت به ثمره‌ای که باید برسه نرسیده. 🔸من چند تا از پیغمبرا رو مثال بزنم، چرا؟ چون می‌خوام بگم که پیامبران هم نیاز به یار داشتن. خب، چند تا از پیامبران معروف؛ پیامبران اولوالعزم که شما می‌شناسید از اون‌ها براتون مثال می‌زنم؛ مثلا حضرت موسی( علیه‌السلام) که چند جای قرآن از ایشون و زندگی ایشون آیاتی داریم وقتی خدا حضرت موسی را پیغمبر کرد، فرمود برین به سمت فرعون، درخواست‌های حضرت موسی چی بود؟ 🔸بلدین با من بخونید: «أعوذ بِالله مِنَ الشَیطانِ الرَجیم» سوره طه بیان کرده حضرت موسی به خدا عرض کرد: « رَبِّ اشرَح لِی صَدرِی * وَ یَسِّر لِی أَمرِی * وَ احلُل عُقدَةً مِّن لِسَانِی [۱] »خدایا شرح صدر به ‌من بده، تحملم بره بالا، پیغمبر شدم می‌خوام با مردم، با فرعون برخورد کنم؛ کارام رو آسون کن، کمکم کن، یک ‌جوری کمکم کن راحت حرفم‌ رو به مردم بزنم بعد یکی از خواسته‌هاش این بود: « وَاجعَل لِّی وَزِیرًا مِّن أَهلِی * هَارُونَ أَخِی [۲]» خدایا این مسیر تنهایی شدنی نیست. من یار می‌خوام، یار خوب، یار قوی، «أُشدُد بِهِ أَزرِی [۳] » یک یاری که پشت من باشه، کمکم بکنه، خدا هارون رو براش معلوم کرد، گفت: یارت باشه 🔸یا مثلا باز از قرآن بگم از زبان حضرت عیسی، سوره آل ‌عمران این داستان رو بیان می‌کنه. وقتی حضرت عیسی پیامبر شد رو کرد به اطرافیانش فرمود: «أَعوُذ بِالله مِنَ الشَیطانِ الرَجیم * قَالَ مَن أَنصَارِی إِلَی الله [۴]» کیا هستن یاران من؟ « قَالَ الحَوارِیون نَحنُ أنصارُ اللهِ » حواریون گفتن ما یاران خدایی شما هستیم. 🔸پیغمبر اسلام هم همین‌ جوری بود. پیغمبر اسلام چند سال پیغمبری کرد؟ همتون می‌دونید؛ بیست و سه سال. از این بیست و سه سال، سیزده سال ایامی که پیغمبر در مکه بودن و ده سالم که مدینه رفتن؛ پیغمبر از تعداد جنگ‌ها، هر تعداد جنگی که داشتن، خیلی برام مهم نیست؛ از این جنگ‌های پیغمبر چندتاش تو سیزده سال اول مکه است؟ چندتاش تو ده سال دوم مدینه؟ @modafeanzuhur
مدافعان ظهور
🔵شرایط ظهور ◀️قسمت دهم 🔸‌تو قسمت‌های قبل با شما خوبان راجع‌ به شرایط ظهور امام زمان گفت‌ و گو کردیم
‌🔸خب آدم باید بگه:علی القاعده باید مثلا نصفش، نصف بیشترش، این‌جا توزیع تقسیم بکنیم؛ نه این‌جوری نیست. پیغمبر در این سیزده سال اول مکه یک دونه جنگم ندارن. 🔸اولین غزوه اسلام غزوه‌ بدره بعد از هجرت به مدینه. غزوه‌ بدر، احد، خندق تا تموم. اگه شنیدین رو سر پیغمبر شکمبه‌ شتر خالی ‌کردن، خاکروبه ریختن، پیغمبر‌رو ناسزا گفتن که خوب نیست من تکرار بکنم، این‌ها همه مال مکه است. 🔸 می‌دونی چی می‌خوام بگم؟ می‌خوام بگم پیغمبر که یکی بود؛ پیغمبر اسلام، پیغمبر مکه و مدینه فرقی نمی‌کرد اما پیغمبر تا در مکه بود یار نداشت، مدینه رفت یار فراهم شدن تونستن تشکیل حکومت بدن و جنگ‌هاشون رو شروع کردن. 🔸اگر پیغمبر خدا هم باشی یار نداشته باشی کارت پیش نمیره، راجع ‌به شرط سوم داریم صحبت می‌کنیم که تو قسمت‌های بعد باید ادامه بدیم. یکی از نیازهای امام زمان، یکی از شرایط ظهوره امام زمان، وجود یاران هست.   ۱: سوره طه، آیات ۲۵، ۲۶، ۲۷ ۲: سوره طه، آیه ۲۹ و ۳۰ ۳: سوره طه، آیه ۳۱ ۴: سوره آل‌عمران، آیه ۵۲ @modafeanzuhur
📚 0⃣1⃣ ❎یادم افتاد که یکی از سربازان در زمان پایان خدمت چند جلد کتاب به واحد ما آورد و گذاشت روی طاقچه و گفت: اینها باشد اینجا تا سربازهایی که بعد می آیند در ساعات بیکاری استفاده کنند. کتابهای خوبی بود،یک سال روی تاقچه بود. سربازهایی که شیفت شب داشتند یا ساعات بیکاری استفاده می‌کردند. 🍃بعد از مدتی من از آن واحد مکان دیگری منتقل شدم،همراه با وسایل شخصی که بردم کتاب‌ها را هم بردم. یک ماه از حضور من در آن واحد گذشت احساس کردم که این کتاب‌ها استفاده نمی شود شرایط مکان جدید واحد قبلی فرق داشت و سربازان و پرسنل کمتر اوقات بیکاری داشتند. لذا کتاب‌ها را به همان مکان قبلی منتقل کردم و گفتم: اینجا باشد بهتر استفاده می‌شود. ♨️جوان پشت میزش اشاره به ماجرای کتاب‌ها کرد و گفت: این کتاب‌ها جزو بیت‌المال و برای آن مکان بود. چون بدون اجازه آنها را به مکان دیگری بردی اگر آنها را نگه می داشتی و به مکان اول نمی‌آوردی باید از تمام پرسنل و سربازانی که در آینده هم به مانند شما می آمدند حلالیت می‌طلبیدی. خیلی ترسیدم! به خودم گفتم: من تازه نیت خیر داشتم و کتاب‌ها را استفاده شخصی نکرده و به منزل نبرده بودم. خدا به داد کسانی برسد که بیت‌المال را ملک شخصی خود کرده‌اند! 🔆درآن لحظه یکی از دوستان همکار مخلص و مومن در مجموعه دوستان را دیدم. مبلغ قابل توجهی را از فرمانده خودش به عنوان تنخواه گرفته بود تا برخی از اقلام را برای واحد خودشان خریداری کند. اما این مبلغ را به جای قرار دادن در کمد اداره در جیب خودش گذاشت، ❇️ روز بعد در اثر یک سانحه رانندگی درگذشت. وقتی مرا در آن وادی دید به سراغم آمد و گفت: خانواده فکر می‌کنند که این پول برای من است و آن را خرج کرده اند. تورو خدا برو به آنها بگو این پول را به مسئول مربوطه برساند. من اینجا گرفتارم برای من کاری بکن. 💥تازه فهمیدم چرا انقدر بزرگان در مورد بیت المال حساس هستند! راست می گویند که مرگ خبر نمیکند. در سیره پیامبر گرامی اسلام نقل شده که: روز حرکت از سرزمین خیبر ناگهان به یکی از یاران پیامبر تیری اصابت شد و همان دم شهید شد. یارانش گفتند: بهشت بر تو گوارا باد. 🔰خبر به پیامبر رسید.ایشان فرمودند: من با شما هم عقیده نیستم زیرا لباسهایی که بر تن او بود از بیت‌المال بود و آن را بی اجازه برده و روز قیامت به صورت آتش آن را احاطه خواهد کرد. در این لحظه یکی از یاران پیامبر گفت: من دو بند کفش بدون اجازه برداشتم. حضرت فرمود: آن را برگردان و گرنه روز قیامت به صورت آتش🔥 در پای تو قرار می‌گیرد. 🔆در میان روزهایی که بررسی اعمال انجام شد ما به باطن اعمال آگاه می شدیم. یعنی ماهیت اتفاقات و علت برخی وقایع را می‌فهمیدیم.چیزی که امروزه به اسم شانس نام برده می شود اصلا آنجا مورد تایید نبود! بلکه تمام اتفاقات زندگی به واسطه برخی علت‌ها را می داد. 💠مثلا روزی در جوانی با اعضای سپاه به اردوی آموزشی رفتیم. کلاس های روزانه تمام شد و برنامه اردو رسید. نمی‌دانید که چقدر بچه های هم دوره را اذیت کردم بیشتر این نیروها خسته بودند و داخل چادرها خوابیده بودند. یک چادر کوچک به من و رفیقم دادند و ما را از بقیه جدا کردند. روز دوم اردو هم باز بقیه را اذیت کردیم. 🔵 البته بگذریم از اینکه هرچه ثواب و اعمال خیر داشتم به خاطر این کارها از دست دادم. وقتی در اواخر شب به چادر خودمان برگشتیم دیدم یک نفر سر جای من خوابیده من یک بالش مخصوص برای خودم آورده بودم با دوعدد پتو برای خودم یک تختخواب قشنگ درست کرده بودم. چادر ما چراغ نداشت متوجه نشدم چه کسی جای من خوابیده فکر کردم یکی از بچه‌ها می‌خواهد من را اذیت کند. ♻️لذا همین طور که پوتین به پایم بود جلو آمدم و یک لگد به شخص خواب زدم. یک باره دیدم حاج آقا که امام جماعت اردوگاه بود از جا پرید و قلبش را گرفت! داد میزد: کی بود، چی شد!؟وحشت کردم. سریع از چادر آمده بیرون و فهمیدم حاج آقا جای خواب نداشته، بچه‌ها برای اینکه من را اذیت کنند به حاج آقا گفتند که این جای حاضر و آماده برای شماست. لگد خیلی بدی زده بودم. بنده خدا یک دستش به قلبش بود و یک دستش به پشتش. 🌀حاج آقا آمد بیرون و گفت: الهی پات بشکند، مگر من چه کردم که اینجوری لگد زدی؟ گفتم: حاج آقا غلط کردم ببخشید. من با کسی دیگه شمارو اشتباه گرفتم. خلاصه خیلی معذرت خواهی کردم. به حاج آقا گفتم: شرمنده من توی ماشین میخوابم شما بخوابید. فقط با اجازه بالش خودم را بر می دارم. 🌿رفتم توی چادر همین که بالش را برداشتم دیدم یک عقرب بزرگی اندازه کف دست زیر بالش من قرار دارد. من و حاج آقا هر طور بود او را کشتیم. حاجی گفت: جون من را نجات دادی ... ... @modafeanzuhur
مدافعان ظهور
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۹💢 #داستان_مهدوی #قسمت_نهم 🔹پرچمی که سخن می گوید🔹 امشب شب عاشوراست🏴 و ف
💢سفر به آینده تاریخ شماره ۱۰💢 در میان آنها فرشتگانی👼 که در جنگ بدر به یاری پیامبر آمدند نیز حضور دارند. مسجد🕌 پر از صف های طولانی فرشتگان می شود. در این میان دو فرشته بزرگ الهی را می بینی، آنها جبرئیل ومیکائیل (علیهما السلام) هستند. جبرئیل با کمال ادب خدمت امام می رسد وسلام می کند ومی گوید: "ای سرور وآقای من❗️اکنون دعای شما مستجاب شده است". اینجاست که امام دستی بر صورت خود می کشد ومی فرماید: "خدا را حمد وستایش می کنم که به وعده خود وفا کرد وما را وارثِ زمین قرار داد". نگاه کن❗️چگونه امام با شنیدن سخن جبرئیل حمد وشکر خدا را می کند.🤲 پس من وتو هم باید شکرگزار خدا باشیم که روزگار سیاه غیبت به سر آمد وسپیده ظهور دمید.😊 به نظر تو اوّلین کار امام در هنگام ظهور چیست❓ جواب یک کلمه بیشتر نیست: نماز. آری، امام در کنار کعبه 🕋 می ایستد ونماز می خواند. شاید امام به شکرانه 🤲 اینکه خدا به او اجازه ظهور داده است، نماز می خواند. وشاید او می خواهد با نماز از خدا طلب یاری کند؛ زیرا او راهی بسیار طولانی پیش روی خود دارد ونیازمند یاری خداست. وقتی نماز تمام می شود او از جای خود برمی خیزد ویاران خود را صدا زده ومی گوید: ای یاران من❗️ ای کسانی که خدا شما را برای ظهور من ذخیره کرده است به سویم بیایید. نگاه کن، ببین❗️ یاران امام یکی بعد از دیگری، خود را به مسجد الحرام 🕌 می رسانند. همه آنها کنار درِ کعبه 🕋 دور امام جمع می شوند... اکنون امام به کعبه 🕋 خانه یکتاپرستی تکیه می زند واوّلین سخنان خود را برای یارانش می گوید. او این آیه قرآن را می خواند: ﴿بَقیةُ اللهِ خَیرٌ لَکمْ إِنْ کنْتُمْ مُؤمِنینَ﴾. وسپس می فرماید: "من بَقیةُ الله وحجت خدا هستم". می دانم که می خواهی بدانی معنای "بَقیة الله" چیست. 👈حتماً دیده ای بعضی افراد، وسایل قیمتی تهیه کرده💎، آن را در جایی مطمئن قرار می دهند. آن وسایل، ذخیره های آنها هستند. خدا هم برای خود ذخیره ای دارد. او پیامبران زیادی برای هدایت بشر فرستاد. پیامبران همه تلاش خود را انجام دادند. ولی آنها موفق نشدند 😔 که حکومت الهی را تشکیل بدهند؛ زیرا هنوز مردم آمادگی آن را نداشتند. امام زمان ذخیره خداست تا امروز حکومت عدل الهی را در همه جهان برپا کند.☺️ آری، امام بَقیةُ الله است، او ذخیره خداست. او یادگار همه پیامبران است. ↩️... ✍تنظیم شده در واحد تحقیق و پژوهش قرارگاه محکمات #shia #عدالت_در_اسلام @modafeanzuhur
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن👇👇
بعد از آن خواب،چند روزی کرمهای مختلف می زدم تا رد صورتم را کسی نبیند.. خودم از خودم می ترسیدم.. کم کم خانه تبدیل به جهنمی محض شد که دلیلش تفاوت عقاید و شیوه زندگی من با او بود! من ذاتا آدم نانجیبی نبودم اما میدیدم که او بود.. به اینکه درآمدم از مسیر درست باشد معتقد بودم اما میدیدم که او نبود.. . یکروز باهم بیرون از خانه بودیم، صدای اذان از مسجدی بلند شد.. حالش بد شد! خیلی بد..آنقدر که اصرار کرد آن محل را ترک کنیم. این رفتار تازه ای بود.. روزها و شبها باخودم کلنجار می رفتم که چطور او را از این خانه و از سمت خودم دفع کنم.. با صدای بلند دعاهای انجیل را می خواندم.. خانه که تاریک می شد تعداد چراغ های خواب را زیاد میکردم تا رفتار او را دقیق زیر نظر داشته باشم... همه حواسم را به رفتار او داده بودم تا شاید بتوانم آتویی بگیرم و به او بفهمانم که باید از این خانه برود. انگار هشیار تر شده بود.. مراقب تر شده بود.. کم کم مدام به من می گفت که تو افسردگی داری! بیا به مهمانی ها برویم شادی کنیم و سعی کنی حال و هوایت را عوض کنی. یک روز دیدم یک شیشه مشروب از کیفش در آورد و گفت خودت را آزار نده مشروب فکر را آزاد می کند. خلاصه که همه کار و همه شرایطی را برای به دام انداختن من به کار می گرفت. من کلیسا رفتن را کنار نمی گذاشتم و مدام دعا می کردم. روزی هزار بار موضوع را در ذهن خودم بالا و پایین می کردم که چه کنم و چه کنم.. شبی میان این هجمه ها در حال خواندن مفاهیم دعای کمیل مشهور بودم، من بررسی ادعیه را بسیار دوست داشتم و مسایل مهمی را از میان عبارات آن ها فهمیده بودم.او خانه نبود وقتی آمد و این کتاب را در دست من دید..به سرعت به سمت آشپزخانه رفت و چاقویی آورد و گفت..این کتاب را از این خانه بیرون ببر! تعجب کرده بودم و پر از وحشت! گفتم هرگز..! کسی که باید از این خانه بیرون برود تویی! چاقو را سمت من تکان می داد و باصدایی بسیار وحشتناک می گفت چرا با من همراه نمی شوی! مگر بهشت نمیخواهی! من به تو بهشت می دهم.. آن شب...عجیب ترین شب آن خانه بود...صدای کلاغ ها در آن ساعت شب..اطراف خانه می آمد..او با صدایی بسیار بلند حرف می زد و تمام تلاشش این بود که کتاب را از دست من بگیرد.. به سرعت سمت اتاق خودم دویدم..مانتو و روسری ام را برداشتم تا از خانه بیرون بروم..واقعا می ترسیدم! . این داستان واقعی، برگرفته از زندگی خانوم ن.ا ازتهران است،که توسط ادمین پیج زیر نوشته شده👇 @gole_yas_313.313 به دلیل شخصی بودن این داستان، لطفا باذکر منبع کپی و نشردهید @modafeanzuhur https://www.instagram.com/modafe.zohor?r=nametag
مدافعان ظهور
مطالعه کپشن👇👇
لشکر ده هزار نفری می آید! مردم مکه بعد از اینکه خبر نابودی سفیانی را می شنوند خیلی می ترسند و برای همین شهر آرام می شود و دیگر کسی دشمنی با امام نیست پایتخت حکومت جهانی امام شهر کوفه است و من منتظر هستم تا همراه او به سوی کوفه حرکت کنم خیلی دوست دارم بدونم امام چه موقع به کوفه حرکت خواهد کرد. نزدیک یکی از یاران امام می روم و از او می پرسم چرا امام به سوی کوفه حرکت نمیکند؟ او در جواب می گوید؛ امام منتظر است تا همه ی افراد لشکرش به مکه بیایند. آری از وقتی که جبرییل ندا داد و مردم را به سوی امام فرا خواند عده ی زیادی حرکت کرده اند.آنان به مکه دعوت شده اند و ماموریت دارند که به امام بپیوندد. آیا تا کنون دیده ایی که پرندگان چگونه به سوی لانه ها پناه می برند؟ این افراد هم اینگونه به مکه پناه می برند و در خدمت امام به آرامش واقعی می رسند.اراده ی خداوند این است که خروج امام از مکه با همراهی این ده هزار نفر باشد.اگر به خارج از مکه بروی میبینی که شیعیان با چه اشتیاقی به سوی مکه می شتابند! مثل اینکه مسابقه ایی بزرگ برگزار شده است،مسابقه ایی برای هر چه زودتر رسیدن به مکه برای یاری به امام. این شوقی است که خداوند در دل شیعیان قرار داده است و آنان را این چنین بی قرار نموده است آنان با عشقی مقدس بیابان ها را پشت سر می گذارند و تمام سختی ها را در راه یاری امام تحمل می کنند. و تو خود می دانی که سیصد و سیزده یار امام به گونه ایی دیگر به مکه آمده اند آنان با " طی الارض " و در شب قبل از ظهور به مکه آمده اند. در واقع فرمان روایان لشکر امام هستند و در آینده ایی نزدیک هر کدام از طرف امام حاکم قسمتی از دنیا خواهند شد آنها می آیند تا قایم آل محمد (ص) را یاری کنند. پایان قسمت دهم منابع 1)-امام صادق (ع) - یصبح احدکم و تحت راسه صحیفه علیها مکتوب؛ طاعه معروفه - کمال الدین ص654- بحارالنوار ج 52 ص305 2)-یعذف الله حجته فی قلوب الناس فیسیر....- کتاب الفتن للمروزی ص217 3)-امام صادق (ع) - ( هم النجباء والفقهاء و هم الحکام هو القضاء)- دلایل الامامه ص 562 الملاحم لفتن ص 380 @modafeanzuhur
. 🌛عروس ماه 🌜 قسمت دهم ملیکا از جایش بلند شد. بی اختیار به سجده رفت و به خاطر این لطف بزرگ، از خدای مهربان سپاسگزاری کرد. در شگفت بود این چه سعادت بزرگی است که نصیب او شده! پیوسته خدا را شکر می کرد و به پیامبری محمد صلی علی الله علیه و آله شهادت می داد. شب فرا رسید و ملیکا به خواب رفت. باز هم قصر پر شد از نسیم و بوی بهشت، چرا که پاره تن محمد مصطفی می آمد. تمام وجود ملیکا لبریز از شعف و شادمانی شد. ملیکا عاشق نجابت و معصومیت او بود. یار به دیدار دلدار آمده‌ بود. اشک شوق از دیدگان ملیکا جاری شد و گفت: آقای محبوبم چرا به دیدارم نمی آمدی در حالی که دلم غرق محبت شما بود؟ من از این دنیا هیچ نمیخواهم جز دیدار شما، از شما میخواهم هیچ‌گاه مرا ترک نکنید. امام حسن عسکری علیه‌السلام فرمود: علت این جدایی این بود که تو در دین اسلام نبودی. از این به بعد هر شب در خواب به دیدار تو خواهم آمد تا روزی که خداوند ما را در بیداری یک جا گرد هم آورد. از آن شب امام حسن عسکری علیه‌السلام هر شب به دیدار ملیکا می آمد. ملیکا هر شب او را در خواب می دید، با او سخن می گفت و بیشتر دلبسته او می شد. شوق دیدار یار گذر زمان را برایش لذت بخش کرده بود. ملیکا هر رو شاداب تر می شد و سلامتی خود را یافته بود. روزها در انتظار شب بود تا ماه زیبایش را در خواب ببیند. او بی صبرانه در انتظار وصال یار بود. ادامه دارد ... ✍ نویسنده و پژوهشگر: فاطمه استیری 📝 ویراستار: نفیسه سادات اسلامبولچی 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0
📚 شهریار چند بار به در کوبید. زنگ بازم به صدا در اومد اما ظاهراً خبری نبود! در حالی که به ساختمون آموزشگاه زل زده بودم به شهریار گفتم : - خب یه زنگ بهش بزن دیگه ...! شهریار بازم شروع به شماره گرفتن کرد و گفت : - بابا صدبار زنگ زدم جواب نمیده ... بفرما بیا آدرسش رو ببین : تقاطع مدرس زاده ، کوچه شمشادی ۳ ، آموزشگاه ناجیان علم و معرفت. به پنجره ی نیمه باز آموزشگاه زل زدم و با خنده گفتم : - چه اسم پر طمطراقی هم داره ... به محله پایین شهر و ساختمون داغونش نمیخوره! شهریار که همچنان مشغول شماره گیری بود رو به من گفت : - معلومه صاحب آموزشگاه افق دیدش و جیبش چندان با هم خوانی نداشته! خم شد و تیکه سنگی برداشت و قبل از اینکه من حرفی بزنم به شیشه ی نیمه باز کوبید ...! رو بهش با عصبانیت گفتم : - معلوم هست داری چکار میکنی؟! اگه میشکست چی؟ شهریار لبه جدول نشست و جواب داد : - فعلاً که نشکسته ‌...! مگه دستم به این دختره نرسه‌. بابا قرار بود کلاس ساعت ۴ شروع بشه ... ببین تو رو خدا ساعت ۵ شدها!! گوشی رو از دستش کشیدم و خودم شروع به شماره گرفتن کردم و گفتم : - مقصر خودتی! اصلاً برای چی با اون دختره صدف عابدینی هم ساعت ۸ کلاس گذاشتی؟ الان اگه خانم مقدم کلاس رو برگزار نکته میخوای چکار کنی؟ شهریار سنگ دیگه ای برداشت و گفت : - اخوی صدبار بهت جواب دادم میگم من اگه میزاشتم یه روز دیگه کلاً درس از مخم میپرید. - ان شاالله مخت هم بپره و متلاشی بشه که منو با این کارات دیوونه کردی! کوبیدن سنگ دوم به شیشه همانا و صدای شکستن پنجره همانا!! بقالی که مغازه ش طبقه پایین آموزشگاه بود از مغازه بیرون اومد و گفت : - هوووووی پسر داری چه غلطی میکنی؟ شهریار به سمت صدا برگشت و گفت : - سلام عموجان حالتون چطوره؟ این آموزشگاه محله تون چرا درش بسته ست؟ من ساعت ۴ اینجا کلاس داشتم آخه ... بقال در حالی که فهمیده بود اتفاق چندان مهمی هم نیفتاده به سمت مغازه برگشت و با نیشخند نامحسوسی گفت : - مگه این آموزشگاه شاگرد هم داره؟ ما که سالی به ماهی یکی بیاد دو نفر بیشتر ندیدیم که بیاد و بره! رو به شهریار گفتم : - میخوای اینجا درس یاد بگیری و به مردم هم یاد بدی ...؟ از ته خیابون صدای بوق کامیون شنیده شد. سرمون رو بالا گرفتیم و پراید درب و داغون خانم مقدم ظاهر شد. همچنان صدای بوق رو در میاورد و در حال تولید آلودگی صوتی گاز میداد تا ماشین ها رو رد کنه و به آموزشگاه برسه ...! شهریار که در آستانه ی کبودی بود یهو از شدت عصبانیت شروع به خندیدن کرد و گفت : - خر ما از کُره گی دم نداشت ... نگاه کن تو رو خدا! مردم رو برق میگیره ما رو ...! منم با نزدیک شدن ماشین خانم مقدم خنده م گرفت. به معنای واقعی کلمه تداعی کننده ی " ماشین مشتی مَمدَلی " بود! پراید ننه مرده با خستگی و زحمت فراوان ترمز کرد و خانم مقدم به همراه یه دختر دیگه با عجله پیاده شدن. خانم مقدم با دیدن ما سلام کرد. شهریار که توپش پر بود گفت : - علیک سلام! این چه وضعشه آخه ...! آموزشگاه پیشنهادی تون تعطیله! هر چقدر زنگ و در زدیم کسی باز نکرد! خانم مقدم بدون اینکه جوابی بده دسته کلیدی از کیفش درآورد و در آموزشگاه رو باز کرد. به دنبال خانم مقدم و دوستش وارد آموزشگاه شدیم. از پله های داغون بالا رفتیم آموزشگاه که نمیشه گفت در واقع با یک واحد شخصی بسیار نمور و قدیمی طرف بودیم که اگه صندلی اداری و پوستر و بنر های زبان به چشم مون نمیخورد حس میکردیم پیرمرد و پیرزنی سالهای سال در اونجا ساکن بودن و همینجا هم فوت کردن! خانم مقدم چراغ ها رو روشن کرد و گفت : - خیلی عذرمیخوام. توی ترافیک موندیم ...! کلاس تون تک نفره بود یا دو نفره؟ شهریار با دستپاچگی گفت : - تک نفره من فقط میخوام دوره ببینم ... خانم مقدم به من اشاره کرد و گفت : - پس دوستتون برای چی اومدن؟ من و شهریار نگاهی به هم انداختیم. هر دو خجالت زده بودیم که بگیم شهریار که انقدر در ظاهر شیطون و سر زبون دار بود هنوز هم از تنها شدن با خانما واهمه داشت و با اصرار از من خواسته بود جلسه اول همراهش بیام! برای همین من وسط ماجرا پریدم و جواب دادم : - با هم بیرون بودیم برای همین منم تا آموزشگاه همراهشون اومدم. هدی ثابتی مقدم بی تفاوت به حرف ما در یکی از کلاس ها رو باز کرد و گفت : - بفرمایید آقای شفیع زاده. شهریار رو به من گفت : - تو هم اینجا منتظر بمون تا با هم برگردیم. در حالی که خون خونم رو میخورد روی صندلی نشستم. چند دقیقه بعد دوستِ خانم مقدم از آشپزخونه بیرون اومد و چایی تازه دم رو جلوم گذاشت. رو به دوستش گفتم : - خیلی ممنونم. خانم مقدم صاحبِ آموزشگاه هستن یا شما؟ 👇
. 🌛عروس ماه 🌜 فصل دوم: ☀️طلوع خورشید☀️ قسمت دهم نرجس منتظر بود تا فرزندش را در آغوش بگیرد و به او شیر بدهد. حکیمه مهدی علیه‌السلام را در آغوش مادر گذاشت و گفت: «مبارکت باد ای نرجس! تو دیگر ملکه تمام هستی شده ای! حتی خدا هم به تو افتخار می‌کند!» دل مادر از عشقی شور انگیز می‌تپید، این مهدی است، همان که تمام هستی، قرن ها به انتظارش نشسته اند، مهدی علیه‌السلام فرزند اوست و اینک در آغوشش است. دل نرجس غرق محبت او بود و دوست داشت این محبت را با بوسه بر صورت بهشتی فرزندش ابراز کند، لب بر گونه دردانه اش نهاد و او را بوسید و شیرینی آن را تا عمق جان دریافت. بوی خوشش میل او را برای بوسیدن بیشتر می‌کرد. نوزاد لبخند شیرینی بر لب داشت و با دستان کوچکش انگشت مادر را می‌فشارد. هوا در حال روشن شدن بود. امام از اهل خانه خواست تا قبل از طلوع خورشید کودک را پنهان کنند. شوق نرجس با اندوه درهم آمیخته شد. آه ..! مادر چقدر دوست داشت میهمانی بزرگی برپا کند و همه عالم را از میلاد کودک مولود آگاه کند. اما این تولد باید مانند رازی تنها در دل دین باوران بماند. حسرتی در دل مادر شعله ور شد، پسرش را در آغوش فشرد و گفت: «پسرم! چگونه میان مردمانی زندگی خواهی کرد که در جست و جوی یافتن تو هستند تا تو را بکشند؟» در این موقعیت همسر مهربانش چه باید می‌کرد؟ از سویی باید میلاد پسرش را ثابت کند، اما از سویی دیگر، این میلاد باید از دشمنان پنهان بماند، تا جان پسرش در امان باشد. در این شرایط دشوار چه کند؟ ادامه دارد.. ✍نویسنده و پژوهشگر:فاطمه استیری 📝ویـراسـتـــار :دکتـر زهــــرا خـلخـالـی
1⃣0⃣ »از هیچی نترس خواهرجون! مرگ داعش نزدیک شده، فقط دعا کن!« احساس کردم حاج قاسم در همین یک ساعت در سینه برادرم قلبی پولادین کاشته که دیگر از ساز و برگ داعش نمیترسید و برایشان خط و نشان هم میکشید، ولی دل من هنوز از وحشت داعش و کابوس عدنان میلرزید و میترسیدم از روزی که سر عباسم را بریده ببینم. بیش از یک ماه از محاصره گذشت، هر شب با دهها خمپاره و راکتی که روی سر شهر خراب میشد از خواب میپریدیم و هر روز غرش گلوله های تانک را میشنیدیم که به قصد حمله به شهر، خاکریز رزمندگان را میکوبید، اما دلمان به حضور حاج قاسم گرم بود که به نشانه مقاومت بر بام همه خانه ها پرچم های سبز و سرخ یاحسین نصب کرده بودیم. حتی بر فراز گنبد سفید مقام امام حسن (ع) پرچم سرخ »یا قمر بنی هاشم« افراشته شده بود و من دوباره به نیت حیدر به زیارت مقام آمده بودم. حاج قاسم به مدافعان رمز مقاومت را گفته بود اما من هنوز راز تحمل دلتنگی حیدر را نمیدانستم که دلم از دوری اش زیر و رو شده بود. تنها پناهم کنج همین مقام بود، جایی که عصر روز عقدمان برای اولین بار دستم را گرفت و من از حرارت لمس احساسش گرما گرفتم و حالا از داغ دوری اش هر لحظه میسوختم. چشمان محجوب و خنده های خجالتی اش خوب به یادم مانده و حالا چشمم به هوای حضورش بیصدا میبارید که نیت کردم اگر حیدر سالم برگردد و خدا فرزندی به ما ببخشد، نامش را »حسن« بگذاریم. ساعتی به افطار مانده، از دامن امن امام دل کَندم و بیرون آمدم که حس کردم قدرتی مرا بر زمین کوبید. از موقعیت اطرافم تنها هیاهوی مردم را میشنیدم و تلاش میکردم از زمین بلند شوم که صدای انفجار بعدی در سرم کوبیده شد و تمام تنم از ترس به زمین چسبید. یکی از مدافعان مقام به سمت زائران دوید و فریاد کشید : »نمیبینید دارن با تانک اینجا رو میزنن؟ پخش شید!« بدن لمسم را به سختی از زمین کَندم و پیش از آنکه به کنار حیاط برسم، گلوله بعدی جای پایم را زد. او همچنان فریاد میزد تا از مقام فاصله بگیریم و ما وحشت زده می دویدیم که دیدم تویوتای عمو از انتهای کوچه به سمت مقام می آید. عباس پشت فرمان بود و مرا ندید، در شلوغی جمعیت به سرعت از کنارم رد شد و در محوطه مقابل مقام ترمز کشید. برادرم درست در آتش داعش رفته بود که سراسیمه به سمت مقام برگشتم. رزمنده ای کنار در ایستاده و اجازه ورود به حیاط را نم یداد و من میترسیدم عباس در برابر گلوله تانک ارباً ارباً شود که با نگاه نگرانم التماسش میکردم برگردد و او در یک چشم به هم زدن، گلوله های خمپاره را جا زد و با فریاد »لبیک یا حسین« شلیک کرد. در انتقام سه گلوله تانک که به محوطه مقام زدند، با چند خمپاره داعشی ها را در هم کوبید، دوباره پشت فرمان پرید و به سرعت برگشت. چشمش که به من افتاد با دستپاچگی ماشین را متوقف کرد و همزمان که پیاده میشد، اعتراض کرد : »تو اینجا چیکار میکنی؟« تکیه ام را به دیوار داده بودم تا بتوانم سر پا بایستم و از نگاه خیره عباس تازه فهمیدم پیشانی ام شکسته است. با انگشتش خط خون را از کنار پیشانی تا زیر گونه ام پاک کرد و قلب نگاهش طوری برایم تپید که سد صبرم شکست و اشک از چشمانم جاری شد. فهمید چقدر ترسیده ام، به رزمنده ای که پشت بار تویوتا بود اشاره کرد ماشین را به خط مقدم ببرد و خودش مرا به خانه رساند. نمیخواستم بقیه با دیدن صورت خونی ام وحشت کنند که همانجا کنار حیاط صورتم را شستم و شنیدم عمو به عباس میگوید: »داعشی ها پیغام دادن اگه اسلحه ها رو تحویل بدیم، کاری بهمون ندارن.« خون غیرت در صورت عباس پاشید و با عصبانیت صدا بلند کرد : »واسه همین امروز مقام رو به توپ بستن؟« عمو صدای انفجارها را شنیده بود ولی نمیدانست مقام حضرت مورد حمله قرار گرفته و عباس بی توجه به نگرانی عمو، با صدایی که از غیرت و غضب میلرزید، ادامه داد : »خبر دارین با روستای بشیر چیکار کردن؟ داعش به اونا هم امان داده بود، اما وقتی تسلیم شدن 700 نفر رو قتل عام کرد!« روستای بشیر فاصله زیادی با آمرلی نداشت و از بلایی که سرشان آمده بود، نفسم بند آمد و عباس حرفی زد که دنیا روی سرم خراب شد : »میدونین با دخترای بشیر چیکار کردن؟ تو بازار موصل حراجشون کردن!« دیگر رمقی به قدم هایم نمانده بود که همانجا پای دیوار زانو زدم، کابوس آن شب دوباره بر سرم خراب شد و همه تنم را تکان داد. اگر دست داعش به آمرلی میرسید، با عدنان یا بی عدنان، سرنوشت ما هم همین بود، فروش در بازار موصل! صورت عباس از عصبانیت سرخ شده بود و پاسخ امان نامه داعش را با داد و بیداد میداد : »این بی شرف ها فقط میخوان مقاومت ما رو بشکنن! پاشون به شهر برسه به صغیر و کبیرمون رحم نمیکنن!« شاید میترسید عمو خیال تسلیم شدن داشته باشد که مردانه اعتراض کرد : 👇
بیانات عرشی حضرت علامه حسن زاده آملی (رضوان الله تعالی علیه) اگر می‌خواهی با ملائکه هم‌نشین باشی  با آن‌ها پرواز کنی در دیار علم قدم برداری به باطن این عالم سیر کنی، هیچ چاره نداری مگر بال و پر آن‌جایی فراهم‌کنی. این ابزار و آلاتی که برای این‌جا مشاهده می‌فرمایید، از یک تلّی پرواز می‌کنند می‌روند به تلّ دیگر، به تپه‌ی دیگر، از جایی به جای دیگر، هر دو جا جسمانی است، گیرم که از زمین به ماه رفته‌اند، از جسمی برخاستند رفتند کنار جسمی، از دامنه‌ی کوه صعود کردند پرواز کردند رفتند بر قله‌ی کوه‌، اما با این ابزار و آلات جسمانی نمی‌شود در جان عالم سیر کرد، به باطن عالم سیر کرد. خدای متعال این سرمایه را به ما داد به نام جان، که اصلا آن‌جایی است و اوست که می‌تواند در ماوراء طبیعت سیر کند، پرواز کند. اما این پرنده‌های این‌جا را می‌بینید؟ این پرنده‌ها مثالی هستند، نموداری هستند از پرنده‌های ارواح ما، جان‌های روح ما، این پرنده‌ها نمونه‌ای هستند، نموداری هستند، این‌جایی‌ها را خدای متعال به ما نشان داده  ببینید از این‌ها و منتقل بشوید، ببینید این‌ها را مستقر کنید، ببینید که این پرندگان چه‌طور پرواز می‌کنند، با بال‌شان؟ خدای متعال، ملائکه را هم مطابق این مرغ‌ها پرنده‌ها که این‌جا انس داری با آن‌ها، می‌فرماید ملائکه اولی‌اجنحه هستند. درجوامع روایی و کتب علمی ما، معصوم فرمود، امام فرمود، پیغمبر فرمود: طالب علم در آن مجلسی که نشسته، دارد تحصیل علم می‌کند، حرف می‌شنود که جانش غذا بگیرد، پیغمبر، سفیر الهی که هیچ گزاف نمی‌گویند، لغو و یاوه‌گویی ندارند، ژاژخایی ندارند، فرمایشات‌شان عین واقع است، متن است، صرف حق است، به هیچ نحوه مشوب به باطل نیست، واقعیت صرف هست، سفیر الهی می‌فرماید: آن مجلسی که در آن مجلس بحث و مذاکره‌ی علمی می‌شود، این دانش‌جویان، این طلاب، این اشخاص و افرادی که در مجلس علم نشسته‌اند، روی بال ملائکه نشسته‌اند. می‌دانید این معنا از کجا پیاده شد تا به این صورت آمده است؟! و به چه زبان با ما صحبت می‌فرمایند تا بتوانیم از این روازن از این روزنه‌ها سیر ملکوتی کنیم؟! آن کسی که در محفل علم نشسته است، روی بال ملک نشسته است. الان بنده و جناب‌عالی روی بال ملائکه نشسته‌ایم، بفرمایید: کو؟ کجا روی بال ملائکه؟ ای خدا رحمت‌ات کند! اگر می‌خواهی جان تو بال و پر در بیاورد، به سوی عالم اله طیران کنی، به اصل خود برسی، به نعمت جنة اللقاء، لقاء‌الله متنعم بشوی، متصف به اوصاف الهی بگردی، باید بال و پر پیدا کنی، اولی‌اجنحه بشوی. اونی که بال و پرت می‌دهد، جان را بال و پرت می‌دهد، اوج‌ات می‌دهد، عروج‌ات می‌دهد، کیست؟ علم است، کمال است، معرفت است، بحث است، کتاب خواندن است، در حضور استاد زانو زدن است، خذ العلم من افواه الرجال است، به در خانه‌ی اهل علم رفتن است، از سفرای الهی پرسیدن است، تشنه بودن است، طلب کمال کردن است. طیران مرغ دیدی تو ز پای‌بند شهوت به در آی تا ببینی طیران آدمیت، این معارف و علوم همه هستند بال‌ها می‌شود که انسان هزاران بال داشته باشد. جهت ارتقاء کانال نشر با لینک ⬇️ @modafeanzuhur 🌹 کانال مهدوی مدافعان ظهور 🌹 https://eitaa.com/joinchat/3280666642C9b9ebd02e0 💢ما را در نشر هر چه بیشتر کانال یاری فرمایید 🙏💢