علیکم السلام
موافق نیستم
این حدیث شریف، بر فرض صحت سند، دلالت بر پایان نقطه رشد ندارد. اصلا رشد انسان، چه در جهت مثبت و چه در جهت منفی، حد یقف(یعنی محدود و حدی که سبب توقفش بشود) ندارد. ما دائما در حال رشد و تغییر هستیم.
لذا نه جای ناامیدی دارد و نه صرفا برای دوری از جهنم تلاش کنید.
برای داشتن حال خوب و انجام وظایف و تکالیف الهی و اجتماعی و اثرگذاری مثبت تلاش کنید.
ضمنا
این تقصیر شما نیست که اینطور فکر میکنید. مشکل اصلی را باید پای درس و بحث کسانی جستجو کرد که بدون درک عمیق مقدمات علوم الهی، تریبون دار شده اند. وگرنه اندیشه و داب علمای راستین ما همان است که عرض کردم.
✍ حدادپور جهرمی
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ای جانم به این مادرها و مادربزرگها😊☺️
آدم باید روحیه اش اینجوری باشه
سن و سال نمیشناسه
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پانزدهم
داود با عصبانیت پرید جلوی هاجر و انگشتها و کف دست راستش را محکم گذاشت روی گردن هاجر و او را خواباند روی زمین!! همین طور که هاجر وحشت کرده بود، داود با بغض و فشاری که در دستش جمع کرده بود گفت: «به خدا کاری میکنم که همین جا بمیری. بگو! با دکترش حرف زدی؟»
هاجر به زحمت زیاد، زیر دست و پنجه داود سرش را بالا برد یعنی نه!
داود پرسید: «منصور لعنتی چشه؟»
هاجر که زیر دست و پای داود گرفتار شده بود، ابتدا حرف نمیزد و نگاهش به آسمان بود. اما دید داود واقعا قصد کرده او را خفه کند. دیگر حتی آب دهانش را نمیتوانست قورت بدهد. با دستانش شروع کرد تند تند داود را زد و میخواست به هر ترتیبی شده، خودش را از زیر دست داود نجات بدهد اما نمیتوانست. لحظات سختی بود.
داود جلوی چشمش را خون گرفته بود. بایدبه یک جواب میرسد. باید این کلاف پر پیچ را تا حدودی برای خودش باز میکرد. در حالی که دندانهایش را محکم به هم فشار میداد و مدام از هاجر چک میخورد، دستش را محکمتر روی گلوی هاجر فشار داد و با داد پرسید: «گفتم منصور چه مرگشه؟»
هاجر که دیگر داشت خفه میشد، به زور لبانش را تکان داد و گفت: «ایدز!»
تا این کلمه را گفت، داود دست و پا و کل بدنش سست شد! تا دستانش سست شد، هاجر دست داود را پس زد و داود کنار نشست و هاجر شروع به سرفه کردن کرد. داود همین طور که خشکش زده بود به هاجر گفت: «تو میدونی که ایدز داره اما با دکترش حرف نزدی؟ اصلا وایسا ببینم... خب اگر اینجور باشه که تو هم...»
هاجر که سرفه هایش کمتر شده بود رو به داود کرد و با وحشت گفت: «نه... من چیزیم نیست... فقط منصور مریضه... به قرآن فقط منصور مریضه!»
داود با عصبانیت گفت: «از کجا فهمیدی که منصور مریضه؟»
هاجر گفت: «وقتی که افتاد بیمارستان، همون روز که منم حالم بد شد...»
داود فورا پرسید: «کدوم بیمارستان؟»
داود به فکر فرو رفت. اما باید با بچه ها بازی میکرد و حال بدش را به بچه ها منتقل نمیکرد. رو طرف هاجر گفت: «پاشو خودتو جمع و جور کن. فردا میرم پرس و جو میکنم. نباید نیلو و سجاد اینطوری ببیننت. هاجر یه سوال ازت بپرسم حضرت عباسی درست جوابمو میدی؟»
هاجر همین طور که داشت خودش را جمع میکرد به داود زل زد.
داود پرسید: «هاجر! تو چرا اینقدر بدبختی؟! چرا اینقدر تو سری خوار شدی؟ تو چرا از خودت دفاع نمیکنی؟ چرا به این روز افتادی؟ نه جواب درستی بهم میدی که چرا اینقدر بدهکاری! نه میگی این همه پول چیکارش کردی! نه میتونی ارتباط خوبی با طفل معصومات بگیری! چرا هاجر؟ چی شد؟»
هاجر آهی کشید و همان طور که نشسته بود گفت: «دلسوز نداشتم. کسی نبود یادم بده!»
داود گفت: «تو وقتی مجرد بودی، خیلی اهل درس و این چیزا نبودی. عشقت شده بود عکس و پوستر بازیگرا و فوتبالیست ها. وقتی هم که ازدواج کردی، هیچ تلاشی برای ادامه تحصیلت نکردی. فورا هم که بچه دار شدی. حالا میگیم همه مرده بودند و کسی دلسوز تو نبود. خودت چی؟ خودتم نمیتونستی یه تکونی به خودت بدی؟»
هاجر گفت: «حالا این حرفا دردی دوا میکنه؟»
داود جواب داد: «میخوام دخترت مثل خودت نشه! میخوام سجاد مثل خودت نشه! میخوام...» اینجا که رسید بغضش گرفت.
چند لحظه بعد گفت: «هاجر تو به طلبکارات سند و مدرکی دادی؟»
@Mohamadrezahadadpour
هاجر با غصه و ناراحتی گفت: «به بعضیاشون آره. چاره ای نداشتم. باید اجاره خونه درمیاوردم. باید پول دوا و درمونِ منصور میدادم. خورد و خوراک خودم و بچه هام بود. دیگه باید چیکار میکردم!»
داود دستی به نشانه بدبخت شدیم به سرش کشید و گفت: «وای هاجر! اگه حدسم درست باشه و نتونیم یه جوری این همه طلبکار رو راضی کنیم، دنیا رو سرمون خراب میشه.»
هاجر بلند شد و جلوی داود ایستاد و گفت: «داود باید یه چیزی بهت بگم!»
داود که قندش افتاده بود، نشست لبه تخت. هاجر نشست کنارش. هاجر دستش را روی شانه داود گذاشت و در حالی که چشمش از فشار عصبی قرمز و پر از اشک شده بود گفت: «داود من فکر نمیکنم طلبکارام از من بگذرن. همه کاغذها را من امضا کردم و گردن گرفتم که پرداخت کنم.»
ادامه👇
داود که واقعا حالش بد بود گفت: «چی میخوای بگی!»
هاجر یک سوال خطرناک و نگران کننده از داود پرسید: «داداش! تو حواست به بچه هام هست؟»
داود از این حرف هاجر خیلی ترسید. سرش را بلند کرد و به چشمان هاجر زل زد.
فردا صبح شد.
داود جلوی بخش پذیرش بیمارستان ایستاده بود و با صادق حرف میزد.
-مطمئنی که قبلا اومده اینجا؟
-آره. ظاهرا همین جا بهش گفتن که ایدز داره.
-نسبتی باهاش داری؟
-حالا ولش کن. بعدا بهت میگم. فقط اگه بتونی آمارشو دربیاری، ممنون میشم.
-ببین داود! یکی از استادامون هست که دستش میرسه و میتونه آمارشو دربیاره. ولی اگه خیلی مهمه، بگو تا بهش بگم. اگه مهم نیست، نَرَم دنیالش.
-اینقدر مهمه که پای مرگ و زندگی... پای مرگ و زندگی... چطور بگم؟ بین خودمون باشه. پای مرگ و زندگی خواهرم وسطه.
-اوه اوه. خیلی خب داداش. باشه. به من تا فردا مهلت بده. ببینم چیکار میتونم بکنم.
-دستت درد نکنه. راستی... یه چیز دیگه!
-بگو!
-صادق! تو همیشه الگوی من تو درس خوندن بودی. دو تا سوال میخواستم ازت بپرسم.
-تو هم تنها کسی بودی که تو پایگاه، تا منو میدید از روش درس خوندن و اشکالات درسیش میپرسید.
-صادق! من فقط یکبار زبان انگلیسی که میخونم یاد میگیرم. دایره لغاتم بد نیست. در حد همین کتابای خودمونه. شرایط کلاس زبان رفتن هم ندارم. چیکار کنم؟
-نمیدونم خبر داری یا نه؟ من زبانم تو کنکور 99 درصد زدم.
-ای ول! خب چیکار کردی که اینطوری شد؟
@Mohamadrezahadadpour
-من هیچ کلاسی نرفتم. فقط دایره لغاتمو بردم بالا. در چند سال، حدود 3000 لغت حفظ کردم. بعدش نشستم دو تا کتاب 200 صفحه ای ترجمه کردم. شبایی که میومدم پایگاه و مسئول شب بودم و از ساعت یک و دو شب، خلوت میشد و با یکی دیگه از بچه ها تنها بودیم، من نشستم و اون دو تا کتابو ترجمه کردم.
-خب کار راحتی نیست. تو از کی شروع کردی؟
-من از اول دبیرستان شروع کردم. 500 لغت با ترجمه فارسی حفظ کردم. بعلاوه لغاتی که تو کتاب درسیمون بود. بعدش نشستم از دیکشنری آکسفورد که انگلیسی به انگلیسی هست، کار کردم. باعث شد ترجمه لغات را بدون مراجعه به فارسی یاد بگیرم. یهو دیدم پرواز کردم. بعد از یکی دو سال یهو دیدم متن های انگلیسی غیر درسیمون خیلی هم سخت نیست و میشه راحت فهمید.
ادامه👇
-خب گرامر چیکار کردی؟
-گرامر انگلیسی که کاری نداره. از عربی و زبون خودمون خیلی راحتتره. اغلب قواعد انگلیسی رو میشه در سه ماه، شایدم کمتر یاد گرفت. ولی دایره لغات و ترجمه دو تا کتاب، باعث شد خیلی راه بیفتم. البته اینم بگما؛ این روش من بود. شاید خیلیا قبول نداشته باشند. یا روش های بهتر ارائه بدن. ولی من اینجوری اومدم بالا.
-خیلی عالیه. تا حالا بهش فکر نکرده بودم. سوال دومم بپرسم؟ وقت داری؟
-بپرس! از سوالای تو خوشم میاد.
-ممنون. میگم فکرم درگیر پایگاه شده. چیکار کنم؟ اوضاش خوب نیست. چیزایی که آسیدهاشم کاشته بود، داره نابود میشه.
-منم ناراحتم. تنها چیزی که به ذهنم میاد اینه که بریم با سمیعی حرف بزنیم. باهاش اتمام حجت کنیم. که البته فکر نکنم فایده ای داشته باشه. چون راهنمایی و اول دبیرستان همکلاسی خودم بوده. مشناسمش. اون رفت ریاضی و من رفتم تجربی. ذهنش با اعداد و ارقامه. نه این که همه بچه های ریاضی اینجوری باشنا. این اینطوریه. همه چیزو با چرتکه میخواد حل کنه. میگیم کار فرهنگی کن! میگه پول داریم؟ میگیم چیکار کردیم تا حالا؟ میشینه یک ساعت آمار و ارقام تحویلت میده. اینجوریه. این مدل آدما نباید در راس کار باشن. چون همه چیزو عدد و ریال و رقم میبینن.
-خب حالا تکلیف من چیه به نظرت؟ خودم کم مشکل دارم. اینم رو مُخمه!
-بشین درستو بخون! به خانوادت برس! امسال و سال دیگه باید یه جای خوب قبول بشی. الان به نظرم تکلیفت اینه. الان اگه بری جلو و بخوای جلوی اینا وایسی، میشی وصله نچسب! میگن فلانیا نذاشتن کار کنیم. تو برو خودتو قوی کن! بعدا میشه هزار تا کار اثرگذار کرد. اگه دعوتت کرد و بهت مسئولیت داد و یا ازت مشورت خواست، کوتاهی نکن. که البته بعیده اصلا سراغ یکی مثل من و تو بیان!
-آره. خدا رحم کنه. دستت درد نکنه. خیلی مزاحم شدم.
-نه. مراحمی. بازم خواستی بیا پیشم. اون مسئله هم چشم. بررسی میکنم و خبرشو بهت میدم.
قرار شد تا فردا به داود خبر بدهد. خداحافظی کردند و داود رفت.
داود از در بیمارستان بیرون آمد. با این که با حرف زدن با امثال صادق همیشه حالش عالی میشد، اما آن لحظه حالش بد بود. چون دیگر خجالت میکشید به هاجر نگاه کند و به خانه هاجر برگردد.
یک ساعت قدم زد و سپس به مسجد نزدیک خانه هاجر رفت و بعد از مدت ها در نمازجماعت شرکت کرد. چون تمام فکرش پیش نیلوفر و سجاد بود و در واقع، بیشتر از همه نگران خودِ هاجر بود، قبل از آن که سلام نماز جماعت را بدهند، زودتر نمازش را تمام کرد و کفشش را پوشید و از مسجد خارج شد.
رفت و رفت تا به منزل هاجر رسید. در زد. صدای نیلو و سجاد را در حیاط میشنید. حتی شنید که نیلو گفت: «آخ جون! دایی اومد.» اما فورا صدای نیلو قطع شد و صدای بستن درِ اتاق شنیده شد.
داود دوباره زنگ زد. متوجه شد که هاجر اجازه نداده نیلوفر در را برای داود باز کند.
داود صدای گریه بچه ها را شنید. دلشان میخواست در را باز کنند و دوباره دایی را بینند و قصه گلی خانم و گل آقا و ...
اما... متاسفانه هاجر اجازه نداد و داود پشت در ماند!!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_شانزدهم
آن شب داود به خانه خودشان رفت. نیره خانم از داود پرسید: «چی شد امشب از بچه های خواهرت دل کندی؟»
داود که تلاش میکرد حرفش دروغ نباشد، جواب داد: «نشد. چند تا کار عقب مونده هم داشتم. بعدش هم دیر شد.»
صبح، وقتی میخواست به مدرسه برود، داشت از فکر هاجر دیوانه میشد. همان طور که داشت کفشش را میپوشید، فکری به ذهنش رسید. مادرش را بوسید و از داداشها و پدرش خداحافظی کرد و لقمه را برداشت و از خانه زد بیرون. اما ... به مدرسه نرفت!
آن روز، برای بار اول در عمرش بود که به مدرسه نرفت. همیشه و تحت هر شرایطی مدرسه میرفت و اصلا نرفتن به مدرسه برای بچه های نسل داود و هم روحیه با او، تابوی بزرگی بود. راهش را کج کرد و مستقیم رفت به طرف خانه هاجر. وقتی به سر کوچه هاجر رسید، همان جا در سرماها ایستاد و از دور حواسش به خانه بود.
یک کتاب با خودش آورده بود و همین طور که وسط دو تا ماشین پارک شده نشسته بود و از دور به خانه هاجر نگاه میکرد، مطالعه میکرد.
دو ساعت بیشتر گذشت. حوالی ساعت نه و نیم بود که دید سر و کله منصور به طرف خانه هاجر پیدا شد. منصور کلید انداخت و وارد خانه شد و در را هم بست.
داود اصلا نمیدانست چرا آنجا ایستاده؟ یک ساعت گذشت و داشت حوصله اش سر میرفت که دید منصور از خانه زد بیرون. داود تا چشمش به منصور خورد، از جا پرید و دقیق تر به منصور نگاه کرد. منصور از همان طرف راهش را گرفت و رفت. داود تصمیم گرفت او را دنیال کند. انگار یک چیزی، یک کسی، به پاهایش دسنور داد که حرکت کند و جوری که منصور نفهمد، او را تعقیب کند.
منصور رفت و رفت. سر راه به یک سوپرمارکتی رفت. سیگار خرید و رفت. داود همین طور پشت سرش میرفت. دید که کنار خیابان، با چند نفر از دوستان از خودش بدتر گپی زد و چند دقیقه بعد، راه افتاد. داود که تا آن روز تجربه تعقیب و مراقبت نداشت، هم استرس گرفته بود و هم وسط پیاده رو در فصل زمستان، جمع شدن عرق پیشانی اش را در زیر کلاهش احساس میکرد.
تا این که داود دید که منصور وارد یک گاراژ شد. نمیدانست که آن گاراژ متعلق به گودرز است. همان دم در گاراژ، جوری که دیده نشود، میپلکید. تا این که دید منصور به گوشه ای رفت و با احتیاط، چادر از روی یک ماشین سواری برداشت. یک دستمال خیس کرد و شیشه ماشین را تمیز کرد و سوارش شد. وقتی سوارش شد، در آینهاش نگاهی انداخت و دستی به موهایش کشید و استارت زد.
همین طور که آرام آرام از گاراژ خارج میشد، از گودرز خدافظی کرد و اندکی سرعت گرفت و از گاراژ زد بیرون. داود دید که اصلا خبری از یک آدم درمانده و بیمار نیست. خیلی هم سر حال و شیک، آدامسی در دهان داشت و همین طور که شیشه ماشین را پایین کشیده بود و صدای نوار ترانه مهستی از آن پخش میشد، از جلوی چشمان داود رد شد و رفت.
داود حتی ساعت هم نداشت. آرزوی داشتن یک ساعت که عقربه نداشت و ساعت و دقیقه و ثانیه را با عدد نشان میداد و به آن ساعت کامپیوتری میگفتند، در دل نوجوانان و جوانانِ ندارِ امثال داود وجود داشت. داود به مغازه فروش لوازم یدکی ماشین که همان نزدیکی بود رفت و ساعت را پرسید. هنوز دو ساعت دیگر تا وقت قراری که با اوستای بنا داشت، فرصت داشت.
تاکسی نگرفت. حرکت کرد و پیاده به طرف بیمارستان رفت. چند لحظه بعد با صادق در گوشه ای از اورژانس بیمارستان با هم گفتگو کردند.
-واقعا؟ این ینی چی؟
-مشخصه دیگه. کسی با این اسم و مشخصات در لیست ما نیست.
-خب ممکنه جای دیگه باشه؟
@Mohamadrezahadadpour
-نه. چون لیست ما مشترک هست و اینجا همه اسامی ایدزی ها جمع میشه.
-پس خیالم راحت باشه؟
-آره. البته اینم بگما... چون این بیماری برای خیلی ها هنوز ناشناخته هست و مردم درباره اش دانشی ندارند، زود ممکنه به اشتباه بیفتن. و الا اگر کسی ایدز داشته باشه و جواب آزمایشاتش مثبت باشه، ما فورا از خانواده اش و همسر و بچه هاش هم آزمایش میگیریم. خب وقتی چنین اسمی اینجا نباشه، هیچ سابقه پزشکی مربوط به ایدز از خانمش و بچه هاش هم وجود نداره.
-باورم نمیشه. ینی ما کل این مدت سر کار بودیم؟
-نمفهمم چی میگی اما حتی من به اسم دامادتون، پرونده آوردوز و این چیزا هم ندیدم. گفتم اینم در جریان باشی بد نیست.
ادامه👇
داود باورش نمیشد. فقط با تعجب به چهره آقاصادق نگاه میکرد.
-خب با من کاری نداری؟
-نه. ممنون. خیلی کمک بزرگی کردی. ایشالله جبران کنم.
-ممنون. راستی مسجد هم میری؟
-سعادت ندارم. درگیرم فعلا.
-خیر باشه. اگه بازم لازم شد با هم حرف بزنیم. من یادمه که آسید خدابیامرز همیشه میگفت این داود با بقیه بچه ها فرق میکنه.
-خدا رحمتش کنه. ممنون.
داود تا این خبر را شنید، بی وقفه به طرف خانه هاجر رفت. در راه میدوید. میخواست هر چه زودتر خواهرش را از این حس بد و بیماری نجات بدهد. حتی در راه، کمی نُقل و شکلات خرید که کام خواهر و بچه هایش را شیرین کند.
تا این که رسید به سر کوچه هاجر. خشکش زد. دید دو نفر دارند وسط کوچه داد و بیداد میکنند. از قدیم الایام در این مملکت، هر کس با کسی اندکی به مشکل برمیخورد و سر و صدایی بلند میشد، مردم از اقصی نقاط کوچه و خیابان جمع میشدند تا از نزدیک، فیض حضور در آن صحنه را از دست ندهند. اصلا هم فکر این نبودند که دو طرف حاضر در ماجرا، یک طرفش به قهقرا و بی آبرویی و طرف دیگرش با دیدن جمعیت در اطرافش گُر میگیرد.
-آی هوااااااار. آقا نخواستم. نمیخوام دیگه اینجا بمونین. خونه دسته گلمو به شما ندادم که شوهرت پیداش نشه و کرایه منو نده و مدام زنشو بفرسته دم در! آی همسایه ها... آی مردم... من اگه نخوام دیگه مستاجر داشته باشم باید کی ببینم؟ ولم کنین... دیگه به اینجام رسیده... پاشو ضعیفه! پاشو جمع کن برو از اینجا!
داود یک نوجوان یا بهتر است بگویم یک جوان حدود 18 ساله است. پر از احساس و غرور نسبت به خانواده مخصوصا خواهرش. با شنیدن کلمه ضعیفه از دهان صاحبخانه، خونش به جوش آمد و جمعیت را شکافت و رفت جلو! در حالی که دست و پایش میلرزید و آب دهانش خشک شده بود، جلوی همه به آن مرد گفت: «چته آقا؟ چرا آبروریزی میکنی؟ خیلی خب. پرداخت میکنه.»
آن مرد که شرم خورده بود و حیا قی کرده بود، رو به داود گفت: «تو دیگه چی میگی مردنی؟ یا همین حالا اسباب وسیله هاتون جمع میکنین میرین یا آتیشتون میزنم.»
داود که دست و پایش را گم کرده بود و تا آن ساعت، جلوی این همه جمعیت و جلوی یک آدم بی نهایت عصبانی و البته در گوشه ای با یک خواهرِ شرمنده و گریان و کز کرده با چادر رنگی مواجه نشده بود، در حالی که بغضش گرفته بود صدایش را بلند کرد و با فریاد گفت: «تو حق نداری تهدید کنی!»
تا داود این حرف را با آن حال زد، آن مرد زبانش را بین دو تا لبش گذاشت و صدایی شبیه باد معده صدادار از دهانش خارج کرد و با مسخرگی گفت: «گفتم حالا میخواد چه نُطقی بکنه!»
تا این حرف را زد، همه زدند زیر خنده. تصور کنید. جمعیتی بالای 100 نفر در اطرافت جمع شده باشند و آبروی ناموست در خطر باشد و با یک آدم بی چاک و دهن مواجه باشی و جمعیت از حرفی که با فشار و عصبانیت و بغض و ناراحتی گفتی، بزند زیر خنده!
از آن بدتر، موقعی بود که آن مرد برای این که داود را از سر راهش بردارد، او را یک دستی هل داد و داود لاغراندام هم مثل پرِ کاه پرت شد به آن طرف و پیشانی اش محکم خورد به دیوار!
خیلی میخواهد جمعیتی اینقدر نادان و فرهنگشان پایین باشد که با دیدن خونِ پیشانی داود و وسط جیغ کشیدن هاجر، همه هو بزنند و شلوغ کنند.
داود پیشانی اش شکست. هم از دیوار خورد و هم از زمین. چون بعدش تعادلش را نتوانست حفظ بکند و به زمین خورد. هاجر که خیلی ترسیده بود، خودش را به داود رساند و شروع به جیغ کشیدن کرد.
حالا یا آن مرد ترسید یا هر چی! اما بخاطر این که شر به گردنش نیفتد، ترجیح داد برود و آنجا نایستد. اما وقتی که میخواست برود، گفت: «فقط 48 ساعت. 48 ساعت دیگه با مامور میام. اصلا هم برام مهم نیست کسی تو خونه باشه یا نه. زن باشه یا مرد. بچه باشه یا نباشه. حالا خود دانی!»
@Mohamadrezahadadpour
مردم هم با رفتن آن مرد پراکنده شدند. اما همچنان عده ای بیکار و بیعار آنجا ایستاده بودند و به خواهر و برادر مظلوم نگاه میکردند. داود که همچنان سرش گیج میرفت، با دیدن آنها و این که هاجر از آمدن صاحب خانه اش غافلگیر شده بوده و نتوانسته بوده زیر چادرش روسری خوب سر کند و مرتب چادر رنگی اش از اطراف صورتش کنار میرفت و سر و گردنش پیدا میشد، آرام درِ گوش هاجر گفت: «آبجی پاشو بریم داخل. همه دارن نگات میکنن.»
هاجر دست داود را گرفت و بلند شدند و میخواستند بروند داخل که نُقل و شکلاتها از جیب داود افتاد توی کوچه. اینقدر داود حالش بد بود که برنگشت نقل و شکلاتها را بردارد. رفتند داخل و در را بستند.
ادامه👇
چند دقیقه بعد، داود دراز کشیده بود وسط اتاق و هاجر و سجاد و نیلو اطرافش نشسته بودند. هاجر یک پارچه آورد و به جای باند، به پیشانی داود بسته بود. نیلو هم یک لیوان آب قند درست کرده بود و همان لحظه دکتر بازی اش گرفته بود.
-من قاشق قاشق میریزم تو دهنت دایی. باید به حرفام گوش بدی تا زود حالت خوب بشه.
داود همین طور که چشمش بسته بود و حال باز کردن چشمش را نداشت، جواب نیلو را داد و گفت: «چشم. خانم دکتر کی حالم خوب میشه؟ کی میتونم برم مدرسه؟»
-معلوم نیست. اما من و این تمام تلاشمونو میکنیم.
داود که وسط بی حالیش خنده اش گرفته بود گفت: «این کیه؟ آقاسجادو میگی؟»
سجاد فورا گفت: «من قربانم!»
نیلو جوابش داد و گفت: «مگه داریم دزد و پلیس بازی میکنیم که میگی من قربانم؟ اینجا بیمارستانه و منم دکترم.»
داود تا اسم بیمارستان را شنید، تکانی به خودش داد و به زور نشست. هاجر گفت: «داداش بخواب. پا نشو!»
داود رو به نیلو و سجاد گفت: «بچه ها جون! برین با چند تا نقل و شکلاتی که ته جیبم مونده، واسم دارو درست کنین تا من و آبجیم یه کم حرف بزنیم.»
بچه ها رفتند. داود، پارچه ای که به پیشانی اش بسته بود را کمی بالاتر کشید تا چشمش خوب ببیند. سپس رو به هاجر کرد و گفت: «هاجر اگر یه خبر خیلی خوب بهت بدم و از یه غم و غصه بزرگ نجاتت بدم، قول میدی از حالا حرف، حرف من باشه و همه چیزو بسپاری به خودم؟!»
هاجر که مشتاق شده بود بشنود که داود چه میخواهد بگوید، گفت: «خبر خوب؟ چه خبری؟»
داود گفت: «اینجوری نه! قول بده! به جان مامان نیره قسم بخور که اگر خبر خوب و باورنکردنی بهت بدم، از حالا بدون مشورت با من آب هم نخوری!»
هاجر گفت: «داری منو میترسونی! باشه. چون بهت اعتماد دارم و خدا و پیغمبر حالیت هست و میدونم که سر کارم نمیذاری، باشه. به جون مامان نیره قسم میخورم.»
داود نزدیک تر نشست و گفت: «منصور اصلا مریض نیست و ایدز نداره.»
هاجر هاج و واج نگاهش کرد.
داود ادامه داد: «به خدا! به جان مامان نیره قسم میخورم که این خبر کاملا راسته. قبلا رفته بودم پیش یکی از دوستام. پسر آقانوازاله که همسایه خونه مامان بزرگ بود. آقا صادق. میشناسیش. همین که پرستاره. برام آمار دقیق درآورد که منصور هیچ چیش نیست.»
هاجر که هنوز تو شوک بود و باورش نمیشد گفت: «وای خدا را شکر. من خیلی دعا کردم که خوب بشه. پس شفا پیدا کرد. وای خدایا شکرت!»
داود گفت: «چی داری میگی؟ چرا چرت میگی؟ میگم اصلا این مریض نبوده و کلاه سرت میذاشته. تو میگی مریض بوده و براش دعا کردی و خوب شده؟! چقدر ساده ای تو!»
هاجر که اشک در چشمش حلقه زده بود گفت: «ینی دیگه لازم نیست قرصای گرون قیمت و اینا بخوره؟»
داود گفت: «نه بابا! حتی خودتم سالمی. وگرنه الان باید دور از جون خودت و سجاد، شما دو تا هم مریض باشین. اما خدا رو شکر هیچ مشکلی ندارین.»
هاجر گفت: «ینی خداوکیلی دیگه قرص نخرم براش؟ دیگه پول قرض نکنم براش قرص بخرم؟»
داود گفت: «هاجر پامیشم سرمو میزنم به این دیوار تا ضربه مغزی بشما! میگم اصلا این هیچ مرگیش نبوده. چرا دیگه بخوای براش قرص بخری؟ راستی خودت براش میخریدی؟»
هاجر که داشت صورتش را از اشک تمیز میکرد گفت: «نه. خودش با حال ناجونش پولو از من میگرفت و میرفت میخرید.»
داود که دیگر داشت حرصش درمیآمد گفت: «دلم میخواد خودمو خفه کنم از دستت. خب لابد میرفته پولتو میداده مواد و میکشیده! وگرنه آدم سالم اون همه پول واسه چشه؟»
هاجر گفت: «داود این خیلی خبر خوبی بود. حالا چطوری به خودش بگم؟»
داود گفت: «چی به خودش بگی؟ دیوونه شدی؟ اصلا نباید چیزی بهش بگی! راستی کجا میخوابه شبا؟»
هاجر برای لحظاتی در فکر فرو رفت و سکوت کرد و به نقطه ای زل زد.
داود فکر کرد هاجر نمیخواهد جای خواب منصور را به او بگوید، به خاطر همین زل زده و حرفی نمیزند. سوالش را دوباره پرسید و گفت: «هاجر! با تو ام! میگم چرا شبا نمیاد خونه؟»
هاجر که لحظه به لحظه داشت چشمش گردتر و وحشت زده تر میشد، به زور لبهایش را تکان داد و گفت: «داود تو مراقب بچه ها باش تا من برگردم!»
این را گفت و از سر جایش بلند شد. داود هم فورا با حالت ضعفش از جا بلند شد و پرسید: «کجا میخوای بری؟»
هاجر با استرس خاصی با خودم حرف میزد و زیر لب گفت: «خاک عالم بر سرم شد. واااااای!! یا حضرت زهرا.»
داود دید هاجر دارد تند تند آماده میشود که برود بیرون. از حرفهای هاجر سر درنیاورد. پرسید: «چی داری میگی؟ با تو ام! کجا؟ درست حرف بزن تا بفهمم چی داری میگی؟»
هاجر همین طور که داشت چادرش را میپوشید با بغض و وحشت با خودش میگفت: «وای بیچاره شدم. دستی دستی شوهرمو بیچاره کردم! وای خدا ...»
این را گفت و تند آماده شد و زد بیرون. داود که حتی یک کلمه از حرفهای هاجر را نفهمیده بود، نتوانست جلویش را بگیرد. فقط پشت سرش نگاهش میکرد تا این که هاجر در را بست و با سرعت رفت.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔻اطلاعيه تبیینی وزارت اطلاعات در خصوص منافقين
🔹در روزهای منتهی به واقعهی ورود نیروهای پلیس ضدتروریسم آلبانی به مقر مرکزی گروهک منافقین در تیرانا، آن سازمان جنایتپیشه حداکثر تلاش خود را برای دست زدن به عملیات تروریستی در نقاطی از کشور بهعمل آورده بود. اما با اقدامات پیشگیرانه و پیشدستانهی امنیتی و تلهگذاریهای بهعمل آمده، جز چند اقدام ایذایی و حقیر، با عنایات الهی در طرحهای تروریستی بزرگتر با ناکامی مواجه شد. منجمله نمونههای قابل طرح میتوان به موارد ذیل اشاره کرد:
🔹در اردیبهشت ماه گذشته سلسله اقدامات ایذایی در شهرستانهای کلارآباد، سلمانشهر، عباسآباد و تنکابن علیه اماکن و اموال دولتی و عمومی از قبیل ایجاد انفجارهایی با استفاده از نارنجکهای دستساز، پرتاب بمبهای کوچک دستساز، آتشسوزی در اماکن فوقالاشاره و مواردی از این قبیل رخ داده بود. با تلاشهای سربازان گمنام امام زمان (عج) در اداره کل اطلاعات مازندران، هستهی چهار نفرهی عامل خرابکاریهای مذکور شناسایی و هر چهار عنصر تروریست با حکم مرجع محترم قضایی بازداشت شدند.
🔹پس از هستهی فوقالذکر، یکی از عناصر سابقهدار نفاق توسط سازمان اطلاعات استان تهران شناسایی و تحت تعقیب و مراقبت قرار گرفت. این فرد قصد داشت با استفاده از بمبهای دستساز، عملیاتی علیه یکی از نهادها انجام دهد. وی با فراهم آوردن خانهی تیمی و بهکارگیری تعدادی دیگر از عناصر عملیاتی مرتبط با منافقین و تولید نارنجک و بمبهای دستساز کوچک، تیم خود را آمادهی انجام عملیات کرده بود که لحظاتی پیش از اقدام تروریستی، بازداشت و کلیهی مواد منفجره و بمبهای دستساز از صحنهی عملیات و نیز از خانهی تیمی ضبط گردید.
🔹شناسایی و بازداشت هستهی سه نفرهی اقدامات خرابکارانه در استانهای خوزستان، فارس و کهکیلویه و بویراحمد در تاریخ ۲۶ خرداد ۱۴۰۲. این هسته چندین عملیات ایذایی در شهرستانهای بهبهان، گچساران، سرآبتاوه (در کهکیلویه و بویراحمد) علیه دستگاههای دولتی و نهادهای حاکمیتی انجام داده بود. از خانهی تیمی هستهی مذکور مواد انفجاری، مسلسل کلاشینکوف، لباسهای کارگری برای بهرهبرداری پوششی در عملیات، بمبهای دستساز کوچک و چندین سهراهی انفجاری کشف و ضبط شد.
🔹در همان تاریخ هستهی عملیاتی دیگری که چند اقدام خرابکارانه از قبیل انفجار نارنجکهای دستساز و بمب صوتی در استان گیلان و نیز در جزیره کیش انجام داده بود شناسایی و دو تروریست عضو آن بازداشت شدند.
🔹موضوع قابل تأمل اینکه اعضای هستههای بازداشت شده، جملگی دارای سابقهی خرابکاری در اغتشاشات پاییز ۱۴۰۱ و چند نفر از آنها از زندانیانِ آزاد شده هستند که پس از آزادی از زندان، متأسفانه مجدداً به اقدامات خرابکارانه روی آورده بودند. همچنین همهی این افراد از طریق فضای مجازی مورد شناسایی منافقین قرار گرفته و به هستههای تروریستی پیوستهاند؛ علاوه بر آن کلیهی متهمین بازداشت شده پس از ارتباط با سرپلهای گروهک منافقین، آموزشهای مختلف منجمله آموزش تولید نارنجکهای دستی و بمبهای کوچک دستساز را فرا گرفته و مضاف بر آموزشها، پولهایی برای خرید تجهیزات و تهیهی خانههای تیمی و وسایل نقلیه از منافقین مستقر در پایگاه آلبانی دریافت کردهاند.
🔹در سال گذشته نیز عوامل عملیاتی تولید و پرتاب بمبهای دستساز در استانهای تهران، اصفهان و فارس بازداشت شده و علاوه بر آنها جمع قابل توجهی از عناصری که در فضای مجازی به سرپلهای منافقینِ مستقر در آلبانی وصل شده و تحت آموزش بودند، پیش از هرگونه اقدامی شناسایی و مورد برخورد مقتضی قرار گرفته بودند.
🔹وزارت اطلاعات در مراودات اطلاعاتی–امنیتی با سرویسهای اطلاعاتی اروپایی، ضمن تذکرهای متعدد نسبت به فعالیتهای تروریستی منافقین از خاک کشورهای مختلف غربی و بهویژه از پایگاه مرکزی آلبانی، در عین حال هشدارهای لازم را در صورت اهمال کشورهای محل فعالیت منافقین ارائه داده و اکنون نیز یادآور میشود که جمهوری اسلامی ایران تعقیب تروریستها در خارج از مرزهای خود را بهصورت جدی در دستور کار خود دارد.
🔹اینک ضمن «گامی به جلو» دانستن برخورد اخیر دولت آلبانی با تروریستها و تقدیر از آن اقدام، در عین حال و طبق اطلاعات موثق، برخی از حامیان سابقهدار تروریسم در اروپا و آمریکا، با کارگردانی و فشارهایِ آدمکشان صهیونیست، به دنبال دادن تنفس مصنوعی و احیای فرقهی تروریستی منافقین هستند.
🔹وزارت اطلاعات اعلام مینماید تا ریشهکن نمودن کامل و همهجانبهی تروریسم و تروریستهایی که به نیابت از رژیم موقت صهیونیستی و با حمایت سایر دشمنان ملّت سرافراز ایران، دست به اقدامات خرابکارانه زدهاند، به مبارزهی بیامان خود علیه آنها ادامه خواهد داد.
به نقل از رجانیوز
#وزارت_اطلاعات
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفدهم
هاجر از بس تند تند راه رفته بود، نفس نفس زنان به در خانه منصور رسید. کلید دستش را گذاشت روی زنگ. چند بار در زد. حتی دو سه نفری که در کوچه رد میشدند، وقتی در زدن های محکمِ هاجر را دیدند، متعجبانه نگاه کردند و رد شدند.
هاجر هنوز نفسش جا نیامده بود. چند لحظه بعد، صدای راه رفتنِ آرام از پشت در احساس کرد. کسی با قدم های آرام داشت به سمت در میآمد. هنوز چند قدم به در مانده بود که به آرامی پرسید: «کیه؟ اومدم بابا! اومدم.»
تا در باز شد، هاجر دید سپیده با سر و وضع نامرتب در را باز کرد. معلوم بود تازه از خواب بیدار شده. هاجر فورا وارد خانه شد و در را بست. سپیده که خیلی از این رفتار هاجر تعجب کرده بود پرسید: «چیه هاجر جون؟ سلام. چرا اینقدر هولی؟»
هاجر نفس نفس زنان پرسید: «سلام. خوبی؟ کو منصور؟ شوهرم کجاست؟»
سپیده دستی به سر و صورتش کشید و گفت: «رفته بیرون. من خواب بودم. چطور؟ چیزی شده؟ بیا بریم داخل. اینجا سرده.»
رفتند داخل. هاجر همچنان بیقرار بود. سپیده آبی به دست و صورتش زد و جلوی آینه ایستاد و شروع به شانه کردن موهایش کرد. همین طور که موهایش را شانه میزد با لحن خیلی خاص و مطمئنی گفت: «چی شده هاجر؟ چرا اینقدر به هم ریختی؟»
هاجر پرسید: «سپیده خانم! شما حالت خوبه؟ بدتر نشدی؟»
سپیده به طرف میزی که آنجا بود اشاره کرد و گفت: «میبینی که! کارم شده قرص و دوا! دیگه حالم از قرصام بهم میخوره!»
هاجر دید چند تا پلاستیک بزرگ قرص روی میز هست. بیشتر ترسید. پرسید: «گفتی بیماری خونی داری؟ این بیماریت واگیرداره؟»
سپیده که موهایش را مثل شبِ دراز، روی شانه هایش ریخته بود و داشت شانه را تا منتهی الیه موهایش میکشید گفت: «چطور؟ بعد از این همه مدت نیومدی یه سر بهم بزنی! الانم که اومدی، میپرسی واگیردارم یا نه؟»
هاجر گفت: «من هر بار میخواستم بیام، منصور نمیذاشت. منم اصرار نکردم تا مزاحمتون نباشم. حالا لطفا جواب منو بده! شما بهتر نشدین؟ ینی ممکنه به منصور...؟»
سپیده که شونه کردن موهایش تمام شده بود، دو تا دستش را عطری کرد و داشت به نوک موهای بلندش میمالید که گفت: «آره دیگه! همین طور که مرضِ منصور به من منتقل میشه، خب منم ... اینجوریه دیگه.»
هاجر از سر جایش بلند شد و به حالت ناراحتی و درماندگی گفت: «اما منصور مریض نبوده. نکنه از تو گرفته باشه!»
سپیده سراغ جعبه لوازم آرایشش رفت و آن را باز کرد و یک رژ صورتی درآورد و جلوی آینه شروع به آرایش کرد و همین طور که به خودش در آینه نگاه میکرد، خیلی عادی گفت: « وا ! مگه خودت چند سال پیش تو امامزاده نگفتی منصور مریضه و بیا زنش بشو؟ مگه نمیخواستی خودت مریض نشی و یه بیچاره مثل من پیدا کردی و انداختی کنار شوهرت؟ مگه خودت نبودی؟!»
@Mohamadrezahadadpour
هاجر که داشت از آن همه خونسردی سپیده اعصابش خرد میشد با آشفتگی گفت: «من غلط کردم. چه میدونستم منصور مریض نیست! خودش به من گفت مریضم و دیدم داره اذیت میشه و... اصلا ول کن این حرفارو ... الان منصور کجاست؟»
سپیده که خم شده بود به طرف آینه و داشت با دقت، آرایش میکرد همان طور که لبهایش را تکان نمیداد، به هاجر گفت: «حالا فکر کن الان منصور بیاد! حالا فکر کن بهش خبر بدی که چیزیش نیست و سالمه! حالا فکر کن اصلا حرفت درست باشه و چیزیش نبوده! خب که چی؟ الان اگه بفهمه من مریض بودم و الان اون مریض شده و باعث بانی همه بدبختی و مریضیش تو هستی، مدال افتخار میندازه گردنت؟! ازت تشکر میکنه؟»
هاجر که داشت دیوانه میشد گفت: «وای نگو! وای خدا ... دارم دیوونه میشم. بیچاره منصور! اصلا ... اصلا به من چه ... تقصیر خودشه... میخواست به من نگه که مریضه ... من رو حساب حرف اون واسش یه زن دیگه گرفتم... وای نه ... اینم نمیشه...»
سپیده دست از آرایشش برداشت و رو به هاجر کرد و خیلی جدی و محکم گفت: «چرا نشه؟ چرا میخوای آرامشش به هم بزنی؟ حالا اون هیچی. چرا میخوای زندگی خودتو خراب کنی؟! دیوونه شدی؟!»
هاجر که عقلش کار نمیکرد، با حالت درماندگی به سپیده گفت: « پس میگی چیکار کنم؟ نباید بدونه که سالم بوده و ایدز نداشته؟»
ادامه👇
سپیده گفت: «خب الان یه مرض بدتر داره. بدونه که چی؟ من واسه خودت گفتم. وگرنه به من چه!»
هاجر میخواست حرف بزند که صدای باز شدن در خانه آمد. فهمیدند منصور آمده. هاجر داشت قلبش از جا کنده میشد. منصور از دم در، هنوز سپیده را ندیده بود که داشت با صدای بلند قربان صدقه اش میرفت و به طرف اتاق خانه میرفت.
-کجایی قربونت برم؟ کجایی تو؟ آوردم. ماشینو آوردم. یه باک بنزین زدم و سر و تهشو دسمال کشیدم که برق بزنه. الوووو ... کجایی؟ شعله! با تو ام فدات شم!
هاجر و سپیده به هم چشم دوخته بودند. سپیده ... یا همان شعله در حال آماده شدن بود که همان طور که چشم در چشم هاجر دوخته بود، لبخند چندشی زد و با صدای بلند گفت: «جونم منصور! اینجام. بیا ببین کی اومده؟»
منصور که به در اتاق رسیده بود، با تعجب پرسید: «کی اومده عشقم؟» که یهو چشمش به هاجر خورد. بدون سلام و احترام، با حالت غیض به هاجر گفت: «تو اینجا چیکار میکنی؟ هان؟»
هاجر که داشت میلرزید گفت: «سلام. خوبی؟»
منصور کفشش را درآورد و جلوتر آمد و گفت: «خب حالا فکر کن خوبم. که چی؟ بچه ها را ول کردی اومدی اینجا که چی؟»
هاجر گفت: «بچه ها پیش داداش داودم هستن.»
منصور با عصبانیت گفت: «غلط کردی که اونا رو گذاشتی پیشِ داداشِ الدنگت! خیلی ازش خوشم میاد که بچه هامو پیشش میذاری؟! اگه یه بار دیگه پاشو بذاره تو خونه من، میدم بچه های گاراژِ گودرز، جفت قلم پاهاشو خرد کنن!»
هاجر با بغض گفت: «کدوم خونه؟ باید تخلیه کنیم. حالا ولش کن. واسه اینا نیومدم.»
منصور نزدیک تر شد و جلوی چشم شعله یک سیلی محکم به صورت هاجر زد و گفت: «پس اومدی بشی سوهان روحم؟ به من چه! برو خبر مرگت تخلیه کن! برو شبا تو پارک بخواب. برو تو کوچه.»
هاجر که خیلی خجالت کشید از سیلی که جلوی شعله خورده بود، همان طور که دستش روی صورتش بود میخواست حرف بزند که شعله جلوتر آمد و دستش را روی شانه هاجر گذاشت و با پز و افاده خاصی رو به منصور گفت: «خشن نشو عزیزدلم! طفلی که چیزی نگفته. اتفاقا یه خبر واست آورده. بذار حرفشو بزنه طفلی!»
منصور که از ته چشمان شعله خواند و لبخند مرموزی روی لبانش آمد گفت: «اِ ... خبر خاص آورده! خب چرا زودتر نمیگه؟ بگو و برو!»
هاجر که هنوز درگیر پاک کردن اشک و صورتش بود، نتوانست حرف بزند. شعله رو به منصور گفت: «آخی. حیوونکی. اذیتش نکن. هیچی. میخواست یه خبر خوب بهت بده که زدی ناکارش کردی. میخواست بگه تو مریض نبودی و ایدز نداشتی! میخواست خوشحالت کنه.»
منصور که چشم به چشمان شعله دوخته بود، مکث کوچکی کرد و یهو گُر گرفت و رو به هاجر گفت: «چی؟ من مریض نبودم! واقعا؟»
هاجر گفت: «آره. واقعا. داداشم رفت بیمارستان و تحقیق کرد و متوجه شد که اشتباه بهت گفتن و تو اصلا ایدز نداشتی.»
منصور گفت: «داود که غلط زیادی خورده که رفته درباره من تحقیق کرده اما ... خب با این حساب... ینی... من مریض نبودم و تو باعث شدی من و شعله جون با هم آشنا بشیم و مریض بشم؟»
این را گفت و چشم در چشم هاجر دوخت. هاجر که همیشه از آن مدل نگاه های منصور وحشت داشت یک قدم به عقب رفت و گفت: «خدا الهی مرگم بده! من که خبر نداشتم...»
منصور جلوتر آمد و گفت: «هیچی نگو هاجر! هیچی نگو کثافت!»
مشغول فحاشی بود که یهو دیدند شعله دستش را گذاشت دو طرف شقیقه اش و گفت: «وای داره حالم بد میشه. منصور اینو ... اینو بنداز بیرون...»
@Mohamadrezahadadpour
شعله تا این حرف را زد، احساس کرد گوش هایش گرم شده! دستی کشید و دید خون داغ از زیر موهایش... از داخل گوش هایش در حال آمدن است. با دیدن خون وحشت کرد و چشمانش سیاهی رفت.
منصور مثلا دستپاچه شد و با عصبانیت، دست انداخت و بازوی هاجر را گرفت و او را به طرف در پرت کرد و گفت: «مریضم کردی. حالم ازت بهم میخوره. برو گمشو تا بیام تکلیفت روشن کنم. برو گم شو!»
منصور با چشمش رفتنِ هاجر را تا دم در تعقیب کرد. هاجر با گریه و صورت سرخ شده، از آن خانه زد بیرون. تا رفت، منصور دو دستش را بالا آورد و در حالی که داشت قر میداد، میرقصید و میگفت: «اینم گورش گم کرد و اینم گورش گم کرده... اینم گورش گم کرد و اینم گورش گم کرده.»
ادامه👇
همین طور که قر میداد، از پشت سرش صدای شکستن چیزی را شنید. تا برگشت، دید شعله تعادلش به هم خورده و محکم افتاد روی میز آرایشش.
منصور فورا رفت بالای سر شعله. به شعله گفت: «کافیه عزیزم. رفت. اون جغد شوم رفت. بیا بیرون از نقشت!»
اما ... دید شعله چشمانش را بسته و تکان نمیخورَد.
با تعجب، او را چند بار تکان داد و گفت: «شعله جون! شعله جون!»
دید نخیر! انگار نه انگار! اصلا تکان نمیخورد. دستپاچه شد و دستش را زیر سر شعله برد و میخواست بلندش کند که یهو متوجه شد که دارد از گوش های شعله خون میریزد. دستش پر از خون شد. منصور که از کوچکی همیشه از خون میترسید، وحشت کرد و فورا شعله را ول کرد.
اما رها کردن شعله به ضررش بود. چون لحظه به لحظه داشت دیر میشد. دید هر ثانیه که بگذرد، میزان خونی که از گوش های شعله میرود، بیشتر میشود. با این که رنگش مثل گچ شده بود، فورا شعله را برداشت و به هر بدبختی بود، او را در ماشین انداخت و به طرف بیمارستان رفت.
در راه مرتب با شعله حرف میزد.
-شعله! شعله باهام حرف بزن! شعله! حرف بزن!
تا این که به بیمارستان رسید. همین طور که دو سه نفر شعله را از ماشین پیاده کردند و به طرف بخش اورژانس میبردند، منصور مثل مادرمُرده ها دنبالشان میدوید و بیقراری میکرد.
وقتی شعله را روی تخت خواباندند، صادق آنجا بود. صادق و دو تا پرستار دیگر، مقدمات چک و درمان را شروع کردند. اما وضع شعله اینقدر بد بود که مثل یک تکه گوشت افتاده بود روی تخت.
فورا او را وارد یک اتاق کردند که کسی را راه نمیدادند. صدای بلندگو بلند شد و خانم دکتر را جستجو کردند. منصور با دیدن آن صحنه ها حالش بدتر شد و احساس بیچارگی مطلق میکرد که یکباره پشت در آن اتاق زانوهایش شل شد و نشست.
صادق که میخواست از آن اتاق خارج شود، چشمش به منصور خورد و او را شناخت. اما به روی خودش نیاورد و چیزی به منصور نگفت.
-آقا! پاشید رو صندلی اینجا بشینین.
منصور که حالش بد بود، دست صادق را گرفت و با همان بوی بد سیگار و چیزهای دیگر، به صادق گفت: «آقای دکتر! چشه؟ خانمم خوب میشه؟ چرا اینجوری شد؟»
صادق که داشت از بوی تعفن دهان منصور حالش بد میشد گفت: «نگران نباشین. همه تلاششون رو میکنند. شما اینجا نشین. پاشو برو تو حیاط تا یه هوایی بخوری. پاشو آقا!»
دست منصور را گرفت و آرام به کمک خودش بلندش کرد و تا درِ آنجا همراهی اش کرد. منصور به طرف ماشین رفت و کلید انداخت و آن را باز کرد و نشست توی ماشینش و به بیتابی ادامه داد.
صادق که از پشت پنجره او را میدید، میخواست برود که چشمش به ماشینش منصور خورد. چشمانش را ریز کرد و برای دقایقی به آن ماشین خیره شد. چیزی در ذهنش گذشت. فورا سرغ تلفن رفت.
-الو. سلام جناب فاطمی!
-سلام آقا صادق عزیز! احوال شما؟
-ممنون. بد نیستم. آقازاده خوبن؟
-تشکر. سلام دارن خدمتتون. جانم. بفرمایید!
-آقای فاطمی! یادتونه اون شبی که آسیدهاشم رو آوردید اینجا؟
-آره. خدا رحمتش کنه. خب؟ چطور؟
-یادتونه گفتین ماشینو از پشت سر دیدین که زد به آسیدهاشم و در رفت؟
-آره آره. خب؟
-یه موردی با ماشینی مثل همون مشخصاتی که دادین اومده بیمارستان که فکر کردم اگه ببینین بد نباشه!
-راس میگی؟ خدا خیرت بده! به نگهبانی و انتظامات بگو نگش دارن که الان ما میاییم!
-چشم. فقط زودتر. چون هر لحظه ممکنه...
-باشه باشه...
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
بسم الله الرحمن الرحیم
🔷داستان «یکی مثل همه-2»🔷
✍️ نویسنده: محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هجدهم
روایت این قسمت، از دشوارترین لحظات روایت این قصه است. چرا که شاید برای شما دو اتفاق خوب در قسمت قبل افتاده باشد و اصطلاحا دلتان خنک شده باشد. اما برای داود و هاجر و اوس مرتضی و نیره خانم، شروع جانکاهترین ساعات و روز عمرشان بود.
از عصر همان روز که خبر پیدا شدن ماشین و راننده ای که به آسیدهاشم زده در شهر پیچید، و مردم و کسبه و اهل محل متوجه شدند که داماد اوس مرتضی نمازشب خون و اهل روضه امام حسین علیه السلام، خانم های اهل جلسه و مومن شهر فهمیدند که داماد نیره خانم، در و همسایه و فک و فامیل فهمید که شوهر هاجر، و از همه بدتر، بچه های مسجد و پایگاه و حزب الهی جماعت علی الخصوص بچه های گروه آسیدهاشم فهمیدند که شوهر خواهر داود آن جنایت را مرتکب شده و در رفته و پشت سرش را هم نگاه نکرده، اوضاع پیچیده تر از هر زمان دیگر شد.
حداقلش این بود که دیگر روی رفتن تا درِ نانوایی نداشتند. چه برسد که بخواهند بعد از یک عمر باآبرو زندگی کردن، متوجه نگاه های سنگین مردم بشوند. حالا اگر مردم درباره آن با آنها حرف میزدند و ارتباط کلامی برقرار میشد، خیلی سوزش کمتر از وقتی بود که حرفی نمیزدند اما جوری خیره خیره به آنها نگاه میکردند که یک «حواسمون هست که دوماد شما یه شهر رو عزادار کرد اما ما یه جوری رفتار میکنیم که مثلا بگیم شماها که گناهی نداشتین و گناه کسی پای یکی دیگه نمینویسن و حالا اشکال نداره و ما باهاتون خیلی عادی هستیم و اصلا هم درباره تون فکر نمیکینم و نمیگیم که شماها خبر داشتین و از قصد چیزی نگفتین وگرنه خیلی باید اسکل باشین که دخترتون با یه قاتل زندگی کنه اما نه اون بفهمه و نه شماها!»یِ خاصی تهِ نگاهشان بود.
حتی با دوباره داغ شدن بحث از دنیا رفتن آسیدهاشم، مسیر سخنرانی منبری ها و مداحان شهر هم عوض شده بود و در هر جلسه ای، وقت و بی وقت، برای شادی روحش طلب فاتحه میکردند! وقتی اوس مرتضی بیچاره و بدبخت و بی گناه و یا نیره خانمِ باحیا و سر به زیر و مهربان و بی زبان در جلسه ای حضور داشتند، آن آخوند و مداح بعد از طلب فاتحه، یکباره بدون هیچ مقدمه و دلیل خاصی، بیخود و بی جهت یادش می آمد که یک خاطره از آسیدهاشم تعریف کند و آخرش هم میگفت: «خدا باعث بانیِ از دنیا رفتن چنین جَوون های خداجو و حزب الهی رو...» که چشمشان به اوس مرتضی و نیره خانم می افتاد و یادشان می افتاد که داماد خیره سرِ این بیچاره ها زده و در رفته، پشت میکروفن آهی میکشیدند و دنباله اش میگفتند: «لا اله الا الله... چی بگه آدم ... بگذریم! لطفا صلوات ختم کنید!»
متوجهین؟
به قرآن اگه متوجه باشید!
به خدای احد و واحد اگه لحظه ای درک بکنید که اوس مرتضی و نیره خانم چی کشیدند؟ چه برسد که درک کنید چه بر سر داووووووود آمد!!
از حرف و حدیث و تیکه و طعنه و به در بگو تا دیوار بشنودِ کسانی که از قبل باهاش مشکل داشتند گرفته تا جایی که علی رغم این که در آزمون کتبی حوزه علمیه نمره خوبی گرفته بود اما در تحقیقات محلی، به خاطر همین حرف و حدیث ها رد شد! به خدا رد شد. حتی به خودش هم گفتند که بخاطر چه رد شده؟! گفتند بخاطر«خوش نام نبودن خانواده سرِ تصادفِ دامادشون با یه پاسدارِ فرمانده پایگاه!» عینا همین را گفتند. نه یک کلمه بیش و نه یک کلمه کم!
اما همه این وقایع، حکمِ آرامش پیش از طوفان را داشت. چطور؟
دو سه هفته پس از دستگیری منصور، هنوز ملت همیشه در صحنه به بازی با آبرو و اعصاب و زندگی خانواده داود مشغول بودند که...
ساعت هفت و هشت روز جمعه ای بود و نیلو و سجاد خواب بودند و هاجر هم سرش را زمین گذاشته بود. داود کنج اتاق، کنار نیلو و سجاد نشسته بود و مشغول خواندن دعای ندبه بود که یکباره صدای پریدن کسی به حیاط آمد. داود دلش ریخت. فورا مفاتیح را بست و به حیاط رفت که دید دو سه تا مرد گنده جلویش ظاهر شدند!
@Mohamadrezahadadpour
داود که دل و قلبش کنده شده بود، دید آن دو سه مرد با فحاشی و توحش هر چه تمامتر، حیاط خانه را به هم ریختند. داود شروع به سر و صدا کرد.
-شماها کی هستین؟ چه خبره؟ یواش تر! تو این خونه بچه خوابیده! میترسن.
که دید دو سه نفرشان به طرفش آمدند. داود که دم در اتاق ایستاده بود، تا دید آنها قصد دارند به داخل اتاق هجوم ببرند، دو دستش را باز کرد و محکم جلوی درِ اتاق ایستاد.
-کجا نامسلمونا؟ کجا؟ اینجا زن مسلمون خوابیده! خواهرم خوابیده!
ادامه👇