eitaa logo
دلنوشته های یک طلبه
89.7هزار دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
638 ویدیو
124 فایل
نوشتارها و رمان های محمد رضا حدادپور جهرمی ادمین: @Hadadpour سایت عرضه آثار: www.haddadpour.ir توجه: هر نوع استفاده یا برداشت و کپی و چاپ مستندات داستانی چه به صورت ورد یا پی دی اف و ... و حتی اقتباس برای فیلم‌نامه و تئاتر و امثال ذلک جایز نیست.
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⛔️ لطفا افراد حساس، پاراگراف های پایانی قسمت امشب را مطالعه نکنند
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️آفریقا آدام کسی نبود که هر شرطی را بپذیرد. ولی وقتی آبراهام بعد از یکی دو روز، به او جواب مثبت داد و شرطش را گفت، جواب رد نداد اما همه را در محوطه جمع کرد. کل زندان. با این که جا برای همه نبود. اما به جز کسانی که در انفرادی بودند، همه را به زور در محوطه جا دادند. با همان وضعیت زنجیر پا که البته وقتی قرار بود به محوطه بروند، زنجیر دست هم به آنها میزدند. بعد از این که گروهبان، نظم و سکوت را برقرار کرد، آدام پشت بلندگو رفت و گفت: «هر کس نمیدونه بدونه که بالاخره آبراهامِ پیر به درخواست من جواب داد و قرار شد که فرداشب با هم مسابقه بدیم. ولی یه چیزی اذیتم میکنه و بنظرم تا تکلیفش مشخص نشه، نه از مسابقه خبری هست و نه از شروطی که آبراهام گذاشته.» این را گفت و با سر به چند سرباز اشاره کرد. همه دیدند که از در سمت چپ محوطه، چیزی شبیه تابوت وارد کردند و در حالی که روی دوش سربازان بود، آن را از وسط جمعیت رد کردند و گذاشتند نقطه وسط محوطه. نقطه ای که حالت سکو مانند داشت و تقریبا میتوانستند آن را ببینند. سپس دوباره سر تکان داد و پارچه سفید روی آن برداشته شد و همه یک جنازه دیدند. آدام پشت بلندگو گفت: «این جنازه، دو سه روز پیش، پس از ساعت هواخوریِ بند هفت در دستشویی های ردیف آخر منتهی به دیوارهای بلند زندان پیدا شده. جایی که دو متر اون ورتر، مسیر تردد و بازگشت کسانی هست که در بند هفت هستند. تا تکلیف این مشخص نشه، نه از مسابقه خبری هست و نه از یک روز غذای پاک و شروط آبراهام.» نفس در سینه همه حبس شده بود و کسی جرات کوچکترین مخالفت و یا اعتراض نداشت. داروین و جوزت که در یک ردیف بودند، یک لحظه زیر چشمی و ریز با هم چشم تو چشم شدند و نگرانی در چشمان هر دو آنها موج میزد. لحظات سخت و سنگینی بود. کشتن و زخمی کردن و دعوا و مرافعه کار همیشگی زندانیان آنجاست اما آدام نمیتوانست پذیرد که کسی بدون اجازه و یا اشاره او دست به همچین کاری در نقطه ای زده باشد که نقطه کور دوربین هاست و هیچ سر نخی از قاتل یا قاتلان وجود ندارد. لحظاتی گذشت و یهو همه شنیدند که آدام از پشت بلندگو گفت: «چیه آبراهام؟ چی میخوای بگی؟» همه با شنیدن اسم آبراهام به طرف او رو برگرداندند. داروین و جوزت هم با نگرانی به آن طرف نگاه کردند. در ان سکوت و یخبندان صبحگاهی، صدای آبراهام به خوبی به همه علی الخصوص آدام میرسید که گفت: «آدام مطمئنی که کار خودت نیست؟!» با همین یک سوال کوتاه که در واقع یک سوال و چند کلمه ساده نبود، بلکه نقطه زنی به قلب سیاه یک توده متعفن بود، لرزه به اندام آدام افتاد. آدام فورا گرفت که آبراهام میخواهد چه بگوید و چه بازی میخواهد درآوَرَد! لحظه ای سکوت کرد و فقط به چشمان آبراهام زل زد. آبراهام ادامه داد: «اگر نمیخوای با من مسابقه بدی و یا پشیمون شدی، دیگه این بازیا چیه که در میاری؟ مگه میشه در این خراب شده اتفاقی بیفته اما تو در جریانش نباشی؟ مگه میشه جنازه به این گندگی یه جا بیفته اما از چشم تو دور باشه؟» و باز هم آدام سکوت کرد و داشت در ذهنش دنبال کلمات میگشت که آبراهام خلاصش کرد و با فریاد گفت: «آدام از من گذشت اما برای اعتبار خودت خوب نیست که به این زودی بترسی و پشیمون بشی و مثل قدیسه ها بگی تا تکلیف این جنازه روشن نشه، همه چی بی همه چی! اینجا کلیساست؟ خانه مقدسه؟ روزانه توش قتل و غارت انجام نمیشه؟ اینقدر اینجا همه نَجیبَن؟ جواب منو بده آدام!» این را گفت و برخلاف دستور و قوانین حاکم بر کل زندان، به آدام پشت کرد و با همان دست و پایی که زنجیر به آن آویزان بود، به طرف بندها حرکت کرد. با حرکت کردن آبراهام، برایش کوچه باز کردند و تا او رد شود اما با فریاد «وایسا سر جات آبراهام!» همان طور، پشت به آدام، سر جایش میخکوب شد و حرکت نکرد. آدام پشت بلندگو و خطاب به آبراهام گفت: «اقرار میکنم که آدم فوق العاده زیرکی هستی. اقرار میکنم که برای مسابقه دادن با تویِ کفتار پیرِ سیاه و چندش، لحظه شماری میکنم. قبول. مسابقه میدیم و همه شروط تو هم سر جاش. اما تو هنوز از شرط من خبر نداری! درسته؟» تا این را گفت، بین همه پچ پچ افتاد. آبراهام همچنان سرجایش، پشت به آدام ایستاده بود. آدام گفت: «من دو تا شرط دارم. یکیش این که اگه باختی، عنوانت رو ازت بگیرم و بدم به کسی که خودم صلاح میدونم. و دومیش این که...» چند هزار چشم به لب و دهان کثیف آدام بود تا بداند شرط دومش چیست؟ آدام ادامه داد: «دومیش هم این که اگر باختی، یک سال ساکن همون دستشویی باشی که این جنازه در اونجا افتاده بود.» آبراهام با شنیدن این شرطِ بی ادبانه و وقیحانه آدام عصبانی شد و با خشم و نفرت به طرف او برگشت و به او زل زد. با هم چشم در چشم شدند. لحظه ای گذشت و دوباره رو به طرف بندها کرد و به راه خود ادامه داد. ادامه ...👇
آدام هم لبخندی بر لب، چشمانش را پشت سر آبراهام ریز کرد و سپس رو به گروهبان سر تکان داد. گروهبان هم به سربازان دستور داد که همه را به طرف بندها حرکت بدهند و راهنمایی کنند. همه این صحنه ها و کلماتی که رد و بدل شد، از چشم جس دور نماند و همه را از طریق دوربین و مانیتورش میدید. آن لحظه نه، بلکه دو ساعت بعد، به دفترش گفت که زندانی به نام داروین را صدا کنید تا بیاد! وقتی داروین وارد اتاق جس شد، جس با همان حالت ایستاده و بدون مقدمه با او وارد بحث شد. -این جنازه کار شماست؟ -داشت همه چی خراب میشد. -این قبلا از ارتش آمریکا بوده. بخاطر این که ارتش همچنان دوست نداشته کارشو تموم کنه و نگهش داشته بوده برای روز مبادا انداختیمش بند هفت. اما الان جنازه اش رو دستمونه. ما باید به ارتش آمریکا جواب بدیم. -هر کدام از ما داریم برای راه و هدفی که داریم، هزینه میدیم. اینم یکی از هزینه هایی باشه که شما مجبوری بدی تا کار خوب پیش بره. -اما من نمیخوام هزینه ای به این بزرگی بدم. مخصوصا اگر ... -فکر نکنم نظرت این باشه جس! چون طبیعتا شبانه روز به پدر و برادرت فکر میکنی و دوس داری از همین سیستم فاسد و کثیف آمریکا انتقام بگیری. -حالا این هیچی. آدام با اون اخلاق مزخرفش رو چیکار میکنی؟ این درباره یه جنازه حاضره رو آرزوش که مسابقه و شکست آبراهام باشه پا بذاره. دیگه چه برسه به این که پنج تا آدم گنده گم بشن و بر فرض محال بتونن از این سیستم فوق امنیتی فرار کنن! میتونی تصورش کنی چیکار میکنه و اگه موفق به فرار نشین، چه بر سر شما میاره؟ داروین لحظه سرش را پایین انداخت و سپس چشمانش را به این ور و آن ور دواند و یکی دو قدم به جس نزدیکتر شد و با صدای آرام گفت: «دو تا نقشه برای این مسئله طراحی کردیم. نه من. همونایی که منو فرستادند اینجا و الان روبروت ایستادم. اما امروز به من خبر دادند که یه چیزی رو پیش خودم نگه دارم و بذارم برای دقیقه نود. یه چیز خیلی باارزش که اگر بشنوی، آدام و سیستم این زندان و همه و همه چیزو به فنا میدی برای بیرون بردن ما از اینجا.» چهره جس و طرز نگاهش با شنیدن آن جملات عوض شد. با جدیت و تعجب پرسید: «چی میخوای بگی که اینقدر ارزش داره که حاضر باشم درِ این جهنمو باز کنم و شما رو با دستای خودم بفرستم بیرون؟» داروین گفت: «بذار به وقتش. الان تا فرداشب باید همه چیز...» جس با عصبانیت گفت: «خفه شو و به سوال من جواب بده! تو چی میدونی تازه وارد؟» داروین که تردید داشت بگوید یا نه؟ یک قدم دیگر نزدیک تر شد و پس از لحظاتی مِن مِن کردن، بالاخره سرش را به گوش جس نزدیک و دهان وا کرد و گفت: «برادرت ... بنجامین زنده است ... و حتی ... و حتی تازگی بچه دار شده ... اسم بچش هم لوکاست! اما متاسفانه با یکی از عوامل قتل پدرت از سازمان سیا داره زندگی میکنه. با یه حیوون وحشی اما خوش خط و خال به نام میشل!» جس با شنیدن این کلمات، چشمش چنان گرد شد و در خودش فرو رفت که ... ⛔️آمریکا بنجامین رفته بود دانشگاه و میشل و لوکا در خانه تنها بودند. میشل دید که لوکا کمی خودش را کثیف کرده و نیاز به شستن دارد. اصلا اعصاب و روانش نمیکشید و در خودش نمیدید که یک نیروی زبده و بی رحم به روزی افتاده باشد که مجبور باشد با یک سیاه پوست زیر یک سقف زندگی کند و از او بچه دار بشود و کهنه بچه را عوض کند. لوکا را زد زیر بغل و همین طور که بچه زبان بسته گریه میکرد، در حمام را باز کرد و میخواست وارد حمام بشود که ناخواسته سر بچه به چارچوب در خورد و صدای گریه و شیوه بچه مظلوم بلندتر شد. ادامه ... 👇
میشل به جای این که برگردد و بچه را ابتدا آرام بکند و پس از دقایقی ناز و نوازش او را برای شست و شو به حمام ببرد، بی رحمانه و بدون توجه به گریه های سوزناک بچه، چراغ را روشن کرد و شیر وان حمام را باز کرد. بچه همین طور داشت از درد فریاد میزد. تا این که کمی آب در وان جمع شد. لباس لوکا را کَند و او را میخواست در آب بگذارد که تا نوک پای بچه به آب رسید، تکان بدی خورد و جیغ و گریه اش بیشتر شد. میشل تازه یادش آمد که آب را سرد و گرم نکرده و نوک پای بچه به آب داغ برخورد کرده. بدون توجه به گریه های لوکا، اندکی آب سر باز کرد تا سرد و گرم بشود. سپس پا تا کمر بچه را در آب گذاشت و شروع به تمیز کردن بچه کرد. خب طبیعتا وقتی بچه ای که ناراحت است، بدنش به آب میخورد و اندکی خوشش می آید، گریه اش را فراموش میکند و یواش یواش گریه تبدیل به اخم و نفس نفس زدن و زل زده به مادر و اطراف میشود. میشل داشت با نارضایتی از آن اوضاع، لوکا را میشست و آب تنی میداد که جنونش عود کرد و دلش خواست که بچه را در آب خفه کند و به خیال خودش از شر بچه راحت شود. همین طور که یک دستش پشت کمر بچه بود و یک دستش زیر پای بچه را گرفته بود، سانت به سانت لوکای زبان بسته را در آب فرو برد. ابتدا تمام کمرش ... سپس آب رسید به زیر سینه های بچه ... و البته هر چه بیشتر تن بچه در آب فرو میرفت، اندکی بیشتر خوشش می آمد و لبخند کودکانه ای میزد ... تا این که کم کم میشل آب را رساند به زیر گردن بچه ... ینی مثلا وقتی لوکا سرش را تکان میداد و به آب نگاه میکرد، چانه اش به آب میخورد ... و میشل باز هم بچه را در آب فرو برد ... آب رسید به میانه گردنش... وقتی که سرش را تکان میداد، حتی آب به دهانش میرسید و حتی اندکی آب را مجبور بود فرو ببرد... و میشل لوکا را افقی تر در آب خواباند و آب رسید به گوش های لوکا... یعنی در آن حالت فقط قرص صورت بچه از آب پیدا بود. خب طبیعتا وقتی همه بدن بچه در آب است، و کسی که بدن بچه را در اختیار دارد بی رحم و عصبی است ... بچه وقتی جنب و جوش دارد، آب کم کم روی صورتش می آید و قطرات و کم کم حجم بیشتری از آب به طرف دماغ و دهان بچه میرود ... و وقتی آب به دماغ و دهانش برسد، هر کس چند قلپ آب در آن لحظات بخورد، هول میشود و بیشتر تکان میخورد و به خفه شدن نزدیک تر میشود ... ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
تخلیه جنوب لبنان و سرازیر شدن آوارگان به طرف سوریه، می‌تواند رژیم صهیونیستی را برای حمله و ورود زمینی حریص‌تر کند. اکنون مسیر صور_ صیدا حرکت آوارگان لبنانی https://virasty.com/Jahromi/1727125714709817938
سلام وقت بخیر حدود دو هفته پیش یک نفر از دوستان طلبه پس از اینکه متوجه شد بنده به کتب شما علاقه مند و اونا رو دنبال می کنم، کانال شما( دل نوشته های یک طلبه) رو بهم معرفی کرد و خودش که می گفت اکثر کتابای شما رو خونده و بخصوص از کتاب بهار خانوم بسیار لذت برده، به منم پیشنهاد داد بهارخانوم رو مطالعه کنم و من همون شب از طریق کانال شما ۱۳بخش از کتاب رو خوندم ... الان من از افراد کانال شما هستم؛ اما اون آقا سید عزیز و بزرگوار سه شبانه‌روز هست که زیر خروار خروار خاک خوابیده؛ چهارشنبه گذشته پس از خداحافظی و حلالیت طلبیدن از دوستان در مجموعه ای که بودیم هر که بسمت شهرستان خودش راه افتاد که چند ساعت بعد مطلع شدم که ایشون و یک نفر دیگه از دوستان دچارسانحه رانندگی شدن و در دم فوت کردند. روحشان شاد و یادشان تا ابد گرامی 👈واقعا ناراحت شدم. روح همه رفتگان علی الخصوص سید بزرگواری که حتی نامشان را هم نمیدانم شاد و با اباعبدالله الحسین محشور باد. لطفا صلوات و فاتحه قرائت فرمایید.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی ⛔️آفریقا همه زندان به تکاپو افتاده بود. علی الخصوص بند پنج. عده زیادی در حال جابجایی دیوارهای کاذب بودند تا فضای بزرگتری را ایجاد کنند. عده ای در حال انتقال تخت ها به اطراف و کناره های دیوار داخلی بودند. یه عده شروع به آب و جارو کردند و عده ای هم روی پیراهن های قرمز و سفیدشان، شعارهایی در حمایت از آبراهام نوشتند. در لابلای آن همه کار، آبراهام بیست نفر از زندانیانی را که سالها با آنها زندگی کرده بود و میدانست که در غذاپختن و کاربلدی، اوستای کار هستند را جمع کرد و فرستاد تا زیر نظر سرآشپز مرکزی شروع به طبخ شام کنند. همان که یا برای آبراهام شام آخر محسوب میشد و یا برای آدام. در گوشه ای از بند زنان، که البته در آن ساعات نظمش به هم خورده بود و در حال گسترشش بودند، داروین یک تبلت به لنکا داد و گفت: «به من گوش بده! اینجا رو ترک کن. هر از یک ساعت به دستشویی برو و هر وقت اونجایی، یک ربع معطل کن تا بالاخره بتونی از طریق این تبلت که کد و رمزش تاریخ تولد خودته، سیستم مرکزیِ ورود و خروج زندان رو هک کنی.» لنکا که بار اول بود با یکی در آن زندان حرف میزد فورا گفت: «سیستم مرکزی ورود و خروج اینجا با هفت هشت بار دستشویی رفتن من و هر بار یه ربع کار کردن با این تبلت هک نمیشه. مگه فیلمای هالیوودیه که...» داروین حرفش را قطع کرد و با جدیت گفت: «اگه نتونی قهرمان این مرحله بشی، دیگه به درد نمیخوری و معلوم میشه که از اولش هم تو رو اشتباهی انتخاب کردیم.» این را گفت و میخواست تبلت را از دست لنکا بکشد که لنکا در حالی که به او زل زده بود و ذهنش خیلی زیاد مشغول بود، آن را محکم گرفت و به او نداد. داروین هم متوجه تصمیم لنکا شد و حرف آخرش را اینگونه زد و رفت: «تمرکز کن رو در جنوبی. دری که به ساحل متروک باز میشه.» لنکا فورا تبلت را فرستاد زیر لباسش و عادی نشست. جوزت در ساعتی که زندانیان میتوانستند به بندهای دیگر بروند تا همدیگر را به مسابقه و شرط‌بندی دعوت کنند، از وسط جمعیت خودش را کم کم به طرف گوشه انتهای سالن بند پنج رساند و خیلی عادی، به گونه ای که کسی مشکوک نشود، آهسته آهسته به طرف تختی رفت که باروتی با دستان باندپیچی شده در آنجا دراز کشیده بود و هیاهوی آنجا باعث نمیشد که چشمش را باز کند و به طرف جمعیت برود و روحیه داشته باشد. جوزت همین که به تخت باروتی رسید، همین طور که تکه کبریتی را خلال دندان کرده بود و در دهانش میچرخاند، نگاهی به این ور و آن ور کرد و آهسته گفت: «امشب شبی هست که ماه زودتر میره خونه.» باروتی که مشخص بود که خواب نیست، گوشهایش با این جملات جُنبید و چشمانش باز شد و همین طور که رو به طرف تخت بالایی دراز کشیده بود آهسته پرسید: «پس وقتش رسید؟» جوزت آرام جواب داد: «مشخص نیست؟ این همه سر و صدا و هیاهو و برو و بیا؟» باروتی به طرف جوزت چرخید. وقتی با او چشم در چشم شد، گفت: «اما من یه کار نیمه تموم دارم.» جوزت نزدیکتر شد و گفت: «بذار داروین حلش میکنه. قرار شده که من کنارت باشم که کار احمقانه ای نکنی.» باروتی با حرص و عصبانیت اما صدای آرام و ته گلو گفت: «من تا زهرمو به آدام نریزم نمیتونم از اینجا تکون بخورم. بفهم اینو!» جوزت هم خیلی جدی جواب داد: «خرابش نکن تا عصبانی نشم. گفتم بذار داروین درستش میکنه بگو چشم! نذار امشب شام آخر تو هم باشه.» باروتی با شنیدن این جمله، حس تهدید خیلی جدی و صریح از طرف جوزت دریافت کرد. به خاطر همین، دیگر حرفی نزد و فقط به جوزت که با زیرپیراهن رکابی و بازوی بسیار گنده جلویش ایستاده بود اما آن لحظه روی تخت کنارِ باروتی دراز کشید، نگاه کرد و خشمش را فور خورد. نفری که رابطِ آبراهام و تیم آشپزخانه بود، نزدیکی های غروب به طرف آبراهام آمد. یک پیرمرد سیاه پوست که آبراهام او را داداش خود میدانست و اکثر کارهایش را به او میسپرد. آبراهام اندکی با او خلوت کرد. وقتی آبراهام میخواست شروع به حرف زدن بکند، چشمش به دو تا دوربینی خورد که از شب قبلش روی آبراهام زوم شده بود و همه حرکات و سکناتش را از بیست و چهار ساعت قبل از مسابقه زیر نظر داشتند. بخاطر همین سرش را نزدیکتر آورد تا رابط حرفش را بزند. رابط در گوش آبراهام گفت: «آدام زیر بارِ غذای سربازا و خودش و بقیه نرفت. فقط گفته غذای خودتون رو بپزید و برید.» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
آبراهام نفس عمیقی کشید و گفت: «خب حق داره. ما هم جای اون بودیم، همین کارو میکردیم.» پرسید: «پس چیکار کنیم؟ اینجوری که بچه ها از صبح زحمت الکی کشیدند.» آبراهام دوباره گوشه چشمش به دوربین ها خورد. ابتدا کله رابط را گرفت و به پیشانی اش ماچ کرد و سپس در حالی که خیلی زیرپوستی و یواشکی انگشترش را از دستش درآورد و به دست رابط کرد، به چشمش زل زد و گفت: «حُقه نان سفید!» رابط با تعجب و اندکی وحشت به چشمان آبراهام زل زد و گفت: «اما تو همیشه، از جوونیمون از نونای من بدت میومد. فقط سوپامو میخوردی. یادته؟» آبراهام لبخندی زد و گفت: «آدام عاشق قرص نونای بلند و سفیده. حس میکنم شب منه ... شبی که قراره به همه خوش بگذره.» رابط لبخندی زد و آبراهام چشمکی به او انداخت و از هم جدا شدند. ولی کار داروین از بقیه اگر بیشتر نباشد کمتر هم نبود. خیالش از بابت تقسیم کاری که کرده بود راحت بود. اما برای این که مهم ترین بخشش که لنکا و هک سیستم آنجا بود به خوبی انجام شود، با فاصله قابل توجهی که جلب نظر نکند، نشست در مسیری که لنکا از تختش تا دستشویی باید طی میکرد. دید که لنکا از همان ساعت نخست، دقیقا مطابق برنامه ای که به او داده بود، دستش روی دلش بود و مثل کسانی که حالشان خوب نیست و بیرون روی دارند، به طرف دستشویی میرفت و یک ربع معطل میکرد و دوباره برمیگشت و... شب شد. بند پنج از ازدحام جمعیت داشت میترکید. دو ردیف سرباز از بالای بند، مسلح ایستاده بودند. اینقدر استرس و هیجان جمعیت بالا بود که از همان سر شب، همه به رقص و پایکوبی و شعار دادن و... مشغول شدند. همگی زندانیان با سوابق جنایی و سیاسی بالا و اکثرا خطرناک. داروین دید که در زندان باز شد و آدام با دو ستون از سربازان که گروهبان در جلوی همه آنها حرکت میکرد، به طرف وسط، یعنی جایی که با تخت ها یک سِن مناسب ساخته بودند، رفتند. داروین دید که از طرف دیگر، آبراهام سرحال با موها و ریش های بلند و سفید و مرتب کرده، با دو ستون از دور و بری هایش که همگی سیاه و هیکلی بودند، به طرف سِن و آدام حرکت کرد. داروین یک چشمش به لنکا و مسیر دستشویی بود و یک چشمش هم به سِن و مسابقه آنها. دید که داور مسابقه که گروهبان بود، با اشاره دست، همه را ساکت کرد و گفت: «این مسابقه بین عالیجناب آدام و آبراهامِ پیر برگزار میشه. کسی حق حرف زدن نداره. پس از پایان هر راند و تایید من، میتونید شادی و سر و صدا کنید. اگر خلاف این ببینم، جشنتون رو به عزا تبدیل میکنم و مسابقه رو تمام میکنم.» وقتی نفس ها در سینه ها حبس شد، داروین دید که لنکا دوباره سر نیم ساعت، به طرف دستشویی رفت. اما او را تا آخر با چشمش دنبال نکرد. نگاهش را به طرف مسابقه و هیجان جمعیت و جدیت آدام و آبراهام دوخت. قرار شد که اول آدام یک عدد چهل رقمی بگوید. بک بار گفت اما وقتی طبق قانون مسابقه باید دوباره تکرار میکرد و یکی دو دقیقه به حریفش فرصت میداد. ولی آبراهام بدون این که معطل کند، به محض این که آدام آخرین عددِ آن چهل رقمی را گفت، شروع کرد و با چشم باز و رو به جمعیت، آن را یک بار از اول تا آخر و یک بار هم از آخر به اول، یک بار از سمت راست به چپ و یک بار هم از سمت چپ به راست گفت و با لبخندی که در نگاهی داشت، یک چشمک به جمعیت زد و نشست. ملت منتظر تایید گروهبان بود. چون آبراهام اینقدر تند و دقیق و بی وقفه و یک نفس، در کمتر از یک دقیقه همه آن اعداد را به چهار روش گفت که گروهبان و دو سه نفری که کمک داور بودند، اندکی طول کشید که تایید کنند. ملت داشت زیر پوستی میترکید از هیجان که پرچم سفیدِ گروهبان رفت بالا. پرچم سفید رفتن به بالا همانا و انفجار شادی جمعیت خلافکار در آن یک وجب زندان هم همانا! حتی داروین هم که از استرس عرق کرده بود، تا پرچم را دید، محکم کف دستش را به هم زد و سپس دستانش را مشت کرد و به نشان قدرت و شادی و پیروزی، دستانش را بالا آورد. یک لحظه به خودش آمد و به طرف دستشویی نگاه کرد. دید لنکا نیامد. به ساعت نگاه کرد. دید اندکی از یک ربع دیرتر شده. مسابقه دنبال شد و این بار نوبت آبراهام بود که یک عدد چهل رقمی بگوید. آبراهام شمرده شمرده و مردانه، یک عدد چهل رقمی گفت. حتی دوباره آن را تکرار کرد. به محض سکوتش، آدام شروع کرد و منتظر سپری شدن یکی دو دقیقه نشد و آن عدد را به چهار روش گفت. پرچم سفید گروهبان بالا رفت و سربازان در حال فریاد و تشویق بودند که داروین دلنگران لنکا شد. دید شوخی بردار نیست و ممکن است اتفاقی افتاده باشد. فورا از جا کنده شد و خیلی عادی از جلوی دوربین ها رد شد و به طرف دستشویی ها رفت. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
به فضای دستشویی وارد شد. صدای سر و صدای جمعیت را در پشت سرش داشت. اما جلویش که محیط دستشویی بود، یک سکوت مرگبار فرا گرفته بود. تک و توکی که کارشان تمام شده بود، در حال خارج شدن از دستشویی بودند که داروین خودش را وسط آنجا دید. نگران تر شد. اطرافش را نگاه انداخت. یکی یکی همه را چک میکرد که ناگهان صدای بدی شنید. صدایی مثل صدای کسی که جلوی دهانش را گرفته باشند و او بخواهد به زور و از عمق جانش فریاد بزند اما نمیتواند. داروین همین طور که به طرف صدا و بااحتیاط میدوید، لباسش را درآورد و دور مُشت دست راستش کرد و به طرف دستشویی یکی مانده به آخر نزدیک شد. وقتی با لگد به در دستشویی زد، دید همان فردی که قبلا به لنکا نظر داشت اما باروتی حالش را گرفته بود، توانسته بود لنکا را تنهایی گیر بیندازد و قصد تعرض به او داشت که داروین سر رسید. در آن سمت، آبراهام دوباره موفق شد که عدد چهل رقمی آدام را بگوید و سر و صدا و هلهله جمعیت. در این سمت هم درگیری خونین بین داروین و آن بی همه چیز. اینقدر به سر و صورت و بدن لنکا زده بود که از سر و صورت و گوشه لبهای لنکا خون میریخت. اما وقتی با داروین عصبانی درافتاد، چنان درگیری بالا گرفت که سر همدیگر را محکن به در و دیوار میزدند. هر کدام از آنها آن لحظه را آخرین فرصتش میدانست که اگر بر باد میرفت، دیگر تا آخر عمر قادر به جبرانش نبود. دقیقا مثل درگیری که به اسم مسابقه بین آبراهام و آدام در حال انجام بود. چهار پنج بار و بدون وقفه، آدام و آبراهام با هم رقابت کردند. خب در مسابقات ذهنی، مخصوصا بین نخبه ها که تمام تمرکزشان روی اعداد است، مغز خیلی حوصله تکرار ندارد و پس از چند دور مسابقه، قند آنها کم و زیاد میشود و باید یک چیزی بخورند و اندکی سر حال بشوند. به خاطر همین، اطرافیان آبراهام یک سینی از یک نان سفید و بلند و خوشمزه و خوشبو به همراه کاسه ای سوپ آوردند و جلویش گذاشتند. گروهبان هر چه به سربازان اشاره کرد بلکه زودتر بتوانند پذیرایی آدام را بیاورند، انگار به مشکلی برخورد کرده بود و دیر شد. تا این که آبراهام کل سوپ را سر کشید. همین طور که هورت آخرش را کشید، وسط سر و صدا و شعر و شادمانی جمعیت به آدام گفت: «وقتی پیر شدی و انسولینت دیر و زود شد، باید فورا یه چیزی به معدت برسه تا چشمات بتونه خوب ببینه.» آدام که اندکی ضعف کرده بود و اینقدر اعداد آبراهام پیچیده بود که گیجش کرده بود، حوصله اش سر رفت و خواست زودتر ضعفش را برطرف کند که دستش را برد به طرف نان. اما به محض این که میخواست یک تکه را بکند و بخورد، نگاهش به گروهبان افتاد که با نگاه و حرکت دستان هشدارآمیز گروهبان، از خودنش منصرف شد. آبراهام پرسید: «چرا نخوردی؟ از چی میترسی؟ بخور آدام. بخور و نترس.» آدام نفس عمیقی کشید و در حالی که عصبی بودنش را مخفی میکرد، گفت: «پروتکل های حفاظتی نمیذاره. سینی من هر گوری که گم شده باشه، کم کم باید پیداش بشه.» سپس با داد که صدایش وسط آن معرکه و شلوغی به گروهبان برسد فریاد زد: «چی شد لعنتی؟!» در گوشه دستشویی، لنکا توانست خودش را حرکت بدهد و دست و پاهایش را جمع و جور کند. وقتی از دستشویی زد بیرون، در حالی که سرش خیلی درد میکرد و سر و صورت و لباسش خونی بود، دید داروین روی سینه آن عوضی نشسته و با تمام وجود، با همه زخم و زیلی که برداشته بود، با تمام قدرت و وجودش، ده تا انگشتش را دور گردن او انداخته بود و داشت خفه اش میکرد. لنکا دید که آن عوضی دارد دستش را روی زمین میکشد بلکه بتواند یک چیز تیز مثل تکه های کنده شده کاشی و میله های کنده شده روشویی را پیدا کند و بزند به داروین و از شرش خلاص بشود. به محض این که نوک انگشتش به یک تیزی خورد و میخواست بردارد و بزند به داورین، لنکا به آرامی و با سرگیجه رفت بالای سر آن دو و با دو پایش ایستاد روی همان دست و انگشتی که رسیده بود به تیزی. آن عوضی در حال خفه شدن، نتوانست دستش را از زیر پای لنکا خلاص کند و در حالی که سیاه شده بود و خون به سر و مغزش نمیرسید، با چشمان و نگاهی پر از التماس به لنکا خیره شد و ذره ذره جانش بالا آمد و رفت به جهنم. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
در آن طرف، آبراهام دید که نخیر! آدام قصد خوردن ندارد و از طرفی هم، طبق برنامه بچه ها توانسته بودند به اندازه کافی در آوردن سینی آدام خلل وارد کنند. به خاطر همین، نگاهی به رفیق دوران جوانی اش انداخت. نگاهی به همه زندان. نگاهی به در و دیوارها. انگار تصمیم خیلی بزرگی میخواست بگیرد. دستش را برد به طرف نان و به طرف آدام گرفت و گفت: «این سینی خودمه و خودمم دارم میخورم. اما یاد گرفتم که هیچ وقت تنهایی چیزی نخورم. مخصوصا اگر کسی که کنارم نشسته، مثل خودم ضعف کرده باشه و انتظار چنین فسفرسوزی نداشته باشه.» این را گفت و یک تکه نان کَند و به طرف دهانش برد و همان طور که که به قیافه نگران رفیق دوران جوانی اش نگاهی انداخت، آن را در دهان گذاشت. آدام هم دید نان خیلی قشنگ و خوش عطر و تازه ای است و آبراهام هم دارد آن را با کیف و مَلچ مولوچ میخورد، دلش خواست و گور پدر همه پروتکل ها کرد و گروهبان چشم و صورتش به طرف سربازان و آوردن سینی بود و متوجه نشد که آدام دستش را به طرف نان برده و یک تکه بزرگ از آن کَند. ابتدا به طرف دماغش بُرد. یک نفس عمیق از بوی نان داغ و تازه کشید. آبراهام میدید که گروهبان الان است که رو به طرف آدام کند و سینی غذایش را بیاورد، به خاطر همین، تمام سر و صورتش را عرق برداشته بود. اما دیگر دیر شده بود و از دست گروهبان کاری ساخته نبود. چون آدام آن تکه نان لذیذ اما سمی به قوی ترین سَمّ آفریقای جنوبی که دو قطره اش را آبراهام زیر نگین انگشترش نگه داشته بود و سالها با خودش داشت برای روز مبادا. و آن لحظه روز مبادا بود و آن دو قطره سمِ مار سیاهِ آفریقایی، در کل نان پراکنده شده بود و آدام آن را در دهانش گذاشت و فورا با آب دهانش مخلوط شد و شروع به تناول کرد. اینقدر آن نان زهرآگین خوشمزه و سفید و خوش عطر بود که حتی خود آبراهام دلش خواست که یک تکه دیگر بردارد و در حالی که به عیش و نوش کل زندانیان نگاهی از سر خداحافظی میکرد، در دهانش بگذارد و برای دومین بار و اینبار بزرگتر از دفعه قبل، آن را بجود و بخورد و کیفش را ببرد. حتی دوباره به آدام تعارف کرد. آدام گفت: «غذام رو آوردند. اما خیلی نان خوشمزه ای هست. من از بچگی عاشق نون باگت و بلند و سفید بودم. یه تکه دیگه ازش بردارم و بقیه اش واسه خودت.» یک تکه دیگر را هم کَند اما آن بار در کاسه اش زد و اندکی با غذایش مخلوطش کرد و در دهان گذاشت. همه این صحنه ها را جس از طریق دوربین میدید و چون خودش هم سیاه پوست بود و به حُقه نان و شام آخر آگاه بود و میدانست که تا لحظاتی دیگر، شاهد جان کندن آن دو به بدترین شیوه ممکن خواهد بود، کتاب مقدس را از کتابخانه اش برداشت و باز کرد و همین طور که آن را باز کرده بود و میخواست بخواند، دوباره به مانیتور و آدام و آبراهام چشم دوخت و زیر لب گفت: «بدرود آدام. بدرود مردِ پستِ روانی و مدیر لحظات سخت زندان. بدرود آبراهام. بدرود باهوش ترین آدمی که تا حالا تو عمرم دیدم و کاری کردی که آدام حتی تو خوابم نمیدید. بدرود.» ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
حالتون چطوره؟☺️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اول صبح، حال من با این کلیپ خیلی خوب شد☺️ فقط اونجاش که سردار میگه « خاک عالم تو سرتون » 😂
دلنوشته های یک طلبه
حالتون چطوره؟☺️
🔹تو رو خدا فقط یه نصف قسمت دیگه... من دانشجوی دکترام و معلمم اینجوری فردا نه سر کلاس دانشگاه تمرکز دارم نه مدرسه. تو رو خدا... 🔹خراب‌‌.... آبراهام کار بزرگی کرد...رسالتش رو در دنیا به بهترین شکل انجام داد...آخی... شمام با این داستان تون😒 🔹سلام عالی بود ‌... فقط کاش اینقدر جاهای حساس، داستان رو تموم نکنید😬😬 ولی جون کندن آدام باید دیدنی باشه😍😍 🔹حالم خوب نیست آبراهام خودش رو فدا کرد دلم سوخت 🔹سلام علیکم حاج آقا حیف شد کاش آبراهام نمی مرد واقعا دلم سوخت جز فضای داستان، که یک چند دقیقه ما رو از فضای دنیا بیرون برد، با این وضعیت لبنان و فلسطین و شاهکارای جناب پرزیدنت و تیم محترم، مشخصه که حالمون چطوره 🔹عالی یه آدم پستی مثل آدام باید همینطور میشد حالا یه نفس عمیق دست و جیغ و هورا👏🥳 🔹با قسمت امشب یک حال مریضی بهمون دست داد واقعا عالی می‌ره جلو یعنی خیلی قشنگه 🔹بدرود گل باغا بدرود 😂😂😂🌹🌹🌹 منظورم اینه که یعنی شب بخیر 🌹 🔹اینقدر با این قسمت قندم افتاده که فکر میکنم اگه از اون نون سفیدا بود منم مجبوری میخوردم!!!! فشار ۰ قند ۰ اینقدر حرصم می گیره قسمتهایی که با این حجم از هیجان نفسمون رو بند میارین و جون به لبمون می کنید بعد انگار خودتون با این اذیت کردنا قند و فشارتون تنطیم میشه با اون لبخند ملیح! می گید حالتون چطوره؟☺ چطور میخواستین باشه با این قسمت؟ این وقت شب؟ 🔹سلام وقت بخیر خیلی ببخشید ها ، ولی چه نیازی بود صحنه غرق کردن لوکا رو اون طور دقیق و کامل توضیح بدید؟؟؟؟!!!!! مگر اینکه مردم آزاری داشته باشید!!!!😡😡🤬🤬🤬 خودم کادر درمان هستم و صحنه‌های خیلی بدتر به چشمم دیدم ولی این صحنه آرایی اغراقی از غرق کردن لوکا ، حاکی از شم مردم آزاری و تکبر شما از تبحر در نویسندگی است!!!!😕 🔹سلام حاج آقا من فقط موندم چطوری آبراهام تونست زیر یک دقیقه یه عدد چهل رقمی رو به چهار روش از حفظ بگه؟ مگه میشه؟ 😳😳😳😵‍💫 🔹یک سوال اساسی متن داستان را خودتون نوشتید یا باز نویسی یک فیلمنامه ی هالیودیه ؟ عجیبید ! بعد از این همه سال خوندن داستانها و نوشته هاتون نه تنها تکراری نشدید بلکه باورم نمیشه شما نویسنده این داستان باشید 🔹حالم عالیه درست مثل کسی که تونسته ۵ رقم از اون ۴۰ رقم رو از راست به چپ حفظ کنه 😎😎😎😎😎😎 🔹سلام، حالمون چطور باشه خوبه😐 مردم از دلشوره ، اصلا نمیدونم چرا رمانهای شمارو میخونم.🤦🏼‍♀️ 🔹خواهش میکنم داستان رو اینجوری تموم نکنید بگین سر آبراهام و آدام چه بلایی اومد بعد تمومش کنید 🔹سلام شبتون بخیر . حال ما نگران نگران بلاخره چی میشه نمیشه امشب عوض اون شبی که داستان نگذاشتید ادامه داستان رو بگذارید . بفهمیم حداقل نوزاد چی شد؟! واقعا مادرش کشتش 🔹سلام جاج آقا حالمون را میپرسی !!!!!چرا تا آخر خوندم ببینم سر اون بچه زبان بسته چی اومد با اینکه حدس می‌زنم بچه را خفه نکرده ولی از قلم شما هیچی قابل پیش‌بینی نیست 🔹حالمون خوبه حاج آقا داریم فیلم هالیودی می بینیم به نام خط سوم جاتون خالی☺️☺️ فعلا وسط مسابقه ایم کمی جمعیت زیاده صدا به صدا نمیرسه تخمه نداریم حاج آقا حیف😊😊 ولی چه جالب یه نکته که آمریکا و کشورهای غربی زندانی های مهمشون رو تو کشور خودشون نگه نمیدارن و چه ترسناک که تفکر و زندگی و اخبار دانشمنداشونم کنترل می کنن 🔹بالای دیوار زندان نشستیم ببینیم چی میشه 🔹سلام استاد اعظم جناب حدادپور اینقدر قشنگ و نفس گیر بود بالاخره لازم شد منم بیام و به این قلم و مغز متفکر صدآفرین بگم صدآفرین من که سعی میکردم حتی یه کلمه رو از دست ندم دیدین یه غذایی اینقدر خوشمزه س هم هول داری هم نمیخوای یه ذره رو هم دست ندی؟ البته اینجور که معلومه دقیقا میدونین حالمون چطوره خوبه، خنده هم میزارین 🔹سلام حاج آقا امشب حال‌مون را گرفتید. ما نگران میشل و لوکا هستیم، شما فقط اخبار داخل زندان آفریقا را نوشتید؟ تازه، استرس داخل زندان هم چندین برابر شد، از یک طرف آبراهام، از یک طرف داروین و لنکا. یعنی استاد خرد کردن اعصاب مخاطب هستید ها😁 شبیه اون ضرب المثل معروف: من از آمریکا می‌گویم برایت، تو از آفریقا می‌گویی جوابم؟ من از بهر حسین❤️ در اضطرابم، تو از عباس❤️ می‌گویی جوابم؟ 🔹سلام شبتون ب خیر تعریف از قلم شما دیگه تکراری شده باید ب تلاشی ک کردید و وقت گذاشتید برا مطالعه و یادگیری و داشتن آگاهی در همه زمینه ها بالید حال امشب ما :نفس تو سینه حبس شد و ب شماره افتاد ک با پایان این قسمت از شمارش افتادددد اماااا ی پسر۶ماهه دارم امروز ک خواستم ببرمش حمام مواظب سرش بودم ک نخوره ب ۴چوب درر وقتی هم ک داخل وان گذاشتمش دل شوره گرفته بودم ک نکنه بچم سُر بخوره خدایه ناکرده آب بره تو دهنش آخه بنده خدا این دیگه کی بود ک وارد داستانتون کردید ک حتی انقدر رحم تو وجودش نیست ک ب کشتن نوزادفکرمیکنه😖
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی شاید لحظاتی نگذشت که سینی آدام را هم آوردند و به دست گروهبان دادند. گروهبان هم فورا جلوی آدام گذاشت و آدام شروع به خوردن کرد. گروهبان همه را ساکت و شروع به حرف زدن کرد: «امشب بازی برد و باخت یا مرگ و زندگی داریم. عالیجناب به من دستور دادند که اینقدر باید بازی ادامه پیدا کنه که بالاخره یک نفر برنده این بازی اعلام بشه. حتی اگر به هر دلیلی کسی یا کسانی بخوان نظم و آرامش بازی را به هم بزنند...» تا این را گفت، پشت سرش صدای افتادن کسی از روی صندلی اش به گوش رسید. دید همه روی پنجه پا بلند شده و به پشت سر گروهبان خیره شدند. گروهبان تا برگشت، چشمش به آبراهام افتاد. دید آبراهام به زمین افتاده و مثل کسی که در حال خفه شدن است، دستش را گذاشته روی گلویش و میخواهد چیزی را بالا بیاورد. جمعیت به هم ریخت. همه بهت زده به سِن چشم دوخته بودند و هر لحظه ممکن بود که جمعیت عصبانی و دوستدار آبراهام، کل زندان را به هم بریزد. گروهبان فورا بالای سر آبراهام رفت و سپس با صدای بلند فریاد زد: «سریع به دکتر بگید بیاد. اینجا رو خلوت کنید. آبراهام ... آبراهام ...» سر و صدا و همهمه و فشار جمعیت تازه داشت شروع میشد که آدام جلوی چشم هزاران زندانی و سربازان و دوربینِ جس و بقیه، از صندلی و هیمنه‌اش به زمین افتاد و صدای بدی داد. گروهبان و دو سه نفر از سربازان ارشدش که روی سِن بودند، آبراهام را رها کرده و به طرف آدام رفتند. دوستان آبراهام علی الخصوص دوست دوران جوانی اش تا دید اطراف آبراهام خلوت شد، همگی ریختند روی سِن و اطراف آبراهام را گرفتند. وسط آن هیر و ویری، دوست آبراهام فورا چهار انگشتِ دست راستش را که نوک آنها به طور غیرعادی سفید بود، همگی در دهان آبراهام چپاند و به حلقش رساند. آدام رسما داشت جان میکَند. رنگش سیاه شده بود. معلوم نبود که اکسیژن به مغزش نمیرسد یا دارد فشار و رنج مهیب دیگری را تحمل میکند؟ جس میدید که آدام از پشت به روی سِن افتاده و در حالی که صورتش رو به دوربین بود و به نوعی انگار با جس چشم در چشم شده بود، پا به زمین میکشید و یک دستش را روی گلو و با دست دیگرش به سِن چنگ میزد. چیزی نگذشت که سربازان جنازه آدام، و زندانیان جنازه آبراهام را روی دست گرفتند و با سرعت هر چه تمام به طرف درب سمت راست که نزدیکترین در به محیط درمانی زندان بود بردند. هر دو را روی تخت خواباندند. دکتر هر دو را معاینه کرد. هر چه در دست داشت و هر دانشی که بلد بود را به کار بست بلکه بتواند آنها را نجات بدهد، نشد که نشد. صدای شورش زندانیان و زد و خورد با سربازان، مثل صدای رعد و برق وحشتناک، همه فضای زندان را فرا گرفته بود. سربازانی که به آنها ضدشورش میگفتند، فورا به اتاق های تجهیز و سلاح رفتند و با تیر جنگی و انواع وسایل دیگر به طرف بندهای پنج و شش و هفت حرکت کردند. جس بالای سر آدام و آبراهام آمد. مثل کسی که خیلی هول شده، با بیسیمی که در دست داشت، به اتاق کنترل گفت که فورا درخواست هلیکوپتر امدادی بکند. سپس رو به گروهبان گفت: «چرا اینجوری شد؟ چرا حواست به همه چیز نبود؟» گروهبان که ذاتا مرد شریفی بود به جس گفت: «من که پیشبینی این وضعیت رو کرده بودم. به عالیجناب آدام گفتم که تو بازی آبراهام نیفت. اما گوش نکرد.» جس گفت: «این حرفا فایده نداره.» رو به دکتر کرد و با استرس و هیجان پرسید: «چی شد؟ میشه کاری کرد؟» دکتر جواب داد: «متاسفم که باید بگم ما آدام را از دست دادیم. هیچ علائم حساتی ندارن و متاسفانه سم در کمترین زمان ممکن، اونو از پا درآورده.» جس از ناراحتی دست به موهایش برد و برای لحظاتی چشمانش را بست. سپس پرسید: «آبراهام هم...؟» که دکتر جواب داد: «هنوز علائم ریز حیات در نبض و ضربان قلبش داره. ولی خیلی ضعیفه. اگر زودتر به بیمارستان منتقل نشه، تا حداکثر ده دقیقه دیگه آبراهام رو هم از دست میدیم.» جس با عصبانیت در بیسیمش گفت: «چی شد این هلیکوپتر؟!» وسط آن همه هیاهو و زد و خورد، داروین به لنکا گفت: «از اینجا تا درب جنوبی، سه تا مرحله است. مگه نه؟» لنکا همین طور که چشمش به تبلت بود، جواب داد: «الان میتونم بقیه درها رو هم باز کنم.» داروین: «خوبه. نقشه اینه که تو در اول و دوم رو میزنی ... هجوم جمعیت میاد به این طرف... وقتی جمعیت به طرف این دو تا در رفت و با سربازا درگیر شدند، ما باید از لابلای جمعیت به طرف درِ اضطراری دیوار جنوبی بریم. میفهمی؟ میتونی در اضطراری دیوار جنوبی رو روی نقشه دیجیتالت ببینی؟» لنکا زوم کرد روی نقشه و با انگشتش این ور و آن ور کرد تا این که لبخندی زد و به داروین گفت: «تو نقشه اینجا رو از این تبلت بهتر بلدی.» ادامه ...👇
داروین گفت: «ببین! فرصت نداریم ... فقط مراقب باش که سه چهار دقیقه له نشی تا خودمو به تو برسونم. باشه؟» لنکا گفت: «باشه اما مگه نگفتی تنها نیستیم؟» داروین که حرکت کرده بود و داشت به طرف جمعیت میرفت، رو به لنکا یک جمله با چشمک گفت و رفت: «نگران باروتی نباش. سپردمش به یکی که از هممون قوی تره.» این را گفت و به طرف جمعیت رفت و با دو سه تا داد و فریاد جمعیت را به طرف اولین گِیتِ سمتِ دیوار جنوبی شوراند. سیل جمعیت به آن طرف راه افتاد. طبق نقشه، لنکا فورا در را فعال کرد و کنترلش را از دست اتاق کنترل خارج کرد و در باز شد. مثل رودخانه ای که دچار طغیان شده باشد، جمعیت از آن در خارج شد و به طرف گیت دومش که آن هم تمام دیجیتال بود حرکت کرد. یک پیچ تا رسیدن جمعیت به گیت دوم بود که عده ای از سربازان مسلح گارد شورش آنجا ایستاده و با گلوله های داغ از جمعیت پذیرایی کردند. اما وقتی سیل جمعیت در حال حرکت است، آنها بتوانند حداکثر بیست سی یا حداکثر چهل پنجاه نفر را بکشند و زخمی بکنند. وقتی جمعیت به آنها رسید، مثل سوسک زیر دست و پای جمعیت له شدند. در کانالی با عرض سه متر و دویدن هزاران نفر روی بدن آنها سسب میشود که چیزی از آنها باقی نماند. تا این که به در دوم رسیدند و لنکا به موقع در دوم را هم فعال کرد و در باز شد و زندانیان با شور و حرارت و هیجان وصف ناشدنی وارد محوطه ای شدند که دو ستون از گارد ویژه با انواع و اقسام وسایل کشتار و کنترل منتظرشان بود. لنکا که در نیمه دوم جمعیت در حال دویدن بود، ناگهان دید که یکی از سمت راستش به طرف دوید و دست و کمرش را گرفت و او را در چشم به هم زدنی از جمعیت جدا کرد و به طرف یک راه فرعی که دو سه متر بیشتر نبود و به یک در کوچک یا همان در اضطراری راه داشت هدایت کرد. به محض این که داروین و لنکا به آنجا رسیدند، داروین نفس نفس زنان گفت: «فقط یک دقیقه وقت داریم. تا هم بقیه برسن و هم تو درو باز کنی. اگه یکی از این دو تا نشه، بیچاره ایم. همه چی بهم میخوره.» لنکا که هنوز حالش بد بود و معلوم بود که جای ضربات آن وحشی در دستشویی روی سر و صورتش هنوز درد میکند، و از طرفی دختر است و چندان برای شرایط بحرانی و هیجانی در حد مرگ و زندگی آماده نیست، اما چشمانش را بازتر کرد و دقتش را چندین برابر بالاتر برد و شروع به کار کرد. ثانیه ها داشت تند تند میگذشت و دیگر چیزی نمانده بود که یک دقیقه تمام بشود که لنکا موفق شد در اضطراری را باز کند که ناگهان از پشت سر شنید که یکی او را به اسم صدا میزند. «لنکا!» تا رو برگرداند چشمش به باروتیِ عاشق با ده تا انگشت زخمی و باندپیچی شده خورد. شاید دو سه ثانیه نشد که چشم به چشم شدند که هر دو به طرف هم رفتند و میخواستند به هم برسند که داروین با گفتن جمله«وقت واسه این کارا بسیاره» هر دو را با فشار زیاد به طرف در اضطراری هل داد و سپس جوزت را فرستاد داخل و وقتی میخواست در را پشت سرش ببندد، نگاهی به دوربین بالای آن در انداخت و لحظه ای مکث و سپس در را بست و رفت. جس از آن دوربین داشت آنها را میدید. تا دید که داروین با او چشم به چشم شد و سپس در را بست و رفت، فورا آن یک دقیقه را از حافظه دوربین حذف کرد و از سر جا بلند شد و اتاقش را ترک کرد. ⛔️آمریکا برخلاف هیاهوی آن شب در زندان پولسمو در گوشه تاریک قاره آفریقا، خانه بنجامین و میشل بسیار ساکت بود و در حالی که لوکا به آرامی سر جایش خوابیده بود، آنها زیر نور کم، با هم قهوه میخوردند و به آرامی با هم حرف میزدند تا بچه بیدار نشود. -بالاخره پروژه ام تمام شد. -واقعا؟ چند بار میخواستم بپرسم اما نشد. -باید ظرف دو هفته آینده اصلاحات نهایی رو انجام بدم و برای ارائه در بخش آینده پژوهی پنتاگن آماده اش کنم. -خوشحالم که بالاخره موفق شدی. تو خیلی برای این طرح زحمت کشیدی. -میخوام بعدش تا دو سال هیچ پروژه جدیدی رو قبول نکنم. میخوام این دو سال، کنار لوکا باشم و بیشتر باهاش وقت بگذرونم. -چون دوس دارم بدونم و حس میکنم باید خیلی جذاب باشه میپرسم. بهم میگی طرحت درباره چیه؟ بنجامین میخواست جواب بدهد که صدای لوکا آمد و شروع به گریه کرد. میشل و همه کسانی که صدا و تصویر میشل و بنجامین را داشتند، دیدند بنجامین همین طور که میگفت«پسرم داره صدام میکنه. پسر مو فرفریم منو میخواد» از سر جا بلند شد و به طرف بچه رفت. چیزی نمانده بود که حرف بزند و موضوعش را بگوید و پنجاه درصد فکر میشل را راحت کند، که یهو فریاد یک بچه چند روزه، رشته افکار همه را پاره کرد و بنجامین مثل پرنده ای که صدای تیر یک شکارچی شنیده باشد، از سر شاخه پرید. ادامه ... 👇
لوکا را بلند کرد و در بغل گرفت. میشل استکان قهوه اش را برداشت و همین طور که با حرص به آن پدر و پسر نگاه میکرد، قطرات آخرش را سر کشید و استکانش را روی میز گذاشت. از سر جا بلند شد و به طرف اتاقش رفت. روبروی آینه ایستاد و کمی خودش را وارانداز کرد و داشت دستی به موهایش میکشید که صدای بنجامین را پشت سرش شنید که گفت: «آینده دنیا عصر جنگ با سلاح اپیدمی هاست. اینو یادت نره. و قوی ترین حکومت ها کسانی هستند که بتونن در ظرف کمترین زمان، بیشترین ترکش ها علیه آرایه ها و سامانه های طرف مقابلشون وارد کنند.» میشل برگشت و چند قدم به طرف بنجامین که لوکا در بغلش خواب بود رفت و پرسید: «ضربه به آدما با اپیدمی را میفهمم. اما چطوری میشه با اپیدمی به سامانه ها ضربه وارد کرد؟» میشل لبخندی زد و گفت: «سوال خوبیه. نیمی از طرحم در خصوص جواب همین سواله. بذار اینجوری برات بگم؛ آمریکا موفق شد که کاری کنه که همه باور کنند که عصر هوش مصنوعی هست و باید دولت ها و مردم دنیا به سمتی برن که یواش یواش همه چیزو از دست بشر خارج کنن و بدن به دست چیزی که ساخته خودِ بشره اما چون سرعت و احاطه اش در لحظه روی موضوع از خود بشر بیشتره، همه فکر میکنن کم خطاتره.» میشل: «مگه همین طور نیست؟!» بنجامین: «ابدا. حُقّه هوش مصنوعی، اینقدر گرفته که حتی تویِ زن خانه دار و معمولی هم فکر میکنی یه چیزی که خود بشر ساخته، قادره اشتباه نکنه اما بشر خودش سر تا پا اشتباهه. چه برسه به سیاستمداران و رهبران دنیا علی الخصوص کشورهای در حال توسعه که فکر میکنن اگر در این مسیر بازی کنن، میتونن با آمریکا و کشورهای توسعه یافته رقابت کنند. اما این از بیخ و بن غلطه و اصلا زمینی هست که خودمون تعریف کردیم که دشمنمون در اون محیط رشد کنه و با چیزی بجنگه و یا به دستش بیاره که پایان و یا لبه علم محسوب نمیشه.» میشل: «نمیدونم. شاید داری درست میگی. بلد نیستم. اما خب اینا چه ربطی به مسائل نظامی و پنتاگن و این چیزا داره؟» بنجامین دست میشل را گرفت و با خودش به هال برد و بعد از این که لوکا را سر جایش خواباند، خودشان روی مبل نشستند و گفت: «وقتی دنیا گول خورد و حتی محیط و سیستم عامل ابزار نظامی دنیا به طرف هوش مصنوعی رفت و همه چیزش رو از دست بشر خارج کرد و به سیستم سپرد، آسیب پذیرتر میشه. میشه با یه بدافزار کل سیستم دفاعی و نظامی دنیا رو بهم ریخت. چه برسه به ادوات نظامی و دفاعی یه کشور و یه دشمن. به این میگن اپیدمی سیستمی که سبب میشه بشریت در کمتر از چند ثانیه، به عصر حجر برگرده. همین بشری که وقتی اینترنت اشیا اومد، دست از پا نمیشناخت و یواش یواش تحریک شد که به طرف هوش مصنوعی بره، نباید اشتباه میکرد و همه تخم مرغ هاش رو تو سبدی بذاره که دیگه دست خودش نیست.» میشل با بهت و تعجب گفت: «این خیلی ترسناکه. که در عرض چند ثانیه، دیگه هیچی کار نکنه! و فقط بشر خودش باشه و خودش.» بنجامین لبخندی زد و گفت: «و وقتی ترسناکتر میشه که بدونی نه تنها میشه کاری کرد که هیچی کار نکنه بلکه میشه کاری کرد که هر کی هر چی داره که وابسته به هوش مصنوعی و کلا وابسته به شبکه است، به ضد امنیت تبدیل بشه و علیه صاحبانش عمل کنه.» میشل هیچی نداشت برای گفتن! فقط داشت تصور میکرد و میترسید. بنجامین تیر نهایی را شلیک کرد و گفت: «اینها فقط مربوط به سامانه ها بود. اما ... یه لحظه فکر کن یه بیماری بیاد که بشر مثلا قادر نباشه که نور را تحمل کنه.» میشل که هنوز در بُهت قبلی مانده بود پرسید: «مثلا چه مدل نور؟» بنجامین پاسخ داد: «همه مدل! از نور خورشید گرفته تا نور اتاق عمل و نور گوشی همراه و حتی نور کبریت و کلا همه نورها. یعنی سیستمی از مغز آسیب ببینه که بشر نتونه نور رو تحمل کنه. در اپیدمی قبلی بشر از هم دور شد و اسمشو گذاشت رعایت فاصله تا از سرایتش جلوگیری کنه. اما اینبار فکر کن مثلا یه اپیدمی بیاد که ضد نور باشه و قبل از قیامت، دنیا برای بشری که چشم داره و چشمش هم سالمه اما دنیاش تاریک بشه. دنیایی که خورشید به این بزرگی داره، گاهی شبها ماه داره، این همه وسایل برقی و ایجاد نور داره اما خودش توان استفاده از نور رو نداشته باشه. تا حالا به این فکر کردی؟!» میشل با شنیدن آن حرفها فقط به بنجامین زل بود. حتی تصورش هم برای میشل قفل بود چه برسد به این که فکر کند ممکن است که دنیا روزی به آن روز بیفتد!! ادامه دارد... @Mohamadrezahadadpour
معاونت علمی پژوهشی همایش بزرگ " خانواده موفق و تربیت نسل متفاوت " را با همکاری قرارگاه مردمی تحول اجتماعی برگزار مینماید. سخنران همایش: استاد ❌ بدلیل مشارکت و استقبال بالا از همایش و محدودیت جا، اولویت با دوستانی هست که ثبت نام کنند. 🗓زمان برگزاری : جمعه ۶\۷\۱۴۰۳ ⏰ ساعت: ۱۰ الی ۱۱ 🏠مکان : کرج،مسجد جامع حضرت ابوالفضل (ع) کلاک نو کسب اطلاعات بیشتر @knowledge_based
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
بسم الله الرحمن الرحیم رمان 🔥🔥🔥🔥 ✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی خبر شورش و کشتار بزرگ در زندان پولسمو به تیتر بزرگترین بنگاه های خبرپراکنی دنیا درآمد. مخصوصا کشورهایی که سهم بیشتری از زندانیان آنجا را به خود اختصاص داده بودند. ظهر بود و لیام و لئو در رستوران در حال خوردن غذا بودند که این خبر از تلوزیون بزرگی که آنجا بود پخش شد. توجه همه به آن جلب شد. لئو و لیام دست از غذا کشیدند و به تلوزیون خیره شدند. خبرنگار در حالی که در استدیو نشسته بود و صحنه های هوایی از زندان و دود زیاد از زندان پولسمو را نشان میدادند گفت: «شورشی که هنوز علتش در دست بررسی است و حتی آمار دقیقی از کشته ها اعلام نشده ... این شورش در طول یک قرن گذشته علی الخصوص از زمانی که دولت های بزرگ تصمیم به تاسیس زندان های بزرگ بین المللی کردند، بی سابقه است. طبق آخرین گزارشی که از زندان پولسمو داریم این شورش به مدت هشت ساعت ادامه داشت که با دخالت پلیس و نیروهای امنیتی محلی خاتمه پیدا کرد. هنوز فرار و یا مفقودی گزارش نشده اما دو تیم کارشناسی پلیس ویژه از آمریکا و انگلستان به پولسمو اعزام شدند تا در خصوص کم و کیف این شورش اطلاعات دقیق تری کسب کنند. به محض دریافت اخبار تکمیلی، آن را با شما در میان خواهیم گذاشت. ادامه خبرها...» لئو که قاشقش بین زمین و هوا مانده و خیلی در فکر فرو رفته بود، به لیام گفت: «کسیو میشناسم که اونجاست و تا اون باشه، هیچ کسی جرات کوچکترین حرکت اضافه نداره.» لیام که داشت غذایش را میجوید پرسید: «کیه؟» لئو: «اسمش آدام هست. یه حرفه ای که عمرشو تو زندان سپری کرده.» لیام: «رییس پولسمو؟» لئو: «نه ... رئیس نیست اما همه کاره است. رئیسش یه زنه که تا حالا ندیدمش اما میگن بسیار باهوش و مقتدره. تعجب میکنم چرا اونجا باید درگیر شورش بشه؟ و بیشتر از این متعجبم که این دو نفر چیکار میکردن؟ و اصلا چرا اجازه دادن که خبرش پخش بشه؟» این را که گفت، قاشقش را به بشقابش برگرداند و دیگر چیزی نخورد. لیام: «من خیلی اونجا رو نمیشناسم. چیه که ذهنتو اینجوری به خودش مشغول کرده؟» لئو: «من از وقتی درگیر بنجامین شدیم، کلا به آفریقا و سیاه پوستا و همه چیزای این مدلی حساس تر شدم. من حتی از بنجامین هم میترسم. باورت میشه؟» لیام با یک دستمال کاغذی گوشه لبش را تمیز کرد و سرش را جلوتر آورد و گفت: «منم همین طور! آدمیه که استعداد دردسر داره.» لئو: «همین که بهترین و زبده ترین زنی که تو تیمم داشتمو مجبور شدم در کنارش بکارم، و هنوز هیچی در خصوص پروژه اش دستمون نیست الا حرفهایی که دیشب بین میشل و بنجامین رد و بدل شد، باعث میشه حالم خوب نباشه. حس میکنم همه چی به مویی بنده و کار خاصی تا الان نتونستیم انجام بدیم.» لیام: «خب اون خیلی هوشیارانه عمل میکنه. همه جوانب حفاظتی رو تا سر حد اعلای خودش رعایت میکنه. جوری که زنش هم نتونسته ... راستی بهت گفتم اون روز میشل میخواس لوکا رو خفه کنه؟» لئو چشمانش گرد شد و با تعجب پرسید: «نه!» لیام: «فورا خودم دست به کار شدم و رفتم درِ خونه اش و با کلید خودم درو باز کردم و بچه رو نجات دادم.» لئو: «با خودشم برخورد کردی؟» لیام: «بهش تذکر دادم. مجبور شدم بهش بگم که لوکا کد خورده و از حالا به بعد از نظر سازمان، یکیه مثل خودش.» لئو: «درسته. بچه ای که در ماموریت به دنیا بیاد، متعلق به سازمانه.» لیام: «بهش گفتم تو فقط تا پایان ماموریت که البته معلوم نیست چند سال و چند وقت طول بکشه، مادرشی و بعدش سازمان هست که تصمیم میگیره که اونو به تو بده و نگهش داری یا نه؟» لئو: «باید بالاخره یک بار برای همیشه اینو میدونست. که هم نه به بچه خیلی وابستگی پیدا کنه و هم نه بخواد بهش آسیب برسونه و اذیتش کنه.» لیام: «گفتم بهش. اون حق آسیب زدن به لوکا رو نداره.» لئو دوباره نگاهی به تلوزیون انداخت. اشتهایش به طور ناخودآگاه از خبر شورش در پولسمو کور شده بود. بلند شدند و رستوران را ترک کردند. ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour
⛔️آفریقا جس در حالی که جنازه آدام در اتاقش بود و خودش کنار پنجره ایستاده بود، صدای در شنید. در باز شد و گروهبان وارد اتاق شد. چشمش به جنازه آدام که خورد، به جس گفت: «خانم واقعا متاسفم. شما و عالیجناب آدام سالها با هم کار کردید. اما الان با این وضعیت...!» جس همین طور که بیرون و دوردست ها را تماشا میکرد پرسید: «چه خبر؟ آمار دقیق گرفتی؟» گروهبان کاغذ از جیبش درآورد و گفت: «تا الان حدود 198 تا جنازه از زندانیان و 17 جنازه از سربازان خودمون رو پیدا کردیم. از دیشب هیچ کس استراحت نکرد و همه سوراخ سمبه ها را گشتیم. از اتاق کنترل هم آمار و مسیر هجوم زندانیان را چندین بار چک کردیم.» جس: «زخمی چند نفر داریم؟» گروهبان: «از زندانیان حدودا 300 نفر. از سربازان خودمون هم حدودا 27 نفر.» جس رو به گروهبان کرد و گفت: «میفهمی داری چی میگی؟ این آمارها خیلی وحشتناکه. پس سیستم دو لایه امنیتی و افرادت چه غلطی میکردن؟» گروهبان دو سه قدم نزدیکتر شد و با تردید و شرمندگی، اندکی مِن مِن کرد و گفت: «من وظیفه دارم که همه چیزو به شما بگم ... راستش ...» جس هم جلوتر آمد و با جدیت هر چه تمام گفت: «حرف بزن!» گروهبان گفت: «متاسفانه چهار نفر مفقود شدند. هیچ اثری ازشون نیست!» جس یک دستش را به کنار کمرش و دست دیگرش را به طرف دماغ و دهانش برد و با بهت و عصبانیت گفت: «چی دارم میشنوم؟ ینی ... ینی فرار کردن؟» گروهبان بیشتر شرمنده شد و سرش را پایین انداخت و گفت: «به شرفم پیداشون میکنم. الان اومدم از شما اجازه بگیرم که ...» جس با عصبانیت فریاد زد: «هیچی نگو گروهبان! ساکت! کاش گفته بودی نصف زندان کشته شدن ... کاش گفته بودی همه سربازات جزغاله شدن ... کاش گفته بودی نصف زندان رو سر هممون خراب شده اما ... وااااای خدای من ... واااای ... چی دارم میشنوم؟» گروهبان: «من ... من قول میدم ...» حرفش را قطع کرد و با فریاد گفت: «چه قولی میتونی بدی گروهبان؟ حواست هست تو چه شرایط گَندی گرفتار شدیم؟ حدود شونزده هفده ساعت از شورش داره میگذره [با دستش به مانیتورهایی که محوطه و بندها را نشان میداد اشاره کرد] و با این جهنم مواجهیم بعدش تو میخوای بگی که بهت اجازه بدم که رسوایی بیشتری رو جار بزنی و بری دنبال کسایی که شونزده ساعت پیش گم شدند؟! عقلتو گم کردی؟» گروهبان که سن و سالش از جس بیشتر بود و مویی سپید کرده بود سرش را پایین انداخت. جس همین طور که راه میرفت و به آرامی قدم میزد و بلند فکر میکرد گفت: «نه ... باید یه فکر دیگه کرد ... گفتی چند نفر فرار کردند؟» گروهبان با شرمندگی جواب داد: «چهار نفر!» جس: «نباید این خبر به بیرون درز کنه. کیا بودن؟» کاغذش را درآورد و گفت: «لِنکا، باروتی، جوزت و داروین.» فورا جس اسامی و خلاصه پرونده آنها را روی سیستمش آورد و همین طور که آشفته به نظر میرسید گفت: «سه نفر آمریکایی ... هر سه تاشون دادگاه و محاکمشون در آمریکا بوده ... و یک نفر هم از انگلستان ... که پروندش هنوز تکمیل نیست و چیز زیادی ازش نمیدونیم. تو دردسر بزرگی افتادیم گروهبان!» گروهبان آب دهانش را قورت داد. جس دوباره بلند شد و شروع به راه رفتن کرد. همین طور که راه میرفت گفت: «گروهبان میدونستی قراره تو رو به جای آدام معرفی کنم؟ چون هم سابقه زیادی در اینجا داری و هم شرافت و انسانیتت از آدام بیشتره.» گروهبان نگاهی به جنازه آدام کرد و دوباره سرش را پایین انداخت. جس ادامه داد: «این چهار نفر هیچ کدومشون محکومین بین المللی نیستند. چون مرتکب جرم بین المللی نشده بودند. پروتکل ها در خصوص تعیین هویت زندانیان بین المللی سختگیرانه تره که البته خدا را شکر شامل حال این چهار نفر نمیشه. ینی ... دنبالشو تو بگو!» گروهبان دوباره آب دهانش را قورت داد و به جس زل زد و به آرامی گفت: «ینی اگه حتی اعلام کنیم که در شورش دیشب مُردند، کسی دنبالشون نمیاد و دردسر نمیشه!» جس جلوتر آمد و گفت: «من فقط این کارو بخاطر تو نمیکنم ... بخاطر سابقه و روزمه خودمم انجام میدم. عصر قراره گروه حقیقت یاب از آمریکا و انگلستان بیاد.» گروهبان با حالت خاصی که هم شرم در آن بود و هم نوعی ذکاوت و هم چیزهای دیگر گفت: «البته آتش سوزی بزرگی در محوطه دوم رخ داد و تعدادی جنازه سوخته داریم.» جس ادامه داد: «بعید میدونم کمیته های حقیقت یاب سراغ جنازه ها را بگیرن. بعلاوه این که ما حق داریم بخاطر مسائل بهداشتی و میزان رطوبت و گرمای هوا و چیزای دیگه...» گروهبان: «میگم همین الان همشونو دفن کنند.» و جس چشمک ریزی زد و گفت: «آبراهام هم ...» ادامه ... 👇 @Mohamadrezahadadpour