بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_پانزدهم
دو سه روز گذشت. حوالی ظهر بود که میشل در خانه اش نشسته بود که دید در میزنند. عینکش را درآورد. ابتدا از پنجره به بیرون نگاه انداخت. دید همسایه جدیدشان(لنکا) است. رفت و در را باز کرد. با چهره نگران لنکا روبرو شد.
-سلام
-سلام. شما باید همسایه جدید ما باشین. درسته؟
-درسته. ما به مشکل خوردیم. پدر حالش خوب نیست و داریم میبریمش بیمارستان. نمیتونیم لوسی(سگ) رو تنها بذاریم.
-بیارینش اینجا. با پسرم بازی میکنه.
تا این را گفت، لنکا با دست به لوسی اشاره کرد و لوسی هم سرش را پایین انداخت و وقتی میشل کنار رفت، وارد خانه شد.
-محبتتون رو جبران میکنم
-نگران نباش. پدر حالش خوب میشه.
لنکا رو به طرف ماشین باروتی رفت و سوار ماشین شد.
وقتی میشل در را بست، دید لوسی خیلی مظلومانه رفته و کنج هال نشسته. کنار تلوزیون. میشل، لوکا را گذاشته بود روی صندلی مخصوص بچه ها روبروی تلوزیون. لوکای یک ساله هم با تعجب به لوسی نگاه میکرد و هر از گاهی لبخندی کوچک میزد.
میشل تبلتش را برداشت و روبروی تلوزیون نشست. نگاهی به لوسی انداخت. دید حیوان آرام و بی سر و صدایی است. عینکش را زد و دوباره به مطالعه اش مشغول شد.
〽️از یک سو؛
داروین و جوزت در خانه امن با دوربین بسیار ریزی که در گردنبند نامرئیِ لابلای موههای گردن لوسی بود، به طور واضح میشل و لوسی و خانه و زندگیاش را میدیدند. لوسی حیوان شیطون و بازیگوشی نبود و حرکات تند و سریع سر و گردن نداشت که نشود از دوربین به اطرافش نگاه کرد.
-جوزت: «من تا حالا سگ ماده به این باهوشی ندیدم.»
داروین: «منم همینطور. تا وقتی بوی سرخ کردنی نشنوه، عالیه. یک سالی که آبراهام تربیتش کرد، فوق العاده شد.»
-الان باید چیکار کنه؟
-بشین نگاه کن. کم کم بلند میشه و خیلی عادی، تو خونه میگرده و همه چیزو نشونمون میده.
ده دقیقه گذشت. لوسی بلند شد. همین طور که داشت حرکت میکرد، لوکا با چشمان کودکانه اش او را تعقیب میکرد و گاهی از دیدن او به وجد می آمد و صدای ذوق از خودش درمیآورد.
چون بی سر و صدا بود و فقط گاهی صدای زوزه ضعیفی از او شنیده میشد، حواس میشل را پرت نکرد. همین طور داشت میگشت و برای خودش بازی اما برای داروین و جوزت جاسوسی میکرد که ...
〽️از سوی دیگر؛
لیام در خانه ای دیگر، همین طور که تازه از حمام بیرون آمده بود و داشت سرش را با حوله خشک میکرد، چشمش به مانیتور خورد و دید که یک سگ در خانه بنجامین و میشل در حال بازیگوشی است. اول توجه نکرد و رفت سراغ آینه و موهایش را با سشوار خشک کرد. سپس شروع به شانه زدن موها و حالت دادنش با سشوار کرد که در گوشه آینه که تصویر مانیتور در آنجا افتاده بود، دید که لوسی از آشپزخانه درآمد و به طرف اتاق خواب رفت.
دست از شانه و سشوار برداشت و دقیق تر به آن نگاه کرد که ناگهان شنید میشل همین طور که سرش پایین است و تبلت در دست دارد او را صدا زد: «لوسی ... لوسی کجایی؟»
لوسی با شنیدن اسمش فورا تغییر مسیر داد و به طرف میشل و لوکا رفت. لیام دید وضعیت عادی است و به کارش ادامه داد. اما خبر نداشت که لوسی در بین پنجه های دست و پایش دو سه تا مینی میکروفن به همراه داشت که آن را در دو سه نقطه از مسیری که طی کرد، جا گذاشت و کسی هم نفهمید.
از وقتی آن مینی میکروفن ها فعال شد، داروین به جوزت گفت: «اینا فقط پنج روز کار میکنن. ما فقط پنج روز فرصت داریم که اطلاعاتی که میخوایم جمع کنیم و کارو تموم کنیم.»
جوزت گفت: «کار من کی شروع میشه؟»
داروین همین طور که مشغول تنظیم صدای خانه میشل بود جواب داد: «زیاد طول نمیکشه. آماده باش!»
ادامه ... 👇
⛔️دانشگاه
بنجامین در اتاقش مشغول مطالعه بود که ساعتش را که کوک کرده بود به صدا درآمد. سر ساعت، بنجامین کشوی میزش را کشید و یک قرص کوچک از آن درآورد و در دهانش انداخت. سپس بلند شد و چند قدمی تا پنجره اتاقش راه رفت. همین طور که به بیرون نگاه میکرد، چشمش به لئو خورد که در حال وارد شدن به ساختمان مرکزی دانشگاه بود. با همان کت مشکی و کراوات همیشگیاش.
نیم ساعت بعد، بنجامین، لئو را به اتاقش دعوت کرد و روبروی هم نشستند و با هم گپ زدند.
-پسرم از یکسالگی عبور کرد و وارد دو سالگی شده. قبلا خیلی میفهمید. غم و شادی منو درک میکرد اما الان احساس میکنم علاوه بر درک، یه جورایی باهام همدردی هم میکنه.
-بنجامین! تو آدم خیلی حساس و انسان دوستی هستی. بخاطر همین بچه ات رو میفهمی. اونم تو رو میفهمه. فقط آدمایی که با بقیه صرفا با سیاست برخورد نکنند بلکه با قلبشون مراوده کنند، با بقیه به حس مشترک میرسند. حتی اگر طرف مقابلشون یه بچه باشه که قادر به حرف زدن نیست.
-من از بچگی همینطور بودم. خیلی حساس و انسانی به همه چیز نگاه میکردم. شاید بخاطر همین باشه که مثلا وقتی یه زن و شوهر جوون با یه پیرمرد در پیاده رو میبینم که دارن اسباب و وسایل منزلشون رو پیاده میکنند، از اون زن و شوهر احساس خوبی میگیرم و حس میکنم میتونم باهاشون حرف بزنم.
-امتحانش کردی؟ مثلا رفتی جلو و معاشرت کردی؟
-آره. همین دو سه روز پیش اتفاق اتفاد. همسایه مون شدند. همسایه روبرومون. شاید درست نباشه که بگم ... هیچی ... ولش کن ... خلاصه آره ... تجربه خوبی بود ... مخصوصا برای من که میل به معاشرت دارم اما حس میکنم رفتارم طوریه که اطرافمو حصار کشیدم.
-بنجامین! برام بیشتر از اون دو نفر میگی؟
-اووووم ... خب چی بگم مثلا؟ آدمای خوبی به نظر میرسیدند. یه پیرمرد سیاه پوست هم باهاشون بود که منو یاد بابام مینداخت.
-نه ... ببین بنجامین! مگه از من نخواستی که تراپیستت باشم؟
-آره خب. خودم خواستم. تو هم دانشش رو داری و هم مرد عاقلی هستی.
-پس ازت خواهش میکنم هر چی هست بهم بگو! حس میکنم علی رغم این که از اون زن و شوهر حس خوبی گرفتی، اما یه چیزی در نقطه خاکستری ذهنت درباره شون اذیتت میکنه که حرفتو نیمه ناقص رها کردی.
-چیز مهمی شاید نباشه ... اما بنظرم خیلی عادی نبودند.
لئو با شنیدن این جمله اندکی جا خورد اما خیلی عادی و جدی پرسید: «واقعا؟ چطور؟ برام توضیح بده!»
-راستش ... بنظرم اونا زن و شوهر نبودند. چون دوران مجردیم خیلی طول کشید، خیلی خوب میفهمم که وقتی یه زن و مرد کنار هم می ایستند، بینشون چه نسبتی هست؟
-بین اونا چه نسبتی هست به نظرت؟
-بیشتر به همکارا میخوردند تا زن و شوهر. حالا مهم نیست اما فکر میکنم نمیتونم خیلی رو اونا به عنوان دوستان خانوادگی حساب کنم.
-میفهمم. اما اگه من جای تو باشم، خیلی حساس نمیشم و بهشون فرصت میدم که تو دل و ذهنم جا باز کنند. اگه موفق شدند، چرا دوست نباشیم؟ اگرم موفق نشدند، رفتار آدما جوری مکانیزمش طراحی شده که مثل دریا اون چیزایی که دوس نداشته باشه رو پس میزنه.
-اینو خیلی قبول دارم. لئو چرا یکی مثل تو همسایه ما نشد؟ من خیلی دوس دارم وقتی عصرها تو خونمون نشستیم و داریم قهوه میخوریم، خانوادگی از این بحثا کنیم.
ادامه ... 👇
لئو لبخندی زد و گفت: «همیشه پازل اطراف انسان، جوری که دلش بخواد چیده نمیشه.»
بنجامین جواب داد: «اما بهم قول بده که یه روز بیایی خونمون و با خانمم و تو بشینیم و قهوه بخوریم و گپ بزنیم.»
لئو که داشت آماده میشد که برود، دوباره لبخندی زد و گفت: «حتما. به زودی میشینیم دور هم و گپ میزنیم. راستی قرصایی که میخوردی رو قطع کردی؟»
بنجامین گفت: «از وقتی گفتی دیگه قرص نخور، نخوردم.»
لئو: «بسیار خوب. میبینمت.»
بنجامین: «حتما.»
لئو از دفتر بنجامین خارج شد. از پله ها تندتند پایین آمد و وقتی وارد محوطه شد، هنوز به ماشینش نرسیده بود که گوشی همراهش را درآورد و به لیام زنگ زد.
-لیام! برای میشل و بنجامین همسایه جدید اومده؟
-تو اون خیابون دو سه تا واحد خالی بود که تقریبا تمامشون پر شده. چطور؟
-منظورم همسایه روبرویی اوناس؟
لیام همین طور که دوربین روبروی خانه میشل را چک میکرد، روی خانه باروتی و لنکا زوم کرد و گفت: «آره خب. یه زن و شوهر جوون. چطور؟»
لئو با اندکی عصبانیت پرسید: «لیام تو نباید اینو به من میگفتی؟!»
لیام که از این حرف لئو تعجب کرده بود زوم دوربین را روی خانه باروتی و لنکا بیشتر کرد و گفت: «اتفاقی افتاده مگه؟ چیز مشکوکی تا الان ندیدم.»
لئو دوزِ عصبانیتش را بیشتر کرد و گفت: «بنجامین خیلی باهوش تر اونی هست که نشون میده. گفت حس خوبی از اونا نگرفته. حس ششمش از سگ قوی تره. رو این زن و شوهره کار کن!»
لیام دوباره برگشت روی دوربینی که خانه میشل را نشان میداد و همین طور که داشت دنبال سگِ آبراهام در خانه میشل میگشت، گفت: «گفتی سگ؟! الان یه سگ تو خونه میشل هست که گفت زن همسایه آورده و گفته تا غروب ازش مراقبت کن!»
لئو که داشت از حرص و عصبانیت فشارش بالا میرفت، سوار ماشینش شد و سر لیام داد کشید و گفت: «مگه نگفتم که خونه میشل و بنجامین باید ایزوله حفاظتی باشه؟ الان اون سگ تو خونه اونا چیکار میکنه لیام؟!!»
لیام که حرفی برای گفتن نداشت، سکوت کرد. لئو ادامه داد: «فورا با میشل تماس بگیر! نه . تماس نگیر. خودت برو و این سگو چک کن! ببین چیزی باهاش نباشه. لیام لطفا جدی تر باش عوضی!»
این را گفت و تلفن را قطع کرد. لیام که داشت همچنان لوسی را از دوربین میدید، فورا کلاهش را برداشت و به سر گذاشت و به طرف خانه میشل راه افتاد.
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شعرخوانی (نفس آخر اسرائیل است)
#حاج_امیر_کرمانشاهی
این دو تا 👆 توییت را یادتون هست؟ پارسال و در روزهای ابتدایی طوفان الاقصی نوشتم.
◀️ امشب متأسفانه منابع آمریکایی گفتند: *اسرائیل برای حمله زمینی به لبنان آماده می شود.*
مرحله پس از حمله، تثبیت و ایجاد نوار نظامی قدرتمند در خانه دشمن است.
همان کاری که در روز سوم طوفان الاقصی خطاب به حماس توییت کردیم اما اثری نداشت و حماس این کار را نکرد. دقیقا همان کار الان در دستور کار اسرائیل قرار گرفته و میداند که اگر فورا پیشروی نکند و کمربند نظامی را در خاک حریفش توسعه ندهد، باید به زودی در خانهاش بجنگد. آنها اشتباه حماس را نخواهند کرد.
این الفبای جنگ است.
#مرگ_بر_اسرائیل
@Mohamadrezahadadpour
موضوع تعداد موشکهای شلیکشده و یا موشکهای به هدف اصابتکرده که طرف مقابل بر روی آن ها متمرکز شده، موضوع دست دوم و فرعی است، موضوع اصلی ظهور قدرت اراده ملت ایران و نیروهای مسلح در عرصه بینالمللی و اثبات آن است که ناراحتی طرف مقابل نیز از همین موضوع است.
#مرگ_بر_اسرائیل
https://virasty.com/Jahromi/1727591361489528737
❌ در بعضی کانالها مطالبی در خصوص آمادگی برای شرایط جنگی و رفتن به طرف گاو و گوسفند و پختن نان در خانه و خریدن اسب و قاطر برای حمل و نقل و دیگر خزعبلات شنیده میشود!😐
ضمن ابراز تاسف از این همه سطحی نگری، خواهشمندیم با ذهن و روان مردم بازی نکنید تا عقلای قوم بهتر بتوانند تصمیات درست نظام اسلامی را اعلام و پیادهسازی کنند.
اما
به لحاظ سیاسی و در مقایسه با نطر امامین انقلاب، این تفکرات خود جریان انحرافی است و گسترش تمدن نوین اسلامی را دچار چالش می کند و کشور را تصعیف.
گاهی در شعار میگویی مرغ صنعتی مضر است، سرد است اما در عمل کاهش تولید مرغ، تا اغتشاش هم جلو می رود.
در کشور جریاناتی دارند با تمام مظاهر مدرنیته می جنگند و مردم را به دوری از دست آوردهای بشری دعوت میکنند چون دست خودشان خالی است و برای مدیریت آینده خود، باید بازی را بکشند در زمین خودشان یعنی سنت های قدیمی و ساده و...
رهبری فرمودند باید قوی شویم
جنگ این روزهای اسرائیل نشان میدهد نقش علم فیزیک، شیمی، هوش مصنوعی و نیروی هوایی چقدر در تغییر معادلات مهم و موثر است.
ما اگر از حوزه دیجیتال ، سخت افزار و نرم افزار و نانو و...عقب بیفتیم، بدون شک بر ما مسلط می شوند.
@Mohamadrezahadadpour
🛑 ضمنا خبر اعلام آماده باش سایبری تکذیب شد!
روابط عمومی سازمان پدافند غیرعامل: انتشار اخبار مبنی بر اینکه این سازمان اعلامیهای تحت عنوان آمادهباش سایبری سطح قرمز برای زیرساختها منتشر کرده غیرواقعی و جعلی است.
هدایت شده از السلام علیک یا صاحب الزمان
⛔️ دوره #یهود_پژوهی
به استحضار عموم علاقمندان به مباحث ادیان و فرق میرساند که ؛
دوره مقدماتی #یهود_پژوهی
توسط حجت الاسلام #حدادپور_جهرمی
از تاریخ ۸ مهرماه ۱۴۰۳
به مدت ۱۵ جلسه
هر یکشنبهها
بلافاصله بعد از نماز مغرب و عشا
در تهران، حسین آباد، خیابان مژده، مسجد فاطمهالزهرا
برگزار میگردد.
خواهشمند است:
🔺۱. قلم و کاغذ به همراه داشته باشید
🔺۲. به دوستان و علاقمندان اطلاع بدهید
🔺۳. از تهیه و مطالعه منابعی که در خلال بحث معرفی میگردد، غافل نشوید.
#مرگ_بر_اسرائیل
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
جنگ، احساس مسئولیت است نه شلیک گلوله!
این کلیپ از فیلم شهید بابایی را از دست ندهید. این دیالوگ ها را این روزها زیاد میشنویم.
@Mohamadrezahadadpour
لطفا در ایتا مطلب را دنبال کنید
مشاهده در پیام رسان ایتا
صوت #جلسه_اول
دوره مقدماتی #یهود_پژوهی
#حدادپور_جهرمی
🌷 تقدیم به روح پرفتوح سید مقاومت، سید حسن نصرالله صلوات🌷
@Mohamadrezahadadpour
دلنوشته های یک طلبه
صوت #جلسه_اول دوره مقدماتی #یهود_پژوهی #حدادپور_جهرمی 🌷 تقدیم به روح پرفتوح سید مقاومت، سید حسن نص
ینی کُشتینم از بس پیام دادید ☺️
بفرمایید 👆
اگر قابل استفاده بود، لطفا دعای خیر یادتون نره❤️
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_شانزدهم
از این طرف لیام جوری تند راه میرفت که انگار دارد میدود. و از آن طرف، لوسی سرش به پرسه زدن در خانه میشل گرم بود و بو میکشید و گاهی خودش را برای لوکا لوس میکرد.
تیم داروین از گوشه پنجره طبقه فوقانی خانه لنکا و باروتی که روبروی خانه میشل بود، یک دوربین حساس و قوی نصب کرده بودند که 180 درجه دید مناسب داشت. هنوز سی چهل متر مانده بود که لیام به خانه میشل برسد که داروین دید لیام با سرعت هرچه تمام به طرف خانه میشل در حرکت است. احساس خطر کرد. به خاطر همین، فورا با آبراهام تماس گرفت و گفت: «احساس خطر میکنم. فورا لوسی رو از خونه بکش بیرون!»
آبراهام که با لنکا و باروتی در ماشینی واقع در دو سه خیابان بالاتر حضور داشتند، جواب داد: «دعا کن که راه در رو داشته باشه.» این را که گفت، تلفن را قطع کرد و در بیسیمی که دستش بود گفت: 《دختر! حواست با منه؟ بزن به چاک! لوسی بزن به چاک!»
در خانه میشل، وقتی که لوسی این صدا و کلمات را از طریق مینی هندزفری که سیاه و همرنگ گوشهایش بود و در لابلای بخش میانی گوشش کار گذاشته بودند شنید، فورا دنبال راه فرار گشت. دید در بسته است. پنجره کنارشاش هم بسته است.
لیام دیگر خیلی به خانه میشل نزدیک شده بود. اما لوسی هنوز راه دررو پیدا نکرده بود. اندکی سرعتش را بیشتر کرد تندتر در خانه قدم برداشت. این تند راه رفتن لوسی، توجه میشل را به خود جلب کرد. او سگ ها را میشناخت. میدانست که وقتی در یک چاردیواریِ بسته شروع میکنند و تندتند راه میروند، دنبال راه فرار میگردند.
از جا بلند شد. میخواست برود سراغ لوسی که در زدند. لیام بود. لیام تند و محکم در میزد. بخاطر همین نوعی احساس خطر در ذهن میشل شکل گرفت. به جای دنبال لوسی، در را باز کرد. لیام تا در باز شد، بدون معطلی وارد خانه شد و پرسید: «کجاست؟»
میشل که دستپاچه شده بود پرسید: «کی؟»
لیام همین طور که با چشمش داشت خانه را شخم میزد، با تندی جواب داد: «سگه! سگه کجاست؟»
میشل که متوجه بودار بودن موضوع شده بود، با گفتن«رفت سمت آشپزخونه» خودش جلو افتاد و لیام هم پشت سرش. تا پایشان به آشپزخانه رسید، دیدند پنجره باز است و خبری از لوسی نیست.
حیران و متعجب و تا حدودی عصبانی از این که چند ثانیه دیر رسیدند، در پنجره ایستادند و بیرون را نظاره کردند و از تر و فرز بودنِ لوسی عصبی شدند.
همان لحظه گوشی لیام زنگ خورد. لئو در خیابان بود و هنوز از آنها فاصله داشت که تصمیم گرفته بود به لیام زنگ بزند.
-لیام چی شد؟ تونستی بگیریش؟
-نه. گندش بزنن. شاید چند ثانیه بیشتر باهاش فاصله نداشتم.
-ینی چی؟ درست حرف بزن ببینم چی شده؟
-از پنجره آشپزخونه در رفت.
-ینی چی؟ سگی که تا قبل از تو لابد داشته با لوکا و با خودش بازی میکرده، یهو تصمیم میگیره از پنجره فرار کنه و تو و میشل مثل هویج گذاشتید در بره؟
همان لحظه که داشت رانندگی میکرد، از کنار ماشینی رد شد که در عقبش باز شد و یک سگ رفت روی صندلی عقب، کنار صاحبش نشست. آنها لوسی و آبراهام بودند. اما لئو اینقدر عجله داشت و دیدن صحنه سگ با صاحبش عادی است که از کنار آنها به طرف خانه میشل با سرعت رد شد و رفت.
وقتی لوسی سوار ماشین شد، آبراهام دستی به سرش کشید و گفت: «آفرین دختر! آفرین. لابلای انگشتاتو ببینم!» نگاهی به لابلای انگشتانش کرد. سپس به داروین زنگ زد و گفت: «لوسی اومد. دستشم تمیزه.»
داروین که تصویر از ماشین پیاده شدنِ لئو را میدید، با لبخند به آبراهام گفت: «دم خودت و دخترت گرم! الان هم صداشونو دارم و هم آشوب و عصبانیتشون رو!»
داروین کاملا واضح میشنید که آن سه نفر در حال دعوا هستند.
لئو: «بااجازه کی سگ تو خونه راه دادی؟ سگ کسانی که هیچ شناختی ازشون نداری؟»
میشل: «مافوقمی درست! اما انگار حواست نیست که ما داریم اینجا زندگی میکنیما. این خیلی عادیه که همسایه هوای همسایهشو داشته باشه و در حوادث کمکش کنه.»
لیام: «اگه قرار باشه میشل مقصر باشه، منم مقصرم. اما هنوز نمیدونم چرا به چشم مقصر و خطا و تقصیر به این موضوع نگاه میکنی؟!»
لئو: «چون به اینا مشکوکم. حس بنجامین دروغ نمیگه. خیلی بنجامین باهوشه.»
میشل: «مگه چی گفته بهت؟ امروز با تو تراپی داشت؟»
ادامه ... 👇
لئو: «خوب که حرف زد، تازه رسید به همسایه هایی که حس کرده رفتار زنه و مرده مشکوکه و به زن و شوهرای معمولی نمیخورن.»
لیام: «مگه چطوری بوده؟ من دو سه بار بهشون دقت کردم. اگه چیزی بود منم باید میفهمیدم. اما اونا خیلی عادی بودند. با یه پیرمرد و سگش زندگی میکردند.»
لئو: «گفتی سگ! خیلی خب. همین سگی که میگی، نشونم بده! کو؟ پیرمرده کو؟ سگی که از در اومده داخل، از پنجره در میره؟ چی شد یهو؟ یکی گازش گرفت؟ زدش؟ یا ...»
لیام با تعجب و بُهت: «یا شاید یکی صداش کرد و گفت بیا بیرون؟ آره؟»
لئو: «نمیدونم. همه چی مشکوک بود، بدترم شد.»
این را گفت و همین طور که بی حوصله و تا حدودی حالش گرفته بود، رفت سراغ لوکا. دید لوکا فارغ از دو جهان، یک شعاع دو متری از بوی نامطبوع در اطرافش ایجاد کرده و هر جنبده ای که به اون نزدیک بشود، مشاعرش را قبضه میکند.
لئو در حالی که داشت حالش بهم میخورد، رو به میشل گفت: «اینو چند وقته که عوض نکردی؟ مامان نمونه! الگوی فرزندآوری در ماموریت!»
میشل همین طور که به طرف لوکا میرفت تا او را به حمام ببرد و بشوید جواب داد: «چه میدونم. سرگرم چینش اخبار بودم. نمیشه دو روز خبری تو دنیا نباشه که بتونم به بچه بنجامین برسم؟»
لیام که دید میشل بچه را دارد به سمت حمام میبرد، با طعنه گفت: «نزنی خفهاش کنیا! پای دوربین نیستم که ببینمت و بیام کمک بچه زبون بسته!»
داروین که همه این تیر و طعنه ها و کلمات را میشنید، خیلی از جمله آخر متاثر شد و چند مرتبه آرام و زیر لب گفت: «لوکا ... لوکا ... لوکا...»
⛔️آفریقا-زندان پولسمو
بیش از یک سال از آن حادثه خونبار گذشته بود. تیم اعزامی از آمریکا و انگلیس به نتایج مشخصی در تحقیقاتشان در خصوص این مسئله رسیده بودند. جس و گروهبان در یک طرف میز و دو نفر به نمایندگی از آمریکا و انگلیس و دو نفر هم به نمایندگی از دولت محلی در جلسه حضور داشتند.
نمایندگان آمریکا و انگلیس شروع کردند و بی رحمانه نتایج را به سمع حضار رساندند.
[ما در تحقیقاتمون دریافتیم که خانم جس با بی مسئولیتی هر چه تمام و قبول یک مسابقه مسخره، در دام زندانیان مغرض افتادند. شما حتی در طول مسابقه، تمهیدات لازم برای امنیت و کنترل زندانیان فراهم نکردید.
بعلاوه این که وقتی شورش اتفاق افتاد، کمترین تسلط بر نیروهای ضدشورش نداشتید و ترجیح دادید صورت مسئله را پاک کنید. به جای مدیریت اوضاع، فورا خیال خوت رو با شلیک گلوله راحت کردی و یه قبرستان جدید از زندانیان اینجا ساختی.
خانم جس! از نظر ما و پس از کارشناسی روی این موضوع، شما را فاقد صلاحیت برای اداره این زندان فوق امنیتی میدونیم.]
تا جس این حرف را شنید، یهو شوکه شد و سرش را بالا آورد و با چشمانی گرد به آنها خیره شد. گروهبان که واقعا به جس وفادار بود و دلش نمیخواست جس فاقد صلاحیت شناخته شود، فورا گفت: «اما عالیجناب! این اصلا عادلانه نیست. شما حتی یک سوال از من که فرمانده میدان بودم نپرسیدید و ترجیح دادید به دوربین ها و شواهد شاهدان و چیزای دیگه دقت کنید. پس ما چی؟ ما آدم نیستیم یا صلاحیت اظهار نظر نداریم؟»
جس آرام به گروهبان گفت: «گروهبان! لطفا تو دخالت نکن! این مسئله منه.»
اما گروهبان که صدایش جلوی آن دو نفر میلرزید، ادامه داد: «عالیجناب! اگر شما واقعا دلسوز حقوق زندانیان و حقوق بشر هستید، چرا ... چرا ... (حرف مهمی میخواست بزند اما میترسید. ولی چشمش را گذاشت روی هم و گفت) چرا وقتی عالیجناب آدام هر هفته چند زندانی را به کشتن میداد و تفریحش صدای ناله و کشته شدن زندانیان بود و انواع فشارهای روحی و روانی و جسمی به اینا وارد میکرد، پیداتون نشد؟»
نماینده انگلیس که مشخص بود تا اسم آدام را شنید، تعصبش گل کرد، با صدای بلند گفت: «گروهبان یک کلمه دیگه ادامه بدی، تو هم باید با رئیست بری و دیگه پشت سرت هم نگاه نکنی!»
جس دستش را آرام روی دستان گروهبان که از فشار عصبی و هیجان داشت میلرزید گذاشت اما گروهبان یک کلمه دیگر گفت و ساکت شد: «شما نگران وجهه بین المللی خودتون هستید نه حقوق بشر و حقوق زندانیا. چون گندش دراومده و زیر فشار افکار عمومی هستید...» و دیگر ادامه نداد.
ادامه ... 👇
جس لب باز کرد و گفت: «اولا نه بخاطر این که گروهبان از کار بیکار نشه، بلکه اگر واقعا به حقوق زندانیا اهمیت میدید، گروهبان را عزل نکنید. این مرد، یک انسان واقعی و شریف هست و هر چه هم گفت راست گفت و باید بهش حق بدید. البته منظورم جملاتش درباره من نیست. بلکه درباره شرایط زندانیا در زمان آدام بود که حتی از کنترل منم یه جاهایی داشت خارج میشد.»
نماینده انگلیس با این حرف جس، آرام تر شد و وقتی نماینده آمریکا سر تکان داد، از نظرش درباره عزل گروهبان برگشت و دیگر حرفی نزد.
جس ادامه داد: «من زندگیمو برای این زندان گذاشتم. تمام جوانی و حس و حال و زنونگیم. حتی پدرم و برادرمو وقتی که واقعا به من احتیاج داشتند، رها کردم و چسبیدم به این زندان. فکر میکردم کسانی که منو اینجا منصوب کردند تا خیالشون رو راحت کنم و از شرورترین افراد جامعه شون حفاظت کنم، خیال منو در غیاب خودم راحت میکنن و از عزیزترین کسانم محافظت میکنند. ولی خیال خامی بود که دیر فهمیدم.»
نماینده های دولت محلی که جس و خانوادهاش را میشناختند، سرشان را پایین انداختند اما نمایندگان آمریکا و انگلیس که خیلی بی خیال تر و مغرورتر از این حرفها بودند، حتی شروع به جمع کردن کاغذ و پرونده ها کردند تا کم کم بروند. انگار نه انگار که جس دارد حرف میزند.
جس اما ادامه داد: «میدونم که من قربانی شدم. شما نیاز به یک قربانی داشتید که بعدا در دنیا جار بزنید که یکی رو عزل کردیم و همه چیز تحت کنترل هست و به وظیفه خودمون عمل کردیم و مقصر اصلی رو پیدا کردیم. اما این همه ماجرا نیست عالیجنابان!»
آنها رفتند و فقط موقع رفتنشان، یک کاغذ مهر و موم شده، که کاغذ عزل و بازنشستگی جس بود، جلویش گذاشتند و بدون ذره ای احترام جلسه را ترک کردند.
تمام شد. جس از کارش نه، بلکه از هدف سالهای جوانی و زندگی و شخصیتش عزل شد و رفت پی کارش! به همین راحتی. و شاید هزینه ای که او در خصوص عملیات خط سوم داد، از همه بیشتر و سهمگین تر بود. باید ببینیم که آیا ارزشش را داشت؟ و آیا این هزینه هنگفت، تبدیل به سرمایه بهتر و سودآورتری میشود؟!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour
🔴سردار یدالله جوانی، معاون سیاسی سپاه:
🔹در فضای مجازی در مورد سپاه اطلاعات نادرستی را بیان میکنند، مثلاً اگر جواب ترور سردار سلیمانی، ترور هنیه را میدادیم این اتفاق نمیافتاد یا اگر جواب ندهیم گام بعدی را برمیدارند
🔹طراحی اقدام باید با در نظر گرفتن عقلانیت، تدبیر و سنجش همه جوانب اقدام باشد
🔹تا اتفاقی میافتد میگویند؛ چرا سپاه کاری نمیکند، یمن از ما پیشی گرفت، از این سخنان تعجب میکنم در حالی که سپاه وسط میدان است.
بسم الله الرحمن الرحیم
رمان 🔥🔥#خط_سوم🔥🔥
✍️ اثر محمد رضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفدهم
بنجامین کَکِ شک را به جان لئوی مشکوک به همه چیز و باهوش انداخته بود. و خدا نکند اگر لئو به چیزی مشکوک میشد و لیام هم دنده میداد و در آتش زیر خاکستر تردید لئو میدمید. تصمیم گرفتند سه نفری، لئو و لیام و میشل با هم مشورت کنند اما به خاطر حفظ جوانب حفاظتی، تصمیم گرفتند فردای آن روز، وقتی بنجامین به دانشگاه رفت، میشل بچه را بردارد و به پارکی در نزدیکی آنجا برود تا با آن دو ملاقات کند.
میشل: «بنظرم الکی حساس شدی. من دختره رو دیدم. حسم بهم دروغ نمیگه. چیزی نداشت.»
لیام: «من همیشه از اونایی خوردم که فکر میکردم چیزی نیستن و چیزی ندارن. بنظرم باید برن زیر چتر و ... راستی چرا به سازمان نمیگی آمارشون رو دربیارن؟»
میشل: «موافق نیستم. تا فکت و دلایل بیشتری نداشته باشیم، حساسیت ما رو اونا فقط باعث اتلاف وقتمون میشه.»
لیام: «من هنوز تو کفِ سگه هستم. چی شد و چطوری یهو راه دررو پیدا کرد و جیم شد! خب سگ معمولی که اینقدر باهوش و فرز نیست.»
لئو به نقطه ای خیره شده بود و به حرف آن دو گوش میداد و فکر میکرد. تا این که نفس عمیقی کشید و گفت: «میشل بذار بهت نزدیک بشن. اصلا خودت به بنجامین پیشنهاد کن که تعطیلات آخر هفته رو دعوتشون ... نه ... دعوتشون نکنین ... شما برین خونه اونا ...»
میشل پرسید: «بریم خونشون چیکار؟ مثلا کتاب بخونیم؟»
لئو: «هر چی. فرق نمیکنه. فعلا واسه آشنایی برین. اینجوری دو تا فایده داره: یکی بنجامین ارضا میشه. میشینه با همسایه اش حرف میزنه و دور همی و این حرفا. دومیش هم این که تو با مینیدوربین برو تا بتونم فضای خونشون و افراد خونه رو ببینم و صداشون بشنوم.»
لیام: «من فقط نگران یه چیزی هستم!»
لئو: «چی؟»
لیام رو به میشل: «یهو بنجامین یا مثلا یکی از اونا سراغ بحثایی نره که نشه جمعش کرد و دردسر بشه.»
لئو رو به میشل: «راس میگه. حواست باشه. هم حواست به خونه و امکانات و زمین و در و دیوار و رفتارشون باشه و هم حواست به این باشه که بنجامین تو بحثا کم نیاره و چیزی نگن که فکر بنجامین مشغول بشه.»
یکی دو روز گذشت. بنجامین یک روز صبح وقتی که میخواست به دانشگاه برود، رفت در خانه آنها. چون لنکا و باروتی و لوسی خواب بودند، آبراهام در را باز کرد. تا در باز شد، بنجامین چشمش به یک پیرمرد محاسن سفید و کچلِ سیاه پوست خورد. دلش میخواست بغلش کند اما وقتش نبود.
-صبح بخیر
-صبح بخیر. شما باید همسایه ما باشین. همون که لوسی اومد خونشون.
-بله. توله دخترِ خوبیه.
-خودم بزرگش کردم.
-میخواستم فرداشب بیاییم اینجا. با همسرم و پسرم.
-حتما. میگم لنکا کیکِ شکلاتی با خامه قهوه ای درست کنه.
-باید خوشمزه باشه.
-خوشمزه است.
-میبینمتون.
-حتما. منتظرتم.
این را گفت و با هم دست دادند و بنجامین رفت.
وقتی در بسته شد، آبراهام برگشت و روی صندلی اش نشست و گوشی اش را درآورد و فایلی که از آن مکالمه ضبط شده بود را به صفحه شخصی داروین فرستاد.
داروین که در خانه اش روی تخت دراز کشیده بود، با شنیدن صدای پیام، گوشی را برداشت و مکالمه بنجامین با آبراهام را دو مرتبه گوش داد. پای تخته رفت و نکات مهمش را نوشت.
وقتی کارش تمام شد، صبحانه را روی میز آشپزخانه چید. جوزت که برای ورزش از خانه رفته بود بیرون، با بدن پر از عرق برگشت. وقتی استحمام کرد و آمد سر میز، داروین گفت: «وقتشه. اما قبلش برام از لئو و لیام بگو!»
جوزت همین طور که اولین لقمه را میگرفت، گفت: «همه چیزو که خودت بهتر از من میدونی.»
داروین برایش چایی ریخت و گفت: «بگو. میخوام از زبون خودتم بشنوم.»
و جوزت شروع کرد به تعریف کردن؛
[ما یه گروه وطن پرست در پنتاگون بودیم. تخصص من که البته همش بخاطر تجاربم در عراق و افغانستان بود، بمب بود. هنوز اینقدر کلاس کارم بالا نرفته بود که به طرف بمب های هوشمند برم. تا این که قرار شد در یکی دو تا از عملیات های عراق از طرح بمب من استفاده کنیم. ما با تیم های قبلی عقلمون رو ریختیم رو هم و بالاخره به یه مدل بمب رسیدیم که میتونست شلیک بشه و پاکسازی کنه.
رفتیم عملیات. نوبت شلیک بود. من باید شلیک میکردم. باید یه کوچه تو منطقه الانبار پاکسازی میشد. رفتم پشت دستگاه. اما وقتی میخواستم شلیک کنم، دیدم یه زن و بچه اش دارن میدون تا فرار کنن. آخرین کسانی بودن که تو اون کوچه گرفتار شده بودند.
مسئول عملیات به من دستور شلیک داد. من یه کم معطل کردم تا اون زن و بچه فرار کنن. دستور دوم اومد. دیدم زنه خسته شده اما دیگه چیزی نمونده که از اون کوچه خارج بشن. ولی دستور سوم اومد و من باید به هر قیمتی که شده شلیک میکردم. ولی نکردم. اون زنه و بچه اش موفق شدن فرار کنن اما مسئول عملیات از من نگذشت. از اون سی ثانیه ای که معطل کردم نگذشت و منو به مقامات معرفی کرد و ظرف مدت یک هفته، منو به آمریکا برگردوندند.
ادامه ...👇
یه مدت گذشت تا پرونده من به گردش افتاد و دادگاهیم کردند. دیدم روند دادگاه عادی سپری نمیشه و دارم به یه چیزایی محکوم میشم که روحمم خبر نداشت. تخصصم نادیده گرفته شد. تجربه ام به باد دادند. کلی حرف و حدیث شنیدم. تا این که جلسه آخر، اون مسئول عملیاتی که تو عراق با هم بودیم در جلسه حاضر شد و شهادت دروغ داد و برای شهادتش هم شاهد آورد. فقط هدفش زدن من بود. با این که من و اون هیچ رابطه و سابقه دوستی با هم نداشتیم.]
داروین که از شنیدن این سرنوشت متاثر شده بود پرسید: «اون شاهد و دوستش کیا بودند؟»
جوزت جواب داد: «فرمانده عملیات، لئو بود و شاهدی که با خودش آورد در حالی که اصلا اون تو عملیات نبود، دوستش لیام بود!»
داروین سری تکان داد و به فکر فرو رفت. تا این که جوزت پرسید: «قصه تو چیه؟ راستی تو کی هستی؟ اهل کجایی؟»
داروین لبخندی زد و گفت: «دیر نمیشه. به موقعاش میگم.»
دو روز بعد-خانه باروتی و لِنکا
بالاخره شب مهمانی فرا رسید. لئو و لیام از طریق مینی دوربینِ واقع در گردنبند میشل در حال تماشای کل مراسم بودند.
شام را خوردند و سپس همگی دور هم نشستند. آبراهام به بنجامین گفت: «تو اهل کجایی؟ آمریکا به دنیا اومدی؟»
بنجامین: «نه. با پدر و خواهرم اومدیم آمریکا. پدرم از دنیا رفت و من تنها شدم.»
آبراهام: «متاسفم. خواهرت چی شد؟ راستی چرا آمریکا؟»
بنجامین: «چون من درسم خوب بود و بورس پنتاگون شده بودم.»
آبراهام: «نخبه ای؟»
بنجامین: «چند تا اکتشاف داشتم که نمیتونم درباره اش حرف بزنم.»
آبراهام: «میفهمم.»
بنجامین: «چند تا هم طرح داشتم که به سرانجام رسیده.»
لنکا که کنار باروتی نشسته بود گفت: «لطفا سختش نکنین. دورهمیم مثلا. از طرح و پروژه و کار و اکتشاف بیایید بیرون تا یه کم خوش بگذره. چیه این بحثا؟»
میشل از لنکا پرسید: «چی شد اومدین این خیابون؟ اینجا معمولا دولتی ها و دانشگاهی ها میان. خودت یا همسرت کار خاصی میکنین؟»
باروتی با حالت مسخرگی جواب داد: «بگو آره. خودم رییس دانشگاهم و شوهرمم پلیس مخفیه.» این را گفت و خودش زد زیر خنده. بقیه هم زدند زیر خنده.
باروتی ادامه داد: «این خونه متعلق به یه پیرمرد تنها بود که از دنیا رفت و پسراش پول لازم داشتند...»
همین طور که این ها دور هم چرت و پرت میگفتند، هم داروین و جوزت در خانه امن و پای سیستم داشتند بهره برداریشان را میکرد و هم لئو و لیام در مکان دیگر، مثل عقاب به همه چیز مشکوک بودند و دنبال آتو از کسی میگشتند.
تا این که بعد از نیم ساعت، لنکا دوباره یادش آمد و از بنجامین پرسید: «راستی گفتین با پدر و خواهرتون اومدین آمریکا؟ درست میگم؟»
آبراهام فورا پرید وسط و گفت: «عجب آدمی هستی. اذیتش نکن!»
بنجامین خندید و گفت: «نه. اشکال نداره. خواهرم گم شد. یه روز رفت بیرون و دیگه برنگشت. از این اخلاقا نداشت. بعدا پلیس گفت که نشانه های ربوده شدن و این چیزا ... نمیدونم ... دیگه ندیدمش. از من بزرگتر بود. شاید زنده نباشه. اما هر چی پدرم دنبالش گشت، دیگه پیدا نشد و من و بابام تنها شدیم.»
باروتی که فقط سیگار را با سیگار روشن میکرد و در قصه های زندگی بنجامین غرق شده بود. لنکا ادامه داد: «تا این که پدرت از دست دادی و دیگه واقعا تنها شدی. تا کی؟»
بنجامین دستش را روی دست میشل گذاشت و رو به جمع گفت: «تا این که چند سال پیش، خدا میشل رو سر راهم گذاشت و مثل آهن ربا منو جذب خودش کرد. دقیقا در شرایطی که افتاده بودم در بیمارستان اعصاب و روان. داغون و آش و لاش. رو تخت بودم و میخواستم قرص ضدافسردگی شروع کنم که میشل وارد زندگیم شد و هم شد بابام ... هم شد خواهرم ... هم شد عشقم ... هم شد همسرم ...»
این را که گفت، همه لبخند زدند... و بنجامین و میشل، برای لحظاتی چشم در چشم هم دوختند.
⛔️خیابان
در دل شب، وقتی که همگی در خانه باروتی و لنکا جمع بودند، اتفاق خاصی در گوشه خیابان در حال رقم خوردن بود. ماشین جوزت به پنجاه متر بالاتر از خانه بنجامین و باروتی رسید. یک دستگاه به اندازه کف دست روشن کرد و گذاشت روی داشبورت ماشین.
چند ثانیه بعد از روشن شدن آن دستگاه، مانیتوری که در خانه امنِ لئو و لیام روشن بود و خیابان و خانه بنجامین را نشان میداد، به طور کلی سیاه و قطع شد.
جوزت قبل از پیاده شدن از ماشین از هندزفری در گوشش پرسید: «داروین رسیدم. میخوام حرکت کنم.»
داروین در گوشش گفت: «حرکت کن. تصویرت رو ندارن.»
جوزت حرکت کرد و خیلی عادی رفت و رفت تا به خانه بنجامین رسید. خیلی حرفه ای در کمتر از ده ثانیه در را باز کرد و وارد خانه شد و در را بست!
ادامه دارد...
@Mohamadrezahadadpour