♦️قسمتهای رمان #تقسیم
🔺قسمتاول
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12298
🔺قسمتدوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12302
🔺قسمتسوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12307
🔺قسمتچهارم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12311
🔺قسمتپنجم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12316
🔺قسمتششم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12325
🔺قسمت هفتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12333
🔺قسمت هشتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12336
🔺قسمت نهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12339
🔺قسمت دهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12344
🔺قسمت یازدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12349
🔺قسمت دوازدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12353
🔺قسمت سیزدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12358
🔺قسمت چهاردهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12364
🔺قسمت پانزدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12369
🔺قسمت شانزدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12397
🔺قسمت هفدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12402
🔺قسمت هجدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12407
🔺قسمت نوزدهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12420
🔺قسمت بیستم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12428
🔺قسمت بیستویکم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12433
🔺قسمت بیستودوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12437
🔺قسمت بیستوسوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12446
🔺قسمت بیستوچهارم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12453
🔺قسمت بیستوپنجم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12457
🔺قسمت بیستوششم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12461
🔺قسمت بیستوهفتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12465
🔺قسمت بیستوهشتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12481
🔺قسمت بیستونهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12486
🔺قسمت سیام
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12490
🔺قسمت سیویکم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12502
🔺قسمت سیودوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12511
🔺قسمت سیوسوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12517
🔺قسمت سیوچهارم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12524
🔺قسمت سیوپنجم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12534
🔺قسمت سیوششم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12539
🔺قسمت سیوهفتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12549
🔺قسمت سیوهشتم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12557
🔺قسمت سیونهم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12562
🔺قسمت چهلم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12581
🔺قسمت چهلویکم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/12599
«و العاقبه للمتقین»
♦️لیست رمانهای موجود در کانال
🔺رمان #نه
قسمت اول
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/15046
قسمت دوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16054
🔺رمان خاطرات کاملا #کرونایی
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18214
🔺رمان #هادی_فرز
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18216
🔺رمان #بهار_خانوم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18215
🔺رمان #تقسیم
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18217
🔺رمان #حیفا(2)
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/14429
🔺رمان #یکی_مثل_همه۱
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16210
🔺رمان #یکی_مثل_همه۲
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16211
🔺رمان #یکی_مثل_همه۳
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/16415
🔺رمان #مممحمد۲
https://eitaa.com/mohamadrezahadadpour/18012
«و العاقبه للمتقین»
May 11
هدایت شده از کانال محمدطاها✌🏻
29.38M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔻قسمت اول #رئالیتی_مدیا: آزادی طلبی یعنی چی؟🧐🕊
#ژانر_اجتماعی
🗽توی این ویدیو می خوایم درباره آزادی فردی به زبان ساده و طنز صحبت کنیم.🌄
🌐بهتون پیشنهاد می کنم که این کلیپ رو با کیفیت HD توی آپارات ببینید.(کلیک کنید)
📎#کانال_محمد_طاها رو دنبال کنید👇
📌@mohammadtahahaddadpour
🌿🌿 #مممحمد۲ 🌿🌿
✍️ نویسنده: محمدرضا حدادپور جهرمی
#قسمت_هفدهم
محمد یاالله یاالله گویان وارد خانه ملیکا خانم شد. دید اوس کریم و یکی دو نفر دیگر در گوشهای از حیاط که کنتور برق قرار داشت ایستاده بودند و عرق ریزان، در حال ور رفتن با سیم و کابل و کنتور بودند. هر کاری میکردند، نمیتوانستند برق روشنایی کوچه را درست کنند.
اوس کریم در حالی که با گوشه آستینش عرقش را خشک میکرد، نشست کنارِ پلههای حیاط و جوری که بقیه هم بشنوند گفت: «ولش کنین. نمیشه. بلدی میخواد.»
محمد کنار اوس کریم نشست و با لبخند به او گفت: «خسته شدی پیرمرد؟»
اوس کریم یک لیوان آب ریخت و گفت: «از پیش از ظهر تا الان گرفتارشیم. نمیدونم کجاش ایراد داره که برق نمیرسونه؟!» این را گفت و لیوان آب را سر کشید.
محمد همین طور که به عمارت خانه نگاه میکرد گفت: «اوس کریم! اون پیرمرده کیه؟»
اوس کریم نگاه کرد و گفت: «اسحاق! همین که از ظهر از اتاقش بیرون نیومده و فُحشکِشِمون نکرده، خدا را شکر!»
محمد گفت: «آهان. باجناغت؟ ازش حساب میبری؟»
اوس کریم آهی کشید و گفت: «کاش بود و میزد تو سرمون. والا حاضر بودیم ازش حساب ببریم. از وقتی دو تا پسرش رفتن، با همه چی و همه کی قهره. اینم که الان اینجاییم، دولتیِ ملیکا خانمه. وگرنه این کجا ما رو تو خونهاش راه میداد؟!»
محمد گفت: «یه عکس قاب شده ... تهِ اتاقش... همون اتاقی که پنجرهاش...»
اوس کریم فورا حرف محمد را قطع کرد و گفت: «نگاه نکن... یه ورِ دیگه رو نگا کن... آره ... پسره بزرگشه... سر رفتن همون، اسحاق از همه برید.»
محمد پرسید: «شهید شده؟»
اوس کریم جواب داد: «نه. جزء اعدامیهای قبل از انقلابه. میگن کمونیست شده بوده. خدا میدونه. اما بیچاره خیلی پسر خوبی بود. خیلی آروم و سر به راه و خوشکل.»
محمد گفت: «عجب! پسر دومش چی؟»
اوس کریم گفت: «شوهر حوا... هنریک... باورت میشه هنریک جانباز جنگ بود؟!»
محمد دوباره پرسید: «ینی پسر اولشون اعدام شد و پسر دومشون رفت جبهه؟»
ادامه 👇👇
اوس کریم لحظاتی سکوت کرد. مشخص بود که حرفهای ناگفته بسیاری دارد. دوباره آهی کشید و گفت: «روزگاره دیگه. اسحاق و ملیکا راضی نبودند اما هنریک خیلی پسر تَر و فرزی بود. چون این محله میدونستن که هنریک از اقلیتهای دینی هست، رفت و با بچههای مشهد اعزام شد. منم یکی دو بار رفتم جبهه دنبالش. ایران خانم وقتی دید حال ملیکا و اسحاق بده، منو فرستاد. پیداشم کردم. اما نیومد. نتونستم راضیش کنم.»
محمد که خیلی از این تاریخ و سرنوشت جاخورده بود گفت: «الله اکبر! خب؟ بعدش چی شد؟ حالا کو هنریک؟»
اوس کریم گفت: «شیمیایی شد. خیلی بد. یه مدت خبر خاصی از مریضیش نبود. آره. چند سال چیزیش نبود. حتی با حوا تو اون سالا ازدواج کرد. اما کمکم شیمیاییش عود کرد و تمام بدنش تاول زد. هنریک هم مثل داداشش خوشکل بود. تمام بدنش در طول یک سال... شایدم کمتر... زخم و زیلی شد. خون و چرک از زخماش بیرون میریخت. وقتی بود که مینو و مینا تقریبا یکی دوسالشون بود. کوچیک بودن طفلکیا. تا اینکه نمیدونم چی شد که آلمان... آره آلمان... یه عده از جانبازا رو بردن آلمان واسه دوا و درمون. بار اول که برگشت، دیدیم انگار داره بهتر میشه... اما وقتی برای بار دوم رفت که درمانشو ادامه بده، هر چی منتظرش موندیم دیگه برنگشت. هر چی زنگ و تماس و دوستاش و بیمارستانای خارج و ... اون موقع هم دوباره منو فرستادن دنبالش. آخرین سر نخی که به دست آوردیم این بود که وارد ایران شده. اما هیچکس از بعدش خبر نداره.»
محمد گفت: «ینی الان تقریبا چند سال میشه؟»
اوس کریم گفت: «پونزده شونزده سال!»
محمد گفت: «جسارت نباشه. ببخشید. حوا خانم...»
اوس کریم گفت: «تو رسمِ ما طلاق معنی نداره. وقتی ندونیم کسی مرده یا زنده است، مطابق رسم و قانون خودمون عمل میکنیم اما حوا صبر کرد. تو دیگه جای داداش مایی اما هر زنی به خوشکلی و خانمی حوا بود، یا تا الان شوهر کرده بود یا دور و برش چند تا گرگ و کفتار موسموس میکردند. اما مرام حوا این اجازه رو به کسی نداده. رو پای خودش وایساده.»
محمد گفت: «ماشاءالله. خدا حفظشون کنه. خب به خاطر همینم بوده که دو تا دختر خوب تربیت کرده.»
اوس کریم دوباره آه کشید و گفت: «پاک... بی آلایش... خودمونی. مثل مامانشون. مینو رو زیر چشم کردیم واسه ابوالفضل... از خدام بود یه پسر دیگم داشتم و نمیذاشتم مینا سهم کسی دیگه بشه.»
در همین لحظه بود که ابوالفضل وارد شد و گفت: «بابا! ایران خانم میگه اگه درست نمیشه، زنگ بزنین یکی بیاد درستش کنه. غروب شد. الان مردم سر و کلشون پیدا میشه.»
کمکم داشت هوا تاریک میشد. محمد هنوز گیج و مبهوتِ قصه تلخی بود که از اوس کریم شنیده بود. با هم از خانه اسحاق خارج شدند و در را روی هم انداختند. رفتند داخل کوچه. دیدند دکتر و چند نفر دیگه اومدند. ابوالفضل و یکی دو نفر دیگر تند تند داشتند فرش و موکت ها را میانداختند. مینو و مینا هم اول و آخر کوچه را با آب پاش، آب و جارو میکردند و دیگه کارشان تمام شده بود.
ادامه 👇👇
ایران خانم و ملیکا خانم و بقیه خانما داشتند ده بیست تا صندلی میگذاشتند کنار دیوار تا کسانی که پاهایشان درد میکند بتوانند روی صندلی بنشینند.
همه چیز به تدریج داشت حال و هوای یک مجلس روضه باصفای کوچهای به خود میگرفت. اما یک چیزی کم بود و آن یک چیز، نبودنش خیلی در چشم میزد. هوا تاریک بود. خاموشی و تاریکی در آن کوچه، باعث شده بود رونق خاص و ابهت مجلس روضه به نحوی به چالش کشیده شود. مراسم در کوچه کم نور و تاریک، با آن حجم از جمعیت که لحظه به لحظه به تعدادشان افزوده میشد، جالب نبود. باید چراغی روشن میشد. باید نوری به جلسه تابیدن میگرفت. باید یک کسی کاری میکرد.
محمد و اوس کریم هنوز از سر جایشان در کنار خانه اسحاق تکان نخورده بودند که یهو برخلاف انتظار همه و در ناامیدی محض، یکباره سه تا روشنایی بزرگی که کار گذاشته بودند، روشن شد و سرتاسر کوچه را مثل روز روشن کرد. آنچنان نورانی و جذاب که مردم از سر خیابان، نظرشان به نورانیت کوچه کلیمیها و ارامنه جلب شد.
محمد و اوس کریم جا خوردند. همه به هم نگاه میکردند. محمد دید اوس کریم یهو برگشت به طرف خانه اسحاق. محمد هم پشت سرش رفت. با صحنهای مواجه شدند که هردونفرشان خشکشان زد. پشت سر آنها ایران خانم و ملیکا و حوا و حبرا هم که در ان نزدیکی بودند آمدند. یکباره دیدند اسحاق دست به انبردست شده و کنار کنتور ایستاده و دارد خیلی راحت با سیمهای لخت کار میکند. یکی دو تا از سیمها را کَند و دوباره و با مهارت خاصی، به سیمهای دیگر وصل کرد. از کنار دیوار، چسب برق را برداشت و دور هر کدام از سیمهای لخت کرد و بست و مرتب کرد.
محمد دید شانههای اوس کریمِ شاد و شنگول در حال تکان خوردن است. دید اشک از گوشه چشمان آن مرد میانسال کلیمی دارد جاری میشود. محمد نگاهی به پشت سرش کرد. دید ایران خانم و بقیه هم حالشان بهتر از کریم نیست. دارند بیصدا آب میشوند و از دیدن ان صحنه، مثل شمع شعلهور، اشک میریزند.
شاید آن لحظه برای آنها شب عاشورایشان بود. ظهر عاشورایشان بود. از بس با دیدن ابهت و شکستگی اسحاق بی اخلاق که عصازنان از پیله اش درآمده بود تا چراغ روضه امام حسین را روشن کند دلشان یک جور خاصی شده بود.
محمد انتظارش را نداشت. یعنی هیچ کس انتظارش را نداشت. که چی؟ که این که یهو اسحاق سرش را پایین نیندازد و نرود. بلکه برگردد و رو به طرف فک و فامیلش که یک عمر، داغ پسر جوان با او کاری کرده بود که هم با خودش و هم با آنها قهر باشد و یک کلمه حرف نزند.
تا رو به طرف آنها کرد، شکستگی و ترک خوردگی یک پیرمرد سیبیلو با چشمانی قرمز و حالی نزار، باعث شد همه آنها صدادار گریه کنند و صدای گریه شان کلّ خانه را بردارد. با صدای گریه آنها فورا مینو و مینا و حبرا و ابوالفضل و سه چهار نفر دیگر هم وارد خانه شدند. مینو و مینا تا بابابزرگشان را کنار کنتور برق دیدند، و دیدند که بقیه سر پایین انداختند و دارند گریه میکنند، خودشان را به بابابزرگ رساندند و هرکدامشان گوشه ای از آغوش آن پیرمرد را در بغل گرفت.
اسحاق در میان بغل نوههایش، با بوییدن صورت مثل ماهِ دختران هنریک، خودبهخود عصا از دستش افتاد. دستش را کمکم بالا آورد و دور گردن آن دو دختر کرد و موهای مانند آبشار آنها را آرام آرام نوازش کرد. مینو و مینا یک بغل دلتنگی و ناز و نوازش در بغل بابابزرگشان را از دنیا طلبکار بودند.
چند دقیقه بعد، در کوچه مملو از جمعیت شده بود. همه برای مراسم آمده بودند. کوچه ای نورانی و روشن و باصفا که در میان کتیبهها و پرچمهای عزای امام حسین علیهالسلام میدرخشید. دیدند در باز شد. چشمهای همه به طرف در خیره شده بود. با دیدن محمد، همه از سر جایشان بلند شدند. محمد در میان احترام و عزت مردم، جلو راه میرفت و اوس کریم و ابوالفضل، در حالی که اسحاق را با یک دست کت و شلوار شیک در وسط خود جا داده بودند، پشت سر محمد میرفتند.
مردم با دیدن اسحاق، دهانشان باز مانده بود. همه شروع کردند با صدای بلند، سلام و حال و احوال کردن با اسحاق. اسحاق هر از گاهی سرش را بالا میآورد و نگاهی به چهره پیرمردها و دوستان قدیمیاش میانداخت و سری تکان میداد و میرفت.
محمد ابتدا نمازش را در همان کوچه و جلوی چشم همه خواند. وقتی محمد نماز میخواند، پیرمردی که هر شب شعر میخواند، شروع به خواندن اشعاری درباره امام حسین کرد. وقتی محمد نمازش تمام شد، گوشه مجلس، روی صندلی، کنار اسحاق و اوس کریم نشست تا همه را با چایی و قهوه پذیرایی کردند.
ادامه 👇👇
لحظاتی بعد محمد روی صندلی هر شب نشست و شروع به سخنرانی کرد...
«امشب که حال همه ما خوب است و این همه از برکت امام حُ...حُ... سیدالشهدا است، دلم میخواهد از یکی از موضوعاتی که همیشه دلم میخواسته درباره آن با مردم صحبت کنم اما تا الان پیش نیامده بود، با شما درمیان بگذارم...»
سکوت در کوچه با انبوهی از جمعیت، از جذابیتهای یک مجلس بیریا و خودمانی است. همه با دقت به حرفهای محمد گوش میدادند.
«هر جای عالم که نگاه میکنیم، در هر گوشه کناری... میبینیم که دلهای بشریت به طرف آقایی جلب و جذب شده که روزی نامش را در منبرها به بدی بردند و او را از چشم ها انداختند تا بتوانند او را به راحتی در کربلا از روی اسب به زمین بیندازند. دشمن هر کاری کرد که او را از چشم و نظر بیندازد اما میبینیم که نه تنها موفق نشده بلکه هر روز نام و راهش دلهای بیشتری را به خود جذب میکند.»
از پیاده رویِ کنار آن کوچه، بعضی از عابران پیاده و حتی موتورسوارها و دوچرخهسوارها تا چنین جمعیتی میدیدند و چنان محفلی، بیاختیار میایستادند و با همان حالتِ ایستاده، به مردم و محمد نگاه میکردند. هنوز یک ربع بیست دقیقه از سخنرانی محمد نگذشته بود که ده دوازده نفر با همان حالت، در کنار مردمی که نشسته بودند، سرِ پا ایستاده بودند و گوش میدادند.
«ما اسم این را میگذاریم حکومت جهانی اباعبدالله! سیدالشهدا یک حکومت جهانی بر دلها و جانهای عالمیان دارند که مسلمان و کلیمی و ارمنی ندارد. همه و همه وقتی به وجدان و عمق جانشان نگاه میکنند، میبینند امام حسین دوست هستند.»
محمد نگاهی به طرف اوس کریم و اسحاق کرد که کنار هم نشسته بودند و چنین ادامه داد:
«دستگاه امام حسین، پیر و جوان نمیشناسد. قهر و جدایی نمیشناسد. با دلهای عزیزانش و کسانی که دوستش دارند و او آنها را دوست دارد، کاری میکند که... پیرمرد باصفایی که سالها پیش با انبر و آچار و سیم و حرفه و شغلش که برقکاری بوده، خداحافظی کرده بوده و به خاطر دلتنگی و دلخوریَش از همه بریده بود، شبی که روضه امام حسین لنگِ برق و روشنایی است، به دلش بیفتد که ...»
خود محمد هم تحمل نکرد و بیاختیار، صدایش پشت بلندگو لرزید و گریهاش گرفت. ایران خانم صورت تپل و مادرانه و ماهش را زیرِ شال سیاهی که به سر انداخته بود بُرد و شانه هایش دوباره شروع به لرزش کرد. ملیکا خانم که از اول جلسه حالش کربلا بود و انگار امام حسین، اسحاق را دوباره به او بخشیده بود. از شوق در حال خودش نبود و کنار ایران خانم، گریه میکرد.
محمد این جمله را گفت و برخلاف همیشه که دعا میکرد و سپس سخنرانی را تمام میکرد، سخنانش را با این عبارت خاتمه داد: «نه امام حسین لَنگ من و شما میماند و نه مجلس روضهاش. کشتی نجات سیدالشهدا در حال خروشیدن و پیش رفتن است. این من و شما هستیم که نباید از این قافله جابمانیم.»
ادامه دارد...
#دلنوشته_های_یک_طلبه
@Mohamadrezahadadpour
32.76M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
الهی که چراغ روضه هات روشن باشه
😭
اینم برای اسحاق قصه ی ما !