eitaa logo
مجردان انقلابی
13.1هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.8هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 ادمین کانال ↶ @mojaradan_adm (تبلیغات انجام میشود) متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 آدرس محفل 🤝 eitaa.com/rashidianamir_ir eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
┄┄┄┅═✧❁﷽❁✧═┅┄┄┄ 🔴خواندن عاشورا و ترّحم حضرت عزرائیل و بهترین حالات و مقامات در برزخ❗️ 🍃در شب 26 ماه صفر 1236 در اشرف در خواب حضرت عزرائيل ملك الموت(ع) را ديدم پس از سلام پرسيدم از كجا مي آيي؟  فرمود: از مي آيم و روح ميرزا ابراهيم محلاتي را قبض كردم. گفتم: او در برزخ در چه حال است؟  فرمود: در حالات و در بهترين باغ‌هاي عالم برزخ و هزار ملك موكل او كرده است كه فرمان او را مي‌برند.! گفتم: براي عملي از اعمال به چنين مقامي رسيده است؟   آيا براي علمي و تدريس و تربيت شاگردان؟ فرمود: نه! گفتم: آيا براي جماعت و رساندن احكام دين به مردم؟ فرمود: نه! گفتم: پس براي چه؟ فرمود: براي (مرحوم ميرزاي محلاتي سال آخر عمرش زيارت عاشوراء را ترك نكرد و هر روزي كه بيماري يا كه داشت و نمي توانست بخواند نايب مي‌گرفته است). چون شيخ از خواب بيدار مي شود فردا به آية اللّه ميرزا محمّد تقي شيرازي مي رود و خواب خود را براي ايشان نقل مي كند.  مرحوم ميرزا تقي مي كند و از ايشان سبب گريه را مي پرسند؟ مي‌فرمايد: محلاتي از دنيا رفت و استوانه فقه بود، به ايشان گفتند: شيخ خواب ديده واقعيت آن معلوم نيست! ميرزا فرمود: بلي است اما خواب شيخ مشكور است نه افراد عادي، فرداي آنروز فوت ميرزاي محلاتي از شيراز رؤياي شيخ مرحوم آشكار مي‌گردد. 📗ترجمه كامل الزيارات ص 446 @mojaradan
🔴 #رهبر_معظم_انقلاب 💠 زنانی که به خاطر فعّالیت‌های خارج از خانواده، از آوردن #فرزند استنکاف می‌کنند، برخلاف طبیعت بشری و زنانه‌ی خود اقدام می‌کنند. خداوند به این راضی نیست. کسانی که فرزند و #تربیت فرزند و شیر دادن به بچّه و در آغوش مهر و عطوفت بزرگ کردن فرزند را برای کارهایی که خیلی متوقّفِ به وجود آنها هم نیست، رها می‌کنند، دچار اشتباه شده‌اند. #بهترین روش تربیت فرزند انسان، این است که در آغوش مادر و با استفاده از مهر و محبّت او پرورش پیدا کند. زنانی که فرزند خود را از چنین موهبت الهی #محروم می‌کنند، اشتباه می‌کنند؛ هم به ضرر فرزندشان، هم به ضرر خودشان و هم به ضرر جامعه اقدام کرده‌اند. اسلام، این را اجازه نمی‌دهد. 🆔 @mojaradan
✨﷽✨ 💛 داستان آموزنده 💛 💠روزی موسی ( علیه السلام ) در كوه طور ، به هنگام مناجات عرض كرد : ✨ای جهانیان ! جواب آمد : لبیك! ✨سپس عرض كرد : ای پروردگار كنندگان! جواب آمد :‌لبیك! ✨سپس عرض كرد :‌ای پروردگار كاران ! موسی علیه السلام شنید :، لبیك ، لبیك! 🌟حضرت گفت : خدایا به اسمی صدایت زدم ، یكبار جواب دادی ؛ اما تا گفتم : ای گناهكاران ، سه مرتبه جواب دادی ؟خداوند فرمود : 🔆ای موسی ! به معرفت خود و نیكوكاران به كار خود و به اطاعت خود اعتماد دارند ؛ اما گناهكاران جز به من پناهی ندارند و اگر من هم آنها را از خود ناامید گردانم درگاه چه كسی پناهنده شوند؟ 📚:قصص التوابین/ص 198 ❣🌸❣🌸❣🌸❣🌸❣ ♥️ @mojaradan
💖❤️💖 🌟🌟🌟 ❤️💖 💖 : شب عروسی هنگام برگشتن ازاتلیه آقا به من گفتند اگر موافق باشید قبل ازرفتن پیش مهمانها اول برویم خانه خودمان و راباهم بخوانیم یک دونفره ☺️💖 واین هم درحالی بود که مرتب خانوادهامون به ایشان میزدند که چرا نمی آیید مهمانها منتظرند📞📞 من هم گفتم قبول فقط آنها باشما😉😉 ایشان هم گفتند مشکلی موبایلم را برای یک ساعت میگذارم روی صدا تامتوجه نشویم 😄 بعد باهم به پرازمهرو رفتیم وبعد ازنماز به پیشنهاد ایشان یک عاشورای دلچسب خواندیم وبنای زندگیمان را با بنا کردیم وبه عقیده من این زیارت عاشورایی بود که تا حالا خوانده بودم ومن شب بیشتر به اخلاص ومعنویت# همسرم پی بردم☺️☺️ وخواندن عاشورا کارهمیشگی بود وشام باتمام وجودشان وسفارششان هم به من همین بود که هیچ موقع خواندن عاشورا رافراموش نکن که من هرچه دارم از همین است حتی از هم که تماس میگرفتند مرتب این موضوع رایادآوری میکردند 💎خاطره ای از همسر شهید حرم 💎 🌟🌟🌟 @mojaradan
📌اعتمادی که نیست (عدم اعتماد به دختران) ❓من# می‌خواهم ازدواج کنم؛ امّا نمی‌توانم به هیچ اعتماد کنم و دختر مورد علاقه‌ام هم پیدا نمی‌شود. 🔰 دلایل و ابعاد# بی‌اعتمادی ✅بی‌اعتمادی می‌تواند در دو بُعد باشد. یا این است که به او از نظر اخلاقی اعتماد ندارید ــ یعنی نمی‌دانید تا به حال از عفاف خویش مراقبت کرده یا نه ــ و یا این‌که به قرار و مدارهایی که در خواستگاری گذاشته می‌شود و دخترها هم می‌پذیرند، ندارید. ⚠️دلیل بی‌اعتمادی هم ممکن است شما از مواردی باشد که در آن، دختران در بُعدی که سخنش رفت، نمرۀ قبولی نگرفته‌اند. شاید هم حالت است که ممکن است در شما وجود داشته باشد. 1⃣ در بعد عفاف 📛این‌که برخی از از حریم عفاف خویش محافظت نمی‌کنند، دلیل نمی‌شود که دختران این گونه هستند. البتّه مقصود ما این نیست که شما لوحی کنید و در انتخاب خویش دقّت به خرج ندهید؛ بلکه می‌خواهیم بگوییم با روی دست گذاشتن، اعتمادی کسب نمی‌شود. ✔️در ضمن، اگر بپذیرید که عدم رعایت عفاف از برخی از دختران را نمی‌توان به دیگران سرایت داد، آن وقت به راهکاری برای شناخت دختر مورد نظر خود در این مسئله خواهید رفت. 💯 یکی از راهکارها برای شناخت صفات مختلف و از جمله صفت ، تحقیق همه‌جانبه است. ✳️ از افراد مختلفی که به صورت طبیعی، است دست به یکی کرده باشند تا حقیقت را از شما مخفی نگاه دارند؛ مانند دوست، همسایه، همکار، معلّم و استاد، هم‌اتاق، رئیس، فامیل و ... . ⬅️ ادامه دارد ..... 📚نیمه دیگرم، کتاب اول،ص۱۳۵ @mojaradan
💞💞💍💍💞💞 ۱۵ پرسش کلیدی برای یک ازدواج موفق ❇️ پیشنهاد می‌کنیم پیش از خواندن پرسش‌ها، به این فکر کنید که همان‌طور که در یک تیم ورزشی تلاش می‌شود بهترین فرد (برآیندی از نکات مثبت و منفی) انتخاب شود، ما هم تلاش می‌کنیم فرد ممکن را برای یک عمر زندگی مشترک انتخاب کنیم؛ چرا که در واقعی، انسان ایده‌آلی وجود ندارد. ❇️ ۱۵ پرسش تعیین‌کننده‌ای که در ادامه خواهید دید، روان‌شناسی خوش ‌ذوق و کارشناس روابط عاطفی به نام « گری لواندوسکی»، برای انسانی طراحی شده است. ❇️ او می‌گوید: «اگر نتیجه برایتان مهم است کاملا روراست باشید و با دقت به پاسخ بدهید. اگر به خودتان دروغ بگویید، نتیجه‌ای غلط در انتظارتان خواهند بود» ۱- آیا از شما انسان بهتری ساخته است؟ آیا شما هم برای او این قدم را برداشته‌اید؟ ۲- آیا هر دوی شما در بیان به دیگری، تکیه کردن به او و کمک راحتید و می‌دانید که او شما را ترک نخواهد کرد؟ .....   منبع: IFLScience ترجمه: محبوبه عمیدی @mojaradan
❤️ ♨️هنگامی که با همسرتان به مشکلی میرسید کار چیست؟👇👇 1. هارا در جریان قرار ندهید. 2. بهیچ عنوان نکنید. 3. منزل تان را نکنید. 4. از همه مهمتر را ترک نکنید. 💥این راهها باعث هرچه طولانی تر و حادتر شدن مشکل می شوند. از زن ومرد ، در این عصر انتظار بیشتری وجود دارد که با و مشکلات بین فردی را حل نمایند. ─┅═ঊঈ💞🌹💞ঊঈ═┅─ 👰🤵 💍 💖 @mojaradan 💖
💁‍♂آداب پیشنهاد ازدواج به دختر ها 🌼🌸 🌸🌼 🚶‍♂👤 👀🚶‍♂ ☹️دختر خانم ها نباید بخونن🤷‍♀🙏😐😅 _________________________ ⭐️وقتی دختر مورد علاقه تان را در محیط کار🧕 دانشگاه👩‍🎓🙇‍♀ یا یک فضای عمومی 🚶‍♀ می بینید ممکن است بگیرید نظر او را درباره خودتان بدانید و در موافقت موضوع را با خانواده ها در میان بگذارید. در چنین شرایطی مطرح کردن درخواست ازدواج کار سخت و مهمی است. کاری که باید به شکل انجام شود تا نتیجه مطلوب داشته باشد. چند نکته را به شما پیشنهاد می دهیم که امیدواریم در این زمینه به کارتان بیاید. ✅قبل از پیشنهاد✅ ۱. قبل از هر چیز از بپرسید واقعا آماده ازدواج هستید؟ می دانید از ازدواج چه می خواهید؟ آیا این فرد کسی است که داشته باشید برای همه عمر او را مقابل خود ببینید؟ پیش از آنکه ازدواج دهید درباره اهداف خود فکر کنید و با او صحبت کنید. ببینید آیا مشترکی دارید یا صرفا چون از او خوشتان می آید و دلتا می خواهد مدت بیشتری او را ببینید، دارید به او ازدواج می دهید. در واقع آیا ازدواج برای شما به معنی برای بیشتر دیدن کسی است که دوستش دارید یا می خواهید ادامه زندگیتان، و سنگ بنای بقیه زندگیتان را با او بچینید؟ ۲. نکنید. اگر قصد پیشنهاد ازدواج دادن به کسی را دارید، همین قدر که خانواده شما در جریان باشند می کند. همکاران و دوستان و فامیل را تا مشخص شدن نتیجه نهایی مطلع نکنید. اگر برای مطرح کردن در نیاز به واسطه ای از دوستان خود، دوستان طرف مقابل یا مشترکتان دارید، می توانید او را در جریان بگذارید. به شرطی که از او مطمئن باشید. ...‌ @mojaradan
🥀 حضرت فاطمه‌زهرا سلام‌الله‌علیها: 🍀 هر که عبادت خالصانه خود را به درگاه خدا فرا برد خداوند عزوجل کارى را که به اوست برايش فرو فرستد. 📗 ميزان الحکمه، جلد۴، صفحه۴۹ @mojaradan 🎀
2.63M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‌ ‌•[🙃] • همیشہ منتظر ها باش هنوز هم براے ما اتفاقات ڪنار گذاشتہ😍 •‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌ ـ ـ ـ ـــــ↻ـــــ ـ ـ ـ ‹♥️›‌⇜ ღـــــپ @mojaradan ‌‌‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از_روزی_که_رفتی قسمت ۶۳ و ۶۴ فیلم را پخش کرد.... مردش رنگ بر چهره نداشت. صورتش پر از گرد و خاک بود... لب‌هایش خشک و ترک خورده بود. "برایت بمیرم مرد، چقدر درد داری که رنگ زندگی از چشمانت رفته است؟" لبهایش را به سختی تکان داد: _سلام بانو! قرارمون بود که تا لحظه آخر باهم باشیم، انگار لحظه‌های آخره! به آرزوم رسیدم و مثل بابام شدم... دعا کن که به مقام شهادت برسم... نمیدونم خدا قبولم میکنه یا نه! ببخش بانو... ببخش که تنها موندی! ببخش که بار زندگی رو روی شونه‌های تو گذاشتم... سرفه کرد. چندبار پشت سر هم: _... تو بلدی روی پای خودت بایستی! نگرانی من تنهاییته! نگرانی من، بی‌هم‌نفس شدنته! آیه... زندگی کن... به خاطر من... به خاطر دخترمون... زندگی کن! حلالم کن اگه بهت بد کردم... به سرفه افتاد. یا زهرا یا زهرا (س) ذکر لبهایش بود تا برق چشمهایش به خاموشی گرایید. آیه اشکهایش را پاک کرد. دوباره فیلم را نگاه کرد. فیلم را که در گوشی‌اش ریخت، تشکر کرد. ارمیا متاثر شده بود... برای خودش متأسف بود که سال‌ها با او همکار بود و هرگز پا پیش نگذاشته بود برای دوستی! این مرد زندگی بود. این مرد قلبش به بود نیمه‌های شب بود و ارمیا هنوز در خیابان قدم میزد. " آه سید... سید... سید! چه کردی با این جماعت! کجایی سید؟ خوب شد رفتی و ندیدی زنت روی خاک قبرت افتاد! خوب شد نبودی و ندیدی آیه‌ات شکست! خوب شد نبودی ببینی زنت زانوی غم بغل گرفت! آه سید... رنگ پریده‌ی آیه‌ات را ندیدی؟ آن لحظه که لحظه‌ی جان کندنت را برایش به تصویر کشیدی یادت به قول قرار آخرت بود و یادت نبود آیه‌ات میشکند؟ یادت بود به قرارهایت اما یادت نبود آیه‌ات میمیرد؟ آیه‌ات رنگ بر رخ نداشت! آیه‌ات گویی بالای سرت بود که عاشقانه نگاه در چشمانت می‌انداخت و صورتت را می کاوید! سید... سید... سید! چه کردی با آیه‌ات! چه کردی با دخترکت! چه کردی با من! من که چند روز است زندگی‌ات را دیده‌ام، همسرت را دیده‌ام، تو را دیده‌ام، از فریادهای خاموش همسرت جان دادم! تو که همه چیز داشتی! چرا رفتی؟ چرا درکت نمیکنم؟ چرا تو و زنت را نمیفهمم؟ چرا حرف‌هایش را نمیفهمم؟ اصلا تو چه دیدی که بی‌تاب مرگ شدی؟ چه دیدی که از آیه‌ات گذشتی؟ چه گفتی که از تو گذشت! آیه‌ات چه میداند که من عاجز شده‌ام از درک آن؟ چه دیدی که دنیایی را رها کردی که من با همه‌ی نداشته‌هایم دو دستی به آن چسبیدهام!" "این چه داستانیه؟ این چه داستانیه که منو توش انداختید؟ چرا من باید تو ماشین پدرزن تو بشینم!؟" کار و زندگی‌اش به هم خورده بود. روزهایش را گم کرده بود. گاهی تا اذان صبح بیدار بود و به سجاده مسیح نگاه میکرد. گاهی قرآن روی طاقچه‌ی یوسف را نگاه میکرد. نمیدانست چه میخواهد ، اما چیزی او را به سمت خود میکشید. خودش را روی نقطه‌ی صفر میدید و سیدمهدی را روی نقطه‌ی صد! سیدمهدی شده بود درد و درمانش! شده بود گمشده‌ی این سالهایش... شده بود برادر! " تو که سالها کنارم بودی و نگاهم نکردی! شاید هم این من بودم که از تو رو برگرداندم! و تو از روزی که رفتی مرا به سمت خود کشیدی! درست از روزی که رفتی، دنیایم را عوض کردی! منی که از جنس تو و آیه‌ات فراری بودم، منی که از جنس تو نبودم، از دنیای تو نبودم! سید... سید... سید! تو لبخند خدا را داشتی سید! تو نگاه خدا را داشتی! مثل آیه‌ات! آیه‌ای که شیبه لبخند خداست!" به خانه که رسید، مسیح و یوسف در خواب بودند. در جایش دراز کشید. اذان صبح را میگفتند که از خواب پرید. لبخند زد... سیدمهدی با او حرف زده بود. خدا معجزه کرده بود. ارمیا متولد شد... *** امروز فخرالسادات با قهر از خانه‌ی آیه رفت. سیدمحمد بعد از عذرخواهی بابت حرف‌های مادرش، همراه او به قم بازگشت. حاج علی بعد از تماسی که داشت، مجبور شد، برای مراسم شهدای مدافع حرم به قم بازگردد. آیه تصمیم داشت به سرکارش بازگردد. از امروز او بود و کودکش؛ مسئول این زندگی بود. مسئول کودکش بود، باید شروع کند. غم را در دلش نگاه دارد و یا علی بگوید... روی مبل نشسته بود و کنترل تلویزیون را برداشت... 🕊سیدمهدی: _آیه بانو! بیا فیلمت شروع شدا، نگی نگفتم! کلافه از روی مبل بلند شد، به سمت یخچال رفت... 🕊_ِ یخچالو باز نذار بانو، اسرافه! گناهه بانو جان! اول فکر کن اون تو چی میخوای، بعد درشو باز کن جانَکم! بی‌آنکه در یخچال را باز کند، به سمت اتاق خوابش رفت: 🕊_بانو برقا خاموشه؟ نخوری زمین یه وقت خودش را روی تخت پرت کرد... 🕊_خودتو اونجوری روی تخت ننداز، مواظب باش بانو! هم خودت درد میکشی هم اون بچه‌ی زبون بسته! آرام روی تخت..... نویسنده؛ سَنیه منصوری .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan                  °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´
مجردان انقلابی
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 #پارت_هدیه از_روزی_که_رفتی قسمت ۸۷ و ۸۸ _...اگه جوابت مثبت باشه بعد از سالگرد سینا یه جشن
🌸🌸🌸🌸🌸🌸 از_روزی_که_رفتی قسمت ۸۹ و ۹۰ آیه: _فهمیدنش سخت نبود. از نگاهش، رفتارش، اصلا از اون بچه‌ای که به تو سپرد معلوم بود که یک دله شده، تو هم که میدونم هنوز بهش شک داری! رها: _من نمیشناسمش! آیه: _ ، اما بدون اون شوهرته؛ تو قلب مهربونی داری، شوهرتو برای اتفاقی که توش نقش زیادی نداشته، ببخش تا زندگی کنی! اون مرد خوبیه... به تو نیاز داره تا آدم دنیا بشه! کن رها! تو مهربونترینی! رها: _کاش بودی آیه! آیه: _هستم... تا تو بخوای باشم، هستم؛ البته دیگه عروس شدی و من باید از اون خونه برم! رها: _نه؛ معصومه داره جهازشو میبره! گفته خونه رو آماده میکنه بریم اونجا! تو هم تا هر وقت بخوای میتونی بمونی! آیه: _پس تمومه دیگه، تصمیماتون رو گرفتین؟ رها: _نه آیه، گفتن که اگه نخوام میتونم طلاق بگیرم و با مادرم تو همون واحد زندگی کنم! آیه: _رها فکر طلاق رو نکن، میدونی طلاق منفورترین حلال خداست! رها: _ما خیلی با هم فرق داریم! آیه: _فرق داشتن بد نیست، خودتم میدونی زن و شوهر نباید عین هم باشن، باید هم باشن! رها:_ چی؟ آیه: _اون داره شبیه تو میشه، چندباری اومد بالا با بابام حرف زد. فهمیدم که داره تغییر عقیده میده. پسر مردم از دست رفت.. هر دو خندیدند. رها دلش آرام شده بود..خوب است که آیه را دارد! آخر هفته بود که آیه بازگشت، سنگین شده بود. لاغرتر از وقتی که رفت شده بود... رها دل میسوزاند برای شانه‌های خم شده‌ی آیه‌اش! آیه دل میزد برای مادرانه‌های رهایش! آیه: _امشب چی میخوای بپوشی؟ رها: _من نمیخوام برم، برای چی برم جشن نامزدی معصومه؟ آیه: _تو باید بری! شوهرت ازت خواسته کنارش باشی، امشب برای اون و مادرش سخت‌تره! رها: _نمیفهمم چرا داره میره! ِ آیه : داره میره تا به خودش ثابت کنه که دخترعمویی که همسر برادرش بود، دیگه فقط دخترِ عموشه! با هیچ پسوند اضافه‌ای! حالا بگو میخوای چی بپوشی؟ رها: _لباس ندارم آیه! آیه: _به صدرا گفتی؟ رها: _نه؛ خب روم نشد بگم! آیه لبخند زد و دست رها را گرفت و به اتاقش برد. کت و دامن مشکی رنگی را مقابلش گذاشت: _چطوره؟ رها: _قشنگه. آیه: _بپوشش! آیه بیرون رفت و رها لباس را تن کرد. آیه روسری ساتن مشکی نقره‌ای زیبایی را به سمت رها گرفت... _بیا اینم برات ببندم! رها که آماده شد، از پله‌ها پایین رفت. صدرا و محبوبه خانم منتظرش بودند. مهدی در آغوش صدرا دست و پا میزد برای رها! نگاه صدرا که به رهایش افتاد، ضربان قلبش بالا رفت! " چه کردهای خاتون! آن سیه چشمانت برای شاعر کردنم بس نبود که پوست گندمگون‌ت را در نقره‌ایِ این قاب به رخ میکشی؟ آه خاتون... کاش میدانستی که زمان عاشق کردن من خیلی وقت است گذشته! من چشمانم از نمازهای صبحت پر است! از قنوتت پر است! من دل در گرو مهرت دارم! من را به صلیب میکشی خاتون؟ تو با این چهره‌ی زیبای جنوبی‌ات در این شهر چه میکنی؟ آمده‌ای شهر را به آشوب بکشی یا قلب مرا؟" مهدی که در آغوشش دست و پا زد، نگاه از رهایش گرفت. محبوبه خانم لبخند معناداری زد. رها روی صندلی عقب نشست ، و مهدی را از آغوش صدرا گرفت. محبوبه خانم با آن مانتوی کار شده ی سیاهرنگش زیبا شده بود، جلو کنار صدرا نشست. َرها عاشقانه‌هایش را خرج پسرکش میکرد، و ندید نگاه مرد این روزهایش را که دو دو میزد. آیه از پنجره‌ی خانه‌اش ، به خانواده‌ای که سعی داشت دوباره سرپا شود نگاه کرد. چقدر سفارش این خانواده را به رها کرده بود! چقدر گفته بود رها زن باش... تکیه‌گاه باش! مَردت شب سختی پیش رو دارد! گفته بود: _رها! تو امشب تکیه‌گاه باش! وارد مهمانی که شدند، صدرا به سمت عمویش رفت و او را صدا زد: _عموجان! آقای زند با رنگ پریده به صدرا نگاه کرد: _شما اینجا چیکار میکنید؟ محبوبه خانم: _شما دعوت کردید، نباید می‌اومدیم؟ آقای زند: _نه... این چه حرفیه! اصلا فکرشم نمیکردیم بیاید، بفرمایید بشینید و از خودتون پذیرایی کنید! چقدر این مرد اضطراب داشت! رها نگاهش را در بین مهمان چرخاند و او هم رنگ از رخش رفت: _محبوبه خانم... محبوبه خانم! محبوبه خانم تا نگاهش به رنگ پریده‌ی رها افتاد هراسان شد: _چی شده رها؟!...صدرا! صدرا به سمت رها رفت و مهدی را از آغوشش گرفت: _چی شدی تو؟ حالت خوبه؟ رها: _بریم... بریم خونه صدرا! "چطور میشود وقتی اینگونه صدایم میزنی و نامم را بر زبان میرانی دست رد به سینه‌ات بزنم؟" رها چنگ به بازوی صدرا انداخت، نگاه ملتمسش را به صدرا دوخت: _بریم! "اینگونه نکن بانو... تو امر کن! چرا اینگونه بی‌پناه مینمایی؟" صدرا: _باشه بریم. همین که خواستند از خانه بیرون بروند..... 🤍 نویسنده؛ سَنیه منصوری .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan                 °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´