eitaa logo
مجردان انقلابی
15.4هزار دنبال‌کننده
8.6هزار عکس
9.7هزار ویدیو
183 فایل
#آتش_به_اختیار یک عده جوون انقلابی 🌷 فقط جهت تبلیغات پیام دهید 👇 @mojaradan_bott متخصص عروسی مذهبی 🔰کپی مطالب باصلوات آزاد🔰 t.me/mojaradan 👈آدرس تلگرام sapp.ir/mojaradan 👈آدرس سروش eitaa.com/mojaradan 👈 آدرس ایتا
مشاهده در ایتا
دانلود
✨🌸🍃🌼🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🌸🍃🌼🌸🍃🌼 🍃🌼 🌸 ✨نسل جدید ✨ 💎معلم ادبیاتي میگفت: این روزها جوری از این نسل جدید درمانده شده ام. سالها ی پیش وقتی به لیلی و مجنون می رسیدم و با حسی شاعرانه داستان این دو# دلداده را تعریف میکردم قطره اشکی از چشم دانش آموزی جاری میشد یا به سهراب که میرسیدم همیشه اندوه وصف نشدنی را در ی دانش آموزانم میدیدم . همیشه قبل از عید اگر برای مدرسه از بچه ها عیدی طلب میکردم خیلی ها داوطلب بودند و خودشان پیش قدم.... و امسال وقتی برای پیرمرد خدمتگزار خواستم تازه بعد از یک سخنرانی سوز و جگر دوز هیچ کس حتی دستی بلند نکرد... وقتی به مرگ سهراب رسیدم یکی از آخر کلاس فریاد زد چه چرا رستم خودش را به سهراب معرفی نکرد که این نیفتد و نه تنها بچه ها ناراحت نشدند که رستم بیچاره و سهراب به نادانی و هم نسبت داده شدند..... وقتی شعر لیلی و مجنون را با اشتیاق در کلاس خواندم و از مجنون از فراق لیلی گفتم یکی پرسید لیلی خیلی بود؟ گفتم از ی مجنون بله ولی دختری سیاه چهره بود و زیبایی نداشت. این بار نه یک نفر که کل کلاس روان شناسانه به این نتیجه رسیدند که قیس بنی عامر از دیوانه بوده عقل درست حسابی نداشته که عاشق یک زشت شده، تازه به خاطر او سر به بیابان هم گذاشته..... خلاصه و مات از کلاس درس بیرون آمدم و ماندم که باید به این جدید چه درسی داد که به نگیرند و بدون فکر قضاوت نکنند.... ماندم که این نسل کجا می خواهند و از خود گذشتگی را بیاموزند.... نسلی که از گذشتن در راه عشق برایشان نامفهوم، کمک به برایشان بی اهمیت، مرگ پسر به دست پدر از نوع است.... امروز به این نتیجه رسیدم که باید پدر مادر های جوان که بچه های کوچک دارند از همین الان جایی در سالمندان برای خودشان رزرو کنند. این نسل تنها کننده خانه سالمندان خواهند بود و بس. @mojaradan 🌸🍃🌼🌸🍃🌼
✍️ روزی پیش داود نبی (ع) نشسته بود و داود (ع) او را راه زندگی می‌آموخت که عزرائیل رسید. 💢وقتی جوان مرخص شد، از جناب ، داود نبی (ع) پرسید: چرا با تعجب جوان را نگریستی؟ عزرائیل گفت: این جوان را روز بیشتر عمر نیست و من در حسرت ماندم تو زندگی این دنیا به او می‌آموختی، در حالی‌که او را عمری به آن نخواهد بود. 🔆داود نبی (ع) فرستاد آن جوان را صدا کردند. پرسید: ؟ گفت: آری. نبی خدا# دختری را به او گرفت و سریع عروسی او را در مدت مانده از عمر کوتاه‌اش فراهم ساخت. شدند عزرائیل ورود کند که نکرد. سال‌ها گذشت و جوان را جان نگرفت. 💢 عزرائیل را دید و علت را سؤال کرد. عزرائیل گفت: خداوند بر که تو بر حال او کردی و 30 سال بر عمرش افزود و بر حال دختر مؤمنه‌ای که گرفتی ترحم نمود و 30 سال عمر دیگر نیز بر اضافه کرد. ╔═.🍃.══════╗ 🍁 @mojaradan🍁 ╚═══
✨﷽✨ ✅«خاطره ازدواج» ✍حاج آقا قرائتی: مى‌‏خواستم ازدواج كنم، ولى مى‏‌گفت: هر موقع در تحصيل به مدارج بالاترى رسيدى و مقدمات و حوزه را گذراندى و به درس خارج فقه و اصول رفتى، ازدواج كن. ديدم به هيچ قانع نمى‌‏شود، اثاثيه را از قم برداشتم و به كاشان نزد پدرم آمدم. او گفت: چرا آمدى؟ گفتم: نمى‌‏خوانم! چون شما حاضر نمى‏‌شوى من ازدواج كنم. خلاصه هر چه به خويش مرا نصيحت كرد اثر نگذاشت. حتّى به بعضى آقايان سفارش كرد كه مرا براى درس خواندن كنند، من هم بعضى را واسطه كردم كه او را براى با ازدواج من نصيحت كنند! تا اينكه يك روز به پدرم گفتم: يا بگو كه من مثل يوسف هستم و دچار گناه نمى‏‌شوم، يا بگو گناه كنم يا بگو ازدواج كنم. به هر حال سرانجام موفّق شدم و نظر پدرم را كسب كردم... ‌‌‌‌ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ @mojaradan
هدایت شده از مجردان انقلابی
✨﷽✨ ✅«خاطره ازدواج» ✍حاج آقا قرائتی: مى‌‏خواستم ازدواج كنم، ولى مى‏‌گفت: هر موقع در تحصيل به مدارج بالاترى رسيدى و مقدمات و حوزه را گذراندى و به درس خارج فقه و اصول رفتى، ازدواج كن. ديدم به هيچ قانع نمى‌‏شود، اثاثيه را از قم برداشتم و به كاشان نزد پدرم آمدم. او گفت: چرا آمدى؟ گفتم: نمى‌‏خوانم! چون شما حاضر نمى‏‌شوى من ازدواج كنم. خلاصه هر چه به خويش مرا نصيحت كرد اثر نگذاشت. حتّى به بعضى آقايان سفارش كرد كه مرا براى درس خواندن كنند، من هم بعضى را واسطه كردم كه او را براى با ازدواج من نصيحت كنند! تا اينكه يك روز به پدرم گفتم: يا بگو كه من مثل يوسف هستم و دچار گناه نمى‏‌شوم، يا بگو گناه كنم يا بگو ازدواج كنم. به هر حال سرانجام موفّق شدم و نظر پدرم را كسب كردم... ‌‌‌‌ ┄┅┅┅┅❀💠❀┅┅┅┅┄ @mojaradan
*از بادمجان تا ازدواج💍* ومن یتق الله یجعل له مخرجا ویرزقه من حیث لا یحتسب🌸 *شیخ طنطاوی ادیب دمشق درخاطراتش نوشته : یک بزرگی در دمشق هست که به نام *مسجد جامع توبه مشهور است.* علت نامگذاری آن به مسجد بدین سبب هست که آنجا قبلا منکرات بوده ولی یکی از مسلمان آن را خرید و بنایش را ویران کرد و سپس مسجدی را در آنجا بنا کرد. یکی از ها که خیلی فقیر بود و به عزت نفس مشهور بود در اتاقی در مسجد بود. دو روز بر او گذشته بود که نخورده بود و چیزی برای خوردن نداشت و مالی برای خرید غذا هم نداشت. سوم احساس کرد از شدت گرسنگی به نزدیک شده است با خودش فکر کرد او اکنون در حالت قرار دارد و شرعا گوشت مردار و یا دزدی در حد نیازش جایز هست. بنابراین دزدی بهترین راه بود. شیخ طنطاوی در خاطراتش ادامه می دهد : این واقعیت دارد و من کاملا اشخاصش را میشناسم و از آن در جریان هستم و فقط حکایت میکنم نه حکم و داوری. این مسجد در یکی از محله های قدیمی واقع شده و در آنجا خانه ها به سبک قدیم به هم و پشت بام های خانه ها به هم متصل بود بطوریکه میشود از روی پشت بام به همه محله رفت. این جوان به بام مسجد رفت و از آنجا به طرف خانه های محله به راه افتاد. به اولین خانه که رسید دید تا زن در آن هست چشم خودش را پایین انداخت و شد و به خانه بعدی که رسید دید خالی هست اما بوی مطبوع از آن خانه میامد. وقتی آن بو به مشامش رسید از شدت گرسنگی انگار مانند یک ربا او را به طرف خودش جذب کرد. این خانه طبقه بود از پشت بام به روی بالکن و از آنجا به حیاط پرید. فورا خودش را به رساند سر دیگ را برداشت دید در آن های محشی (دلمه ای) قرار دارد ، یکی را برداشت و به گرسنگی به گرمی آن اهمیتی نداد ، گازی از آن گرفت تا می خواست آن را عقلش سر جایش برگشت و ایمانش بیدار شد. باخودش گفت : بر خدا. من طالب# علمم چگونه وارد منزل مردم شوم و دزدی کنم؟ از کار خودش کشید و پشیمان شد و کرد و بادمجان را به دیگ برگرداند و از همان طرف که آمده بود بازگشت وارد مسجد شد و در درس استاد حاضر شد در حالی که از شدت گرسنگی نمیتوانست استاد چه می گوید وقتی استاد از فارغ شد و مردم هم پراکنده شدند. یک# زنی کاملا پوشیده پیش آمد با شیخ گفتگویی کرد که او متوجه هایشان نشد. شیخ به اطرافش نگاهی انداخت و کسی را او نیافت. صدایش زد و گفت : تو هستی ؟ جوان گفت نه شیخ گفت : زن بگیری؟ جوان خاموش ماند. شیخ باز ادامه داد به من بگو میخواهی ازدواج کنی یا نه؟ جوان : پاسخ داد به خداوند که من# پول لقمه نانی ندارم چگونه ازدواج کنم؟ شیخ گفت : این زن آمده به من خبر داده که وفات کرده و در این شهر غریب و ناآشنا هست و کسی را ندارد و نه در اینجا و نه در دنیا به جز یک پیر کس دیگری ندارد و او را با خودش آورده و او اکنون درگوشه ای از این مسجد نشسته و این زن ی شوهرش و زندگی و اموالش را به ارث برده است. اکنون آمده ازدواج با مردی کرده تا شرعا همسرش و سرپرستش باشد تا از تنهایی و انسانهای در امان بماند. آیا حاضری او را به عقد خود در بیاوری؟ جوان گفت : و رو به آن زن کرد و گفت : آیا تو او را به شوهری خودت قبول داری؟ زن هم پاسخش بود. عموی زن دو شاهد را آورد و آنها را به یکدیگر در آورد و خودش به جای آن طلبه مهر زن را پرداخت و به زن گفت : دست شوهرت را بگیر. دستش را گرفت و او را به طرف خانه اش کرد. وقتی وارد منزلش شد از چهره اش برداشت. جوان از و جمال همسرش مبهوت ماند و متوجه آن خانه که شد دید همان خانه ای بود که شده بود زن از او پرسید : چیزی# میل داری برای خوردن؟ گفت : بله. پس سر دیگ را برداشت و را دید و گفت : عجیب است چه کسی به خانه وارد شده و از آن یگ گاز گرفته است؟ مرد به افتاد و قصه خودش را برای همسرش تعریف کرد. زن گفت : *این امانت داری و تقوای توست.* *از خوردن بادنجان حرام سرباز زدی خداوند تعالی خانه و صاحب خانه را حلال به تو بخشید.* *کسی که بخاطر خدا چیزی را کند و تقوا پیشه نماید* *خداوند تعالی در مقابل بهتری به او میکند.* *توبه تولدی دوباره* @mojaradan
🤣 ‼️ برا دختره اومده بود مامان و باباش بهش میگن : میخوای بخونی📖 یا 💍 بدیم؟ سرشو انداخت پایین و گفت: "هر چی میخونم یاد نمی گیرم "😁😂 😍 @mojaradan
دوستان و همراهان همیشگی باید مطلبی رو حتماً اینجا عنوان میکردیم که بار مسئولیت رو از روی دوش مون برداریم..‌ هرچند که باز هم دوباره و دوباره و دوباره هشدارهامونو خواهیم داد...! از امروز رما ن جدید کانال شروع میشه؛ رمانی که نحوه نگاه بهش و برخورد با اون به دریافت سیگنال های اش نیست بلکه به های بیشماریه که در دل این وجود داره...‼️ اگر راضی شدیم این رمان رو علارغم بسیاری از نکات بگذاریم؛ فقط و فقط نکات و قابل تاملی بود که جای فکر داشتند و نویسنده صرفاً اون رو به عنوان یک قلم نزده بود... ..!! ما همواره روی کانال سعی کردیم رمانهای رو قرار بدیم که چیزی به و شما اضافه کنه نه که فقط یک رمان محض باشه و از این جهت؛ سربلندیم بابت گذاشتنشان ما امیدوار بودیم و هستیم و خواهیم بود که شما با توجه به هشدارهای ما؛ هیچ رمانی رو نکنید بلکه فقط های مثبتش رو دریافت کنید و به رمان ها فکر کنید؛ نه به پنداری ها و های نامطمئنش... سعی کردیم رمان هایی رو روی کانال قرار بدیم که سختی های زندگی با یک و رو هم نشون بده... سعی کردیم رمان هایی رو پوشش بدیم که از باقی فانتزی پنداری ها باشه که به شما غیر مطلوب نده... سعی کردیم رمان هایی رو پوشش بدیم که حتی اگر شده یکدونه هم داشته باشه که نوجوانان ما به خودشون بیان...☝️ ما سعی مونو کردیم که شده عمل کنیم و برای هر رمانی هدفی داشته باشیم... و رمان امروزمان کانال هم؛ نگرش شما رو میطلبه که پی خاص باشید نه ...❌ لطفاً هوشیارانه برخورد کنید... لطفاً لطفاً لطفاً بخونید... هدفها رو گم نکنید... و التماس میکنیم واقعا...! اسم هر چیزی رو نگذارید که اولین ضررش به خود جماعت برمیگرده... دخترا‌‌‌... خواهش میکنیم ساده نگذرید... باشید... از روی رمانا نسازید... رویا و خیال با کیلومترها فاصله داره پس در دل رمان دنبال نگردید؛ دنبال و واکنش شخصیت‌ها بگردید...‼️ لطفاً با رمان همراه باشید... و ازش مثبت ببرید... و برای بالا بردن تراز خوندنتون؛ اینو در نظر بگیرید که ته ته ته رمان خوندنتون؛ تنها و تنها روایت هیجان انگیز رسیدن یا نرسیدن دختر و پسر به هم نباشه؛ بلکه نکات تازه کشف شده مفید باشه ... ! امیدواریم که منظورمونو گرفته باشید...:) .•°``°•.¸.•°``°•                               @mojaradan            •.¸        ¸.•       °•.¸¸.•°`       ¸.·´¸.·´¨) ¸.·*¨)      (¸.·´    (¸·´   .·´