eitaa logo
موج نور
185 دنبال‌کننده
5.1هزار عکس
3.2هزار ویدیو
17 فایل
امواج نور را به شما هدیه می‌دهیم. @Mohammadsalari : آیدی آدمین
مشاهده در ایتا
دانلود
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت سیزدهم : شکستن نفس ✔️راوی : جمعی از دوستان شهيد 🔸باران شديدی در باريده بود. خيابان ۱۷ شهريور را آب گرفته بود. چند پيرمرد می‌خواستند به سمت ديگر خيابان بروند مانده بودند چه کنند. همان موقع ابراهيم از راه رسيد. پاچه شلوار را بالا زد. با کول کردن پيرمردها، آنها را به طرف ديگر خيابان برد. 🔸ابراهيم از اين کارها زياد انجام می‌داد. هدفی هم جز شکستن خودش نداشت. مخصوصاً زمانی که خيلی بين بچه‌ها مطرح بود! 🔸همراه ابراهيم راه می‌رفتیم. عصر يک روز تابستان بود. رسيديم جلوی يک کوچه، بچه‌ها مشغول بودند به محض عبور ما، پسر بچه‌ای محکم توپ را شوت کرد. توپ مستقيم به صورت ابراهيم خورد. به طوري که لحظه روی زمين نشست. صورت ابراهيم سرخ سرخ شده بود. 🔸خيلي عصبانی شدم. به سمت بچه‌ها نگاه كردم. همه در حال فرار بودند تا از ما کتک نخورند. ابراهيم همينطور که نشسته بود دست کرد توی ساک خودش پلاستيک را برداشت. داد زد: بچه‌ها کجا رفتيد؟! بياييد گردوها رو برداريد! 🔸بعد هم پلاستيک را گذاشت کنار دروازه فوتبال و حرکت كرديم. توی راه با تعجب گفتم: داش ابرام اين چه کاری بود!؟ گفت: بنده‌های خدا ترسيده بودند، از قصد که نزدند. بعد به بحث قبلی برگشت و موضوع را عوض کرد! اما من می‌دانستم انسان‌های بزرگ در زندگی‌شان اين گونه عمل می‌کنند. 🔸در باشگاه بوديم. آماده می‌شدیم برای تمرين، ابراهيم هم وارد شد. چند دقيقه بعد يکی ديگر از دوستان آمد. تا وارد شد بی‌مقدمه گفت: ابرام جون، تيپ و هيکلت خيلی جالب شده! تو راه كه می‌اومدی دو تا دختر پشت سرت بودند. مرتب داشتند از تو حرف می‌زدند! 🔸بعد ادامه داد: شلوار و پيراهن كه پوشيدی، ساک ورزشی هم که دست گرفتی. کاملاً مشخصه ورزشکاری! به ابراهيم نگاه كردم. رفته بود تو فكر. شد! انگار توقع چنين حرفی را نداشت. 🔸جلسه بعد رفتم برای ورزش. تا ابراهيم را ديدم خنده‌ام گرفت! پيراهن بلند پوشيده بود و شلوار گشاد! به جای ساک ورزشی لباس‌ها را داخل کيسه پلاستيكی ريخته بود! از آن روز به بعد اين گونه به باشگاه می‌آمد! بچه‌ها می‌گفتند: بابا تو ديگه چه جور آدمی هستی؟! ما می‌یاییم تا ورزشکاری پيدا کنيم. بعد هم لباس تنگ بپوشيم. اما تو با اين هيکل قشنگ و رو فُرم، آخه اين چه لباس‌هائيه که می‌پوشی؟! ابراهيم به حرف‌های آنها اهميت نمی‌داد. به دوستانش هم توصيه می‌کرد که: اگر ورزش برای خدا باشد، می‌شه ، اما اگه به هر نيت دیگه‌ای باشه ضرر می‌کنین. 🔸توی زمين چمن بودم. مشغول فوتبال يک دفعه ديدم ابراهيم در كنار سكو ايستاده، سريع رفتم به سراغش، سلام کردم و با گفتم: چه عجب، اين طرف‌ها اومدی؟! مجله‌ای دستش بود. آورد بالا و گفت: عکست رو چاپ کردن! 🔸از خوشحالی داشتم بال در می‌آوردم، جلوتر رفتم و خواستم مجله را از دستش بگيرم. دستش را كشيد عقب و گفت: يه شرط داره! گفتم: هر چی باشه قبول، دوباره گفت: هر چی بگم قبول می‌کنی؟ گفتم: آره بابا قبول، مجله را به من داد. داخل صفحه وسط، عکس قدی و بزرگی از من چاپ شده بود. در كنار آن نوشته بود: «پديده جديد فوتبال جوانان » و کلی از من تعريف کرده بود. 🔸کنار سكو نشستم، دوباره متن صفحه را خواندم. حسابی مجله را ورق زدم. بعد سرم را بلند کردم و گفتم: دمت گرم ابرام جون، خيلی خوشحالم کردی، راستی شرطت چی بود!؟ آهسته گفت: هر چی باشه قبول ديگه؟ گفتم: آره بابا بگو، کمی مکث کرد و گفت: ديگه دنبال فوتبال نرو خوشکم زد. با چشمانی گرد شده و با تعجب گفتم: ديگه فوتبال بازی نکنم؟! يعنی چی، من تازه دارم مطرح می‌شم، گفت: نه اينکه بازی نکنی، اما اين طوری دنبال فوتبال حرفه‌ای نرو. گفتم: چرا؟! جلو آمد و را از دستم گرفت. عکسم را به خودم نشان داد و گفت: 🔸اين عکس رنگی رو ببين، اينجا عکس تو با لباس و شورت ورزشيه. اين مجله فقط دست من و تو نيست. دست همه مردم هست. خيلی از دخترها ممکنه اين رو ديده باشن يا ببينن. بعد ادامه داد: چون بچه مسجدی هستی دارم اين حرف‌ها رو می‌زنم. و گرنه کاری باهات نداشتم. تو برو اعتقادات رو قوی کن، بعد دنبال حرفه‌ای برو تا برات مشکلی پيش نياد. بعد گفت: کار دارم، خداحافظی کرد و رفت. 🔸من خيلی جاخوردم. نشستم و کلی به حرف‌های ابراهيم فکر کردم. از آدمی که هميشه شوخی می‌کرد و حرف‌های عوامانه می‌زد اين حرف‌ها بعيد بود. هر چند بعدها به سخن او رسيدم. زمانی که می‌دیدم بعضی از بچه‌های و نمازخوان که محکمی نداشتند به دنبال ورزش حرفه‌ای رفتند و به مرور به خاطر جوزدگی و... حتی نمازشان را هم ترک کردند! 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شادی روحش صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥 قسمت بیستم : جهش معنوی ✔️ راوی : جبار ستوده، حسين الله كرم 🔸در زندگی بسياری از بزرگان ترک گناهی بزرگ ديده می‌شود. اين كار باعث رشد سريع آنان می‌گردد. اين کنترل بيشتر در شهوات جنسی است. 🔸حتي در مورد داستان حضرت يوسف خداوند می‌فرماید: «هرکس پيشه کند و در مقابل شهوت و هوس صبر و مقاومت نمايد، خداوند پاداش نيکوکاران را ضايع نمی‌کند.» که نشان می‌دهد اين يک قانون عمومی بوده و اختصاص به حضرت يوسف ندارد. 🔸از پيروزی انقلاب يك ماه گذشت. چهره و قامت ابراهيم بسيار جذاب‌تر شده بود . هر روز در حالی که کت و شلوار زيبایی می‌پوشید به محل كار می‌آمد. محل کار او در شمال بود. يک روز متوجه شدم خيلی گرفته و ناراحت است! کمتر حرف می‌زد، تو حال خودش بود. 🔸به سراغش رفتم و با تعجب گفتم: داش ابرام چيزی شده؟! گفت: نه، چيز مهمی نيست. اما مشخص بود كه مشكلی پيش آمده. گفتم: اگه چيزی هست بگو، شايد بتونم کمکت کنم. کمی سکوت کرد. به آرامی گفت: «چند روزه كه دختری بی‌حجاب، توی اين محله به من گير داده! گفته تا تو رو به دست نيارم ولت نمی‌کنم!» 🔸رفتم تو فكر، بعد يک دفعه خنديدم! ابراهيم با تعجب سرش را بلند کرد و پرسيد: خنده داره؟! گفتم: داش ابرام ترسيدم، فكر كردم چي شده!؟ بعد نگاهی به قد و بالای ابراهيم انداختم و گفتم: با اين تيپ و قيافه که تو داری، اين اتفاق خيلی عجيب نيست! گفت: يعنی چی؟! يعنی به خاطر تيپ و قیافه‌ام اين حرف رو زده. لبخندی زدم و گفتم: شک نکن! 🔸روز بعد تا ابراهيم را ديدم خنده‌ام گرفت. با موهای تراشيده آمده بود محل كار، بدون کت و شلوار! فردای آن روز با پيراهن بلند به محل کار آمد! با چهره‌ای ژولیده تر، حتی با شلوار کردی و دمپایی آمده بود. اين کار را مدتی ادامه داد. بالاخره از آن شيطانی رها شد. 🔸ريزبينی و دقت عمل در مسائل مختلف از ویژگی‌های ابراهيم بود. اين مشخصه، او را از دوستانش متمايز می‌کرد. فروردين ۱۳۵۸ بود. به همراه ابراهيم و بچه‌های کميته به مأموريت رفتيم. خبر رسيد، فردی که قبل از انقلاب فعاليت داشته و مورد تعقيب می‌باشد در يکی از مجتمع‌های آپارتمانی ديده شده. آدرس را در اختيار داشتيم. با دو دستگاه خودرو به ساختمان اعلام شده رسيديم. وارد آپارتمان مورد نظر شديم. بدون درگيری شخص مظنون دستگير شد. 🔸 می‌خواستیم از ساختمان خارج شويم. جمعيت زيادی جمع شده بودند تا می‌خواستیم از ساختمان خارج شويم. جمعيت زيادی جمع شده بودند تا فرد مورد نظر را مشاهده کنند. خيلی از آنها ساکنان همان ساختمان بودند. ناگهان ابراهيم به داخل آپارتمان برگشت و گفت: صبر کنيد! 🔸با تعجب پرسيديم: چي شده!؟ چيزی نگفت. فقط چفیه‌ای که به کمرش بسته بود را باز کرد. آن را به چهره مرد بازداشت شده بست. پرسيدم: ابرام چيکار می‌کنی!؟ در حالی كه صورت او را می‌بست جواب داد: ما بر اساس يك تماس و خبر، اين آقا را کرديم، اگر آنچه گفتند درست نباشد آبرويش رفته و ديگر نمی‌تواند اينجا زندگی کند. همه مردم اينجا به چهره يک متهم به او نگاه می‌کنند. اما حالا، ديگر کسی او را نمی‌شناسد . اگر فردا هم آزاد شود مشکلی پيش نمی‌آید. 🔸وقتي از ساختمان خارج شديم کسی مظنون مورد نظر را نشناخت. به ابراهيم فکر می‌کردم. چقدر شخصيت و آبروی انسان‌ها در نظرش مهم بود. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید 🕊🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید 🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼
☘ سلام بر ابراهیم ☘ 💥قسمت سی و نهم: ظاهر ساده ✔️ راوی : جمعی از دوستان شهید 🔸در ايام ابتدای جنگ، الگوی بسياری از بچه‌های رزمنده شده بود. خیلی‌ها به رفاقت با او افتخار می‌کردند. اما او هميشه طوری رفتار می‌کرد تا كمتر مطرح شود. مثلاً به لباس نظامی توجهی نداشت، پيراهن بلند و شلوار كردی می‌پوشید. تا هم به مردم محلی آنجا نزدیک‌تر شود، هم جلوی نفس خود را گرفته باشد. ساده و بی‌آلایش بود. وقتی براي اولين بار او را ديديم فكر كرديم كه او خدمتكار و... برای رزمندگان است. اما مدتی كه گذشت به شخصيت او پی برديم. 🔸ابراهيم به نوعی ساختارشكن بود. به جای توجه به ظاهر و قيافه، بيشتر به فكر باطن بود. بچه ها هم از او تبعيت می‌کردند. هميشه می‌گفت: مهم‌تر از اينكه برای بچه‌ها لباس‌های هم شكل و ظاهر نظامی درست كنيم بايد به فكر و نيروها باشيم و تا می‌توانیم بيشتر با بچه‌ها رفيق باشيم. نتيجه اين تفكر، در عملیات‌های گروه، كاملاً ديده می‌شد. هر چند برخی با تفكرات او مخالفت می‌کردند. 🔸پارچه لباس پلنگی خريده بود. به يكی از خیاط‌ها داد و گفت: يك دست لباس كُردی برايم بدوز. روز بعد لباس را تحويل گرفت و پوشيد. بسيار زيبا شده بود. از مقر گروه خارج شد. ساعتي بعد برگشت. با لباس سربازی! پرسيدم: لباست كو!؟ گفت: يكی از بچه‌های كُرد از لباس من خوشش آمد. من هم دادم به او! ساعتش را هم به يك شخص ديگر داده بود. آن شخص ساعت را پرسيده بود و ساعت را به او بخشيده بود! اين كارهای ساده باعث شد بسياری از كردهای محلی مجذوب اخلاق ابراهيم شوند و به گروه اندرزگو ملحق شوند. ابراهيم در عين سادگی ظاهر، به مسائل سياسی كاملاً آگاه بود. 🔸جريانات سياسی را هم خوب تحليل می‌کرد. مدتی پس از نصب تصاوير راحل و شهيد بهشتی در مقر، از طرف دفتر فرماندهی كل قوا در غرب كشور كه زير نظر بنی‌صدر اداره می‌شد دستور تعطيلی و بستن آذوقه گروه صادر گرديد، اما فرمانده ارتش در آن منطقه اعلام كرد كه حضور اين گروه در منطقه لازم است. تمامی حملات ما توسط اين گروه طراحی و اجرا می‌شود. بعد از مدتی با پیگیری‌های اين فرمانده، جلوی اين حركت گرفته شد. 🔸يك روز صبح اعلام كردند كه بنی‌صدر قصد بازديد از را دارد. ابراهيم و جواد و چند نفر از بچه‌ها به همراه حاج حسين عازم كرمانشاه شدند. فرماندهان نظامی با ظاهری آراسته منتظر بنی‌صدر بودند. اما قيافه بچه‌های اندرزگو جالب بود. با همان شلوار كردی و ظاهر هميشگی به استقبال بنی‌صدر رفتند! هر چند هدفشان چيز ديگری بود. می‌گفتند : ما می‌خواهیم با اين آدم صحبت كنيم و ببينيم با كدام بينش نظامی جنگ را اداره می‌کند! 🔸آن روز خيلی معطل شديم. در پايان هم اعلام كردند رئیس جمهور به علت آسيب ديدن هليكوپتر به كرمانشاه نمی‌آید. مدتی بعد حضرت آيت الله خامنه‌ای به كرمانشاه آمدند. ايشان در آن زمان امام جمعه بودند. ابراهيم تمام بچه‌ها را به همراه خود آورد. آنها با همان ظاهر ساده و بی‌آلایش با حضرت آقا ملاقات كردند و بعد هم ايشان را در آغوش گرفتند و روبوسی كردند. 📚 منبع : کتاب سلام بر ابراهیم 👉 شهید🕊🌹 شادی روح پاکش صلوات 🌹 ╭═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╮         @mojnoor3 ╰═━⊰🍂🌺🌺🍂⊱━═╯ ما را به دوستان خود معرفی کنید. 🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸🌼🌸