#طنز_جبهه
مردن که گریه ندارد!
بعد از ظهر بود . گردان آماده می شد که شب عملیات کند. فرمانده گردان با معاونش شوخی داشت، می گفت: خوب دیشب نگذاشتی ما بخوابیم، پسر مردن که دیگر این همه گریه و زاری ندارد. به خودم گفته بودی تا حالا صد دفعه کارت را درست کرده بودم. چیزی که اینجا فراوان است شهادت.
بعد دستش را زد پشتش و گفت: بیا بیا برویم ببینم چه کار می توانم برایت بکنم.
👳 @mollanasreddin 👳
#متن_خاص
بچه تر که بودم، برف که شدید میبارید، بابا میگفت بگیرین تخت بخوابین، فردا حتما تعطیله!
یادش بخیر! اون شبا دیرتر میخوابیدیم و بیشتر میزدیم توی سر و کله ی هم. بعدم که با اولتیماتوم مامان مجبور میشدیم بخوابیم، دلمون قرص بود که حرف بابا حرفه، تعطیلیم فرداش...
صبحش ز غوغای جهان فارغ، لنگِ ظهر بیدار میشدیم و سر سفره ی صبحونه ی دور همی، بابا تازه زنگ می زد مسئول آموزش اداره شون.
- آ سید تعطیله دیگه؟!
لابلای حرفاش لبخند که میزد، دلِ بچگیمون مون قرص تر میشد، امنیت میدوئید توی رگ و ریشه ی دلای کوچیکمون. حرفش حرف بود، فرقی نمیکرد چقدر برف باریده بود و چه حال بدی داشت آسمون، حال دل ما خوبِ خوب بود...
نگم از برف بازیا و آدم برفی ساختنای بعدش، لذتش بهشتی بود انگار!
این روزا، گاهی وقتا که روزگار بهم حسابی سخت میگیره و طوفانی میشه حال و هوای زندگیم، دلم میخواد یکی باشه که بشینه بالا سرمو موهامو نوازش کنه و بگه نترسی از این سختیا و بالا بلندیا، نگیره دلت از تاریکی شب، آسمون فردا روشنه، روشنِ روشن...
که منم به اعتماد حرفاش بگیرم یه چند ساعتی رو بیخیال همه ی گرفتاریا بخوابم و بیدار که شدم، گذشته باشم از بزنگاه، رها شده باشم از چشم باد.
این روزا
با اینکه دردا و گرفتاریا هم قد کشیدن و بزرگتر شدن باهامون، ولی من هنوزم یه دلخوشی ساده کم دارم، یه حال خوش کوچیک...
شبیه خبر تعطیلی مدرسه ها از زبون بابام، توی یه شب برفی!
#طاهره_اباذری_هریس
👳 @mollanasreddin 👳
09 Muziki Hadeng.mp3
11.08M
#موسیقی_بیکلام
مِثل خرمالوهای رسیده ی حیاطِ مادربزرگ
مِثل عطرِ دارچینِ چایهای عصرانه
مِثل بارانِ پاییز
مِثل عود
مِثل انارِ دانهدانه با گلپر
مِثل موسیقی خشخشِ برگها
مِثل نوشتنِ آخرین خطِ مشقهای دوران کودکی
مِثل عید
مِثل آب بازی
چیزهای خوب ساده اند
و تنها شنیدنِ اِسمشان کافیست تا خوب شود حالِ دلت...
نبودِشان زندگی را متوقف نمیکند امّا زندگانی را تَلخ خواهد کرد...!
دُرست مِثل تو...!
👤سارا اسدی
👳 @mollanasreddin 👳
شاهنامه خوانی به نثر (از ابتدا)
کیومرث
پادشاهی کیومرث، اول ملوک عجم سی سال بود
آن زمان که هیچ کس نمی داند اولین پادشاه ایران که بود، جز آنکه نسل اندر نسل از پدر به پسر رسیده، اما سراینده ی شاهنامه، داستان را چنین آغاز می کند:
در روز اول فروردین ماه، کیومرث تاج شاهی بر سر نهاد و جایگاه سلطنتش را در دل کوه بنا کرد. کیومرث سپاهی گرد آورد و چون پوشیدنی ای جز پوست حیوانات نبود، خود و سپاهیانش از پوست پلنگ پوششی برای خود ساختند. کیومرث سی سال بر جهان حکمرانی کرد. از هر جانوری یک جفت (نر و ماده) پرورش می داد. پسری زیبا و هنرمند به نام سیامک داشت که بسیار به او عشق می ورزید. سیامک نیز همچون پدر لایق تاج و تخت پادشاهی بود.
کیومرث در کمال سعادت و خوشبختی روزگار سپری می کرد و هیچ غم و دشمنی نیز نداشت، به جز دیوی بداندیش که نسبت به او حسادت می کرد و همیشه در فکر تصاحب تاج پادشاهی بود.
به رشک اندر اهریمن بدسگال
همی رای زد تا بیاکند یال
این دیو پسری داشت که مانند گرگ درنده خو بود. این پسر که در میان سپاه بزرگ و دلاور شده بود، سرانجام با لشکری گران به سوی کیومرث یورش آورد و خواست با شکست لشکر شاه، تاج و تخت شاهی را از آن خود کند.
دو لشکر به هم درآویختند و جنگی سخت درگرفت. لشکر اهریمن درهم شکست و بازگشت.
#شاهنامه_از_ابتدا
#جلداول
برگردان به نثر: #سیدعلی_شاهری
#نشرچشمه ۱۳۸۸
#قسمت اول
👳 @mollanasreddin 👳
نگران آسمان اخم کردهی
بی کبوتر نباش؛
فردا،
حتماً باران خواهد آمد...
👤سید علی صالحی
صبح بخیر
👳 @mollanasreddin 👳
#تیکه_کتاب
گفت: «مرا یادت هست؟»
دویدم و در راه فکر کردم که من چه یادی دارم، چرا یادم به وسعت همه ی تاریخ است؟ و چرا آدم ها در یاد من زندگی می کنند و من در یاد هیچکس نیستم؟
📚 #کتاب
#سال_بلوا
#عباس_معروفی
👳 @mollanasreddin 👳
#شعر
دل به دلبر، جان به جانان می رسد
روز هجر آخر به پایان می رسد
لنگ لنگ این پا به منزل می رسد
گیج گیج این سر به سامان می رسد
ساز رفتن کن که از دربار شاه
امشب و فرداست فرمان می رسد
جور را دوران به پایان می رود
نوبت فریاد خواهان می رسد
حاجت ار پوشیده دارد یک دو روز
داد مظلومان به سلطان می رسد
جرم از خار است اگر نه فیض ابر
بر گل و بر خار یکسان می رسد
#نشاط_اصفهانی
▪️تصویر: 🎨 #نقاشی دیواری با نام صبح شکننده است، بر روی خانه ای متروکه در انگلستان، اثر #بنکسی که در تخریبِ این خانه برای ساختمان سازی های جدید، از بین رفت.
👳 @mollanasreddin 👳
هدایت شده از قاصدک
AudioMix_08-04-23_19-51-20-272_08-04-23_19-51-24-806.mp3
16.05M
🔴 دوره نظم و هدفگذاری رایگان
❌ قسمت اول رو گوش کنید چون به زودی پاک میشه
✅ برای دریافت سایر قسمت ها وارد بزرگ ترین کانال آموزشی ایتا بشید
😍 برای ورود به جمع ۶۰۰ هزار نفره ی ما کافیه روی لینک زیر ضربه بزنید👇
https://eitaa.com/joinchat/1634271298C2b479acc30
#داستانک
🔅بابام هر وقت که وارد اتاقم میشد میدید که لامپ اتاق یا پنکه روشنه ومن بیرون اتاق بودم بمن میگفت چرا خاموشش نمیکنی وانرژی رو هدر میدی؟
وقتی وارد حمام میشد ومیدید آب چکه میکنه با صدای بلند فریاد میزد چرا قبل رفتن آب رو خوب نبستی وهدر میدی!!! همیشه ازم انتقاد میکرد... بزرگ وکوچک در امان نبودند ومورد شماتت قرار میگرفتن... حتی زمانی که بیمار هم بود ول کن ماجرا نبود. تا روزی که منتظرش بودم فرا رسید وکاری پیدا کردم...
🔅امروز قرار است در یکی از شرکت های بزرگ برای کار مصاحبه بدم! اگر قبول شدم این خونه کسل کننده، این دارالمجانین رو برای همیشه ترک میکنم تا از بابام و توبیخاش برای همیشه راحت بشم. صبح زود ازخواب بیدار شدم حمام کردم بهترین لباسمو پوشیدم و خواستم بزنم بیرون! داشتم گرده های خاک را از روی کتفم دور میکردم که پدرم لبخند زنان بطرفم اومد با وجود اینکه چشاش ضعیف بود و چین وچروک چهره اش هم گواهی پاییز رو میداد بهم چند تا اسکناس داد و گفت: مثبت اندیش باش و خودت رو باور کن، از هیچ سوالی تنت نلرزه!! نصیحتشو با اکراه قبول کردم و تو دلم غرولند میکردم که در بهترین روزای زندگیم هم از نصیحت کردن دست بردار نیست... مثل اینکه این لحظات شیرینو میخواد زهرمار کنه! اسنپ گرفتم؛از خونه بسرعت خارج شدم و بطرف شرکت رفتم... به دربانی شرکت رسیدم. خیلی تعجب کردم!هیچ دربان و نگهبان و تشریفاتی نداشت فقط یه سری تابلو راهنما!!
به محض ورودم متوجه شدم دستگیره ازجاش در اومده ...اگه کسی بهش بخوره میشکنه. یاد پند آخر بابام افتادم که همه چیزو مثبت ببین. فورا دستگیره رو سرجاش محکم بستم تا نیوفته!! همینطوری و تابلوهای راهنمای شرکت رو رد میکردم و از باغچه ی شرکت رد میشدم که دیدم راهروها پرشده از آبِ سر ریز حوضچه ها. با خودم گفتم که باغچه ی ما پر شده است یاد سخت گیری بابم افتادم که آب رو هدر ندم .. شیلنگ آب را از حوضچه پر، به خالی گذاشتم وآب رو کم کردم تا سریع پر آب نشه.
در مسیر تابلوهای راهنما وارد ساختمان اصلی شرکت شدم پله ها را بالا میرفتم متوجه شدم... چراغهای آویزان در روشنایی روز بشدت روشن بودن از ترس داد و فریاد بابا که هنوز توی گوشم زمزمه میشد، اونارو خاموش کردم!
🔅به محض رسیدن به بخش مرکزی ساختمان متوجه شدم تعداد زیادی جلوتر از من برای این کار آمدن. اسممو در لیست، نوشتم ومنتظر نوبت شدم! وقتی دور و برمو نیم نگاهی انداختم چهره ولباس وکلاسشنو دیدم، احساس خجالت کردم؛ مخصوصا اونایی که از مدرک دانشگاهای آمریکایی شونو تعریف میکردن! دیدم که هرکسی که میره داخل کمتر از یک دقیقه تو اتاق مصاحبه نمیمونه و میاد بیرون! با خودم میگفتم اینا با این دک وپوزشون و با اون مدرکاشون رد شدن من قبول میشم ؟!!!عمرا!!! فهمیدم که بهتره محترمانه خودم از این مسابقه که بازنده اش من بودم سریعتر انصراف بدم تا عذرمو نخواستن...!!! یاد نصحیت پدرم افتادم:مثبت اندیش باش و اعتماد بنفس داشته باش... نشستم و منتظر نوبتم شدم انگار که حرفای بابام انرژی و اعتماد به نفس بهم میداد واین برام غیر عادی بود😳
🔅 توی این فکر بودم که یهو اسممو صدا زدن که برم داخل. وارد اتاق مصاحبه (گزینش) شدم روی صندلی نشستم و روبروم سه نفر نشسته بودن که بهم نگاه کردن... یکیشون گفت کی میخواهی کارتو شروع کنی؟
دچار اضطراب شدم، لحظه ای فکر کردم دارن مسخرم میکنن یا پشت سر این سوال چه سوالاتی دیگه ای خواهد بود؟؟؟
یاد نصیحت پدرم درحین خروج از منزل افتادم: نلرز و اعتماد بنفس داشته باش!
پس با اطمینان کامل بهشون جواب دادم: ان شاءالله بعد از اینکه مصاحبه رو با موفقیت دادم میام سرکارم.
یکی از سه نفر گفت تو در استخدامی پذیرفته شدی تمام!! باتعجب گفتم شما که ازم سوالی نپرسیدین؟! سومی گفت ما بخوبی میدونیم که با پرسش از داوطلبان نمیشه مهارتهاشونو فهمید، به همین خاطر گزینش ما عملی بود، تصمیم گرفتیم یه مجموعه از امتحانات عملی را برای داوطلبان مدّ نظر داشته باشیم که در صورت مثبت اندیشی داوطلب در طولانی مدت از منافع شرکت دفاع کرده باشد و تو تنها کسی بودی که از کنار این ایرادات رد نشدی وتلاش کردی از درب ورودی تا اینجا نقص ها رو اصلاح کنی ودوربین های مداربسته موفقیت تو را ثبت کردند!!!!!!!
در این لحظه همه چی از ذهنم پاک شد؛ کار، مصاحبه، شغل و ...هیچ چیز رو بجز صورت پدرم ندیدم!
🔴 پدرم آن انسان بزرگی که ظاهرش سنگدلیست اما درونش پر از محبت و رحمت و دوستی و آرامش است.
دیر یا زود تو هم پدر یا مادر میشوی و نصیحت خواهی کرد... دلزده نشو از نصایح پدرانه. ماوراء این پندها محبتی نهفته است که حتما روزی از روزگاران حکمت آن را خواهی فهمید. چه بسا آنها دیگر نباشند...😔
👳 @mollanasreddin 👳
#ضربالمثل
« برگی در آب ،کشتی صد مور می شود» :
یک برگ از درخت جدا افتاده را در نظر بگیرید، به نظر میرسد که این برگ دیگر هیچ فایدهای نداشته باشد اما همین برگ بدون این که ما بدانیم ، میتواند صدها مورچه که گرفتار آب شده باشد را از مهلکه نجات بدهد.
این ضرب المثل زمانی به کار میرود که بخواهیم به کسی گوشزد کنیم ، هر چیز کوچک و هر چیز بی ارزش در موقع خود به کار میآید و تبدیل به یک چیز مهم میشود ، پس هیچ چیزی را بی ارزش ندان …
👳 @mollanasreddin 👳
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
دمی با شعر و صدای قیصر امینپور
ای روزهای خوب که در راهید
ای جاده های گم شده در مه
ای روزهای سختِ ادامه
از پشت لحظه ها به درآیید
#قیصر_امین_پور
👳 @mollanasreddin 👳
هر روز یک نکته ویرایشی
اگر فعل ساده داشته باشیم، بهتر است به سراغ فعل مرکب نرویم. این کار دو فایده دارد:
۱. فعلهای ساده بهتدریج از دایره کاربست در گفتار و نوشتار حذف نمیشوند.
۲. به رواننویسی و سادهنویسی کمک میکنیم.
👈 تصمیم گرفتند حملات خود را کاهش دهند.
👈تصمیم گرفتند از شدت حملات خود بکاهند.
#غلط_ننویسیم
#نکته_ویرایشی
👳 @mollanasreddin 👳